دربازوانِ من،
به شبگیر،
لبخند میزدی
در خواب.
(وچهرهی بهاریات
آرامشِ بهشتِ خدا را داشت
و در سایههای روشنِ مهتاب.)
بنگر كه آفتابگردانها،
از همه سو،
رو سوی شادی شكفتهی من،
برمیگردانند:
از من طلوع كرد
امروز
آفتاب.
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
به شبگیر،
لبخند میزدی
در خواب.
(وچهرهی بهاریات
آرامشِ بهشتِ خدا را داشت
و در سایههای روشنِ مهتاب.)
بنگر كه آفتابگردانها،
از همه سو،
رو سوی شادی شكفتهی من،
برمیگردانند:
از من طلوع كرد
امروز
آفتاب.
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چرا که لبخندت
رویشِ سپیدهدمان،
و بوسههای تو رازِ شکفتن است
و آفتاب همان گیسوانِ توست،
همان مهربانیِ پدرامِ گیسوانِ توست،
که آبشارش چتری از نور میگشاید بر شانهام
و رستگاری در بازوانِ توست،
در حلقهی اسیر شدن در بازوانِ توست...
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
رویشِ سپیدهدمان،
و بوسههای تو رازِ شکفتن است
و آفتاب همان گیسوانِ توست،
همان مهربانیِ پدرامِ گیسوانِ توست،
که آبشارش چتری از نور میگشاید بر شانهام
و رستگاری در بازوانِ توست،
در حلقهی اسیر شدن در بازوانِ توست...
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
به خوابِ آب
اسماعیل خویی
آنگاه،
با سپیدهدمان،
عشق تو بود ــ رودی سیلابوار –
از بینش و تپش ــ که میآمد سرشار؛
و با هزار بازوی موجِ تپنده و بیدار
که میرویید
در باغهای حیرت و هوشام.
وز چشمهسارهای بلور
آنگاه،
دیدم سرور مینوشم...
شعر و صدا: #اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
با سپیدهدمان،
عشق تو بود ــ رودی سیلابوار –
از بینش و تپش ــ که میآمد سرشار؛
و با هزار بازوی موجِ تپنده و بیدار
که میرویید
در باغهای حیرت و هوشام.
وز چشمهسارهای بلور
آنگاه،
دیدم سرور مینوشم...
شعر و صدا: #اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
تو از کدام افق میآیی
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون میروید
در پلشتیِ این لوش و لاشهزار
خدا را
بگو بدانم
کدام گوشهی این خاک پاک مانده
نگارا؟
شب از کدام سو میوزد
که روشنم من و تاریک
و از ستاره و غم سرشارم.
آه، باری،
بگذریم
به سوی من چو میآیی
تمام تن تپش و بال میشوم
چو در تو مینگرم
زلال میشوم
سخن چو میگویی
آفتاب بر میآید.
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون میروید
در پلشتیِ این لوش و لاشهزار
خدا را
بگو بدانم
کدام گوشهی این خاک پاک مانده
نگارا؟
شب از کدام سو میوزد
که روشنم من و تاریک
و از ستاره و غم سرشارم.
آه، باری،
بگذریم
به سوی من چو میآیی
تمام تن تپش و بال میشوم
چو در تو مینگرم
زلال میشوم
سخن چو میگویی
آفتاب بر میآید.
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
چه کسی داند
جز تو، این که بی تو من چونم؟
وای من!
کو آن دل هشیار، کو آن جانِ ژرفاندیش؟
با که گویم
شرح این هجران و این خون جگر خوردن؟
کی که بازت بینم
ای من بی تو دور از خویش؟!
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
جز تو، این که بی تو من چونم؟
وای من!
کو آن دل هشیار، کو آن جانِ ژرفاندیش؟
با که گویم
شرح این هجران و این خون جگر خوردن؟
کی که بازت بینم
ای من بی تو دور از خویش؟!
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
تو از کدام افق میآیی
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون میروید
در پلشتیِ این لوش و لاشهزار،
خدا را؟
بگو بدانم
کدام گوشهی این خاک پاک مانده
نگارا؟
شب از کدام سو میوزد
که روشنام من و تاریک،
و از ستاره و غم سرشارم.
آه، باری، بگذریم...
به سوی من چو میآیی،
تمامِ تن تپش و بال میشوم.
چو در تو مینگرم،
زلال میشوم.
سخن چو میگویی،
آفتاب برمیآید...
#اسماعیل_خویی [ ۹ تیر ۱۳۱۷ – ۴ خرداد ۱۴۰۰ ]
@asheghanehaye_fatima
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون میروید
در پلشتیِ این لوش و لاشهزار،
خدا را؟
بگو بدانم
کدام گوشهی این خاک پاک مانده
نگارا؟
شب از کدام سو میوزد
که روشنام من و تاریک،
و از ستاره و غم سرشارم.
آه، باری، بگذریم...
به سوی من چو میآیی،
تمامِ تن تپش و بال میشوم.
چو در تو مینگرم،
زلال میشوم.
سخن چو میگویی،
آفتاب برمیآید...
#اسماعیل_خویی [ ۹ تیر ۱۳۱۷ – ۴ خرداد ۱۴۰۰ ]
@asheghanehaye_fatima
شیرینی لبان تو فرهادی آوَرَد
دلخواهی آنقَدَر که غمت شادی آوَرَد
جز عشق دلنشین تو کآرام جان ماست
دامی ندیدهایم که آزادی آوَرَد
دل را خراب کرد و به گنجِ هنر رسید
عشقِ خرابکارِ تو آبادی آوَرَد
مقبول باد عذرِ کمندافکنانِ عشق
چشمِ غزال، رغبتِ صیّادی آوَرَد
گر عشقورز و مست نمیخواهَدَم خدای
باری چرا جمالِ پریزادی آوَرَد؟
ای جان سرابنوشِ نگاهت! بگو دلم
رو به کدام سوی در این وادی آوَرَد؟
کوهِ غمت به تیشۀ جان میکَنَد دلم
شیرینی لبان تو فرهادی آوَرَد
#اسماعیل_خویی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
دلخواهی آنقَدَر که غمت شادی آوَرَد
جز عشق دلنشین تو کآرام جان ماست
دامی ندیدهایم که آزادی آوَرَد
دل را خراب کرد و به گنجِ هنر رسید
عشقِ خرابکارِ تو آبادی آوَرَد
مقبول باد عذرِ کمندافکنانِ عشق
چشمِ غزال، رغبتِ صیّادی آوَرَد
گر عشقورز و مست نمیخواهَدَم خدای
باری چرا جمالِ پریزادی آوَرَد؟
ای جان سرابنوشِ نگاهت! بگو دلم
رو به کدام سوی در این وادی آوَرَد؟
کوهِ غمت به تیشۀ جان میکَنَد دلم
شیرینی لبان تو فرهادی آوَرَد
#اسماعیل_خویی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
Hanuz Dar Fekr Ân Kalagham
Ahmad Shamlu
هنوز در فکرِ آن کلاغام
«برای #اسماعیل_خویی»
هنوز
در فکرِ آن کلاغام در درههای یوش:
با قیچی سیاهاش
بر زردیِ برشتهی گندمزار
با خِشخِشی مضاعف
از آسمانِ کاغذی مات
قوسی بُرید کج
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلویاش
چیزی گفت
که کوهها
بیحوصله
در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّههای سنگیشان
تکرار میکردند.
گاهی سؤال میکنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِِ قاطعِِ بیتخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشتهب گندمزاری بال میکشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوههای پیر
کاین عابدانِ خستهی خوابآلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟
شعر و صدا: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
«برای #اسماعیل_خویی»
هنوز
در فکرِ آن کلاغام در درههای یوش:
با قیچی سیاهاش
بر زردیِ برشتهی گندمزار
با خِشخِشی مضاعف
از آسمانِ کاغذی مات
قوسی بُرید کج
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلویاش
چیزی گفت
که کوهها
بیحوصله
در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّههای سنگیشان
تکرار میکردند.
گاهی سؤال میکنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِِ قاطعِِ بیتخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشتهب گندمزاری بال میکشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوههای پیر
کاین عابدانِ خستهی خوابآلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟
شعر و صدا: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
شیرینیِ لبان تو فرهادی آورد
دلخواهی آنقدر که غمت شادی آورد
#اسماعیل_خویی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
دلخواهی آنقدر که غمت شادی آورد
#اسماعیل_خویی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
شیرینیِ لبان تو فرهادی آوَرَد
دلخواهی آنقدر که غمت شادی آورد
جز عشق دلنشین تو، کارامِ جان ماست
دامی ندیدهایم که آزادی آورد
دل را خراب کرد و به گنج هنر رسید
عشقِ خرابکارِ تو آبادی آورد...
مقبول باد عذرِ کمندافکنانِ عشق
چشم غزال، رغبتِ صیّادی آورد!
گر عشقورز و مست، نمیخواهدم خدای،
باری چرا جمال پریزادی آورد؟!
ای جان سرابنوش ِ نگاهت! بگو دلم
رو با کدامسوی در این وادی آورد؟!
کوه غمت به تیشهی جان میکند دلم
شیرینی لبان تو فرهادی آورد
#اسماعیل_خویی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
دلخواهی آنقدر که غمت شادی آورد
جز عشق دلنشین تو، کارامِ جان ماست
دامی ندیدهایم که آزادی آورد
دل را خراب کرد و به گنج هنر رسید
عشقِ خرابکارِ تو آبادی آورد...
مقبول باد عذرِ کمندافکنانِ عشق
چشم غزال، رغبتِ صیّادی آورد!
گر عشقورز و مست، نمیخواهدم خدای،
باری چرا جمال پریزادی آورد؟!
ای جان سرابنوش ِ نگاهت! بگو دلم
رو با کدامسوی در این وادی آورد؟!
کوه غمت به تیشهی جان میکند دلم
شیرینی لبان تو فرهادی آورد
#اسماعیل_خویی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
غنیمتی ست تورا داشتن!
در این گذار که پر وحشت است وپر ظلمات،
شب سترون دلگیر
از زنجیر می گذرد.
فدای گیسویت،اما:
تو با منی و
تا تو با من باشی
شب از نوازش گیسویت،
از حریرمی گذرد.
تو از کدام افق می آیی
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو،چون می روید
در پلشتیِ این لوش و لاشه زار؟ خدا را!
بگو بدانم
کدام گوشه ی این خاک پاک مانده، نگارا؟!
به سوی من چو می آیی
تمام تن تپش و بال می شوم،
چو در تو می نگرم
زلال می شوم.
سخن چو می گویی
آفتاب بر می آید،
و می پذیرم من
که هیچ زشت و دروغ و دغل نمی پاید،
و می سرایم ، با نایی از سکوت،
که مولوی حق داشت
هماره عاشق بودن را
هماره بسراید.
#اسماعیل_خویی/1346
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
در این گذار که پر وحشت است وپر ظلمات،
شب سترون دلگیر
از زنجیر می گذرد.
فدای گیسویت،اما:
تو با منی و
تا تو با من باشی
شب از نوازش گیسویت،
از حریرمی گذرد.
تو از کدام افق می آیی
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو،چون می روید
در پلشتیِ این لوش و لاشه زار؟ خدا را!
بگو بدانم
کدام گوشه ی این خاک پاک مانده، نگارا؟!
به سوی من چو می آیی
تمام تن تپش و بال می شوم،
چو در تو می نگرم
زلال می شوم.
سخن چو می گویی
آفتاب بر می آید،
و می پذیرم من
که هیچ زشت و دروغ و دغل نمی پاید،
و می سرایم ، با نایی از سکوت،
که مولوی حق داشت
هماره عاشق بودن را
هماره بسراید.
#اسماعیل_خویی/1346
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
بی تو نیارم زیستن، ای جانِ جانِ جانِ من
هردم به قربانت رَوَد این جانِ جانافشانِ من
قَهرَت تَبَه دارد مرا، مِهرَت نگه دارد مرا
بنگر که هم دریا تویی، هم نیز کشتیبانِ من
راز بقای من تویی، مرگ و فنای من تویی
یعنی خدای من تویی: هم کفر، هم ایمانِ من
از تو مرا بارآوری، نیز از تو بی برگ و بری
سازنده و ویرانگری: بارانی و توفانِ من
بی تو سرابُستان همه گردد سرابِستان مرا
با تو سرابِستان همه گردد سرابُستانِ من
بی تو زمستان می شود هر چارفصلِ سال ها
با تو بهاران می شود پاییز و تابستانِ من
دارد شمیمِ فرودین بادِ خوشِ دامانِ تو
ای با نَفَس هایت عجین اردیبهشتِ جانِ من
بی خان و مانی خوش ترم، تا بی تو بر سر می برم
تا بی تو باشم، گو مَبا ،مَه خانِ من مَه مان من
هم خانه بودن با مرا زندانِ خود می یافتی
زندانِ خود بشکستی و کردی جهان زندان من
جانم فدای جانِ تو، زیبایی شادانِ تو
من نیستم جز آن تو، گیرم نباشی ز آنِ من
#اسماعیل_خویی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
هردم به قربانت رَوَد این جانِ جانافشانِ من
قَهرَت تَبَه دارد مرا، مِهرَت نگه دارد مرا
بنگر که هم دریا تویی، هم نیز کشتیبانِ من
راز بقای من تویی، مرگ و فنای من تویی
یعنی خدای من تویی: هم کفر، هم ایمانِ من
از تو مرا بارآوری، نیز از تو بی برگ و بری
سازنده و ویرانگری: بارانی و توفانِ من
بی تو سرابُستان همه گردد سرابِستان مرا
با تو سرابِستان همه گردد سرابُستانِ من
بی تو زمستان می شود هر چارفصلِ سال ها
با تو بهاران می شود پاییز و تابستانِ من
دارد شمیمِ فرودین بادِ خوشِ دامانِ تو
ای با نَفَس هایت عجین اردیبهشتِ جانِ من
بی خان و مانی خوش ترم، تا بی تو بر سر می برم
تا بی تو باشم، گو مَبا ،مَه خانِ من مَه مان من
هم خانه بودن با مرا زندانِ خود می یافتی
زندانِ خود بشکستی و کردی جهان زندان من
جانم فدای جانِ تو، زیبایی شادانِ تو
من نیستم جز آن تو، گیرم نباشی ز آنِ من
#اسماعیل_خویی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
باز است به روی ما، میخانهی آغوشت
اینجاست که غم دیگر پیدا نکند ما را
هشیاریِ جان یابم، هوشم، خردِ نابم
زان باده که مهرت در پیمانه کند ما را
ای گلشن آبادان، گُل در گُلِ تو شادان
مگذار که غمْ بومِ، ویرانه کند ما را
يک سينه سپهری تو، نه ماه، که مهری تو
شاهینِ دل آن بالاها، لانه کند ما را
شد سینه سپهر از تو، صدها مه و مهر از تو
خورشید بگو شمعِ کاشانه کند ما را
#اسماعیل_خویی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
اینجاست که غم دیگر پیدا نکند ما را
هشیاریِ جان یابم، هوشم، خردِ نابم
زان باده که مهرت در پیمانه کند ما را
ای گلشن آبادان، گُل در گُلِ تو شادان
مگذار که غمْ بومِ، ویرانه کند ما را
يک سينه سپهری تو، نه ماه، که مهری تو
شاهینِ دل آن بالاها، لانه کند ما را
شد سینه سپهر از تو، صدها مه و مهر از تو
خورشید بگو شمعِ کاشانه کند ما را
#اسماعیل_خویی
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
.
تو از کدام افق میآیی
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون میروید
در پلشتیِ این لوش و لاشهزار،
خدا را؟
بگو بدانم
کدام گوشهی این خاک پاک مانده
نگارا؟
آه، باری، بگذریم...
به سوی من چو میآیی،
تمامِ تن تپش و بال میشوم.
چو در تو مینگرم،
زلال میشوم.
سخن چو میگویی،
آفتاب برمیآید...
#اسماعیل_خویی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
تو از کدام افق میآیی
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون میروید
در پلشتیِ این لوش و لاشهزار،
خدا را؟
بگو بدانم
کدام گوشهی این خاک پاک مانده
نگارا؟
آه، باری، بگذریم...
به سوی من چو میآیی،
تمامِ تن تپش و بال میشوم.
چو در تو مینگرم،
زلال میشوم.
سخن چو میگویی،
آفتاب برمیآید...
#اسماعیل_خویی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
.
گیرم برون از من
تاکِ شب
از انگورِ صدها کهکشان پُر بار
گیرم خُمِ مهتاب هم سرشار
من با که نوشم دُردِ شادی یا غمِ خود را
وقتی که مستی چون تو
هم پیمانهی من نیست؟
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
گیرم برون از من
تاکِ شب
از انگورِ صدها کهکشان پُر بار
گیرم خُمِ مهتاب هم سرشار
من با که نوشم دُردِ شادی یا غمِ خود را
وقتی که مستی چون تو
هم پیمانهی من نیست؟
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
•••
و عشقِ بالغِ ما
نگاه و آغوش است
میان ما سخنی نیست
در آستانهی آغوش
با بوسهای دراز
ابدیت را با او میگویم
و عشق در خاموشی گل میدهد
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
و عشقِ بالغِ ما
نگاه و آغوش است
میان ما سخنی نیست
در آستانهی آغوش
با بوسهای دراز
ابدیت را با او میگویم
و عشق در خاموشی گل میدهد
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
تو از کدام افق میآیی
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون میروید
در پلشتیِ این لوش و لاشهزار،
خدا را؟
بگو بدانم
کدام گوشهی این خاک پاک مانده
نگارا؟
آه، باری، بگذریم...
به سوی من چو میآیی،
تمامِ تن تپش و بال میشوم.
چو در تو مینگرم،
زلال میشوم.
سخن چو میگویی،
آفتاب برمیآید...
#اسماعیل_خویی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون میروید
در پلشتیِ این لوش و لاشهزار،
خدا را؟
بگو بدانم
کدام گوشهی این خاک پاک مانده
نگارا؟
آه، باری، بگذریم...
به سوی من چو میآیی،
تمامِ تن تپش و بال میشوم.
چو در تو مینگرم،
زلال میشوم.
سخن چو میگویی،
آفتاب برمیآید...
#اسماعیل_خویی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صدایت چو قالیچهای نور
میآید
و زین آسمان تُرشرو، مرا میرباید، مرا میبرد دور
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
میآید
و زین آسمان تُرشرو، مرا میرباید، مرا میبرد دور
#اسماعیل_خویی
@asheghanehaye_fatima
تو از کدام افق میآیی
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون میروید
در پلشتیِ این لوش و لاشهزار،
خدا را؟
بگو بدانم
کدام گوشهی این خاک پاک مانده
نگارا؟
آه، باری، بگذریم...
به سوی من چو میآیی،
تمامِ تن تپش و بال میشوم.
چو در تو مینگرم،
زلال میشوم.
سخن چو میگویی،
آفتاب برمیآید...
#اسماعیل_خویی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چون تو، چون میروید
در پلشتیِ این لوش و لاشهزار،
خدا را؟
بگو بدانم
کدام گوشهی این خاک پاک مانده
نگارا؟
آه، باری، بگذریم...
به سوی من چو میآیی،
تمامِ تن تپش و بال میشوم.
چو در تو مینگرم،
زلال میشوم.
سخن چو میگویی،
آفتاب برمیآید...
#اسماعیل_خویی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima