عاشقانه های فاطیما
783 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima




بخشی از منظومه «سنگ آفتاب»:

ﺑﯿﺪﯼ ﺍﺯ ﺑﻠﻮﺭ ، ﺳﭙﯿﺪﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﺏ ،
ﻓﻮﺍﺭﻩ‌ﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺩ ﮐﻤﺎﻧﯽ‌ﺍﺵ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ،
ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺭﻗﺼﺎﻥ ﺍﻣﺎ ﺭﯾﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻋﻤﺎﻕ ،
ﺑﺴﺘﺮ ﺭﻭﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﭘﯿﭽﺪ ، ﭘﯿﺶ ﻣﯽ‌رﻭﺩ ،
ﺭﻭﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺧﻢ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ، ﺩﻭﺭ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ :
ﮐﻮﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ
ﯾﺎ ﺑﻬﺎﺭﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ‌ﺷﺘﺎﺏ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ،
ﺁﺑﯽ ﺩﺭﭘﺸﺖ ﺟﻔﺘﯽ ﭘﻠﮏ ﺑﺴﺘﻪ
ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺳﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺟﻮﺷﺪ ،
ﺣﻀﻮﺭﯼ ﯾﮕﺎﻧﻪ ﺩﺭﺗﻮﺍﻟﯽ ﻣﻮﺝ‌ﻫﺎ ،
ﻣﻮﺟﯽ ﺍﺯ ﭘﺲ ﻣﻮﺝ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ،
ﻗﻠﻤﺮﻭﯼ ﺍﺯ ﺳﺒﺰ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻧﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﻮﻥ ﺑﺮﻕ ﺭﺧﺸﺎﻥ ﺑﺎﻝ‌ﻫﺎ
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ ،
ﮐﻮﺭﻩ ﺭﺍﻫﯽ ﮔﺸﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ
ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺁﯾﻨﺪﻩ ،
ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺧﯿﺮﻩ ﻭ ﻏﻤﻨﺎﮎ ﺷﻮﺭﺑﺨﺘﯽ ،
ﭼﻮﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﻧﻐﻤﻪ‌ﺍﺵ ﺟﻨﮕﻞ ﺭﺍ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ،
ﻭ ﺷﺎﺩﯼ‌ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺩﺁﻭﺭﺩﻩ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﭘﻨﻬﺎﻥ
ﺑﺮﺳﺮ ﻣﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ‌ﺑﺎﺭﺩ ،
ﺳﺎﻋﺎﺕ ﻧﻮﺭ ﮐﻪ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﻣﻨﻘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﺑﺮﻧﺪ ،
ﺑﺸﺎﺭﺕ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ دستﻫﺎﻣﺎﻥ ﻟﺐ ﭘﺮ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ ،
ﺣﻀﻮﺭﯼ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻫﺠﻮﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﺗﺮﺍﻧﻪ ،
ﭼﻮﻥ ﺑﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﺴﺮﺍﯾﺪ ،
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﻭ ﻣﺪﺍﻭﻡ ﮐﻪ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ‌ﻫﺎ
ﻭ ﮐﻮﻩ‌ﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻮﺍ ﻣﯽ‌ﺁﻭﯾﺰﻧﺪ ،
ﺣﺠﻤﯽ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﻘﯿﻘﯽ ﺑﮕﺬﺭﺩ ،
ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ، ﺷﮑﻤﯽ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ، ﺳﺎﺣﻞ‌ﻫﺎ ،
ﺻﺨﺮﻩ ﺍﯼ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﻓﺘﺎﺏ ، ﺑﺪﻧﯽ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺍﺑﺮ ،
ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺷﺘﺎﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ‌ﺟﻬﺪ ،
ﺯﻣﺎﻥ ﺟﺮﻗﻪ ﻣﯽ‌ﺯﻧﺪ ﻭ ﺣﺠﻢ ﺩﺍﺭﺩ ،
ﺟﻬﺎﻥ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﻭﺭﺍﯼ ﺟﺴﻢ ﺗﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺍﺳﺖ ،
ﻭ ﺍﺯ ﺷﻔﺎﻓﯿﺖ ﺗﻮﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﻔﺎﻑ ﺍﺳﺖ ،
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﺎﻻﺭﻫﺎﯼ ﺻﻮﺕ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺭﻡ ،
ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﭘﮋﻭﺍﮐﯽ ﻣﯽ‌ﻟﻐﺰﻡ،
ﺍﺯ ﺧﻼﻝ ﺷﻔﺎﻓﯿﺖ ﭼﻮﻧﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﮐﻮﺭﯼ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺭﻡ ،
ﺩﺭ ﺍﻧﻌﮑﺎﺳﯽ ﻣﺤﻮ ﻭ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺗﺎﺑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺘﻮﻟﺪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ ،
ﺁﻩ ﺟﻨﮕﻞ ﺳﺘﻮﻥ‌ﻫﺎﯼ ﮔﻼﺑﺘﻮﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﺎ ﺟﺎﺩﻭ ،
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺯﯾﺮ ﺁﺳﻤﺎن‌ﻫﺎﯼ ﻧﻮﺭ
ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺍﻻﻥ‌ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻧﻔﻮﺫ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ،
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺗﻦ ﺗﻮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺭﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻬﺎﻥ ،
ﺷﮑﻢ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ‌ﺳﺖ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﻓﺘﺎﺏ ،
ﭘﺴﺘﺎﻥ‌ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﺩﻭ ﻣﻌﺒﺪ ﺗﻮﺃﻣﺎﻥ‌ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ
ﺧﻮﻥ ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺍﺳﺮﺍﺭ ﻣﺘﻮﺍﺯﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺍﺳﺖ
ﻧﮕﺎﻩ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﭼﻮﻥ ﭘﯿﭽﮑﯽ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻣﯽ‌ﭘﯿﭽﺪ ،
ﺗﻮ ﺁﻥ ﺷﻬﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎﯾﺖ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ،
ﺑﺎﺭﻭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﻮﺭ ﺩﻭ ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ،
ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﻫﻠﻮ ، ﻧﻤﮑﺰﺍﺭ
ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺻﺨﺮﻩ‌ﻫﺎ ﻭ ﭘﺮﻧﺪﻩ‌ﻫﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﻣﻘﻬﻮﺭ ﻧﯿﻤﺮﻭﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ،
ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﻫﻮﺱ‌ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ
ﭼﻮﻥ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ‌ﯼ ﻣﻦ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺭﻭﯼ ،
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺭﻡ ﺑﺪﺍﻥﺳﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺏ ،
ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﺮﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻮﺷﯿﺪﻥ ﺭﻭﯾﺎ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ،
ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﻍ ﺯﺭﯾﻦ‌ﭘﺮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﺩ ،
ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ‌اﺕ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺭﻡ ﺑﺪﺍﻥ ﺳﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎﻩ ،
ﻭ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ‌ﺍﺕ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﺑﺮﯼ ،
ﻭ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﮑﻤﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﺳﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺭؤیایت ،
ﺫﺭﺕ ﺯﺍﺭ ﺩﺍﻣﻨﺖ ﻣﯽ‌ﺧﺮﺍﻣﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻧﺪ ،
ﺩﺍﻣﻦ ﺑﻠﻮﺭﺕ ، ﺩﺍﻣﻦ ﺁﺑﺖ ،
ﻟﺐ‌ﻫﺎﯾﺖ ، ﻃﺮﻩ‌ﯼ ﮔﯿﺴﻮﯾﺖ ، ﻧﮕﺎﻩ‌ﻫﺎﯾﺖ ،
ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﻣﯽ‌ﺑﺎﺭﯼ ، ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ
ﺳﯿﻨﻪ‌ﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﺁبت ﻣﯽ‌ﮔﺸﺎﯾﯽ ،
ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺩﻫﺎﻥ ﺁﺑﺖ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﯼ ،
ﺩﺭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﻢ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﯼ ، ﻭ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ‌ﺍﻡ
ﺩﺭﺧﺘﯽ ﻣﺎﯾﻊ ﺭﯾﺸﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺑﺰﯼ‌ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﻣﯽ ﺩﻭﺍﻧﺪ ،
ﻣﻦ ﭼﻮﻥ ﺭﻭﺩﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻃﻮﻝ ﺗﻮﺭﺍ ﻣﯽ‌ﭘﯿﻤﺎﯾﻢ ،
ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺪﻧﺖ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻡ ﺑﺪﺍﻥ ﺳﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻨﮕﻠﯽ ،
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﻮﺭﻩ ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﻫﺴﺎﺭﺍﻥ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﻟﺒﮥ ﻫﯿﭻ ﺧﺘﻢ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ،
ﻣﻦ ﺑﺮ ﻟﺒﮥ ﺗﯿﻎ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ‌ﺍﺕ ﺭﺍﻩ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻡ
ﻭ ﺩﺭ ﺷﮑﻔﺘﮕﯽ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺳﭙﯿﺪﺕ ﺳﺎﯾﻪ‌ﺍﻡ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﺪ ﻭ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ،
ﺗﮑﻪ ﭘﺎﺭﻩ‌ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﯾﮏ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮔﺮﺩ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﻡ
ﻭ ﺑﯽ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻡ ، ﺟﻮﯾﺎﻥ ﻭ ﮐﻮﺭﻣﺎﻝ ،
ﺩﺍﻻﻥ‌ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺧﺎﻃﺮﻩ ،
ﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺧﺎﻟﯽ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ‌ﻫﺎ ﯾﮑﺠﺎ ﻣﯽ‌ﭘﻮﺳﻨﺪ،
ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﮔﻮﻫﺮﻫﺎﯼ ﻋﻄﺶ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻣﯽ‌ﺳﻮﺯﻧﺪ ،
ﭼﻬﺮﻩ‌ﺍﯼ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺵ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﻡ ﻣﺤﻮ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ،
ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ
ﻣﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﻨﮑﺒﻮﺕ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﺁﺷﻮﺏ
ﺑﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪﻫﺎﯼ ﺳﺎﻟﯿﺎﻥ ﻭ ﺳﺎﻟﯿﺎﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺗﻨﯿﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ ،
ﺩﺭ ﺷﮑﻔﺘﮕﯽ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ‌ﺍﻡ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ،
ﻣﯽ‌ﺟﻮﯾﻢ ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﯿﺎﺑﻢ ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺟﻮﯾﻢ ،
ﭼﻬﺮﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺫﺭﺧﺶ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ
ﮐﻪ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﺎﺧﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺍﺳﯿﺮ ﺩﺭ ﺷﺐ ﻣﯽ‌ﺩﻭﺩ ،
ﭼﻬﺮﮤ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﻍ ﺳﺎﯾﻪ‌ﻫﺎ ،
ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺳﻤﺎﺟﺖ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ ،
ﻣﯽ ﺟﻮﯾﻢ ﺑﯽ‌ﺁﻧﮑﻪ ﺑﯿﺎﺑﻢ ، ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﯽ‌ﻧﻮﯾﺴﻢ ،
ﮐﺴﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺭﻭﺯ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﺪ، ﺳﺎﻝ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﺪ ،
ﻣﻦ ﺑﺎ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ، ﺑﻪ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﻢ ،
ﮐﻮﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺁﯾﻨﻪ‌ﻫﺎ
ﮐﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺷﮑﺴﺘﮥ ﻣﺮﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ،
ﭘﺎ ﺑﺮ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﻡ ، ﺑﺮ ﻟﺤﻈﻪ‌ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺳﻮﺩﻩ ،
ﭘﺎ ﺑﺮﺍﻓﮑﺎﺭ ﺳﺎﯾﻪ‌ﺍﻡ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﻡ ،
ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮﯼ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﭘﺎ ﺑﺮ ﺳﺎﯾﻪ‌ﺍﻡ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﻡ ،
ﻣﻦ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺟﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻟﮑﺸﯽ ﭘﺮﻧﺪﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺳﺖ،
ﻣﻦ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻨﺞ ﻋﺼﺮ ﻣﯽ‌ﺟﻮﯾﻢ
ﮐﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﺷﻨﮕﺮﻓﯽ ﻓﺮﻭﻣﯽ‌ﺍﻓﺘﺪ،
ﺯﻣﺎﻥ ﺍﻧﺒﻮﻩ ﻣﯿﻮﻩ‌ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺎﻧﯿﺪ
ﻭ ﭼﻮﻥ ﺗﺮﮎ ﺑﺮ ﻣﯽ‌ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ
ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺭﻭﻥ ﮔﻠﯽ ﺭﻧﮓ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻣﺪﻧﺪ
ﻭ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ‌ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ‌ﺷﺎﻥ ﭘﺮﺍﮐﻨﺪﻩ ﻣﯽ‌ﺷﺪﻧﺪ...



#اوکتاویوپاز
به فارسیِ #احمد_میرعلایی
@asheghanehaye_fatima



هذیانم را دنبال می‌کنم، اتاق‌ها، خیابان‌ها
کورمال‌کورمال به‌درونِ راه‌روهای زمان می‌روم
از پلّه‌ها بالا می‌روم و پایین می‌آیم
بی‌آن‌که تکان بخورم با دست دیوارها را می‌جویم
به نقطه‌ی آغاز بازمی‌گردم
چهره‌ی تو را می‌جویم
به میانِ کوچه‌های هستی‌ام می‌روم
در زیرِ آفتابی بی‌زمان
و در کنار من
تو چون درختی راه می‌روی
تو چون رودی راه می‌روی
تو چون سنبله‌ی گندم در دست‌های من رشد می‌کنی
تو چون سنجابی در دست‌های من می‌لرزی
تو چون هزاران پرنده می‌پری
خنده‌ی تو بر من می‌پاشد
سرِ تو چون ستاره‌ی کوچکی‌ست در دست‌های من
آن‌گاه که تو لبخندزنان نارنج می‌خوری
جهان دوباره سبز می‌شود
جهان دگرگون می‌شود...

#اکتاویو_پاز
ترجمه: #احمد_میرعلایی
@asheghanehaye_fatima



اگر تو چشمان‌ات را بگشایی
شب دروازه‌های خزه‌اش را می‌گشاید،
قلمرو پنهانی آب دروازه‌های‌اش را می‌گشاید،
آبی که از دل شب چکه می‌کند.
و اگر آن‌ها را ببندی،
رودی، جریانی بی‌صدا و آرام،
به درون‌ات سیلاب می‌ریزد،
پیش می‌رود، مکدرت می‌کند:
شب کرانه‌های روح‌ات را می‌شوید.

○●شاعر: #اوکتاویو_پاز | Octavio paz ●مکزیک●۱۹۹۸-۱۹۱۴ |

○●برگردان: #احمد_میرعلایی
@asheghanehaye_fatima

شب،چشمان اسبان که در شب می لرزند،
شب،چشمان آب در کشتزاری خفته،
شب در چشمان تو،چشمان اسبان،که در شب می لرزند،
در چشمان آب پنهانی تو.

چشمان آب برکه،
چشمان آب چاه،
چشمان آب رویا.
سکوت و انزوا
چون دو حیوان کوچک به هدایت ماه
از این آب ها می نوشند،
از این چشمان.

اگر تو چشمانت را بگشایی
شب دروازه های خزه اش را می گشاید،
قلمرو پنهانی آب دروازه هایش را می گشاید،
آبی که از دل شب چکه می کند.
و اگر آنها را ببندی،
رودی،جریانی بی صدا و آرام،
به درونت سیلاب می ریزد،پیش می رود،مکدرت می کند:
شب کرانه های روحت را می شوید.


#اوکتاویوپاز
#شاعر_مکزیک
ترجمه:
#احمد_میرعلایی
@asheghanehaye_fatima



دوست داشتن جنگ است،
اگر دو تن یک‌دیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون می‌شود،
هوس‌ها گوشت می‌گیرند،
اندیشه‌ها گوشت می‌گیرند،
بر شانه‌های اسیران بال‌ها جوانه می‌زنند،
جهان، واقعی و محسوس می‌شود،
شراب باز شراب می‌شود،
نان بوی‌اش را باز می‌یابد،
آب، آب است،
دوست داشتن جنگ است،
همه‌ی درها را می‌گشاید،
تو دیگر سایه‌ای شماره‌دار نیستی
که اربابی بی‌چهره به زنجیرهای جاویدان
محکوم‌ات کند،
جهان دگرگون می‌شود،
اگر دو انسان با شناسایی یک‌دیگر را بنگرند،
دوست داشتن؛
عریان کردنِ فرد است
از تمامِ اسم‌ها...

■●شاعر: #اوکتاویو_پاز | Octavio paz | مکزیک●۱۹۹۸-۱۹۱۴ |

■●برگردان: #احمد_میرعلایی
@asheghanehaye_fatima



بیدارم کن، من تازه متولد شده‌ام،
زندگی و مرگ
در تو آشتی می‌کنند، بانویِ شب،
بُرج زلالی، ملکه‌ی بامداد!
دوشیزه‌ی ماه، مادرِ همه‌ی آب‌ها،
جسمِ جهان، خانه‌ی مرگ،
من از هنگامِ تولد، سقوطی بی‌پایان کرده‌ام،
من به درونِ خویش سقوط می‌کنم بی‌آن‌که به تَه برسم،
مرا در چشمان‌ات فراهم آر! خاکِ بربادرفته‌ام را بیاور!
و خاکستر مرا جُفت کن،
استخوان دونیمه‌ شده‌ام را بَند بزن،
بر هستی‌اَم بِدَم، مرا در خاک‌ات مدفون کن،
بگذار خاموشی‌ات اندیشه‌ای را که با خویش عناد می‌ورزد آرامش بخشد
دست‌ات را بگشای!
ای بانویی که بذرِ روزها را می‌افشانی،
روزْ نامیراست، طلوع می‌کند، بزرگ می‌شود زاییدہ شدہ‌است و ھیچ‌گاه از‌ زاییدہ‌شدن خسته نمی‌شود.
هر روز تولدی‌ست، هر طلوع تولدی‌ست
و من طلوع می‌کنم،
ما همه طلوع می‌کنیم،
خورشید با چهره‌ی خورشید طلوع می‌کند،
دروازه‌ی هستی، بیدارم کن و طلوع کن،
بگذار من چهره‌ی این روز را ببینم،
بگذار من چهرہ‌ی این شب را ببینم،
مرا به آن سوی شب ببر
آن‌جا که من تو هستم، آن‌جا که ما یک‌دیگریم،
به خطه‌ای که تمامِ ضمایر به هم زنجیر شده‌اند دروازه‌ی هستی، هستی‌ات را بگشا، بیدار شو،
روی چهره‌ات کار کن، تا شاید تو هم باشی،
روی اجزای چهرہ‌ات کار کن، چھرہ‌ات را بالا بگیر تا به چھرہ‌ی من که به چھرہ‌ات خیرہ شدہ ‌است، خیرہ شوی
تا این‌که به زندگی تا سرحدِ مرگ خیره شوی،
چهره‌ی دریا، نان، خارا و چشمه،
سرچشمه‌ای که چهره‌های ما در چهره‌ای بی‌نام فانی می‌شود، هستی‌ی بی‌چهره،
حضورِ وصف‌ناپذیر، در میانِ حضورها...

■●شاعر: #اوکتاویو_پاز | Octavio paz | مکزیک●۱۹۹۸-۱۹۱۴ |

■●برگردان: #احمد_میرعلایی
گریه‌های او را
من هم در درونم حس می‌کردم.
گویی رختِ خیسِ گناهانمان را می‌فشرد.

#خوان_پرز_رولفو
برگردان: #احمد_میرعلایی

@asheghanehaye_fatima
هذیان‌ام را دنبال می‌کنم، اتاق‌ها، خیابان‌ها
کورمال‌کورمال به‌درونِ راه‌روهای زمان می‌روم
از پلّه‌ها بالا می‌روم و پایین می‌آیم
بی‌آن‌که تکان بخورم با دست دیوارها را می‌جویم
به نقطه‌ی آغاز بازمی‌گردم
چهره‌ی تو را می‌جویم
به میانِ کوچه‌های هستی‌ام می‌روم
در زیرِ آفتابی بی‌زمان
و در کنار من
تو چون درختی راه می‌روی
تو چون رودی راه می‌روی
تو چون سنبله‌ی گندم در دست‌های من رشد می‌کنی
تو چون سنجابی در دست‌های من می‌لرزی
تو چون هزاران پرنده می‌پری
خنده‌ی تو بر من می‌پاشد
سرِ تو چون ستاره‌ی کوچکی‌ست در دست‌های من
آن‌گاه که تو لب‌خندزنان نارنج می‌خوری
جهان دوباره سبز می‌شود
جهان دگرگون می‌شود...

■●شاعر: #اوکتاویو_پاز | Octavio paz | مکزیک ● ۱۹۹۸-۱۹۱۴ |

■●برگردان: #احمد_میرعلایی

@asheghanehaye_fatima
من چون رودی تمامی طول تو را می‌پیمایم،
از میان بدن‌ات می‌گذرم بدان‌سان که از میان جنگلی،
مانند کوره‌راهی که در کوه‌ساران سرگردان است
و ناگهان به لبه‌ی هیچ ختم می‌شود،
من بر لبه‌ی تیغ اندیشه‌ات راه می‌روم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایه‌ام فرو می‌افتد
و تکه‌تکه می‌شود،
تکه‌پاره‌هایم را یک‌به‌یک گرد می‌آورم
و بی‌تن به راه خویش می‌روم، جویان و کورمال

■●شاعر: #اکتاویو_پاز ‌|Octavio Paz | مکزیک ‌● | ۱۹۱۴–۱۹۹۸ |

■●برگردان: #احمد_میرعلایی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima



اگر تو چشمان‌ات را بگشایی
شب دروازه‌های خزه‌اش را می‌گشاید،
قلمرو پنهانی آب دروازه‌هایش را می‌گشاید،
آبی که از دل شب چکه می‌کند.

و اگر آن‌ها را ببندی،
رودی، جریانی بی‌صدا و آرام،
به درون‌ات سیلاب می‌ریزد،
پیش می‌رود، مکدرت می‌کند:
شب کرانه‌های روح‌ات را می‌شوید

■●شاعر: #اوکتاویو_پاز | Octavio paz | مکزیک، ۱۹۹۸-۱۹۱۴ |

■●برگردان: #احمد_میرعلایی
@asheghanehaye_fatima




من نیمه‌دوم زندگی‌ام را
در شکستن سنگ‌ها
نفوذ در دیوارها
و کنار زدن موانعی گذرانده‌ام
که در نیمه‌اول زندگی
به‌دستِ‌ خود
میان خویشتن و نور نهاده‌ام!

■●شاعر: #اکتاویو_پاز ‌| Octavio Paz | مکزیک، ۱۹۹۸-۱۹۱۴ |

■●برگردان: #احمد_میرعلایی
@asheghanehaye_fatima




من از میان تن تو هم‌چنان می‌گذرم که از میان جهان،
شکم تو میدانی‌ست سوخته از آفتاب،
پستان‌های تو دو معبد توأمان‌اند که در آن
خون تو پاس‌دار اسرار متوازی خویش است
نگاه‌های من چون پیچکی بر تو می‌پیچد،
تو آن شهری که دریای‌ات محاصره کرده است،
باروهایی که نور دو نیمه‌شان کرده است،
به رنگ هلو، نمک‌زار
به رنگ صخره‌ها و پرنده‌هایی
که مقهور نیم‌روزی هستند که این‌همه را به خود کشیده‌اند،
به رنگ هوس‌های من لباس پوشیده
چون اندیشه‌ی من عریان می‌روی،
من از میان چشمان‌ات می‌گذرم بدان‌سان که از میان آب،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می‌آیند،
شعله‌هایی که مرغ زرین‌پر در آن آتش می‌گیرد،
من از میان پیشانی‌ات می‌گذرم بدان‌سان که از میان ماه،
و از میان اندیشه‌ات هم‌چنان که از میان ابری،
و از میان شکم‌ات بدان‌سان که از میان رؤیای‌ات.

■●شاعر: #اوکتاویو_پاز | Octavio paz | مکزیک●۱۹۹۸-۱۹۱۴ |

■●برگردان: #احمد_میرعلایی
@asheghanehaye_fatima



اگر تو چشمان‌ات را بگشایی
شب دروازه‌های خزه‌اش را می‌گشاید،
قلمرو پنهانی آب دروازه‌های‌اش را می‌گشاید،
آبی که از دل شب چکه می‌کند.
و اگر آن‌ها را ببندی،
رودی، جریانی بی‌صدا و آرام،
به درون‌ات سیلاب می‌ریزد،
پیش می‌رود، مکدرت می‌کند:
شب کرانه‌های روح‌ات را می‌شوید.



#اوکتاویو_پاز | Octavio paz | مکزیک، ۱۹۹۸-۱۹۱۴ |

برگردان: #احمد_میرعلایی
@asheghanehaye_fatima




دوست داشتن جنگ است،
اگر دو تن یک‌دیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون می‌شود،
هوس‌ها گوشت می‌گیرند،
اندیشه‌ها گوشت می‌گیرند،
بر شانه‌های اسیران بال‌ها جوانه می‌زنند،
جهان، واقعی و محسوس می‌شود،
شراب باز شراب می‌شود،
نان بوی‌اش را باز می‌یابد،
آب، آب است،
دوست داشتن جنگ است،
همه‌ی درها را می‌گشاید،
تو دیگر سایه‌ای شماره‌دار نیستی
که اربابی بی‌چهره به زنجیرهای جاویدان
محکوم‌ات کند،
جهان دگرگون می‌شود،
اگر دو انسان با شناسایی یک‌دیگر را بنگرند،
دوست داشتن؛
عریان کردنِ فرد است
از تمامِ اسم‌ها...




#اوکتاویو_پاز | Octavio paz | مکزیک، ۱۹۹۸-۱۹۱۴ |

برگردان: #احمد_میرعلایی
@asheghanehaye_fatima



من از میان چشمان‌ات می‌گذرم
بدان‌سان که از میان آب،
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می‌آیند.
شعله‌هایی که مرغ زرین‌پر در آن آتش می‌گیرد،
من از میان پیشانی‌ات می‌گذرم
بدان‌سان که از میان ماه
و از میان اندیشه‌ات هم‌چنان که از میان ابری،
و از میان شکم‌ات بدان‌سان که از میان رؤیایت،

ذرت‌زار دامن‌ات می‌خرامد و می‌خواند
دامن بلورت، دامن آب‌ات،
لب‌هایت، طره‌ی گیسویت، نگاه‌هایت،
تمام شب می‌باری، تمام روز
سینه‌ی مرا با انگشتان آب‌ات می‌گشایی،
چشمان مرا با دهان آب‌ات می‌بندی،
در استخوان‌ام می‌باری، و در سینه‌ام
درختی مایع ریشه‌های آبزی‌اش را تا اعماق می‌دواند،

من چون رودی تمامی طول تو را می‌پیمایم،
از میان بدن‌ات می‌گذرم بدان‌سان که از میان جنگلی،
مانند کوره راهی که در کوه‌ساران سرگردان است
و ناگهان به لبه‌ی هیچ ختم می‌شود


من بر لبه‌ی تیغ اندیشه‌ات راه می‌روم
و در شکفتگی پیشانی سپیدت سایه‌ام فرومی‌افتد و تکه‌تکه می‌شود،
تکه‌پاره‌هایم را یک‌به‌یک گرد می‌آورم
و بی‌تن به راه خویش می‌روم، جویان و کورمال...



#اوکتاویو_پاز | Octavio paz | مکزیک، ۱۹۹۸-۱۹۱۴ |

برگردان: #احمد_میرعلایی
دوست داشتن جنگ است
همه‌ی درها را می‌گشاید
تو دیگر سایه‌ای شماره‌دار نیستی
که اربابی بی‌چهره به زنجیرهای جاویدان
محکوم‌ات کند،
جهان دگرگون می‌شود،
اگر دو انسان با شناسایی یک‌دیگر را بنگرند...

#اوکتاویو_پاز
■برگردان به انگلیسی: #الیوت_وینبرگر
■برگردان به فارسی: #احمد_میرعلایی


@asheghanehaye_fatima
چهره‌ات را به من بنما
اکنون که می‌توانی چهره‌ی راستینِ مرا ببینی، چهره‌ی دیگری را
چهره‌ی من که همیشه چهره‌ی همه‌ی ماست
چهره‌ی درخت و نانوا
راننده و ابر و ملاح
چهره‌ی خورشید، دره، پدرو، پابلو
چهره‌ی تنهایی اشتراکی ما
بیدارم کن، من تازه متولد شده‌ام:
زندگی و مرگ
در تو آشتی می‌کنند، بانوی شب
برج زلالی، ملکه‌ی بامداد
دوشیزه‌ی ماه، مادرِ مادرِ آب‌ها
جسمِ جهان، خانه‌ی مرگ
من از هنگامِ تولدم تا کنون سقوطی بی‌پایان کرده‌ام
من به درونِ خویشتن سقط می‌کنم بی‌آن‌که به ته برسم
مرا در چشمان‌ات فراهم آر، خاک بربادرفته‌ام را بیاور
و خاکستر مرا جفت کن
استخوانِ دونیمه‌شده‌ام را بند بزن
بر هستی‌ام بِدم، مرا در خاک‌ات مدفون کن
بگذار خاموشی‌ات اندیشه‌یی را که با خویش عناد می‌ورزد
آرامش بخشد:
دست‌ات را بگشای
ای بانویی که بذرِ روزها را می‌افشانی
روز، نامیراست، طلوع می‌کند، بزگ می‌شود
زاییده شده است و هیچ‌گاه از زاییده شدن خسته نمی‌شود
هر روز تولدی‌ست، هر طلوع تولدی‌ست
و من طلوع می‌کنم
ما همه طلوع می‌کنیم
خورشید با چهره‌ی خورشید طلوع می‌کند
خوآن با چهره‌ی خوآن طلوع می‌کند
چهره‌ی تمامِ مردان
دروازه‌ی هستی، بیدارم کن و طلوع کن
بگذار من چهره‌ی این روز را ببینم
بگذار من چهره‌ی این شب را ببینم
همه چیز دگرگون می‌شود و مرتبط می‌شود
معبرِ خونِ پل، ضربانِ قلب،
مرا به آن سوی شب ببر
آن‌جا که من تو هستم آن‌جا که ما یک‌دیگریم
به خطه‌یی که تمام ضمایر به هم زنجیر شده‌اند...

■شاعر: #اوکتاویو_پاز

■برگردان: #احمد_میرعلایی
√●بخشی از شعرِ «سنگِ آفتاب»

@asheghanehaye_fatima
دوست داشتن جنگ است،
اگر دو تن یک‌دیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون می‌شود
هوس‌ها گوشت می‌گیرند،
اندیشه‌ها گوشت می‌گیرند،
بر شانه‌های اسیران بال‌ها جوانه می‌زنند،
جهان، واقعی و محسوس می‌شود،
شراب باز شراب می‌شود،
نان بوی‌اش را باز می‌یابد،
آب، آب است...

#اکتاویو_پاز
ترجمه #احمد_میرعلایی
بخشی از شعر

@asheghanehaye_fatima
....
در زیرِ آفتابی بی‌زمان
و در کنار من
تو چون درختی راه می‌روی
تو چون رودی راه می‌روی
تو چون سنبله‌ی گندم در دست‌های من رشد می‌کنی
تو چون سنجابی در دست‌های من می‌لرزی
تو چون هزاران پرنده می‌پری
خنده‌ی تو بر من می‌پاشد
سرِ تو چون ستاره‌ی کوچکی‌ست در دست‌های من
آن‌گاه که تو لب‌خندزنان نارنج می‌خوری
جهان دوباره سبز می‌شود
جهان دگرگون می‌شود.

بخشی از شعر #اکتاویو_پاز
ترجمه #احمد_میرعلایی


@asheghanehaye_fatima
.

دوست داشتن جنگ است،
همه‌ی درها را می‌گشاید،
تو دیگر سایه‌ای شماره‌دار نیستی
که اربابی بی‌چهره به زنجیرهای جاویدان
محکوم‌ات کند،
جهان دگرگون می‌شود،
اگر دو انسان با شناسایی یک‌دیگر را بنگرند،
دوست داشتن؛
عریان کردنِ فرد است
از تمامِ اسم‌ها..


#اوکتاویو_پاز (مکزیک)
مترجم: #احمد_میرعلایی

@asheghanehaye_fatima