عاشقانه های فاطیما
783 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



در انتهای رنج هایم
دری بود. مرا
بشنوید :
آنچه شمایان مرگ می نامید را من
به یاد می آورم

فَرازنا : رِفتافت ِ نوفه ها، شاخه های كاج
سپس آنگاه هیچ. خورشیدِ بی رمق
بر سطح خشک سوسو زد

مخوف است ادامه ی بودن
به آگاهی
مدفون، درون خاک سیاه

سپس تمام شد: آنچه شمایان بیمناکش بودید
جان_ واره ای شدن، ناتوان از گفتار،
یكباره سر آمدن،
خمیدن ملایم خاك سفت_ و آنچه می پنداشتم
مرغانند، نیز
به بوته های كوتاه
فرو شدند.

ای كه به یاد نمی آوری
گذر از جهان دیگر را
برای تو نقل می كنم:
هرآنچه باز می گردد از فراموشی
برای جستن آوایی باز می گردد

از دل هستی ام، جوشید
چشمه ای، سایه های آبی ی ژرف
روی آب لاژوردی یِ دریا

#لوییز_گلوک
#شاعر_آمریکا
ترجمه:
#رضا_پرهیزگار
#مسعود_طوفان
@asheghanehaye_fatima



■اعتراف

راست نیست اگر بگویم
هیچ واهمه‌ای ندارم از چیزی.
می‌هراسم از بیماری، خواری.
مثل همه، رؤیاهایی دارم.
اما آموخته‌ام پنهان‌شان کنم
برای مصون ماندن از گزند خوش‌بختی:
شادی‌ها، خشمِ سرنوشت را برمی‌انگیزند
خواهرانی را ماننده‌اند شریر
که در نهایت
هیچ احساسی به یک‌دیگر ندارند جز حسد.



#لوییز_گلوک | Louise Gluck | آمریکا، ۱۹۴۳ |

برگردان: #فریده_حسن‌زاده
@asheghanehaye_fatima



■برکه

شب برکه را با بال‌هایش می‌پوشاند
زیر ماه‌طوق‌دار صورت‌ات را می‌توانم ببینم
که میان مینوماهی‌ها و ستارگان کوچولوی سوسوزن شنا می‌کند
در هوای شبانه سطح برکه فلزی شده است

توی برکه چشم‌های تو باز است
آن‌ها خاطره‌یی در خود دارند که من می‌شناسم
گویی ما با هم بچه بوده‌ایم
اسب‌هامان بر تپه چرا می‌کردند
رنگ‌شان خاکستری با علامت‌هایی به رنگ سفید بود
حال آن‌ها با مردگانی منتظر چرا می‌کنند
که با تن‌های درخشان و بی‌دفاع در زیر زره‌های سنگی
به کودک می‌مانند:

تپه‌ها در دوردست سیاه‌تر از بچه‌گی سر برمی‌آرند
چه فکر می‌کنی از این‌چنین آرام در کنار آب خوابیدن؟
وقتی آن‌چنان نگاه می‌کنی می‌خواهم لمس‌ات کنم
اما وقتی می‌بینم ما در یک زندگی دیگر از یک خون بودیم
نمی‌کنم

#لوییز_گلوک | Louise Gluck | آمریکا، ۱۹۴۳ |

برگردان: #عباس_پژمان
ما فقط یک‌بار
در کودکی
جهان را نظاره می‌کنیم
باقی،
خاطره است...

We look at the world once,
in childhood.
The rest is memory.

■شاعر: #لوییز_گلوک | Louise Gluck | آمریکا، ۱۹۴۳ |

■برگردان: #مرجان_وفایی

@asheghanehaye_fatima
در منتهای رنجم
دری بود.

نه، تا آخر گوش کنید: من به یاد دارم
آن را که شما مرگش خوانید.

آن بالا خش‌خشِ شاخه‌های کاجی که جابه‌جا می‌گشت.
و سپس هیچ. خورشیدِ بی‌جان
می‌درخشید بر رویه‌های خشک.

چه خوفناک است زنده ماندن
هنگامی که شعور
خفته در تیره‌ی خاک.

آنک تمام شد: آن‌چه بیم داری از آن،
جانی که بود و توان سخن گفتنش نبود
یک‌باره به پایان رسید و خاکِ سخت
اندکی خم شد. و آن‌چه گمان کردم
پرندگانی بودند جَسته چون تیر
در بوته‌های پست.

با توام ای آن‌که به یاد نداری
گذر از جهان دیگر را
به تو می‌گویم که می‌توانستم باز سخن بگویم:
هرچه بازآید از دیار نسیان
بازمی‌آید تا بیابد صدایی:

از مرکز حیاتم جوشید
چشمه‌ساری بزرگ،
سایه‌های کبود
بر لاجوردِ دریا.

#لوییز_گلوک
برگردان: #صالح_نجفی

@asheghanehaye_fatima
همیشه چنین است
که چیزی اندوه را رج زند:
مثل بافته‌های مادرت
که همه شال‌های سرخ سایه را نگه می‌دارد؛
شال‌های کریسمس
که تو را گرم می‌کرد
هر بار که ازدواج کرده بود
تو را هم با خود برده بود.
پس چگونه توانست
همه آن سال‌ها قلب بیوه‌اش را سخت نگه دارد
انگار که یکی مرده احیاء شود.
پس نه عجیب است: تو همانی که باید بوده باشی
بانویت می‌هراسد از خون
چونان دیوار خشتی
که از پسِ دیواری.

#لوییز_گلوک


@asheghanehaye_fatima