به ناچار
می راند و می ماند درون پیشانی من
کند می شود و فرو می افتد درون خون من
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
و خود را در اندرون من حک می کند و ناپدید می گردد
گرسنگی تو را نان ام من
غیاب تو را قلب ام من
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
و اینک عریان می کند آنچه می نویسم من
عشق که می گذرد
و غم که جاودانه می ماند
ستیزه در من قرار در من
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
کالبدی از سیماب و خاکستر
سینه ام می کند و لمسم نمی کند
سنگ ابدی که وزن ندارد
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
و زخمی ست که به چرک اندر نشسته است
روز کوتاه است زمان بی کران
زمان بدون من من همراه با غم اش
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
می گریزد درون من و
درون من به زنجیر است
#اوکتاویو_پاز
@asheghanehaye_fatima
می راند و می ماند درون پیشانی من
کند می شود و فرو می افتد درون خون من
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
و خود را در اندرون من حک می کند و ناپدید می گردد
گرسنگی تو را نان ام من
غیاب تو را قلب ام من
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
و اینک عریان می کند آنچه می نویسم من
عشق که می گذرد
و غم که جاودانه می ماند
ستیزه در من قرار در من
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
کالبدی از سیماب و خاکستر
سینه ام می کند و لمسم نمی کند
سنگ ابدی که وزن ندارد
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
و زخمی ست که به چرک اندر نشسته است
روز کوتاه است زمان بی کران
زمان بدون من من همراه با غم اش
زمان می گذرد بی آن که بگذرد
می گریزد درون من و
درون من به زنجیر است
#اوکتاویو_پاز
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
من از میان چشمانات میگذرم
بدانسان که از میان آب،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش میآیند.
شعلههایی که مرغ زرینپر در آن آتش میگیرد،
من از میان پیشانیات میگذرم
بدانسان که از میان ماه
و از میان اندیشهات همچنان که از میان ابری،
و از میان شکمات بدانسان که از میان رؤیایت،
ذرتزار دامنات میخرامد و میخواند
دامن بلورت، دامن آبات،
لبهایت، طرهی گیسویت، نگاههایت،
تمام شب میباری، تمام روز
سینهی مرا با انگشتان آبات میگشایی،
چشمان مرا با دهان آبات میبندی،
در استخوانام میباری، و در سینهام
درختی مایع ریشههای آبزیاش را تا اعماق میدواند،
من چون رودی تمامی طول تو را میپیمایم،
از میان بدنات میگذرم بدانسان که از میان جنگلی،
مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبهی هیچ ختم میشود
من بر لبهی تیغ اندیشهات راه میروم
و در شکفتگی پیشانی سپیدت سایهام فرومیافتد و تکهتکه میشود،
تکهپارههایم را یکبهیک گرد میآورم
و بیتن به راه خویش میروم، جویان و کورمال...
#اوکتاویو_پاز | Octavio paz | مکزیک، ۱۹۹۸-۱۹۱۴ |
برگردان: #احمد_میرعلایی
من از میان چشمانات میگذرم
بدانسان که از میان آب،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش میآیند.
شعلههایی که مرغ زرینپر در آن آتش میگیرد،
من از میان پیشانیات میگذرم
بدانسان که از میان ماه
و از میان اندیشهات همچنان که از میان ابری،
و از میان شکمات بدانسان که از میان رؤیایت،
ذرتزار دامنات میخرامد و میخواند
دامن بلورت، دامن آبات،
لبهایت، طرهی گیسویت، نگاههایت،
تمام شب میباری، تمام روز
سینهی مرا با انگشتان آبات میگشایی،
چشمان مرا با دهان آبات میبندی،
در استخوانام میباری، و در سینهام
درختی مایع ریشههای آبزیاش را تا اعماق میدواند،
من چون رودی تمامی طول تو را میپیمایم،
از میان بدنات میگذرم بدانسان که از میان جنگلی،
مانند کوره راهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبهی هیچ ختم میشود
من بر لبهی تیغ اندیشهات راه میروم
و در شکفتگی پیشانی سپیدت سایهام فرومیافتد و تکهتکه میشود،
تکهپارههایم را یکبهیک گرد میآورم
و بیتن به راه خویش میروم، جویان و کورمال...
#اوکتاویو_پاز | Octavio paz | مکزیک، ۱۹۹۸-۱۹۱۴ |
برگردان: #احمد_میرعلایی
بگذار من چهرہی این شب را ببینم،
مرا به آن سوی شب ببر
آنجا که من تو هستم، آنجا که ما یکدیگریم،
به خطهای که تمامِ ضمایر به هم زنجیر شدهاند...
#اوکتاویو_پاز
@asheghanehaye_fatima
مرا به آن سوی شب ببر
آنجا که من تو هستم، آنجا که ما یکدیگریم،
به خطهای که تمامِ ضمایر به هم زنجیر شدهاند...
#اوکتاویو_پاز
@asheghanehaye_fatima
دوست داشتن جنگ است
همهی درها را میگشاید
تو دیگر سایهای شمارهدار نیستی
که اربابی بیچهره به زنجیرهای جاویدان
محکومات کند،
جهان دگرگون میشود،
اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند...
#اوکتاویو_پاز
■برگردان به انگلیسی: #الیوت_وینبرگر
■برگردان به فارسی: #احمد_میرعلایی
@asheghanehaye_fatima
همهی درها را میگشاید
تو دیگر سایهای شمارهدار نیستی
که اربابی بیچهره به زنجیرهای جاویدان
محکومات کند،
جهان دگرگون میشود،
اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند...
#اوکتاویو_پاز
■برگردان به انگلیسی: #الیوت_وینبرگر
■برگردان به فارسی: #احمد_میرعلایی
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
دو تن چشم در چشم گاهی دو موجاند
و شب اقیانوسی
دو تن چشم در چشم گاهی دو سنگاند و شب بیابانی
دو تن چشم در چشم گاهی ریشههایی هستند در هم تنیده
دو تن چشم در چشم گاهی دو خنجرند و شب آذرخشی
دو تن چشم در چشم دو ستارهاند
که فرومیافتند
بر آسمانی خالی.
#اوکتاویو_پاز
برگردان: #حسین_منصوری
دو تن چشم در چشم گاهی دو موجاند
و شب اقیانوسی
دو تن چشم در چشم گاهی دو سنگاند و شب بیابانی
دو تن چشم در چشم گاهی ریشههایی هستند در هم تنیده
دو تن چشم در چشم گاهی دو خنجرند و شب آذرخشی
دو تن چشم در چشم دو ستارهاند
که فرومیافتند
بر آسمانی خالی.
#اوکتاویو_پاز
برگردان: #حسین_منصوری
چون رودی
تمامی طول تو را میپیمایم،
از میان بدنت میگذرم
بدانسان که از میان جنگلی،
مانند کوره راهی
که در کوهساران است
بر لبهی تیغ اندیشهات راه میروم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت
سایهام فرو میافتد و تکه تکه میشود ...
#اوکتاویو_پاز
@asheghanehaye_fatima
تمامی طول تو را میپیمایم،
از میان بدنت میگذرم
بدانسان که از میان جنگلی،
مانند کوره راهی
که در کوهساران است
بر لبهی تیغ اندیشهات راه میروم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت
سایهام فرو میافتد و تکه تکه میشود ...
#اوکتاویو_پاز
@asheghanehaye_fatima
دو تن چشم در چشم گاهی دو موجند و شب اقیانوسی
دو تن چشم در چشم گاهی دو سنگند و شب بیابانی
دو تن چشم در چشم گاهی ریشه هایی هستند در هم تنیده
دو تن چشم در چشم گاهی دو خنجرند و شب آذرخشی
دو تن چشم در چشم دو ستاره اند
که فرو می افتند
بر آسمانی خالی.
#اوکتاویو_پاز
@asheghanehaye_fatima
دو تن چشم در چشم گاهی دو سنگند و شب بیابانی
دو تن چشم در چشم گاهی ریشه هایی هستند در هم تنیده
دو تن چشم در چشم گاهی دو خنجرند و شب آذرخشی
دو تن چشم در چشم دو ستاره اند
که فرو می افتند
بر آسمانی خالی.
#اوکتاویو_پاز
@asheghanehaye_fatima
آزادی به بالها میماند
به نسیمی که در میان برگها میوزد
و بر گلی ساده آرام میگیرد.
به خوابی میماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنایم.
به دندان فروبردن در میوهی ممنوع میماند آزادی
به گشودن دروازهی قدیمی متروک و
دستهای زندانی.
آن سنگ به تکهنانی میماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگها به پرندهگان.
انگشتانات پرندهگان را ماند:
همهچیزی به پرواز درمیآید.
#اوکتاویو_پاز
برگردان: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
به نسیمی که در میان برگها میوزد
و بر گلی ساده آرام میگیرد.
به خوابی میماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنایم.
به دندان فروبردن در میوهی ممنوع میماند آزادی
به گشودن دروازهی قدیمی متروک و
دستهای زندانی.
آن سنگ به تکهنانی میماند
آن کاغذهای سفید به مرغان دریایی
آن برگها به پرندهگان.
انگشتانات پرندهگان را ماند:
همهچیزی به پرواز درمیآید.
#اوکتاویو_پاز
برگردان: #احمد_شاملو
@asheghanehaye_fatima
من از میان چشمانت میگذرم بدانسان که از
میان آب،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش میآیند،
شعلههایی که مرغ زرینپر در آن آتش میگیرد،
من از میان پیشانیات میگذرم بدانسان که از میان ماه،
و از میان اندیشهات همچنان که از میان ابری،
و از میان شکمات بدانسان که از میان رؤیایات.
#اوکتاویو_پاز
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
میان آب،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش میآیند،
شعلههایی که مرغ زرینپر در آن آتش میگیرد،
من از میان پیشانیات میگذرم بدانسان که از میان ماه،
و از میان اندیشهات همچنان که از میان ابری،
و از میان شکمات بدانسان که از میان رؤیایات.
#اوکتاویو_پاز
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
این شعر برای شما زنانی است
که چون شهرزاد، هر روز با قصه ای
برای گفتن از خواب می برخیزند
قصه هایی برای دگرگونی
چشم انتظار جنگ، جنگ بر ضدِ
اندام واره های متحد الشکل
جنگ بر ضدِ شهوت های روزانه
جنگ برای حقوقِ ناگرفته
و یا فقط جنگ هایی
برای نجاتِ شبی بیشتر
بله، برای شما
برای زنانِ دنیای درد
به ستاره گان درخشانِ این عالم بی انتها
برای شما جنگجویانِ هزار و یک جنگ...
#اوکتاویو_پاز
@asheghanehaye_fatima
که چون شهرزاد، هر روز با قصه ای
برای گفتن از خواب می برخیزند
قصه هایی برای دگرگونی
چشم انتظار جنگ، جنگ بر ضدِ
اندام واره های متحد الشکل
جنگ بر ضدِ شهوت های روزانه
جنگ برای حقوقِ ناگرفته
و یا فقط جنگ هایی
برای نجاتِ شبی بیشتر
بله، برای شما
برای زنانِ دنیای درد
به ستاره گان درخشانِ این عالم بی انتها
برای شما جنگجویانِ هزار و یک جنگ...
#اوکتاویو_پاز
@asheghanehaye_fatima