@asheghanehaye_fatima
#زادروزم
به از این دنیا رفتَنم تبریک بگویید
که به این دنیا آمدنم
جز درد مرا هیچ نداشت
روزگاریست بر این زمینِ ناهموار
دانههای دلم را دانهدانه
به عمیقِ خاکی فرو میبرم
که جز درد و تباهی
هیچ نمیرویَد
من به پای گلی آفتابم را سوزاندم
که آسمان را نمیشناخت
من به دانههای خاکی متعلق شدم
که از این دنیا
جز تباهی شکوفهای نداد
من از نور بُریدم که تاریکش نباشد
من از پا افتادم که راه بیفتد
از منِ دیروز
اینروزهای قد کشیدن مانده است و
دستی بر پیشانیِ اشتباه
که کجاست آن گلِ دیروز
که کجاست رفیقِ دیروز
ساقهای به جا مانده از من
در هایهای خطِ افق
هم عرضِ با مردن
هم راهِ تا رفتن
من از تمامِ خاکِ عشق
گوری ساختهام بر رویای بهشت
که من به دستانم خدا دادم
که دانهدانه اشک شدم
من عمیقتر از عشق
خاک خوردم و بزرگ شدم
قبل از تو
قبل از تمامِ این ویرانی
به گورِ آرزوهایم ،
وعدهی مرگ دادم
و حالا کنارِ قبرِ دستساختهام
به رنگِ شیونِ یک زنِ خاکخورده
زندگی را به دستانِ پستِ تقدیر ،
پَس دادم
#مرجان_پورشریفی
#زادروزم
به از این دنیا رفتَنم تبریک بگویید
که به این دنیا آمدنم
جز درد مرا هیچ نداشت
روزگاریست بر این زمینِ ناهموار
دانههای دلم را دانهدانه
به عمیقِ خاکی فرو میبرم
که جز درد و تباهی
هیچ نمیرویَد
من به پای گلی آفتابم را سوزاندم
که آسمان را نمیشناخت
من به دانههای خاکی متعلق شدم
که از این دنیا
جز تباهی شکوفهای نداد
من از نور بُریدم که تاریکش نباشد
من از پا افتادم که راه بیفتد
از منِ دیروز
اینروزهای قد کشیدن مانده است و
دستی بر پیشانیِ اشتباه
که کجاست آن گلِ دیروز
که کجاست رفیقِ دیروز
ساقهای به جا مانده از من
در هایهای خطِ افق
هم عرضِ با مردن
هم راهِ تا رفتن
من از تمامِ خاکِ عشق
گوری ساختهام بر رویای بهشت
که من به دستانم خدا دادم
که دانهدانه اشک شدم
من عمیقتر از عشق
خاک خوردم و بزرگ شدم
قبل از تو
قبل از تمامِ این ویرانی
به گورِ آرزوهایم ،
وعدهی مرگ دادم
و حالا کنارِ قبرِ دستساختهام
به رنگِ شیونِ یک زنِ خاکخورده
زندگی را به دستانِ پستِ تقدیر ،
پَس دادم
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#فصل_پنجم
تمامِ روز زمزمهام شعر بود و ،
بغضِ پرندهای که از شانهام به جانم مینشست
از شانهای که بارهای زیادیست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بالهایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیدهام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشههای دور ،
متعلق به احساسِ من است .
مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطرهای خوش کردهام که خاکخوردهی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینهی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست
من تو را به روزهایی نشان دادهام ،
که وعدهی بهار ،
از پنجرهی چشمانت سر میزند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .
وهمِ پاییز را به آغوشِ پرندهای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیدهاش ،
فصلِ پنجمی از زندگیست .
فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز میشود و
با تو تمام میشود .
از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبحهای بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض
تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشتههای دردی که کشیدیم به جان .
که شاید اینبار ،
ترسی از مهآلودِ شب
لرزه بر هیچکجای من نیندازد
اگر تو را ،
پشتِ این ترسهای گریهدار
احساس کنم
#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار
#فصل_پنجم
تمامِ روز زمزمهام شعر بود و ،
بغضِ پرندهای که از شانهام به جانم مینشست
از شانهای که بارهای زیادیست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بالهایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیدهام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشههای دور ،
متعلق به احساسِ من است .
مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطرهای خوش کردهام که خاکخوردهی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینهی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست
من تو را به روزهایی نشان دادهام ،
که وعدهی بهار ،
از پنجرهی چشمانت سر میزند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .
وهمِ پاییز را به آغوشِ پرندهای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیدهاش ،
فصلِ پنجمی از زندگیست .
فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز میشود و
با تو تمام میشود .
از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبحهای بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض
تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشتههای دردی که کشیدیم به جان .
که شاید اینبار ،
ترسی از مهآلودِ شب
لرزه بر هیچکجای من نیندازد
اگر تو را ،
پشتِ این ترسهای گریهدار
احساس کنم
#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار
@asheghanehaye_fatima
#سی_سالگیها
باید سی سالگیات را پنجاه سال گذرانده باشی ،
تا شاید درک کنی از تمامِ خانه چرا کنجِ تنهایی و از تمامِ فنجانها همان شکستهی یادگاری عزیزتر است ،
تا شاید بفهمی چرا آسمان هرجا که باشی همان آسمان است و باران تنها بهانهایست شبیه شعرهای شاملو ، تا که زنی شبیه آیدا در آغوش درد مردی گریه کند .
باید یک سی و چند سالهی غمدیده باشی تا درک کنی ، مادر و پدر از آنچه کتابها میگویند مهربانترند ،
که از کودکانِ خیابانی باید معنای خانه را سوال کرد و از حرکتِ آرام حلزونهای باغچه ، خانه به دوشی را میشود فهمید ،
باید خیلی بیشتر از سی سالت گذشته باشد ،
تا شاید بفهمی چشمها چه میگویند که چروکِ کنار لبهای مادر چه عمقِ دردناکی دارد و چرخاندنِ کلیدِ خانه به دست عشقت معنای آمدن را تفهیم میکند .
اینکه گلدان سفالی شکستهی گوشهی بالکن از تنهایی شکسته و هیچ بذری ،
خاک تنهاییاش را گلدار نکرده است ،
و تنهایی تعبیریست که باید خیلی از روزها و شبهای زندگیات بگذرد چیزی شبیه چند عمر را سپری کنی تا درک کنی صدای غمگینِ بسته شدنِ در ،
چه التماسی به وسعتِ یک ماندن است
که تکرارِ صبح را به جان بخری و شب را با چشمهای باز سحر کنی .
باید خیلی بیشتر از سنت زندگی کرده باشی تا مُهرِ تقدیر را به روی پیشانیات احساس کنی و صلح با زندگی را به جنگهای سکوت ترجیح دهی ،
و باید پیرِ دردهایت شده باشی ،
تا یک انحنای رو به بالای لبهایت را ستایش کنی و صدای بلندِ خندههایت را به گوش دنیایی برسانی که نه تو را و نه هیچکس دیگری را با خنده به وجودش راه نداده است .
#مرجان_پورشریفی
#سی_سالگیها
باید سی سالگیات را پنجاه سال گذرانده باشی ،
تا شاید درک کنی از تمامِ خانه چرا کنجِ تنهایی و از تمامِ فنجانها همان شکستهی یادگاری عزیزتر است ،
تا شاید بفهمی چرا آسمان هرجا که باشی همان آسمان است و باران تنها بهانهایست شبیه شعرهای شاملو ، تا که زنی شبیه آیدا در آغوش درد مردی گریه کند .
باید یک سی و چند سالهی غمدیده باشی تا درک کنی ، مادر و پدر از آنچه کتابها میگویند مهربانترند ،
که از کودکانِ خیابانی باید معنای خانه را سوال کرد و از حرکتِ آرام حلزونهای باغچه ، خانه به دوشی را میشود فهمید ،
باید خیلی بیشتر از سی سالت گذشته باشد ،
تا شاید بفهمی چشمها چه میگویند که چروکِ کنار لبهای مادر چه عمقِ دردناکی دارد و چرخاندنِ کلیدِ خانه به دست عشقت معنای آمدن را تفهیم میکند .
اینکه گلدان سفالی شکستهی گوشهی بالکن از تنهایی شکسته و هیچ بذری ،
خاک تنهاییاش را گلدار نکرده است ،
و تنهایی تعبیریست که باید خیلی از روزها و شبهای زندگیات بگذرد چیزی شبیه چند عمر را سپری کنی تا درک کنی صدای غمگینِ بسته شدنِ در ،
چه التماسی به وسعتِ یک ماندن است
که تکرارِ صبح را به جان بخری و شب را با چشمهای باز سحر کنی .
باید خیلی بیشتر از سنت زندگی کرده باشی تا مُهرِ تقدیر را به روی پیشانیات احساس کنی و صلح با زندگی را به جنگهای سکوت ترجیح دهی ،
و باید پیرِ دردهایت شده باشی ،
تا یک انحنای رو به بالای لبهایت را ستایش کنی و صدای بلندِ خندههایت را به گوش دنیایی برسانی که نه تو را و نه هیچکس دیگری را با خنده به وجودش راه نداده است .
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#فرصت_عاشقی
میشود ندید گرفت رنگِ چهارچوبِ زندگی را ، میشود ندید اگر غیر از دلِ او حتا تمام خانه شکسته باشد ،
اینکه صندلی خراب شده یا میز چرا نیست یا دیوار چرا سپید است آنقدر مهم نیست که نفهمیم در عمیقِ دلِ مردِ زندگیمان چه میگذرد .
اینکه دلخوشیهای ناچیز ،
نکند فرصتِ عاشقی را از زنی بگیرد و اینکه مادر بودن ،
زنی را از مردش دور کند ،
میشود خطای دل باشد و سهوی نه که از عمد .
که پای عشق اگر میان باشد ،
میشود شبیه همیشهها بود و ،
با صدای بلندتری عاشقی کرد ،
آنقدر بلند که بشنود وجودت را کنارش و آرامشِ زنانگیات را به پای نگاهِ غمگینش بریزی .
که باید دستانش را گرفت و بر چشم گذاشت ،
خاطرهی دوست داشتنش را بارها و بارها جای خواستههای فرزند برایش تعریف کرد و خندید .
میشود اوقاتِ سکوتِ خانه را با تکرارِ دوستت دارم شیرین کرد و از یاد بُرد تلخیِ گذشتههای زجر را .
گاهی مردی چنان دوستت دارد ،
که هیچ احساسی جز داشتنش آرامشت نمیشود و گاهی به اشتباه چه زود خواستنش را از یاد میبریم و نمیدانیم در پسِ هر نگاهِ سکوتش دنیایی حرف مانده است ،
حرفهایی که شاید نزند اما میشود بگویی حرفهایت را میدانم ، میفهمم ،
من تمامِ حرفهایت را دوستت دارم .
چه ساده است اگر شبیه کودکی به آغوش بگیریاش و نجوای مهربانیات را برای قلبش بارها بخوانی و این زن ،
این موجودِ بیحواس ،
گاهی فقط فراموش میکند که تو هم شنیدن را دوست داری .
زنی که تمامِ رویای خوبِ زندگیاش را کنار مهربانیِ مردش قدم زده ،
گاهی از نبودنش به سوی خدا هم پرواز میکند .
تا شاید از خدا بخواهد جادههای برگشت را نشانِ نگاهش دهد ،
شاید خدا دست بر شانههای مردی گذاشت و برایش از عشقِ زنی گفت ،
که تمام شدنش محال است و تا همیشهها ادامه دارد .
شاید خدا به گوشِ دلِ مردی گفت ،
که زنی دستانش رو به آمدنت مانده است ،
تا فرصتهای عاشقی را اینبار ،
آنطور که تو دوست داری برایت تکرار کند .
فقط ،
آنطور که تو دوست داری .
#مرجان_پورشریفی
#آنطور_که_تو_دوست_داری
#فرصت_عاشقی
میشود ندید گرفت رنگِ چهارچوبِ زندگی را ، میشود ندید اگر غیر از دلِ او حتا تمام خانه شکسته باشد ،
اینکه صندلی خراب شده یا میز چرا نیست یا دیوار چرا سپید است آنقدر مهم نیست که نفهمیم در عمیقِ دلِ مردِ زندگیمان چه میگذرد .
اینکه دلخوشیهای ناچیز ،
نکند فرصتِ عاشقی را از زنی بگیرد و اینکه مادر بودن ،
زنی را از مردش دور کند ،
میشود خطای دل باشد و سهوی نه که از عمد .
که پای عشق اگر میان باشد ،
میشود شبیه همیشهها بود و ،
با صدای بلندتری عاشقی کرد ،
آنقدر بلند که بشنود وجودت را کنارش و آرامشِ زنانگیات را به پای نگاهِ غمگینش بریزی .
که باید دستانش را گرفت و بر چشم گذاشت ،
خاطرهی دوست داشتنش را بارها و بارها جای خواستههای فرزند برایش تعریف کرد و خندید .
میشود اوقاتِ سکوتِ خانه را با تکرارِ دوستت دارم شیرین کرد و از یاد بُرد تلخیِ گذشتههای زجر را .
گاهی مردی چنان دوستت دارد ،
که هیچ احساسی جز داشتنش آرامشت نمیشود و گاهی به اشتباه چه زود خواستنش را از یاد میبریم و نمیدانیم در پسِ هر نگاهِ سکوتش دنیایی حرف مانده است ،
حرفهایی که شاید نزند اما میشود بگویی حرفهایت را میدانم ، میفهمم ،
من تمامِ حرفهایت را دوستت دارم .
چه ساده است اگر شبیه کودکی به آغوش بگیریاش و نجوای مهربانیات را برای قلبش بارها بخوانی و این زن ،
این موجودِ بیحواس ،
گاهی فقط فراموش میکند که تو هم شنیدن را دوست داری .
زنی که تمامِ رویای خوبِ زندگیاش را کنار مهربانیِ مردش قدم زده ،
گاهی از نبودنش به سوی خدا هم پرواز میکند .
تا شاید از خدا بخواهد جادههای برگشت را نشانِ نگاهش دهد ،
شاید خدا دست بر شانههای مردی گذاشت و برایش از عشقِ زنی گفت ،
که تمام شدنش محال است و تا همیشهها ادامه دارد .
شاید خدا به گوشِ دلِ مردی گفت ،
که زنی دستانش رو به آمدنت مانده است ،
تا فرصتهای عاشقی را اینبار ،
آنطور که تو دوست داری برایت تکرار کند .
فقط ،
آنطور که تو دوست داری .
#مرجان_پورشریفی
#آنطور_که_تو_دوست_داری
@asheghanehaye_fatima
#فصل_پنجم
تمامِ روز زمزمهام شعر بود و ،
بغضِ پرندهای که از شانهام به جانم مینشست
از شانهای که بارهای زیادیست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بالهایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیدهام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشههای دور ،
متعلق به احساسِ من است .
مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطرهای خوش کردهام که خاکخوردهی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینهی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست
من تو را به روزهایی نشان دادهام ،
که وعدهی بهار ،
از پنجرهی چشمانت سر میزند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .
وهمِ پاییز را به آغوشِ پرندهای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیدهاش ،
فصلِ پنجمی از زندگیست .
فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز میشود و
با تو تمام میشود .
از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبحهای بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض
تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشتههای دردی که کشیدیم به جان .
که شاید اینبار ،
ترسی از مهآلودِ شب
لرزه بر هیچکجای من نیندازد
اگر تو را ،
پشتِ این ترسهای گریهدار
احساس کنم
#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار
#فصل_پنجم
تمامِ روز زمزمهام شعر بود و ،
بغضِ پرندهای که از شانهام به جانم مینشست
از شانهای که بارهای زیادیست ،
دستانِ مردی را به رویش دوست داشته که شبیه داستانِ کوچِ پرستو تنهاست .
و بالهایش تفسیرِ واژگانِ شعری از من است ،
که لغت به لغتش را بوسیدهام
تا به وقتِ خواندنش آرامِ جانی از تو شود که تا همیشههای دور ،
متعلق به احساسِ من است .
مژگانِ لبریز از اشک را به نگاهِ خاطرهای خوش کردهام که خاکخوردهی دستانِ قلبِ توست .
قلبی که جایگاهش ،
سینهی من و
زنی که باورش ،
احساسِ توست
من تو را به روزهایی نشان دادهام ،
که وعدهی بهار ،
از پنجرهی چشمانت سر میزند و ،
زمستان ،
همیشه پس از تو اتفاق افتاده است .
وهمِ پاییز را به آغوشِ پرندهای رسانده بودم
که پیچکِ بهار بر بال و پرِ خشکیدهاش ،
فصلِ پنجمی از زندگیست .
فصلی که تنها با تکرارِ تو آغاز میشود و
با تو تمام میشود .
از همان روزهای خوبِ خواستنی
از همان شب تا صبحهای بیداری
از همان نفس که بگیرمت به لب ،
تا همین احساسِ با من بودنت
تا همین دوست داشتنِ محض
تا ساحلی که دوباره باید ،
به رویش ایستاد تا نگاهِ دریا
خالی از گذشتههای دردی که کشیدیم به جان .
که شاید اینبار ،
ترسی از مهآلودِ شب
لرزه بر هیچکجای من نیندازد
اگر تو را ،
پشتِ این ترسهای گریهدار
احساس کنم
#مرجان_پورشریفی
#شاید_اینبار
@asheghanehaye_fatima
#نگاهم_کن
مرا نگاه کن ،
من شبیه باران در آفتابِ بینظیرِ یک بهاری که نیامده ،
ثانیهای صدبار زمستان را احساس میکنم .
چه کسی گفت زمستان آخرین فصلِ زندگیست ؛
من هرلحظه نبودنت را ،
بارها زمستان میشوم .
مرا نگاه کن از نزدیک ،
از کمترین نفس که میانمان گذشت
از فاصلهی من با خورشید
از درددلِ هرشبم با ماه
از نردبانی که نبود به ماه برسانیام سلام ،
از غمی که نشد از نگاهم برداری ، مرا نگاه کن عمیق .
نگاهم کن ببین ،
چشمان من بوی دستانِ دردگرفتهی ماهیگیرِ شهرمان را میدهد ،
ماهیام اسیرِ تُنگِ دل به پروازی فکر میکند که تنها یکبار به دستِ صیادش اتفاق افتاده است .
مرا در آغوش بگیر که دغدغههای این تنِ آزرده ،
سالهای زیادیست از چشمان من میبارد .
اشکهای من بوی دریا میدهند ،
بوی تندِ غم ، بوی قلبِ ماهی میدهند .
لهجهی نگاهم را با بوسهای درک کن ، که پنجرهی قلبم تنها یکبار تا همیشهها باز میشود .
من با صدای بلند گریه میکنم ،
من با صدای بلند آرزو میکنم ،
من با صدای بلند تو را دوست دارم .
لحنِ غمگینِ اینروزهایم را پای شکستگیهای قلبی بگذار که دیگر حالش خوب نمیشود .
اینبار هرچه منتظر شدم ،
جای زمستان را هیچ بهاری پر نکرد ،
هیچ شکوفهای به تنگ آغوش درخت کوچهیمان ننشست ، باورم کن امسال هیچ پرندهای از کوچ بازنگشت .
من دلم برای تمام این زندگی میسوزد ،
من دلم برای این احساس میسوزد .
اتفاقی که مرا به خاک نزدیک میکند لحظهی خوشبختیست که با عمقِ نگاهِ تو همدرد میشوم .
تبعیدم به تو ،
خوبترین حالت احساسِ من است .
به جانت بسپار قلبم را ، که من حرفم را ،
با نگاهم میزنم .
زندگی مرا به دردِ زخمی فروبرده است که هرچه اشک میبارمش خوب نمیشود .
سخت است گذشتن از گذشتهای که ادامهاش دردِ امروزِ توست .
سخت است و اینروزهای سخت ،
به این آسانی تمام نمیشود .
#مرجان_پورشریفی
#روزهای_سخت
#نگاهم_کن
مرا نگاه کن ،
من شبیه باران در آفتابِ بینظیرِ یک بهاری که نیامده ،
ثانیهای صدبار زمستان را احساس میکنم .
چه کسی گفت زمستان آخرین فصلِ زندگیست ؛
من هرلحظه نبودنت را ،
بارها زمستان میشوم .
مرا نگاه کن از نزدیک ،
از کمترین نفس که میانمان گذشت
از فاصلهی من با خورشید
از درددلِ هرشبم با ماه
از نردبانی که نبود به ماه برسانیام سلام ،
از غمی که نشد از نگاهم برداری ، مرا نگاه کن عمیق .
نگاهم کن ببین ،
چشمان من بوی دستانِ دردگرفتهی ماهیگیرِ شهرمان را میدهد ،
ماهیام اسیرِ تُنگِ دل به پروازی فکر میکند که تنها یکبار به دستِ صیادش اتفاق افتاده است .
مرا در آغوش بگیر که دغدغههای این تنِ آزرده ،
سالهای زیادیست از چشمان من میبارد .
اشکهای من بوی دریا میدهند ،
بوی تندِ غم ، بوی قلبِ ماهی میدهند .
لهجهی نگاهم را با بوسهای درک کن ، که پنجرهی قلبم تنها یکبار تا همیشهها باز میشود .
من با صدای بلند گریه میکنم ،
من با صدای بلند آرزو میکنم ،
من با صدای بلند تو را دوست دارم .
لحنِ غمگینِ اینروزهایم را پای شکستگیهای قلبی بگذار که دیگر حالش خوب نمیشود .
اینبار هرچه منتظر شدم ،
جای زمستان را هیچ بهاری پر نکرد ،
هیچ شکوفهای به تنگ آغوش درخت کوچهیمان ننشست ، باورم کن امسال هیچ پرندهای از کوچ بازنگشت .
من دلم برای تمام این زندگی میسوزد ،
من دلم برای این احساس میسوزد .
اتفاقی که مرا به خاک نزدیک میکند لحظهی خوشبختیست که با عمقِ نگاهِ تو همدرد میشوم .
تبعیدم به تو ،
خوبترین حالت احساسِ من است .
به جانت بسپار قلبم را ، که من حرفم را ،
با نگاهم میزنم .
زندگی مرا به دردِ زخمی فروبرده است که هرچه اشک میبارمش خوب نمیشود .
سخت است گذشتن از گذشتهای که ادامهاش دردِ امروزِ توست .
سخت است و اینروزهای سخت ،
به این آسانی تمام نمیشود .
#مرجان_پورشریفی
#روزهای_سخت
@asheghanehaye_fatima
#اشتباه
قبل از اینکه خودمان را بشناسیم ، حتا قبل از اینکه بفهمیم یک نفریم ، دو نفر شدیم !
و تعهد چه واژهی دردناکیست وقتی از پدر و مادرمان خوب بودن را به ارث بردیم و حواسمان نبود چین و چروک وجودشان را بعدترها از درد و رنج ما به ارث بردند .
ما حتا قبل از اینکه بدانیم از کدام سوی آسمان به کدام سمتِ زمین افتادهایم حتا خیلی قبلترها پای سفرهی عقدی نشستیم که از تمام شدنش فقط بله گفتن را پس از گل چیدن بلد بودیم و تشکر از مبارک گفتنهای تکراری و بستنِ دفتر بزرگی که بیجهت و نخوانده امضا کردیم .
و آرزوی خوشبختی وقتی در دلمان جوانه زد ،
که احساسِ بدبختی وجودمان را سوزانده بود .
ما هنوز نمیدانستیم دنجِ خانه چه معنی دارد ،
امنِ آغوش به چه معناییست ،
یا زن شدن و خوب بودن و خوب ماندن چقدر تعهد میخواهد و برعکس وقتی پسرکِ احمقِ کنارمان نام شوهر را به دوش میکشید و هنوز نمیدانست کدام سمتِ تختخوابِ دونفره جای دارد !
یا دختری که گویی زنِ اوست را ،
چگونه به آغوش بگیرد که آرام شود .
خیلی از ما زمانی بلههایمان را به کف زدنهای احمقانهی دیگران بخشیدیم که نمیدانستیم باید برای تمام عمر پای بلهمان بمانیم و عشق چه واژهی کودکانهای بود وقتی از شرمِ گرفتنِ دستانِ یک پسر در قلبمان حسِ دلهره پیچید و چه احمقانه یک لمسِ ساده را به پای عشق گذاشتیم و دست از بزرگ شدن کشیدیم و به یکباره پیر شدیم .
یک دوره از شیرینترین لحظات و ماندگارترین دقایقِ زندگیمان را به پای کسانِ اشتباهی هدر دادیم و ندانستیم زن و شوهر چه معنای بزرگی دارد و از سرِ حماقت پدر و مادر شدیم !
و میوهی حماقتمان اینروزها چه یادگارِ دردناکی از اشتباهترین لحظاتِ هدررفتهی عمر ماست . لحظاتی که سالهاست گذشته و امروز چه عاقلانه خطِ بطلان به رویشان میکشیم ولی با ارثهای رسیده از همان اشتباه چه کنیم .
اشتباهی که به جرات هفتاد درصد از جوانان دههی دردناکِ پنجاه را سوزانده است و هنوز هم میسوزاند ، وقتی کودکانی خالی از عطوفتِ مادر و یا بیپدر گاهی از ما سوال میکنند چرا از پدرم جدا شدی ، مادرم چرا کنارِ ما نیست و یا ،
من کودکیام که هیچ روز مادری را نخواهم داشت و روزهای پدر برایم بدترین روزهای زندگیست .
تقصیرِ این احساس دردناکِ کودکان را به گردن نحیفِ ما نمیشود انداخت ،
که عاجزانه هنوز به دنبال خوشبختی در کوچههای زندگی میگردیم و امروز که براستی همان عاشقیم که باید باشیم
یک مشت قلبِ خُرد شدهایم و داغی که از دیروزها ،
بر پیشانیِ کودکمان درست شبیه آینهی درد روبهروی آرزوهایمان حک شده است .
#مرجان_پورشریفی
#اشتباه
قبل از اینکه خودمان را بشناسیم ، حتا قبل از اینکه بفهمیم یک نفریم ، دو نفر شدیم !
و تعهد چه واژهی دردناکیست وقتی از پدر و مادرمان خوب بودن را به ارث بردیم و حواسمان نبود چین و چروک وجودشان را بعدترها از درد و رنج ما به ارث بردند .
ما حتا قبل از اینکه بدانیم از کدام سوی آسمان به کدام سمتِ زمین افتادهایم حتا خیلی قبلترها پای سفرهی عقدی نشستیم که از تمام شدنش فقط بله گفتن را پس از گل چیدن بلد بودیم و تشکر از مبارک گفتنهای تکراری و بستنِ دفتر بزرگی که بیجهت و نخوانده امضا کردیم .
و آرزوی خوشبختی وقتی در دلمان جوانه زد ،
که احساسِ بدبختی وجودمان را سوزانده بود .
ما هنوز نمیدانستیم دنجِ خانه چه معنی دارد ،
امنِ آغوش به چه معناییست ،
یا زن شدن و خوب بودن و خوب ماندن چقدر تعهد میخواهد و برعکس وقتی پسرکِ احمقِ کنارمان نام شوهر را به دوش میکشید و هنوز نمیدانست کدام سمتِ تختخوابِ دونفره جای دارد !
یا دختری که گویی زنِ اوست را ،
چگونه به آغوش بگیرد که آرام شود .
خیلی از ما زمانی بلههایمان را به کف زدنهای احمقانهی دیگران بخشیدیم که نمیدانستیم باید برای تمام عمر پای بلهمان بمانیم و عشق چه واژهی کودکانهای بود وقتی از شرمِ گرفتنِ دستانِ یک پسر در قلبمان حسِ دلهره پیچید و چه احمقانه یک لمسِ ساده را به پای عشق گذاشتیم و دست از بزرگ شدن کشیدیم و به یکباره پیر شدیم .
یک دوره از شیرینترین لحظات و ماندگارترین دقایقِ زندگیمان را به پای کسانِ اشتباهی هدر دادیم و ندانستیم زن و شوهر چه معنای بزرگی دارد و از سرِ حماقت پدر و مادر شدیم !
و میوهی حماقتمان اینروزها چه یادگارِ دردناکی از اشتباهترین لحظاتِ هدررفتهی عمر ماست . لحظاتی که سالهاست گذشته و امروز چه عاقلانه خطِ بطلان به رویشان میکشیم ولی با ارثهای رسیده از همان اشتباه چه کنیم .
اشتباهی که به جرات هفتاد درصد از جوانان دههی دردناکِ پنجاه را سوزانده است و هنوز هم میسوزاند ، وقتی کودکانی خالی از عطوفتِ مادر و یا بیپدر گاهی از ما سوال میکنند چرا از پدرم جدا شدی ، مادرم چرا کنارِ ما نیست و یا ،
من کودکیام که هیچ روز مادری را نخواهم داشت و روزهای پدر برایم بدترین روزهای زندگیست .
تقصیرِ این احساس دردناکِ کودکان را به گردن نحیفِ ما نمیشود انداخت ،
که عاجزانه هنوز به دنبال خوشبختی در کوچههای زندگی میگردیم و امروز که براستی همان عاشقیم که باید باشیم
یک مشت قلبِ خُرد شدهایم و داغی که از دیروزها ،
بر پیشانیِ کودکمان درست شبیه آینهی درد روبهروی آرزوهایمان حک شده است .
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#نگاهم_کن
مرا نگاه کن ،
من شبیه باران
در آفتابِ بینظیرِ یک بهارِ غمگین
ثانیهای صدبار ،
زمستان را احساس میکنم
چه کسی گفت ،
زمستان آخرین فصلِ زندگیست ؛
من هرلحظه نبودنت را ،
بارها زمستان میشوم
#مرجان_پورشریفی
#نگاهم_کن
مرا نگاه کن ،
من شبیه باران
در آفتابِ بینظیرِ یک بهارِ غمگین
ثانیهای صدبار ،
زمستان را احساس میکنم
چه کسی گفت ،
زمستان آخرین فصلِ زندگیست ؛
من هرلحظه نبودنت را ،
بارها زمستان میشوم
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#یک_روز_خوبتر_از_صبح
من روزهای فراموش شدنم را
تمامِ روزهای شب شدهام را
روزی به همین نزدیکیها
به همین سادگیِ کلام
از یاد خواهم برد
من تنهاییِ آسمان را ،
پشتِ این پنجرهها
از خورشید پُر خواهم کرد
نوری که روزها
دلتنگِ ستارهها میتابد و
شبها
سراغِ خورشید را از پرندهای میگیرد ،
که روزهای بیبالیاش را ،
یک روزِ خوبتر از صبح ،
فراموش خواهد کرد
#مرجان_پورشریفی
#یک_روز_خوبتر_از_صبح
من روزهای فراموش شدنم را
تمامِ روزهای شب شدهام را
روزی به همین نزدیکیها
به همین سادگیِ کلام
از یاد خواهم برد
من تنهاییِ آسمان را ،
پشتِ این پنجرهها
از خورشید پُر خواهم کرد
نوری که روزها
دلتنگِ ستارهها میتابد و
شبها
سراغِ خورشید را از پرندهای میگیرد ،
که روزهای بیبالیاش را ،
یک روزِ خوبتر از صبح ،
فراموش خواهد کرد
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
#عروسکم_از_خواهرم_بزرگتر_است
ما هنوز در همان بچگیهایمان ماندهایم و در حال و هوای خانهای نفس میکشیم که هیچ بویی از وسایل مدرن و تصویرهای سه بعدی نبُرده است ،
ما هنوز در کوچهپسکوچههای محلهی خانهای قدیمی به هوای خندهی فرفرهای میدَویم و قهقههای از ته دل را میانِ آجرهای کج و کولهی دیوارهای بیحواسِ کوچه جا گذاشتهایم ،
هنوز هم به همسایهی دیوار به دیوارِ خانه کلیدِ خانه را میسپاریم و گلدانهای سبزِ مادر را به هوای مهربانیاش تنها میگذاریم ،
دل به هَراز میدهیم و دودِ کبابِ ذغالیِ سرِ جاده را به فستفودهای امروز ترجیح میدهیم ،
ما میانِ کیبوردهای نامرئیِ اینروزها به دنبالِ مدادِ پاکندار و کاغذی کاهی میگردیم ،
تا بهنامِخدا را وسطِ صفحه آن بالای بالا بنویسیم و از خطِ اول تا آخر را بارها نقطه بگذاریم و از سرِ خطِ آبیِ دریا بر کاهیِ گذشته اشک بریزیم .
ما هنوز به دنبالِ پروانهای به رنگِ سپید ، شعرهایی سیاه مینویسیم و حواسمان به وقتِ ناهار و لحنِ مهربان و بیاضطرابِ مادرست ، وقتی سفرهی غذا سبز از ریحانهای باغچهی همسایه و بشقابهای چیده دورتادورِ سفره در انتظارزانوی کوچکِ ما و کفگیری از عطرِ برنج و قورمههای سبزیست .
ما هنوز روزِ مادر قلکمان را میشکنیم و خرازیِ محل را دوست داریم ، لاکِ قرمز بر ناخنهای کوچکمان میزنیم و ما هنوز که هنوزه بزرگ نشدیم .
تمامِ دنیایمان در یک مکعبِ قرمز رنگ ساعتِ پنجِ عصر خلاصه میشود و کیک و شیر کنارِ دستمان پر از دلخوشیهای کودکانه است .
هنوز نِل به دنبالِ پارادایز است و هنوز حنا در مزرعه کار میکند .
هنوز خواهرم کوچکتر از من است و هنوز با صدای بلند درس میخواند ، مادربزرگ زنده است ، نه او سرطان گرفته و نه مرگ او را از ما .
نوارِ کاستِ پدر در هیلمنِ سفید ، هایده میخواند و موهای مادرم هنوز رنگِ شب است .
من هنوز کنارِ مادرم نماز را با تکانهای دهان و ادای او میخوانم و فرشتهای کنارم برایم دست میزند و من هنوز سعی میکنم غیر از مُهرِ کوچکم جایی را نبینم تا خدا دوستم داشته باشد .
خانه هنوز بوی ماندن میدهد و هیچکس از ما ترکِ خانه نکرده است و خارج از ایران هنوز خیلی دور است .
بندهای کتانیام سفید است و پلههای راهرو را موکتی سرخ پوشانده است ،
ظهر است و آفتاب درست بالای سرِ خانهی ماست و پدرم هنوز از سرِکار برنگشته است ،
عروسکم هنوز از قدِ خواهرم بزرگتر است و ،
من از خواهر و عروسک و این بغضِ لعنتی بزرگتـــر .
#مرجان_پورشریفی
#عروسکم_از_خواهرم_بزرگتر_است
ما هنوز در همان بچگیهایمان ماندهایم و در حال و هوای خانهای نفس میکشیم که هیچ بویی از وسایل مدرن و تصویرهای سه بعدی نبُرده است ،
ما هنوز در کوچهپسکوچههای محلهی خانهای قدیمی به هوای خندهی فرفرهای میدَویم و قهقههای از ته دل را میانِ آجرهای کج و کولهی دیوارهای بیحواسِ کوچه جا گذاشتهایم ،
هنوز هم به همسایهی دیوار به دیوارِ خانه کلیدِ خانه را میسپاریم و گلدانهای سبزِ مادر را به هوای مهربانیاش تنها میگذاریم ،
دل به هَراز میدهیم و دودِ کبابِ ذغالیِ سرِ جاده را به فستفودهای امروز ترجیح میدهیم ،
ما میانِ کیبوردهای نامرئیِ اینروزها به دنبالِ مدادِ پاکندار و کاغذی کاهی میگردیم ،
تا بهنامِخدا را وسطِ صفحه آن بالای بالا بنویسیم و از خطِ اول تا آخر را بارها نقطه بگذاریم و از سرِ خطِ آبیِ دریا بر کاهیِ گذشته اشک بریزیم .
ما هنوز به دنبالِ پروانهای به رنگِ سپید ، شعرهایی سیاه مینویسیم و حواسمان به وقتِ ناهار و لحنِ مهربان و بیاضطرابِ مادرست ، وقتی سفرهی غذا سبز از ریحانهای باغچهی همسایه و بشقابهای چیده دورتادورِ سفره در انتظارزانوی کوچکِ ما و کفگیری از عطرِ برنج و قورمههای سبزیست .
ما هنوز روزِ مادر قلکمان را میشکنیم و خرازیِ محل را دوست داریم ، لاکِ قرمز بر ناخنهای کوچکمان میزنیم و ما هنوز که هنوزه بزرگ نشدیم .
تمامِ دنیایمان در یک مکعبِ قرمز رنگ ساعتِ پنجِ عصر خلاصه میشود و کیک و شیر کنارِ دستمان پر از دلخوشیهای کودکانه است .
هنوز نِل به دنبالِ پارادایز است و هنوز حنا در مزرعه کار میکند .
هنوز خواهرم کوچکتر از من است و هنوز با صدای بلند درس میخواند ، مادربزرگ زنده است ، نه او سرطان گرفته و نه مرگ او را از ما .
نوارِ کاستِ پدر در هیلمنِ سفید ، هایده میخواند و موهای مادرم هنوز رنگِ شب است .
من هنوز کنارِ مادرم نماز را با تکانهای دهان و ادای او میخوانم و فرشتهای کنارم برایم دست میزند و من هنوز سعی میکنم غیر از مُهرِ کوچکم جایی را نبینم تا خدا دوستم داشته باشد .
خانه هنوز بوی ماندن میدهد و هیچکس از ما ترکِ خانه نکرده است و خارج از ایران هنوز خیلی دور است .
بندهای کتانیام سفید است و پلههای راهرو را موکتی سرخ پوشانده است ،
ظهر است و آفتاب درست بالای سرِ خانهی ماست و پدرم هنوز از سرِکار برنگشته است ،
عروسکم هنوز از قدِ خواهرم بزرگتر است و ،
من از خواهر و عروسک و این بغضِ لعنتی بزرگتـــر .
#مرجان_پورشریفی
آدم یک تو را داشته باشد و
دو لیوان چای
زندگی اگر تمام هم شود
تمام شود !
فدای سرِ تمامِ روزهای نیامده
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima
دو لیوان چای
زندگی اگر تمام هم شود
تمام شود !
فدای سرِ تمامِ روزهای نیامده
#مرجان_پورشریفی
@asheghanehaye_fatima