@asheghanehaye_fatima
خواب ها
لعنتي ترين اتفاق اند
درست در لحظه ي فراموشي
هدف مي گيرند
احساس دست خورده ي بيقرار را
و من مي مانمُ
جدال عقل وُ عشق
ميان ماندن وُ رفتن
وَ دنياي مرگبار سكوت
پشت پلك چشمانم
به خوابم كه مي آيي
هوايي مي شوم
هوايت مي پيچد در سرم
و درد دلتنگي
مي افتد به جانم
حال سربازي را دارم
در چند قدمي دشمن
با يك تير در خشاب
ميان ماندن وُ رفتن
بودن يا نبودن
دو باره تسليم خواهم شد
و خواب ها
لعنتي ترين اتفاق اند
#سارا_قبادي
#شانه_هايم_گل_داده_اند
خواب ها
لعنتي ترين اتفاق اند
درست در لحظه ي فراموشي
هدف مي گيرند
احساس دست خورده ي بيقرار را
و من مي مانمُ
جدال عقل وُ عشق
ميان ماندن وُ رفتن
وَ دنياي مرگبار سكوت
پشت پلك چشمانم
به خوابم كه مي آيي
هوايي مي شوم
هوايت مي پيچد در سرم
و درد دلتنگي
مي افتد به جانم
حال سربازي را دارم
در چند قدمي دشمن
با يك تير در خشاب
ميان ماندن وُ رفتن
بودن يا نبودن
دو باره تسليم خواهم شد
و خواب ها
لعنتي ترين اتفاق اند
#سارا_قبادي
#شانه_هايم_گل_داده_اند
@asheghanehaye_fatima
اين روزها
"بي حواس ترين زن دنيا "منم
كه در گذر از ميان مردم شهر
با هر عطري به ياد تو
مست مي شوم
و در چهار خانه ي
هر پيراهني شبيه تو
بيتوته مي كنم
اين روزها
هستي وُ نيستي
و ميان بي حواسي هاي معلقم
قدم مي زني
تو را مي گردم
در ميان تمام كساني كه شبيه تو نيستند
و سراغ تو را
از شلوغ ترين خيابان هاي شهر مي گيرم
نيستي كه نيستي
و من
"بي حواس ترين زن دنيا"
كه هر چه مي كنم
حواسم از تو
پرت نمي شود كه نمي شود
سارا_قبادي
از كتاب؛
#شانه_هايم_گل_داده_اند
اين روزها
"بي حواس ترين زن دنيا "منم
كه در گذر از ميان مردم شهر
با هر عطري به ياد تو
مست مي شوم
و در چهار خانه ي
هر پيراهني شبيه تو
بيتوته مي كنم
اين روزها
هستي وُ نيستي
و ميان بي حواسي هاي معلقم
قدم مي زني
تو را مي گردم
در ميان تمام كساني كه شبيه تو نيستند
و سراغ تو را
از شلوغ ترين خيابان هاي شهر مي گيرم
نيستي كه نيستي
و من
"بي حواس ترين زن دنيا"
كه هر چه مي كنم
حواسم از تو
پرت نمي شود كه نمي شود
سارا_قبادي
از كتاب؛
#شانه_هايم_گل_داده_اند
@asheghanehaye_fatima🍁
بودنت
همه چيز را عوض مي كند
اما اينكه
كنارم باشي يا نباشي
فرقي نمي كند
تو مدام
روي بند بند تنم قدم مي زني
و در آسمان دلم پرواز مي كني
همين كه
نفس ميكشي
قدم مي زني
مي خندي
براي من يعني همه چيز
تو تمام دنياي مني........
#سارا_قبادي
از كتاب؛
#شانه_هایم_گل_داده_اند
بودنت
همه چيز را عوض مي كند
اما اينكه
كنارم باشي يا نباشي
فرقي نمي كند
تو مدام
روي بند بند تنم قدم مي زني
و در آسمان دلم پرواز مي كني
همين كه
نفس ميكشي
قدم مي زني
مي خندي
براي من يعني همه چيز
تو تمام دنياي مني........
#سارا_قبادي
از كتاب؛
#شانه_هایم_گل_داده_اند
@asheghanehaye_fatima
جاري مي شوي درمن
در احساس سر انگشتانم
كه در روياي نوازش موهايت
سِر مي شوند
تكثير مي شوي در من
تكرار مي شوي
تكرار
و جايي در آغوش خسته ام به خواب مي روي
بيدار شو
من تمام شب را
با لالايي عشق تو بيدار مانده ام
بيدار شو
مرا احساس كن
ببين
جاي بوسه هايم روي لب هايت
شكوفه داده اند
و تو از فردا
انگشت نماي
تمام مردم شهر خواهي بود
#بيدار_شو...
سارا قبادی
#شانه_هایم_گل_داده_اند
جاري مي شوي درمن
در احساس سر انگشتانم
كه در روياي نوازش موهايت
سِر مي شوند
تكثير مي شوي در من
تكرار مي شوي
تكرار
و جايي در آغوش خسته ام به خواب مي روي
بيدار شو
من تمام شب را
با لالايي عشق تو بيدار مانده ام
بيدار شو
مرا احساس كن
ببين
جاي بوسه هايم روي لب هايت
شكوفه داده اند
و تو از فردا
انگشت نماي
تمام مردم شهر خواهي بود
#بيدار_شو...
سارا قبادی
#شانه_هایم_گل_داده_اند
@asheghanehaye_fatima
ما دير رسيديم به هم
خيلي دير
آنقدر كه پاهايم براي رسيدن به تو
مي دود اما نمي رسد
دستانم
دل آشفتگي هايم را
در دل شب تاب مي دهد
تا آرام گيرم
چشمانم
هميشه نگران احساس توست
و طفلك دلم
مدام غم دوست داشتنت را
به جان مي خرد
نازنينم
كمي از مهرت را براي من نگه دار
من تمام جانم را
برايت كنار گذاشته ام
#سارا_قبادی
#شانه_هايم_گل_داده_اند
ما دير رسيديم به هم
خيلي دير
آنقدر كه پاهايم براي رسيدن به تو
مي دود اما نمي رسد
دستانم
دل آشفتگي هايم را
در دل شب تاب مي دهد
تا آرام گيرم
چشمانم
هميشه نگران احساس توست
و طفلك دلم
مدام غم دوست داشتنت را
به جان مي خرد
نازنينم
كمي از مهرت را براي من نگه دار
من تمام جانم را
برايت كنار گذاشته ام
#سارا_قبادی
#شانه_هايم_گل_داده_اند
@asheghanehaye_fatima
🍁
حسرت را
در چشم هايم ببين
كه در هواي نداشتنت
باراني اند
در دست هايم
كه از سردي فاصله ها
يخ بسته اند
و بر لبانم
كه در آرزوي تكرار نامت
وا مانده اند
حسرت را
در من ببين
كه ندارمت
و اين گونه بي تابم .....
#سارا_قبادي
#شانه_هايم_گل_داده_اند
🍁
حسرت را
در چشم هايم ببين
كه در هواي نداشتنت
باراني اند
در دست هايم
كه از سردي فاصله ها
يخ بسته اند
و بر لبانم
كه در آرزوي تكرار نامت
وا مانده اند
حسرت را
در من ببين
كه ندارمت
و اين گونه بي تابم .....
#سارا_قبادي
#شانه_هايم_گل_داده_اند
@asheghanehaye_fatima
ما دير رسيديم به هم
خيلي دير
آنقدر كه پاهايم براي رسيدن به تو
مي دود اما نمي رسد
دستانم
دل آشفتگي هايم را
در دل شب تاب مي دهد
تا آرام گيرم
چشمانم
هميشه نگران احساس توست
و طفلك دلم
مدام غم دوست داشتنت را
به جان مي خرد
نازنينم
كمي از مهرت را براي من نگه دار
من تمام جانم را
برايت كنار گذاشته ام
#سارا_قبادی
#شانه_هايم_گل_داده_اند
ما دير رسيديم به هم
خيلي دير
آنقدر كه پاهايم براي رسيدن به تو
مي دود اما نمي رسد
دستانم
دل آشفتگي هايم را
در دل شب تاب مي دهد
تا آرام گيرم
چشمانم
هميشه نگران احساس توست
و طفلك دلم
مدام غم دوست داشتنت را
به جان مي خرد
نازنينم
كمي از مهرت را براي من نگه دار
من تمام جانم را
برايت كنار گذاشته ام
#سارا_قبادی
#شانه_هايم_گل_داده_اند
@asheghanehaye_fatima
خواب ها
لعنتي ترين اتفاق اند
درست در لحظه ي فراموشي
هدف مي گيرند
احساس دست خورده ي بيقرار را
و من مي مانمُ
جدال عقل وُ عشق
ميان ماندن وُ رفتن
وَ دنياي مرگبار سكوت
پشت پلك چشمانم
به خوابم كه مي آيي
هوايي مي شوم
هوايت مي پيچد در سرم
و درد دلتنگي
مي افتد به جانم
حال سربازي را دارم
در چند قدمي دشمن
با يك تير در خشاب
ميان ماندن وُ رفتن
بودن يا نبودن
دو باره تسليم خواهم شد
و خواب ها
لعنتي ترين اتفاق اند
#سارا_قبادي❄️
#شانه_هايم_گل_داده_اند
خواب ها
لعنتي ترين اتفاق اند
درست در لحظه ي فراموشي
هدف مي گيرند
احساس دست خورده ي بيقرار را
و من مي مانمُ
جدال عقل وُ عشق
ميان ماندن وُ رفتن
وَ دنياي مرگبار سكوت
پشت پلك چشمانم
به خوابم كه مي آيي
هوايي مي شوم
هوايت مي پيچد در سرم
و درد دلتنگي
مي افتد به جانم
حال سربازي را دارم
در چند قدمي دشمن
با يك تير در خشاب
ميان ماندن وُ رفتن
بودن يا نبودن
دو باره تسليم خواهم شد
و خواب ها
لعنتي ترين اتفاق اند
#سارا_قبادي❄️
#شانه_هايم_گل_داده_اند
@asheghanehaye_fatima
امروز
راحت از كنارم مي گذري
اما نمي داني
شايد سال هاي بعد
با شنيدن
صداي سوزناكِ ني لبكِ چوپاني
يا آواز غمگين دختركي پشت پنجره
و يا صداي حزين دوره گردي در كوچه ها
غمي دلت را چنگ زد
و ياد من افتادي
شايد سال هاي بعد
با ديدن تار مويي سفيد ميان موهايت
ياد سپيدهاي بيقرارم افتادي
كه چطور ميان سياهي روزهايم
خود نمايي مي كرد
و تو بي تفاوت
از كنارشان مي گذشتي
و شايد سال هاي بعد
در حالي كه روزنامه مي خواني
دخترت عاشقانه هاي مرا
زير لب زمزمه كند
و تو
خيره به نوشته هاي روزنامه ات
به اين فكر كني
كه خاكستر عشق
با نسيمي شعله مي كشد
و عشق عجيب ويرانگر است
تو سال ها بعد
خواهي فهميد
كه عاشقم بودي
#سارا_قبادي
#شانه_هايم_گل_داده_اند
امروز
راحت از كنارم مي گذري
اما نمي داني
شايد سال هاي بعد
با شنيدن
صداي سوزناكِ ني لبكِ چوپاني
يا آواز غمگين دختركي پشت پنجره
و يا صداي حزين دوره گردي در كوچه ها
غمي دلت را چنگ زد
و ياد من افتادي
شايد سال هاي بعد
با ديدن تار مويي سفيد ميان موهايت
ياد سپيدهاي بيقرارم افتادي
كه چطور ميان سياهي روزهايم
خود نمايي مي كرد
و تو بي تفاوت
از كنارشان مي گذشتي
و شايد سال هاي بعد
در حالي كه روزنامه مي خواني
دخترت عاشقانه هاي مرا
زير لب زمزمه كند
و تو
خيره به نوشته هاي روزنامه ات
به اين فكر كني
كه خاكستر عشق
با نسيمي شعله مي كشد
و عشق عجيب ويرانگر است
تو سال ها بعد
خواهي فهميد
كه عاشقم بودي
#سارا_قبادي
#شانه_هايم_گل_داده_اند
@asheghanehaye_fatima
تو نيستي
و نمي داني
كه نگاهت
نبض تمام شعر هاي من است
و واژه ها
در انتظار چشمانت مي تپند
تو معجزه اي
رخ خواهي داد
و جايي در ناباوري مطلق
مي افتي در آغوشم
تو رخ خواهي داد
زمان صفر خواهد شد
واژه ها گنگ
من مبهوت
و چشمانم
عاشقانه ترين اشعار را
با نبض نگاهت خواهند سرود
#سارا_قبادى
#شانه_هایم_گل_داده_اند 📚
تو نيستي
و نمي داني
كه نگاهت
نبض تمام شعر هاي من است
و واژه ها
در انتظار چشمانت مي تپند
تو معجزه اي
رخ خواهي داد
و جايي در ناباوري مطلق
مي افتي در آغوشم
تو رخ خواهي داد
زمان صفر خواهد شد
واژه ها گنگ
من مبهوت
و چشمانم
عاشقانه ترين اشعار را
با نبض نگاهت خواهند سرود
#سارا_قبادى
#شانه_هایم_گل_داده_اند 📚
Forwarded from اتچ بات
.
گفت... "حمید"، بریم بیرون بگردیم؟
گفتم الان که بیرونیم!
گفت نه!
بریم یه جا که خیلی آروم باشه، یه جایه قشنگ
یه جایی که دلمو قرص کنه.
همینطور که ماشینو تو کوچه های تنگ و شلوغ میروندم، شروع کردم به فکر کردن! کجا می تونستم ببرمش؟! جایی که هم قشنگ باشه
هم دلشو قرص کنه و هم بنزین ماشینم تموم نشه
یواش سرشو خم کرد. گذاشت رو شونه ام. بزور می تونستم دنده رو عوض کنم...
چندبار صورتش رو روی شونه ی راستم، عقب و جلو کشید...
تا خوب جاگیر شه؛
بعد آروم گفت
"رسیدیم"
#حمید_جدیدی
#شانه
#داستانک
@asheghanehaye_fatima
گفت... "حمید"، بریم بیرون بگردیم؟
گفتم الان که بیرونیم!
گفت نه!
بریم یه جا که خیلی آروم باشه، یه جایه قشنگ
یه جایی که دلمو قرص کنه.
همینطور که ماشینو تو کوچه های تنگ و شلوغ میروندم، شروع کردم به فکر کردن! کجا می تونستم ببرمش؟! جایی که هم قشنگ باشه
هم دلشو قرص کنه و هم بنزین ماشینم تموم نشه
یواش سرشو خم کرد. گذاشت رو شونه ام. بزور می تونستم دنده رو عوض کنم...
چندبار صورتش رو روی شونه ی راستم، عقب و جلو کشید...
تا خوب جاگیر شه؛
بعد آروم گفت
"رسیدیم"
#حمید_جدیدی
#شانه
#داستانک
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
@asheghanehaye_fatima
بودنت
همه چيز را عوض مي كند
اما اينكه
كنارم باشي يا نباشي
فرقي نمي كند
تو مدام
روي بند بند تنم قدم مي زني
و در آسمان دلم پرواز مي كني
همين كه
نفس ميكشي
قدم مي زني
مي خندي
براي من يعني همه چيز
تو تمام دنياي مني........
#سارا_قبادي
#شانه_هایم_گل_میدهد
بودنت
همه چيز را عوض مي كند
اما اينكه
كنارم باشي يا نباشي
فرقي نمي كند
تو مدام
روي بند بند تنم قدم مي زني
و در آسمان دلم پرواز مي كني
همين كه
نفس ميكشي
قدم مي زني
مي خندي
براي من يعني همه چيز
تو تمام دنياي مني........
#سارا_قبادي
#شانه_هایم_گل_میدهد
@asheghanehaye_fatima
گم كرده ام تو را
ميان مهِ غليظي از سكوت
ميانِ هاله اي از ابهام
نفس نفس به تو نزديك شدم
قدم قدم از من دور شدي
آنقدر كه ديگر نمي شناسمت
و من هر فصل را
در آغوش كشيدم
تا ردّي از تو بگيرم
و تنِ هيچ فصلي
داغ تر از زمستاني نبود
كه عاشقم كردي
خيابان ها را
كوچه ها را
به دنبالت قدم زدم
و در ميان مردم شهر
شانه به شانه از كنارت گذشتم
چشم در چشم....
و تو چقدر غريبه اي
اما
چهره ات آشناست!
#سارا_قبادی
#شانه_هایم_گل_داده_اند 📚
گم كرده ام تو را
ميان مهِ غليظي از سكوت
ميانِ هاله اي از ابهام
نفس نفس به تو نزديك شدم
قدم قدم از من دور شدي
آنقدر كه ديگر نمي شناسمت
و من هر فصل را
در آغوش كشيدم
تا ردّي از تو بگيرم
و تنِ هيچ فصلي
داغ تر از زمستاني نبود
كه عاشقم كردي
خيابان ها را
كوچه ها را
به دنبالت قدم زدم
و در ميان مردم شهر
شانه به شانه از كنارت گذشتم
چشم در چشم....
و تو چقدر غريبه اي
اما
چهره ات آشناست!
#سارا_قبادی
#شانه_هایم_گل_داده_اند 📚
@asheghanehaye_fatima
زن ها
گاهي
عاشقانه هايشان را
دم مي كنند
و مي شود
همان چاي خوشرنگ
با عطر هل و دارچين
كه كنارِ حبه قندي از عشق
چقدر مي چسبد
گاهي
دلدادگي هايشان را
هر شب
همراه با عطر مريم
در خانه مي پاشند
و هر صبح
با تك بوسه اي
دلت را نشانه مي روند
زن ها
گاهي
دوستت دارم هايشان را
زير باران
با تو
بي چتر
قدم مي زنند
و گاهي
ناگهان
سكوت مي كنند
و تو بايد آنقدر مرد باشي
كه سكوت را در عمق چشمانشان
معنا كني...
#سارا_قبادي
#شانه_هایم_گل_داده_اند 📚
زن ها
گاهي
عاشقانه هايشان را
دم مي كنند
و مي شود
همان چاي خوشرنگ
با عطر هل و دارچين
كه كنارِ حبه قندي از عشق
چقدر مي چسبد
گاهي
دلدادگي هايشان را
هر شب
همراه با عطر مريم
در خانه مي پاشند
و هر صبح
با تك بوسه اي
دلت را نشانه مي روند
زن ها
گاهي
دوستت دارم هايشان را
زير باران
با تو
بي چتر
قدم مي زنند
و گاهي
ناگهان
سكوت مي كنند
و تو بايد آنقدر مرد باشي
كه سكوت را در عمق چشمانشان
معنا كني...
#سارا_قبادي
#شانه_هایم_گل_داده_اند 📚
@asheghanehaye_fatima
خواب ها
لعنتي ترين اتفاق اند
درست در لحظه ي فراموشي
هدف مي گيرند
احساس دست خورده ي بيقرار را
و من مي مانمُ
جدال عقل وُ عشق
ميان ماندن وُ رفتن
وَ دنياي مرگبار سكوت
پشت پلك چشمانم
به خوابم كه مي آيي
هوايي مي شوم
هوايت مي پيچد در سرم
و درد دلتنگي
مي افتد به جانم
حال سربازي را دارم
در چند قدمي دشمن
با يك تير در خشاب
ميان ماندن وُ رفتن
بودن يا نبودن
دوباره تسليم خواهم شد
و خواب ها
لعنتي ترين اتفاق اند
#سارا_قبادي
#شانه_هايم_گل_داده_اند 📚
خواب ها
لعنتي ترين اتفاق اند
درست در لحظه ي فراموشي
هدف مي گيرند
احساس دست خورده ي بيقرار را
و من مي مانمُ
جدال عقل وُ عشق
ميان ماندن وُ رفتن
وَ دنياي مرگبار سكوت
پشت پلك چشمانم
به خوابم كه مي آيي
هوايي مي شوم
هوايت مي پيچد در سرم
و درد دلتنگي
مي افتد به جانم
حال سربازي را دارم
در چند قدمي دشمن
با يك تير در خشاب
ميان ماندن وُ رفتن
بودن يا نبودن
دوباره تسليم خواهم شد
و خواب ها
لعنتي ترين اتفاق اند
#سارا_قبادي
#شانه_هايم_گل_داده_اند 📚
@asheghanehaye_fatima
برف آرام آرام همچون دانه های پنبه یک لحاف دوز پیر،در حال بارش روی ساعت بزرگ میدان وسط شهر بود.
عقربه بلند دقیقه شمار، روی یازده بود و عقربه کوچک ساعت شمار #زیر عقربه بلندتر، در آن شب جمعه سرد زمستان پایتخت خوابیده بود.
یک سفر رمزآلود و خطرناک را پشت سر گذاشته بودم تا خودم را به جمع زنان جوان آن ساختمان که سنگ نمای سفید اما مکدر به رنگ دود خودروهای شهر به تن کرده بود ، برسانم.
احساس غربت در محیطی نو و بکر مرا می آزرد. قبلاً تجربه ای از به آغوش گرفتن #بدن_یک_زن نداشتم. اما این #احساس را هر شخصی ، یک روزی و یا شاید مثل من #یک شبی باید تجربه اش میکرد.
قبل از اینکه وارد اتاقی که از قبل برای اینکار تعبیه کرده بودند بشوم، صدای زن های جوان به گوشم می رسید.
صدای دلنشین زنی را بخاطر دارم که خطاب به زن دیگری میگفت :« همه اولش میترسن ، #درد جزئی از این #لذت_بزرگ است. وقتی #بغلش کنی می بینی چه #لذتی بین #تماس #دو_بدن هست.
من خودم تجربه اش رو داشتم،اوج لذتش اونجاس که؛ با دستاش سینه های زنونه ات رو می گیره و باهاشون بازی می کنه.
اون وقته که این اضطراب و استرست به لذت و عشق تبدیل میشه . تازه وقتی کارش تموم شد و با آرامش توی #بغلت خوابید دردش رو به کلی فراموش میکنی.
تنها راه حل واسه اون لحظه حساس و فراموش نشدنی، اینه که #بدنت رو کمی شل کنی و تمرکزت رو از روی #بدنت به نقطه ای دیگه متمرکز کنی تا بتونی دردش رو تحمل کنی.
وقتی هم ازت خواستم، اجازه بدی تا ملافه خونین روی تخت رو بردارم و یک ملافه تمیز زیرتون پهن کنم ، تا دونفری بتونید توی بغل هم بخوابید. چون واقعاً #بدن_دوتاتون کوفته و حسابی خسته شده و نیاز به یه خواب عمیق روی یک تخت خواب پاکیزه و گرم و نرم دارید.»
گویا حس اضطراب و درد آن زن به #بدن من هم منتقل شده بود. دوست نداشتم توی یه جمع پر از زن که همه برای من غریبه بودند،وارد بشوم.
یکی از زن ها علاقه عجیبی به من نشان می داد ،تا من را زودتر از بقیه ببیند.
فشار #روحی و #جسمی زیادی داشت به من وارد می شد ، یک جور مقاومت بین نرفتن و رفتن بود. انگار خواستی قوی و #خارج_از_اختیار واراده و قدرت من حکمفرما بود.
توی همین افکار بودم که با فشار دستان یکی از زن ها روی #شانه_سمت_راست_بدنم به اتاق هدایت و کشیده شده بودم و حالا توی جمع آن زن های زیبا وجوان بودم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، حضور چند زن خوشگل بود که لباس بلند و جلو باز به تن داشتند .پاها و اندام لخت شان هم پیدا بود . آنها روی تخت هایی به موازات درب ورودی و درست مقابل من دراز کشیده بودند.
با خودم #اندیشیدم که کدام یک از این زن ها را به زودی در #آغوش خواهم کشید.
هیچ مرد دیگری بجز من آنجا نبود و این #یک_نعمت_بزرگ بود که به من هدیه داده شده بود. بی شک یکی از آن زن ها در آن مکان و در آن زمان به من #تعلق داشت.
زنی سبزه و بلند قامت که #بدنی_تنومندتر از سایر زنان آنجا داشت با رفتاری به دور از شأن و ادب زنانه اش ، با دست گوشت آلودش ، محکم به #باسن_های_من کوبید.
عمل سخیف و به دور از ادب و نزاکت او، احساس وحشت و ترس از آن محیط نامأنوس را در من افزایش داد
با خودم گفتم: «چرا آدم های اینجا به راحتی به #اندام_و_بدن_من و حتی یکدیگر دست می زنند و کسی هم معترض این نوع #رفتارها نیست؟!.»
اما حالا برای من مسجل شده بود که در این محیط جدیدو نامأنوسی که پا گذاشته ام #مالکیت_بدن و #حریم_خصوصی ام از من #سلب شده بود و دیگر #متعلق_به_خودم نبودم . هر آن ،این امکان وجود داشت ،هر کسی که اراده کند بتواند #بدن_من_را_لمس کند. و این #ترسناک_ترین_تجربه از این فضای زنانه اما خشن برای من بود
اکنون علاوه بر #ترس_لمس شدن توسط زنی غریبه، سرمای سرد دیماه از #پوست_و_گوشت من عبور کرده بود و در #استخوان_بدنم نفوذ کرده بود.سرمای اتاق هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد
#سرما_و_گرما در حال مبارزه کردن برای #تسخیر_بدن_من بودند. درست مثل چند دقیقه پیش که من در حال مبارزه کردن بر سر آمدن و نیامدن به اتاق زنان بودم.
بالاخره سرما پیروز شد و #بدن تسلیم شده من احساس به یک #بخشش بزرگ و یا شاید یک #نیاز اولیه داشت .
#نیازمندی به آغوش گرم یک زن بر دیگر #نیاز هاو بخشش ها بر من مستولی شد.
چه حالت مکیفی خواهد داشت که دستی زنانه و لطیف ،دستان سرد و ترسیده من را بگیرد و #بدنم را محکم به #بدنش چسبانیده و #آرامش_و_امنیت به من تزریق کند.
#اکنون پرستار اتاق زایمان آن زایشگاه، من را به مادرم سپرد.
چه بغل و اندامی #امن_تر از #آغوش مادر برای بدن سرد وکوفته یک #نوزاد_تازه_متولد_شده در ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه نوزدهمین شب دیماه سال ۱۳۵۴خواهد بود.
#اولین تجربه ام از #بدنم را به عنوان جزئی از یک کل آموختم، حس و مفاهیم انتزاعی از موقعیت هایی که بدنم در آن قرار می گیرد
#بدن_من
#عباس_عبدالمحمد
برف آرام آرام همچون دانه های پنبه یک لحاف دوز پیر،در حال بارش روی ساعت بزرگ میدان وسط شهر بود.
عقربه بلند دقیقه شمار، روی یازده بود و عقربه کوچک ساعت شمار #زیر عقربه بلندتر، در آن شب جمعه سرد زمستان پایتخت خوابیده بود.
یک سفر رمزآلود و خطرناک را پشت سر گذاشته بودم تا خودم را به جمع زنان جوان آن ساختمان که سنگ نمای سفید اما مکدر به رنگ دود خودروهای شهر به تن کرده بود ، برسانم.
احساس غربت در محیطی نو و بکر مرا می آزرد. قبلاً تجربه ای از به آغوش گرفتن #بدن_یک_زن نداشتم. اما این #احساس را هر شخصی ، یک روزی و یا شاید مثل من #یک شبی باید تجربه اش میکرد.
قبل از اینکه وارد اتاقی که از قبل برای اینکار تعبیه کرده بودند بشوم، صدای زن های جوان به گوشم می رسید.
صدای دلنشین زنی را بخاطر دارم که خطاب به زن دیگری میگفت :« همه اولش میترسن ، #درد جزئی از این #لذت_بزرگ است. وقتی #بغلش کنی می بینی چه #لذتی بین #تماس #دو_بدن هست.
من خودم تجربه اش رو داشتم،اوج لذتش اونجاس که؛ با دستاش سینه های زنونه ات رو می گیره و باهاشون بازی می کنه.
اون وقته که این اضطراب و استرست به لذت و عشق تبدیل میشه . تازه وقتی کارش تموم شد و با آرامش توی #بغلت خوابید دردش رو به کلی فراموش میکنی.
تنها راه حل واسه اون لحظه حساس و فراموش نشدنی، اینه که #بدنت رو کمی شل کنی و تمرکزت رو از روی #بدنت به نقطه ای دیگه متمرکز کنی تا بتونی دردش رو تحمل کنی.
وقتی هم ازت خواستم، اجازه بدی تا ملافه خونین روی تخت رو بردارم و یک ملافه تمیز زیرتون پهن کنم ، تا دونفری بتونید توی بغل هم بخوابید. چون واقعاً #بدن_دوتاتون کوفته و حسابی خسته شده و نیاز به یه خواب عمیق روی یک تخت خواب پاکیزه و گرم و نرم دارید.»
گویا حس اضطراب و درد آن زن به #بدن من هم منتقل شده بود. دوست نداشتم توی یه جمع پر از زن که همه برای من غریبه بودند،وارد بشوم.
یکی از زن ها علاقه عجیبی به من نشان می داد ،تا من را زودتر از بقیه ببیند.
فشار #روحی و #جسمی زیادی داشت به من وارد می شد ، یک جور مقاومت بین نرفتن و رفتن بود. انگار خواستی قوی و #خارج_از_اختیار واراده و قدرت من حکمفرما بود.
توی همین افکار بودم که با فشار دستان یکی از زن ها روی #شانه_سمت_راست_بدنم به اتاق هدایت و کشیده شده بودم و حالا توی جمع آن زن های زیبا وجوان بودم.
اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، حضور چند زن خوشگل بود که لباس بلند و جلو باز به تن داشتند .پاها و اندام لخت شان هم پیدا بود . آنها روی تخت هایی به موازات درب ورودی و درست مقابل من دراز کشیده بودند.
با خودم #اندیشیدم که کدام یک از این زن ها را به زودی در #آغوش خواهم کشید.
هیچ مرد دیگری بجز من آنجا نبود و این #یک_نعمت_بزرگ بود که به من هدیه داده شده بود. بی شک یکی از آن زن ها در آن مکان و در آن زمان به من #تعلق داشت.
زنی سبزه و بلند قامت که #بدنی_تنومندتر از سایر زنان آنجا داشت با رفتاری به دور از شأن و ادب زنانه اش ، با دست گوشت آلودش ، محکم به #باسن_های_من کوبید.
عمل سخیف و به دور از ادب و نزاکت او، احساس وحشت و ترس از آن محیط نامأنوس را در من افزایش داد
با خودم گفتم: «چرا آدم های اینجا به راحتی به #اندام_و_بدن_من و حتی یکدیگر دست می زنند و کسی هم معترض این نوع #رفتارها نیست؟!.»
اما حالا برای من مسجل شده بود که در این محیط جدیدو نامأنوسی که پا گذاشته ام #مالکیت_بدن و #حریم_خصوصی ام از من #سلب شده بود و دیگر #متعلق_به_خودم نبودم . هر آن ،این امکان وجود داشت ،هر کسی که اراده کند بتواند #بدن_من_را_لمس کند. و این #ترسناک_ترین_تجربه از این فضای زنانه اما خشن برای من بود
اکنون علاوه بر #ترس_لمس شدن توسط زنی غریبه، سرمای سرد دیماه از #پوست_و_گوشت من عبور کرده بود و در #استخوان_بدنم نفوذ کرده بود.سرمای اتاق هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد
#سرما_و_گرما در حال مبارزه کردن برای #تسخیر_بدن_من بودند. درست مثل چند دقیقه پیش که من در حال مبارزه کردن بر سر آمدن و نیامدن به اتاق زنان بودم.
بالاخره سرما پیروز شد و #بدن تسلیم شده من احساس به یک #بخشش بزرگ و یا شاید یک #نیاز اولیه داشت .
#نیازمندی به آغوش گرم یک زن بر دیگر #نیاز هاو بخشش ها بر من مستولی شد.
چه حالت مکیفی خواهد داشت که دستی زنانه و لطیف ،دستان سرد و ترسیده من را بگیرد و #بدنم را محکم به #بدنش چسبانیده و #آرامش_و_امنیت به من تزریق کند.
#اکنون پرستار اتاق زایمان آن زایشگاه، من را به مادرم سپرد.
چه بغل و اندامی #امن_تر از #آغوش مادر برای بدن سرد وکوفته یک #نوزاد_تازه_متولد_شده در ساعت یازده و پنجاه و پنج دقیقه نوزدهمین شب دیماه سال ۱۳۵۴خواهد بود.
#اولین تجربه ام از #بدنم را به عنوان جزئی از یک کل آموختم، حس و مفاهیم انتزاعی از موقعیت هایی که بدنم در آن قرار می گیرد
#بدن_من
#عباس_عبدالمحمد
@asheghanehaye_fatima
قطار سوت مي كشيد
تو را با خودش مي بُرد
و من مبهوت
در سكوت ايستگاه
به زنبقي فكر مي كردم
كه در كنج لبم
از جاي آخرين بوسه ات
روئيده است
#سارا_قبادی
#شانه_هايم_گل_داده_اند
قطار سوت مي كشيد
تو را با خودش مي بُرد
و من مبهوت
در سكوت ايستگاه
به زنبقي فكر مي كردم
كه در كنج لبم
از جاي آخرين بوسه ات
روئيده است
#سارا_قبادی
#شانه_هايم_گل_داده_اند
@asheghanehaye_fatima
شب پشت پنجره سیگار میکشد
و من
روی بال یکی از #خاطرههایت دراز کشیدهام
همانکه #موهایت را ریختی روی #شانه_ات
یادت هست ؟
من و شعرهایم را در آبشار شرابی رنگ غرق کردی
من به شب و شب به من نگاه میکنیم
او دلتنگ #تو و شانه کشیدن #موهایت
من دلتنگ خواب
عزیزم ..
هر جای این شهری
امشب
#موهایت را پشت پنجره شانه بکش
دل شب را به دست بیاور
بگذار مرا با خود ببرد به خواب
شاید
فقط شاید
یک بار دیگر
#موهایت یقه ام را گرفت تا بگویم
دورت بگردم
#حامد_نیازی
شب پشت پنجره سیگار میکشد
و من
روی بال یکی از #خاطرههایت دراز کشیدهام
همانکه #موهایت را ریختی روی #شانه_ات
یادت هست ؟
من و شعرهایم را در آبشار شرابی رنگ غرق کردی
من به شب و شب به من نگاه میکنیم
او دلتنگ #تو و شانه کشیدن #موهایت
من دلتنگ خواب
عزیزم ..
هر جای این شهری
امشب
#موهایت را پشت پنجره شانه بکش
دل شب را به دست بیاور
بگذار مرا با خود ببرد به خواب
شاید
فقط شاید
یک بار دیگر
#موهایت یقه ام را گرفت تا بگویم
دورت بگردم
#حامد_نیازی
@asheghanehaye_fatima
شب پشت پنجره سیگار میکشد
و من
روی بال یکی از #خاطرههایت دراز کشیدهام
همانکه #موهایت را ریختی روی #شانه_ات
یادت هست ؟
من و شعرهایم را در آبشار شرابی رنگ غرق کردی
من به شب و شب به من نگاه میکنیم
او دلتنگ #تو و شانه کشیدن #موهایت
من دلتنگ خواب
عزیزم ..
هر جای این شهری
امشب
#موهایت را پشت پنجره شانه بکش
دل شب را به دست بیاور
بگذار مرا با خود ببرد به خواب
شاید
فقط شاید
یک بار دیگر
#موهایت یقه ام را گرفت تا بگویم
دورت بگردم
#حامد_نیازی
شب پشت پنجره سیگار میکشد
و من
روی بال یکی از #خاطرههایت دراز کشیدهام
همانکه #موهایت را ریختی روی #شانه_ات
یادت هست ؟
من و شعرهایم را در آبشار شرابی رنگ غرق کردی
من به شب و شب به من نگاه میکنیم
او دلتنگ #تو و شانه کشیدن #موهایت
من دلتنگ خواب
عزیزم ..
هر جای این شهری
امشب
#موهایت را پشت پنجره شانه بکش
دل شب را به دست بیاور
بگذار مرا با خود ببرد به خواب
شاید
فقط شاید
یک بار دیگر
#موهایت یقه ام را گرفت تا بگویم
دورت بگردم
#حامد_نیازی