عاشقانه های فاطیما
808 subscribers
21.2K photos
6.48K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
قول داد که امشب
به خوابم می آید،حالا
از شوقِ اینکه قرار است
در رویا ببوسمش
خوابم نمی برد...!

#علی_سلطانی

@asheghanehaye_fatima
دلتنگی یک شب هایی را
هیچ خیابانی گردن نمی‌گیرد
تاریکی یک شب هایی را
هیچ مهتابی روشن نمی‌کند
گردو غبار یک شب هایی را
هیچ بارانی شستشو نمی‌دهد
و تمام این شب ها را
نبودن تو رقم می‌زند

#علی_سلطانی

@asheghanehaye_fatima
ارتباطش رو با دختره قطع کرده بود. ازش پرسیدم چرا؟ گفت دختر خوبی بود ولی شدید نیاز به مراقبت داشت.هر حرفی بهش برمی خورد. سر هر بحثی میزد زیر گریه، کاراشو من باید پیگیری می کردم. با اینکه تیپ و قیافه و هیکلش رو پسندیده بودم، اما مدام دغدغه داشت که نکنه خوشگل نیست! یکی دو بارم که گفتم باید پدره جدی تر راجع به رابطه مون حرف بزنیم، هول میکرد و به هم میریخت و خواهش تمنا میکرد تموم نکنم باهاش. اصلا خلوت و تنهایی براش تعریف نشده بود. مدام باید با من در ارتباط می بود. رابطه براش بخشی از زندگی نبود. همه ی زندگی بود! یعنی هدف و برنامه نداشت اصلا. گفتم: ولی فکر کنم دوستش داشتی! گفت دختری که ضعیفه بعد یه مدت از چشمت میفته. چون احساس امنیت نمی کنی کنارش.. سکوت کردم ! نمی دونستم چی بگم...

#علی_سلطانی


@asheghanehaye_fatima
بدون هیچ کلامی
به یاد هم بیداریم

و این بیدارترین بی خوابی ست!


#علی_سلطانی

@asheghanehaye_fatima
نشسته‌ام توی بوتیک زنانه. دوست دخترم توی اتاق پرو است. دو مرد عصبانی می‌آیند توی بوتیک و پُشت سرشان دختری جوان با ماسکی به صورت وارد می‌شود. مرد دست می‌کند توی نایلون و پالتوی سیاه رنگی را در‌می‌آورد و می‌دهد به دخترش و می‌گوید بپوش. پالتو بالای زانویش است. مرد به فروشنده می‌گوید: به خواهر مادر خودتم میدی اینارو بپوشن؟ فروشنده می‌خواهد جواب بدهد که برادرِ دختر صداش را بالا می‌برد: ما مثه شماها بی‌آبرو نیستیم خواهرمون انگشت نما بشه. دختر زیرِ نگاه پدر و برادر دارد ریز ریز می‌شود….هیچی نمی‌گوید. انگار زبانش را بریده اند…
فروشنده پالتو را پس نمی‌گیرد. عوضش می‌کند. پالتوی تعویض شده توی تن دختر زار می‌‌زند. شبیه چشم و ابرو و پیشانی‌اش. می‌روند بیرون. دوست دخترم از اتاق پرو خارج می‌شود. به هم ریخته است. مانتو را نشانم می‌دهد و می‌پرسد خوب است؟ می‌گویم: هر چی انتخاب خودت باشه خوبه عزیزم. می‌رویم بیرون. جلوی پاساژ دختر را می‌بینم نشسته صندلیِ عقب ماشین و ماسکش را درآورده. ردِ انگشت مردانه‌ای صورتش را سُرخ کرده. نگاهم می‌کند. می‌ایستم. گوشم سوت می‌کشد.
دوست دخترم می‌گوید: چی شده؟
به ماشین نگاه می‌کنم‌. به چشمان دختر…
می‌گویم: دارند جنازه می‌برند…

#علی_سلطانی


@asheghanehaye_fatima
چشمان خیست را می‌بوسم نازنین
دلواپسِ آینده نباش
این شب‌ها میگذرد
و می‌رسد روزی که در آغوشِ هم
از سَرِ شوق
گریه سر می‌دهیم.


#علی_سلطانی

@asheghanehaye_fatima
مدتی بود در #کافه‌ی یک دانشگاه کار می‌کردم ...
و شب را هم همانجا می‌خوابیدم!
#دختر های زیادی می‌آمدند و می‌رفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.

اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!

تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خورده‌اش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمی‌آورد.
همه را صدا میکردم قهوه‌شان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوه‌ای روشن و سبزه‌ی صورتش،
همراه با مژه‌هایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و‌ سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.

از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشه‌ای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را  مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعر‌ها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!

این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!

مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتن‌ام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوه‌اش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.


📌 #عشق همین است
آدم ها می‌روند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...


چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima
تو را باید کمی بیشتر دوست داشت
کمی بیشتر از یک همراه
کمی بیشتر از یک همسفر
کمی بیشتر از یک آشنای ناشناس!
تو را باید...
اندازه تمام دلشوره‌هایت
اندازه اعتماد کردنت
تو را باید با تمام حرف‌هایی که در چشمانت موج می‌زند
با تمام رازهایی که در سینه داری دوست داشت
تو را باید همانند یک هوای ابری
یک شب بارانی
یک آهنگ قدیمی
یک شعر تمام نشدنی
همانند یک ملو درامِ کلاسیکِ عاشقانه‌ی فرانسوی
همانند یک آواره‌ی عاشق دوست داشت!
تو را باید هنگامی که موهایت را تاب می‌دهی
هنگامی که پشت پنجره‌ی اتاقِ خاطرات‌ات...
چشم می‌دوزی به برگ‌هایِ روانِ پاییز
هنگامی که دیوار شب را با سکوت‌ات می‌شکنی
هنگامی که آغوشی می‌خواهی از جنس آرامش
تو را باید فراتر از لمسِ تَن‌ات دوست داشت
فراتر از اختلالات هورمونی!
برای دوست داشتنت باید غرور را رها کرد !




#علی_سلطانی


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
غلت میزند
روی شانه ی سمت چپ
نوک دماغش میخورد به نوک دماغم
میخندد...
چشمانِ بدونِ آرایش‌اش برق میزند
نفس گرم اش میرسد به لبم
موهایش را کنار میزنم
موهایش را نفسِ عمیق میکشم
از پیشانی نوازش میکنم تا زیر چانه اش
آبِ دهانش را قورت میدهد
میگوید لطفا قصه بگو برایم
میگوید لطفا صدایت را صاف نکن و قصه بگو!
میگویم چشمانت
سرش را کج میکند و میگوید همین؟!
میگویم تمام قصه چشمان توست
در آغوشم میگیرد
انگار که باران
به زمین رسیده باشد...



#علی_سلطانی

@asheghanehaye_fatima
گفتم حالا که قصد ازدواج داری،چرا با کسی که توی رابطه بودی ازدواج نمی کنی؟ گفت دختری که با من توی رابطه بوده احتمالا با آدمای دیگه‌ام بوده! گفتم این در رابطه با توام صدق می‌کنه. گفت من پسرم فرق می‌کنه. گفتم فرقش اینه که اون باورت کرده،بهت اعتماد کرده و برای همین روح و جسمش رو در اختیارت گذاشته؛اما تو تمام مدتی که قول و قرار میذاشتی برای این بود که به اهداف هوس‌آلودت برسی. گفت زورش نکردم که خودش خواست. گفتم زورش نکردی اما نقش بازی کردی چون تكلیفت با خودت معلوم بوده،اما از اول نگفتی تصمیمت چیه. بذار خیالت رو «ناراحت» کنم، اگه نگاه آدمی که برای زندگی با تو هزارتا رویا ساخته پُشت سرت جا بمونه، هیچوقت با هیچکس به آرامش نمی‌رسی.


👤 #علی_سلطانی
📚دُختر نیستی که بفهمی
#شما_فرستادید

@asheghanehaye_fatima
.

حال ما کجا دانند اهالیِ شهر
که تن و پیراهنم
در هوای خُنَکِ چشمانت
بِسان بادبادکی
پرواز و پَر باز میکنند

کنار منی
که سهراب میخوانم
که هم لحظه ی بارانم
که عاشق و سرزنده و سامانم
که هر صبح
از پنجره ی امیدم میتابی
که خورشید منی جانا...

#علی_سلطانی

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.

عادت کرده بود قبل از خواب برایش شعر بخوانم
یکجوری عادت کرده بود که تا نمیخواندم خوابش نمیبرد
یادم هست یک شب داشتم از مسافرت بر میگشتم که تلفن همراهم خاموش شد و یک مسیر طولانی هیچ گونه دسترسی به تلفن نداشتم.
خلاصه پنج صبح بود که رسیدم خانه و تا گوشی را روشن کردم....
دیدم هر پنج دقیقه یک بار پیام داده که:
"من خوابم نمیبره، شعر لدفا"
آخرین پیامش هم برای دو دقیقه پیش بود...
اشکم بی اختیار روی گونه لم داد...
دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم ..
آن چنان که کل شهر توان جدا کردنمان را نداشته باشند... .
.
.
عزیزم نمیدانم باز هم بیدار میمانی یا نه!
نمیدانم باز هم بی خواب میشوی یا نه!
فقط راستش را اگر بخواهی
کلی شعر روی دستم باد کرده...
کلی شعر که برای اپراتور میخوانم وقتی میگوید مشترک مورد نظرت خاموش است
کلی شعر که این بار من را بی خواب کرده اند...
کلی شعر که نمیدانم بدون گوش کردنشان
چگونه میخوابی؟!


#علی_سلطانی|| چیزهایی هست که نمی دانی

@asheghanehaye_fatima
صبح بخیر گفتنت مثل خاک نم خورده
شوق نفس کشیدن می‌دهد!

#علی_سلطانی


@asheghanehaye_fatima
و شاید زیباترین خاطرات عاشقانه
همانی ست که هیچ گاه تجربه اش نکردی
همانی ست که هیچ وقت به آن نرسیدی
با من از وصال نگو
قانون طبیعت این است
که هر چه بیش‌تر برسی میگَندی
که آنچه بیش‌تر برسد می‌‌گَندد...

#علی_سلطانی

@asheghanehaye_fatima
اگر آنسویِ پنجره نشسته‌ای
و صدای باران قرارِ دلت را ربوده
رختِ پاییزی‌ات را به تن کن
و ذوق دلت را قدم بزن
هیچ معلوم نیست
دوباره پاییز باشد
دوباره تو باشی
دوباره قرار دلت به بارانی بی‌قرار شود

#علی_سلطانی
@asheghanehaye_fatima
گر آنسوی پنجره نشسته‌ای
و صدای باران قرارِ دلت را ربوده
رختِ پاییزی‌ات را به تن کن
و ذوق دلت را قدم بزن
هیچ معلوم نیست
دوباره پاییز باشد
دوباره تو باشی
دوباره قرار دلت به بارانی بی‌قرار شود.


#علی_سلطانی


@asheghanehaye_fatima
.


می‌خواهی گردن بگیر
می‌خواهی کتمان کن
تنهایی‌ام حاصل ماندن تو در من است!
ماندن روحت
ماندن آغوش‌ات
ماندن بوسه‌ات
ماندن عطرت
ماندن صدایت
ماندن حرف‌هایت
می‌بینی؟
تو رفته‌ای اما من تنها نیستم
تو...
تو چرا نمی‌روی از من؟


#علی_سلطانی
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima
حالِ ما کجا دانند اهالیِ شهر
که تن و پیراهنم
در هوای خُنَکِ چشمانت
بِسان بادبادکی
پرواز و پَر باز میکنند
.
کنار منی
که سهراب میخوانم
که هم لحظه ی بارانم
که عاشق و سرزنده و سامانم
که هر صبح
از پنجره ی امیدم میتابی
که خورشید منی جانا...


#علی_سلطانی
#عزیز_روزهام


@asheghanehaye_fatima
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
عشق؛
واقعی‌ترین سهمِ تو از تَوَهُمِ زندگیه!

#علی_سلطانی
#عشق


@asheghanehaye_fatima
.

ولنتاین بهانه ایست برای کسانی که
دنیایشان خالی از شاملو و فروغ است
نه برای من که هر روزِ خدا بهانه میتراشم
تا از حادثه ی چشمانت شعر بگویم
نه برای من که مُهر دوست داشتن ات
در تمام صفحات تقویم ام حک شده است
عزیزم ولنتاین ات مبارک!
اما بهتر است بدانی
در دنیایی که من زندگی میکنم
تمام روزها متعلق به توست
حتی روز تولدم حتی روزی که نگاهم را
برای همیشه از بی مهری های اهل زمین میگیرم


#علی_سلطانی
#ولنتاین_مبارک_مهربانو
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima