@asheghanehaye_fatima
زمان است
چه آهسته برای آنانکه منتظرند
چه تند برای آنانکه میترسند
چه دراز برای آنانکه سوگوارند
چه کوتاه برای آنانکه شادمانند
اما برای آنانکه عاشقند
زمان نیست.
#هنری_ون_دایک
ترجمه: #کامیار_محسنین
زمان است
چه آهسته برای آنانکه منتظرند
چه تند برای آنانکه میترسند
چه دراز برای آنانکه سوگوارند
چه کوتاه برای آنانکه شادمانند
اما برای آنانکه عاشقند
زمان نیست.
#هنری_ون_دایک
ترجمه: #کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima
می خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه گاهی بسازم
برای پرچین های شکسته
برای درخت گیلاس یخ زده
از لبانت
که هلال ماه را شکل می دهند
از مژگانت
که به فریب، سیاه به نظر می رسند
می خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان جایی که با نجوایی بی صدا
دل از لبانت فرمان نمی برد
می خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت
می خواهم ناپدید شوم
همچون قطره ای باران
که در دریای شب گمشده است.
#هالینا_پوشویاتوسکا
#شاعر_لهستان
مترجم:
#کامیار_محسنین
می خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه گاهی بسازم
برای پرچین های شکسته
برای درخت گیلاس یخ زده
از لبانت
که هلال ماه را شکل می دهند
از مژگانت
که به فریب، سیاه به نظر می رسند
می خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان جایی که با نجوایی بی صدا
دل از لبانت فرمان نمی برد
می خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت
می خواهم ناپدید شوم
همچون قطره ای باران
که در دریای شب گمشده است.
#هالینا_پوشویاتوسکا
#شاعر_لهستان
مترجم:
#کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima
شعری چینی میخوانم
نوشتۀ هزار سال پیش
نویسنده از باران میگوید
که همه شب فرو ریخت
بر سقفِ نیین قایقش
و آرامشی که عاقبت
جای گرفت در دلش
فقط از سر اتفاق است
که باز ماه نوامبر است، مِه آلود
با شفقی سربی رنگ؟
فقط از سر بخت است
که آدمیدیگر زنده است؟
اهمیتی فوق العاده را الصاق میکنند شاعران
به موفقیت، به جایزه
اما خزان، پس از خزان،
میکَنَد برگها را از درختانِ غره
و اگر چیزی بمانَد
فقط زمزمه لطیف باران است
در اشعار
نه سرخوش، نه محزون
فقط صفایی نمیتوان دید
و آن زمان که نور و سایه توامان
برای لحظه ای از یاد میبرندمان،
غروب سرگرمِ تدارکِ معماهایی دیگر است.
#آدام_زاگایفسکی
#شاعر_لهستان
ترجمه:
#کامیار_محسنین
شعری چینی میخوانم
نوشتۀ هزار سال پیش
نویسنده از باران میگوید
که همه شب فرو ریخت
بر سقفِ نیین قایقش
و آرامشی که عاقبت
جای گرفت در دلش
فقط از سر اتفاق است
که باز ماه نوامبر است، مِه آلود
با شفقی سربی رنگ؟
فقط از سر بخت است
که آدمیدیگر زنده است؟
اهمیتی فوق العاده را الصاق میکنند شاعران
به موفقیت، به جایزه
اما خزان، پس از خزان،
میکَنَد برگها را از درختانِ غره
و اگر چیزی بمانَد
فقط زمزمه لطیف باران است
در اشعار
نه سرخوش، نه محزون
فقط صفایی نمیتوان دید
و آن زمان که نور و سایه توامان
برای لحظه ای از یاد میبرندمان،
غروب سرگرمِ تدارکِ معماهایی دیگر است.
#آدام_زاگایفسکی
#شاعر_لهستان
ترجمه:
#کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima
عزیزم وقتی من بمیرم
و خورشید را ترک گویم
و به موجود دراز غم انگیز نه چندان دلچسبی مبدل شوم
مرا در آغوش می گیری و بغل می کنی؟
بازوانت را به دور اندام من حلقه می کنی؟
آنچه سرنوشتی ظالمانه مقدر ساخته، بی اثر می کنی؟
اغلب به تو می اندیشم
اغلب به تو می نویسم
نامه هایی احمقانه – سرشار از لبخند و عشق را
سپس آنها را در آتش پنهان می کنم
شعله ها بیشتر و بیشتر زبانه می کشند
تا برای اندک زمانی در زیر خاکستر به خواب روند
عزیزم، چون به درون شعله خیره می شوم
در مانده می مانم – آیا باید بترسم
که بر سر قلب تشنه عشق من چه خواهد آمد؟
اما تو هیچ عنایت نمی کنی
که در این دنیای سرد و تاریک
من تنهای تنها می میرم
#هالینا_پوشویاتوسکا
#شاعر_لهستان🇮🇩
ترجمه : #کامیار_محسنین
عزیزم وقتی من بمیرم
و خورشید را ترک گویم
و به موجود دراز غم انگیز نه چندان دلچسبی مبدل شوم
مرا در آغوش می گیری و بغل می کنی؟
بازوانت را به دور اندام من حلقه می کنی؟
آنچه سرنوشتی ظالمانه مقدر ساخته، بی اثر می کنی؟
اغلب به تو می اندیشم
اغلب به تو می نویسم
نامه هایی احمقانه – سرشار از لبخند و عشق را
سپس آنها را در آتش پنهان می کنم
شعله ها بیشتر و بیشتر زبانه می کشند
تا برای اندک زمانی در زیر خاکستر به خواب روند
عزیزم، چون به درون شعله خیره می شوم
در مانده می مانم – آیا باید بترسم
که بر سر قلب تشنه عشق من چه خواهد آمد؟
اما تو هیچ عنایت نمی کنی
که در این دنیای سرد و تاریک
من تنهای تنها می میرم
#هالینا_پوشویاتوسکا
#شاعر_لهستان🇮🇩
ترجمه : #کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima
.
بارها برگرد و تصاحبم کن
حس آنکه عاشقم، بارها برگرد و تصاحبم کن
وقتی خاطرههای تن زنده میشود
و هوسی قدیمی باز در خون جریان پیدا میکند
وقتی پوست و لبها به خاطر میآورند
و دستها احساس میکنند که بار دیگر نوازش نخواهند ش
بارها برگرد، تصاحبم کن در شب
وقتی پوست و لبها به خاطر میآورند
#کنستانتین_کاوافی
ترجمه: #کامیار_محسنین
.
.
بارها برگرد و تصاحبم کن
حس آنکه عاشقم، بارها برگرد و تصاحبم کن
وقتی خاطرههای تن زنده میشود
و هوسی قدیمی باز در خون جریان پیدا میکند
وقتی پوست و لبها به خاطر میآورند
و دستها احساس میکنند که بار دیگر نوازش نخواهند ش
بارها برگرد، تصاحبم کن در شب
وقتی پوست و لبها به خاطر میآورند
#کنستانتین_کاوافی
ترجمه: #کامیار_محسنین
.
@asheghanehaye_fatima
.
بارها برگرد و تصاحبم کن
حس آنکه عاشقم، بارها برگرد و تصاحبم کن
وقتی خاطرههای تن زنده میشود
و هوسی قدیمی باز در خون جریان پیدا میکند
وقتی پوست و لبها به خاطر میآورند
و دستها احساس میکنند که بار دیگر نوازش نخواهند ش
بارها برگرد، تصاحبم کن در شب
وقتی پوست و لبها به خاطر میآورند
#کنستانتین_کاوافی
ترجمه: #کامیار_محسنین
.
.
بارها برگرد و تصاحبم کن
حس آنکه عاشقم، بارها برگرد و تصاحبم کن
وقتی خاطرههای تن زنده میشود
و هوسی قدیمی باز در خون جریان پیدا میکند
وقتی پوست و لبها به خاطر میآورند
و دستها احساس میکنند که بار دیگر نوازش نخواهند ش
بارها برگرد، تصاحبم کن در شب
وقتی پوست و لبها به خاطر میآورند
#کنستانتین_کاوافی
ترجمه: #کامیار_محسنین
.
@asheghanehaye_fatima
به وهم می نشینم.
من به هنر در آورده ام هوس ها و احساس ها را:
چیزهایی که زیر چشمی دیده شده اند را،
چهره ها یا خطوطشان، برخی خاطرات مبهم
از روابط عشقی به جایی نرسیده را.
بگذار به هنر وا سپارم:
هنر می داند چگونه شکل هایی از زیبایی بسازد،
با تکمیل کردن زندگی بدون آنکه حسش کنی
با آمیختن حس ها، با آمیختن روزی با روزی دیگر.
#کامیار_محسنین
#کنستانتین_کاوافی
به وهم می نشینم.
من به هنر در آورده ام هوس ها و احساس ها را:
چیزهایی که زیر چشمی دیده شده اند را،
چهره ها یا خطوطشان، برخی خاطرات مبهم
از روابط عشقی به جایی نرسیده را.
بگذار به هنر وا سپارم:
هنر می داند چگونه شکل هایی از زیبایی بسازد،
با تکمیل کردن زندگی بدون آنکه حسش کنی
با آمیختن حس ها، با آمیختن روزی با روزی دیگر.
#کامیار_محسنین
#کنستانتین_کاوافی
□عشق همه چیز نیست
عشق همه چیز نیست: نه آب است، نه نان،
نه خوابی سبک، نه سقفی در برابر باران؛
نه حتا تختهای شناور برای مردانی که زیر آب میروند،
سر برمیآورند، زیر آب میروند، دوباره سر برمیآورند، زیر آب میروند؛
عشق نمیتواند ریهای آب آورده را غرق نفس کند،
نمیتواند خون را تمیز کند، نمیتواند استخوانی شکسته را درمان کند؛
با این وجود چه بسیارند آدمهایی که با مرگ دست دوستی میدهند
به همان سان که میگویم، تنها برای نبود عشق.
شاید که در زمانی دشوار،
به زانو در آمده از درد، نالهکنان برای رهایی،
آزار دیده از خواستی در ماوراء قدرت تصمیم،
من هم ناگزیر باشم که عشقات را بفروشم به آرامش،
یا یاد این شب را سودا کنم با غذا.
شاید. اما فکر نمیکنم که چنین کنم.
○■شاعر: #ادنا_سنت_وینسنت_میلی| آمریکا، ۱۸۹۲--۱۹۵۰ | Edna St. Vincent Millay |
○■برگردان: #کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima
عشق همه چیز نیست: نه آب است، نه نان،
نه خوابی سبک، نه سقفی در برابر باران؛
نه حتا تختهای شناور برای مردانی که زیر آب میروند،
سر برمیآورند، زیر آب میروند، دوباره سر برمیآورند، زیر آب میروند؛
عشق نمیتواند ریهای آب آورده را غرق نفس کند،
نمیتواند خون را تمیز کند، نمیتواند استخوانی شکسته را درمان کند؛
با این وجود چه بسیارند آدمهایی که با مرگ دست دوستی میدهند
به همان سان که میگویم، تنها برای نبود عشق.
شاید که در زمانی دشوار،
به زانو در آمده از درد، نالهکنان برای رهایی،
آزار دیده از خواستی در ماوراء قدرت تصمیم،
من هم ناگزیر باشم که عشقات را بفروشم به آرامش،
یا یاد این شب را سودا کنم با غذا.
شاید. اما فکر نمیکنم که چنین کنم.
○■شاعر: #ادنا_سنت_وینسنت_میلی| آمریکا، ۱۸۹۲--۱۹۵۰ | Edna St. Vincent Millay |
○■برگردان: #کامیار_محسنین
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
تو، سکوت غمگین من،
غمگینی ستارگان کوچک،
تو را جستجو میکنم، به پیش میخوانم،
در آغوشات میگیرم.
چطور آن جسم سخت
بدل میگردد در دستانام
به شن یا رس
هر کدامشان در آرزوی گناه.
چطور هر گلی که نوازش میکنم
سیاه میشود
خِشخِشِ درختان گنگ میشود
ابرهای بالای سرم به توفان مبدل میشود.
چطور نادیده در میگذرم
بیارج و قرب برای خودم،
و پیش از آنکه تندیسی بسازم،
مرمر را از هراس پر میکنم.
چطور گوش فرا میدهم
به تندری در بهشت هراس،
خدا را میخوانم
برای هر کردارم؟
پس من، تراشهای کوچک
از درخت تنومند عدالت،
غریبهای هستم در نظر خودم،
بیگانهای در نظر خدایام.
پس من خودم میشنوم
خاکستر میشوم، فرومیریزم.
هر چقدر جسمام تحلیل میرود،
بیشتر به روحام ایمان میآورم.
■●شاعر: #کریستف_کامیل_باتچینسکی | Krzysztof Kamil Baczyński | لهستان |
■●برگردان: #کامیار_محسنین
تو، سکوت غمگین من،
غمگینی ستارگان کوچک،
تو را جستجو میکنم، به پیش میخوانم،
در آغوشات میگیرم.
چطور آن جسم سخت
بدل میگردد در دستانام
به شن یا رس
هر کدامشان در آرزوی گناه.
چطور هر گلی که نوازش میکنم
سیاه میشود
خِشخِشِ درختان گنگ میشود
ابرهای بالای سرم به توفان مبدل میشود.
چطور نادیده در میگذرم
بیارج و قرب برای خودم،
و پیش از آنکه تندیسی بسازم،
مرمر را از هراس پر میکنم.
چطور گوش فرا میدهم
به تندری در بهشت هراس،
خدا را میخوانم
برای هر کردارم؟
پس من، تراشهای کوچک
از درخت تنومند عدالت،
غریبهای هستم در نظر خودم،
بیگانهای در نظر خدایام.
پس من خودم میشنوم
خاکستر میشوم، فرومیریزم.
هر چقدر جسمام تحلیل میرود،
بیشتر به روحام ایمان میآورم.
■●شاعر: #کریستف_کامیل_باتچینسکی | Krzysztof Kamil Baczyński | لهستان |
■●برگردان: #کامیار_محسنین
Telegram
attach 📎
@asheghanehaye_fatima
تو باید تمامِ سنگینیِ دنیا را به دوش بکشی
تحملش را آسانتر کنی
مثل کولهای بیندازیش
بر شانههایت و عزمِ رفتن کنی.
بهترین وقتش غروب است، در بهار، وقتی
درختها به آرامی نفس میکشند و شب وعده میدهد.
#آدام_زاگایفسکی
ترجمه:
#کامیار_محسنین
تو باید تمامِ سنگینیِ دنیا را به دوش بکشی
تحملش را آسانتر کنی
مثل کولهای بیندازیش
بر شانههایت و عزمِ رفتن کنی.
بهترین وقتش غروب است، در بهار، وقتی
درختها به آرامی نفس میکشند و شب وعده میدهد.
#آدام_زاگایفسکی
ترجمه:
#کامیار_محسنین