@asheghanehaye_fatima
یکی از شاگردای من ؛ همیشه برام میخک سفید میاورد و لای کتابهام میذاشت. دختر مهربونی بود؛ اما نمیدونستم چرا میخک سفید؟ روم هم نمیشد بپرسم....فکر کردم لازم باشه خودش حرف میزنه؛ یه روزگفت: میتونم به شما اعتماد کنم؟
گفتم:البته !گفت:میدونید؛روز تدفین پدرم ؛من و مادرم؛ خیلی تنها بودیم؛ یکی از آقایون جوونی که مسول شستن میت بود؛ دلش به حال من و مادر و همسایه مون که فقط سه تا زن برای تشییع پدر بودیم؛ سوخت؛ خودش و دوستش ؛ با اجازه ی مادرم ؛ جنازه رو حمل کردن و برای نماز و مزاربردن ؛ بعد هم تا آخر مراسم ؛ کمی دورتر ایستادن؛ فاتحه خوندن؛ تسلیت گفتن و رفتن؛ ....
بعد از اون؛ هر وقت به بهشت زهرا میرم ؛ یه شاخه میخک سفید ؛ روی قبر باباست! من معمولا جمعه ها میرم ؛ ولی گاهی عمدا ؛ روز دیگه هم رفتم و همیشه یه شاخه گل میخک تازه روی سنگ مزار پدر بوده ! .... نمیدونم یعنی چی واقعا ؟ !
گفتم: یه پیامه.... گفت: یعنی یکی ؛ دلش برای بیکسی پدرم سوخته؟!
گفتم"حالا... پیام هرچی میتونه باشه! راستی چرا برای من میاریشون؟!
لبخند زد و گفت: پیامه!
چون مثل مادر؛ دوستتون دارم و راستش ؛ هنوز به مادرم نگفتم...
یعنی نمیدونم چطوری بگم که توی این وضعیت ؛ حساس نشه !
گفتم: فعلا نگو ! این بار یک کاغذ ببر و روش بنویس : این گل تقدیم به کسی که گل میاره!....لیلا مفتاح.
گلم بذار رو نامه و برو !
گفت: بد نیست؟ پررویی نیست؟!
گفتم: ادبه! و یه پیامه!
گفت: وای....مگه مزار بابای طفلی من ؛ گوشیه؟ هی باش پیام میدیم؟! خندیدم....او هم خندید... بعد از مدتها ؛ شاید...
شنبه بعدش ؛ حس کردم چقدر زیبا شده امروز! انگار غبار غم ؛ از صورتش رفته بود و چشماش میدرخشید.
تو دلم گفتم : زیبا شدن ؛ خودش یه
#پیامه.... زنگ خورد.
گفتم: خب؟!
با هیجان گفت: نامه رو گذاشتم ؛ زود رفتم ؛ دنبالم دوید؛ از خجالت زمین رو نگاه میکرد ؛ وقتی فامیلمو صدا کرد! ؛ بعد عینکش رو صاف کرد؛ گل و نامه تو دستش بود ؛ گفت: سلام؛ اینو جا گذاشتید!
همون جوون مرده شورخونه بود ! تعجب کردم با شلوار جین سر کار اومده بود!
گفتم:
جانذاشتم! هدیه گرفتم و هدیه ش دادم ؛ از طرف پدر خدا بیامرزم!
گفت:شاید پدر خدا بیامرزتون راضی نباشن ؛ منطورم اینه شاید نخوان ؛ هدیه ش به یه جوون مرده شور برسه!
گفتم: پدر من راضیه! میشناسمش؛ مگر اون جوون ؛ این هدیه رو نخواد !
گفت:کار دوممه ؛ دانشجوی ادبیاتم ؛ هنوز شغلی پیدا نکردم ؛ نمیخوام و نمیتونم از پدرم خرجی بگیرم ! یه روز ؛ خیلی دلم گرفته بود؛ اومدم اینجا....دیدم چه صفایی داره شستن میت!
مثل آخرین حموم دامادی برای خداحافظی با دنیاست ؛ باخوبیها و بدیهاش ؛ و بعد ؛ مثل بذر یه گیاه تو پارچه ؛ به خاک تحویل داده میشی؛ تا جوونه بزنی! آفتاب و بارون بیاد ؛ سبز بشی و روحت به نور برسه....
یه مدت ؛ داوطلبی کمکشون کردم ؛ دیدن دستم تنده و درآمدی هم ندارم ؛ خودشون پیشنهاد کار دادن؛ سه روز دانشگام ؛ سه روز اینجا !
به دوستم سپردم روزایی که من نیستم ؛ اون گل بذاره رو مزار پدر خدا بیامرزتون. شیفتی کار دل میکنیم... تا گل تن سیر کنیم....چه کنیم؟
گفتم :میخکا؟! از کجا میاد؟
گفت:
چیزی که اینجا زیاده گله...
انقدر که نمیدونیم باشون چیکارکنیم ؛ گفتم : و این هدیه ؛ برای منه یا پدرم؟!
گفت: ناراحت شدین گل میت بتون دادم؟
گفتم: برای کیه؟ گفت: پیامه! اجازه از یه پدر برای دخترش!
گفتم:چرا میخک؟! اینجا گلای زیادی میاد...رز ؛ گلایول...
گفت: میخک ؛ مثل قلبه ؛ لایه لایه ؛ پر از درد عشق و صداقت....دردشم ببینی ؛ چون بوی خاصی نداره ؛ عشقشو نمیبینی !
یه جور غریب افتاده این گل! ....مثل بعضی آدما... یا بعضی شغلا...
لپهای لیلا گل انداخت...زمین را نگاه کرد ؛ خجالت کشیده بود...
گفتم: دیدی مزار پدرت هم ؛ به خواست خدا ؛ محل پیامه؟!
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه_عاشقانه
#میخک_سفید
یکی از شاگردای من ؛ همیشه برام میخک سفید میاورد و لای کتابهام میذاشت. دختر مهربونی بود؛ اما نمیدونستم چرا میخک سفید؟ روم هم نمیشد بپرسم....فکر کردم لازم باشه خودش حرف میزنه؛ یه روزگفت: میتونم به شما اعتماد کنم؟
گفتم:البته !گفت:میدونید؛روز تدفین پدرم ؛من و مادرم؛ خیلی تنها بودیم؛ یکی از آقایون جوونی که مسول شستن میت بود؛ دلش به حال من و مادر و همسایه مون که فقط سه تا زن برای تشییع پدر بودیم؛ سوخت؛ خودش و دوستش ؛ با اجازه ی مادرم ؛ جنازه رو حمل کردن و برای نماز و مزاربردن ؛ بعد هم تا آخر مراسم ؛ کمی دورتر ایستادن؛ فاتحه خوندن؛ تسلیت گفتن و رفتن؛ ....
بعد از اون؛ هر وقت به بهشت زهرا میرم ؛ یه شاخه میخک سفید ؛ روی قبر باباست! من معمولا جمعه ها میرم ؛ ولی گاهی عمدا ؛ روز دیگه هم رفتم و همیشه یه شاخه گل میخک تازه روی سنگ مزار پدر بوده ! .... نمیدونم یعنی چی واقعا ؟ !
گفتم: یه پیامه.... گفت: یعنی یکی ؛ دلش برای بیکسی پدرم سوخته؟!
گفتم"حالا... پیام هرچی میتونه باشه! راستی چرا برای من میاریشون؟!
لبخند زد و گفت: پیامه!
چون مثل مادر؛ دوستتون دارم و راستش ؛ هنوز به مادرم نگفتم...
یعنی نمیدونم چطوری بگم که توی این وضعیت ؛ حساس نشه !
گفتم: فعلا نگو ! این بار یک کاغذ ببر و روش بنویس : این گل تقدیم به کسی که گل میاره!....لیلا مفتاح.
گلم بذار رو نامه و برو !
گفت: بد نیست؟ پررویی نیست؟!
گفتم: ادبه! و یه پیامه!
گفت: وای....مگه مزار بابای طفلی من ؛ گوشیه؟ هی باش پیام میدیم؟! خندیدم....او هم خندید... بعد از مدتها ؛ شاید...
شنبه بعدش ؛ حس کردم چقدر زیبا شده امروز! انگار غبار غم ؛ از صورتش رفته بود و چشماش میدرخشید.
تو دلم گفتم : زیبا شدن ؛ خودش یه
#پیامه.... زنگ خورد.
گفتم: خب؟!
با هیجان گفت: نامه رو گذاشتم ؛ زود رفتم ؛ دنبالم دوید؛ از خجالت زمین رو نگاه میکرد ؛ وقتی فامیلمو صدا کرد! ؛ بعد عینکش رو صاف کرد؛ گل و نامه تو دستش بود ؛ گفت: سلام؛ اینو جا گذاشتید!
همون جوون مرده شورخونه بود ! تعجب کردم با شلوار جین سر کار اومده بود!
گفتم:
جانذاشتم! هدیه گرفتم و هدیه ش دادم ؛ از طرف پدر خدا بیامرزم!
گفت:شاید پدر خدا بیامرزتون راضی نباشن ؛ منطورم اینه شاید نخوان ؛ هدیه ش به یه جوون مرده شور برسه!
گفتم: پدر من راضیه! میشناسمش؛ مگر اون جوون ؛ این هدیه رو نخواد !
گفت:کار دوممه ؛ دانشجوی ادبیاتم ؛ هنوز شغلی پیدا نکردم ؛ نمیخوام و نمیتونم از پدرم خرجی بگیرم ! یه روز ؛ خیلی دلم گرفته بود؛ اومدم اینجا....دیدم چه صفایی داره شستن میت!
مثل آخرین حموم دامادی برای خداحافظی با دنیاست ؛ باخوبیها و بدیهاش ؛ و بعد ؛ مثل بذر یه گیاه تو پارچه ؛ به خاک تحویل داده میشی؛ تا جوونه بزنی! آفتاب و بارون بیاد ؛ سبز بشی و روحت به نور برسه....
یه مدت ؛ داوطلبی کمکشون کردم ؛ دیدن دستم تنده و درآمدی هم ندارم ؛ خودشون پیشنهاد کار دادن؛ سه روز دانشگام ؛ سه روز اینجا !
به دوستم سپردم روزایی که من نیستم ؛ اون گل بذاره رو مزار پدر خدا بیامرزتون. شیفتی کار دل میکنیم... تا گل تن سیر کنیم....چه کنیم؟
گفتم :میخکا؟! از کجا میاد؟
گفت:
چیزی که اینجا زیاده گله...
انقدر که نمیدونیم باشون چیکارکنیم ؛ گفتم : و این هدیه ؛ برای منه یا پدرم؟!
گفت: ناراحت شدین گل میت بتون دادم؟
گفتم: برای کیه؟ گفت: پیامه! اجازه از یه پدر برای دخترش!
گفتم:چرا میخک؟! اینجا گلای زیادی میاد...رز ؛ گلایول...
گفت: میخک ؛ مثل قلبه ؛ لایه لایه ؛ پر از درد عشق و صداقت....دردشم ببینی ؛ چون بوی خاصی نداره ؛ عشقشو نمیبینی !
یه جور غریب افتاده این گل! ....مثل بعضی آدما... یا بعضی شغلا...
لپهای لیلا گل انداخت...زمین را نگاه کرد ؛ خجالت کشیده بود...
گفتم: دیدی مزار پدرت هم ؛ به خواست خدا ؛ محل پیامه؟!
#چیستایثربی
#داستان_کوتاه_عاشقانه
#میخک_سفید
رفتیم سینما
و هیچ صحنه ای از فیلم
اونقدر جذاب نبود که نیم رخش
#داستان_کوتاه
📝 #حمید_جدیدی
📷 #هنری_کارتیه_برسون
@asheghanehaye_fatima
و هیچ صحنه ای از فیلم
اونقدر جذاب نبود که نیم رخش
#داستان_کوتاه
📝 #حمید_جدیدی
📷 #هنری_کارتیه_برسون
@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
.
#داستان_کوتاه_شب📚
میخواستم حسابداری بخوانم
تا حساب دوستت دارم هایی که در گوشم زمزمه میکنی
ازدستم در نرود...
که مدام بوسه هایت را با گرمای آغوشت جمع ببندم و بگویم
کم آورده ایم عشق جان !!
دخل و خرجِمان باهم نمیخواند
بدهی بالا آورده ای
آن هم چقدر!!
یا بوسه هایی که بدهکاری را پس بده ...
یا در سلول این آغوش تا ابد زندانیت میکنم...
میخواستم حسابدار شوم
تا تمام این روزهایی که کنارهم هستیم را
از روزهایی که بی هم بیهوده سرکرده ایم منها کنم
اما دیدم نمیشود ...
دیدم دوستت دارم هایت دارد زیاد میشود
عاشقانه هایت دارد اوج میگیرد
درس و کتاب و چرتکه انداختن را رها کردم
شاعر
شدم... ♥️
#شیما_سهرابی
#شما_فرستادید
#هادی_میرهادی
.
#داستان_کوتاه_شب📚
میخواستم حسابداری بخوانم
تا حساب دوستت دارم هایی که در گوشم زمزمه میکنی
ازدستم در نرود...
که مدام بوسه هایت را با گرمای آغوشت جمع ببندم و بگویم
کم آورده ایم عشق جان !!
دخل و خرجِمان باهم نمیخواند
بدهی بالا آورده ای
آن هم چقدر!!
یا بوسه هایی که بدهکاری را پس بده ...
یا در سلول این آغوش تا ابد زندانیت میکنم...
میخواستم حسابدار شوم
تا تمام این روزهایی که کنارهم هستیم را
از روزهایی که بی هم بیهوده سرکرده ایم منها کنم
اما دیدم نمیشود ...
دیدم دوستت دارم هایت دارد زیاد میشود
عاشقانه هایت دارد اوج میگیرد
درس و کتاب و چرتکه انداختن را رها کردم
شاعر
شدم... ♥️
#شیما_سهرابی
#شما_فرستادید
#هادی_میرهادی
@asheghanehaye_fatima
امروز رفتم مشاور املاڪی
باید خونہے جدید بڪَیرم.آخہ خونہاے ڪہ زمستونڪَیر شده دیڪَہ بہ ڪار یہ دلخستہ نمییاد !!
اصلا آدم ڪہ تا آخرش نمیتونہ با یڪ مشت خاطره زندڪَی ڪنہ ، میتونہ؟
املاڪی ازم پرسید ڪہ خونم چہ شڪلی باید باشہ؟منم ڪَفتم فقط پنجره نداشتہ باشہ !!
چشماش ڪَرد شده بود ، بنظرش همہ عاشق پنجره هستن براے خونشون اما براے خونہے من ..
چطور بهش بڪَم؟
چطور بڪَم پنجره براے من چہ معنی میده؟
بہ قول دوستم شاید بدون پنجره ڪمتر دلتنڪَ بشم یا اصلا سراغی ازنبودنت نڪَیرم ؛
آره ، اینطور بهتره ، خیلی روے نبودش حساب باز ڪردم
بدون پنجره خاطرهاے هم زنده نمیشہ ڪہ بیاد و بشینہ روبروے بیخوابی شبهام ؛
بدون پنجره ، منتظر برڪَشتن ڪسی نیستم ڪہ هی اومدنشو دید بزنم ؛
بدون پنجره ، ڪَلی ڪہ برام هدیہ آورده دیڪَہ جایی براے موندن نداره ؛
بدون پنجره خیالم راحت تره ..!!
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستان_کوتاه
#پنجره
امروز رفتم مشاور املاڪی
باید خونہے جدید بڪَیرم.آخہ خونہاے ڪہ زمستونڪَیر شده دیڪَہ بہ ڪار یہ دلخستہ نمییاد !!
اصلا آدم ڪہ تا آخرش نمیتونہ با یڪ مشت خاطره زندڪَی ڪنہ ، میتونہ؟
املاڪی ازم پرسید ڪہ خونم چہ شڪلی باید باشہ؟منم ڪَفتم فقط پنجره نداشتہ باشہ !!
چشماش ڪَرد شده بود ، بنظرش همہ عاشق پنجره هستن براے خونشون اما براے خونہے من ..
چطور بهش بڪَم؟
چطور بڪَم پنجره براے من چہ معنی میده؟
بہ قول دوستم شاید بدون پنجره ڪمتر دلتنڪَ بشم یا اصلا سراغی ازنبودنت نڪَیرم ؛
آره ، اینطور بهتره ، خیلی روے نبودش حساب باز ڪردم
بدون پنجره خاطرهاے هم زنده نمیشہ ڪہ بیاد و بشینہ روبروے بیخوابی شبهام ؛
بدون پنجره ، منتظر برڪَشتن ڪسی نیستم ڪہ هی اومدنشو دید بزنم ؛
بدون پنجره ، ڪَلی ڪہ برام هدیہ آورده دیڪَہ جایی براے موندن نداره ؛
بدون پنجره خیالم راحت تره ..!!
#آرزویزدانی_ر_ه_ا
#داستان_کوتاه
#پنجره
@asheghanehaye_fatima
#داستان_کوتاه📚
کلاس اول که بودم یه کتاب داستان داشتم،
نه که فقط همون یکی رو داشته باشما،
نه ولی اونو خیلی دوست داشتم...
یادم نمیاد چیشد که گم شد یا کجا جاش گذاشتم...
ولی
هرجا که بگی دنبال مثلش گشتم،
دنبال یه کتابی که حتی ۵ درصدم مثل اون باشه
ولی پیداش نکردم...
توام همون کتابم بودی برام،
تنها کتابم نبودی،
ولی یه جور دیگه دوست داشتمت،
ولی نمیدونم چیشد گم کردمت یا کجا جات گذاشتم
تو کدوم روز و دقیقه و ساعت
فقط یادمه یه جا،یه روز چشامو باز کردم دیدم نیستی،ندارمت...
گشتم دنبالت،
دنبال کسی که حتی ۵ درصد مثل تو باشه
ولی پیدا نشد...
تو همون کتابی که اول ابتدایی گمش کردم
همونقدر حسرتی رو دلم...
#فاطمه_جوادی
#داستان_کوتاه📚
کلاس اول که بودم یه کتاب داستان داشتم،
نه که فقط همون یکی رو داشته باشما،
نه ولی اونو خیلی دوست داشتم...
یادم نمیاد چیشد که گم شد یا کجا جاش گذاشتم...
ولی
هرجا که بگی دنبال مثلش گشتم،
دنبال یه کتابی که حتی ۵ درصدم مثل اون باشه
ولی پیداش نکردم...
توام همون کتابم بودی برام،
تنها کتابم نبودی،
ولی یه جور دیگه دوست داشتمت،
ولی نمیدونم چیشد گم کردمت یا کجا جات گذاشتم
تو کدوم روز و دقیقه و ساعت
فقط یادمه یه جا،یه روز چشامو باز کردم دیدم نیستی،ندارمت...
گشتم دنبالت،
دنبال کسی که حتی ۵ درصد مثل تو باشه
ولی پیدا نشد...
تو همون کتابی که اول ابتدایی گمش کردم
همونقدر حسرتی رو دلم...
#فاطمه_جوادی
#داستان_کوتاه
(در گذر زمان)
محقق فریاد زد: «بالاخره موفق شدم!»
در دستش ظرف شیشهای کوچکی را گرفته بود که حاصل شصت سال تحقیق او را در خود داشت: «اکسیر خاطرات».
او کمی از مایع را نوشید و خاطرات گذشته ذهنش را پر کردند ... یک عمر تنهایی در آزمایشگاه ... تنهایی، يأس ... شکست، پشت شکست.
محقق در حالی که هقهق میکرد، برای ساختن پادزهر آماده شد ...
#کرت_وارآ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
@asheghanehaye_fatima
(در گذر زمان)
محقق فریاد زد: «بالاخره موفق شدم!»
در دستش ظرف شیشهای کوچکی را گرفته بود که حاصل شصت سال تحقیق او را در خود داشت: «اکسیر خاطرات».
او کمی از مایع را نوشید و خاطرات گذشته ذهنش را پر کردند ... یک عمر تنهایی در آزمایشگاه ... تنهایی، يأس ... شکست، پشت شکست.
محقق در حالی که هقهق میکرد، برای ساختن پادزهر آماده شد ...
#کرت_وارآ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
@asheghanehaye_fatima
زیر چادر، تیشرت آستینکوتاه و شلوار سیاه میپوشید. موهاش، بلند و شانهخورده تا گودی کمرش بود و از مژههاش انگار واکس مشکی میچکید. من، تازه رفته بودم ساندویچی داییم؛ شاگردی. و او ظهرها میآمد دکان ما، که پر بود از معتادها، جیبقاپها، کاسبها و دیگرانِ گرسنهی سر بهراه و سر بههوا؛ میگفت«یه فلافل.»
و من چه میدانستم دلش مورچه است برای شاگرد ساندویچی چهارراه سوسکی. دایی خیالش را انداخت به جانم. گفت «این دختره واسه تو میادا» گفتم «عمرنات ممکن» گفت «روی هزاریها، واست مینویسه دوستت دارم» گفتم «این تنرو کفن کنی راس میگی؟» گفت «به مرگت قسم، خاطرترو میخواد دایی.»
فرداش گوشوارهی برنزی بدلی و بلندی انداخته بود با نگین سرخ. ساندویچش را ششتایی زدم. دو نانه. با خیارشور زیاد و گوجهی تازه. گفتم «سس بزنم؟» گفت «بزن آقا مرتضا.» صدای او و انگشتهای من لرزید. پشت هزارتومانیش، نوشته بود «خیلی دوستت دارم.»
دوباره که آمد، همراه ساندویچ، یک صدتومانی بهش دادم. پرسید «فلافل ارزون شده؟» گفتم «دلار اومده پایین.» کنار عکس قدس، نوشته بودم «اسمت چیه؟» بالای امضای دبیرکلِ هزارتومانی بعدی نوشته بود «ویران شما: سمانه.» و بعد از آن، ما هر روز، برای هم نامه نوشتیم. رو و پشت اسکناسها. عاشقانههایی با کلمههای ریز...
هفتههای اول، نمیگذاشتم دایی نامههایمان را به کسی بدهد. نگهش میداشتم جای حقوق. اما بعد ناچار شدیم که پولها را خرج کنیم. دادیم به نان فانتزی، به ممدآقای خیارشوری، به جواهرخانم سوسیسفروش. و نامههای ما دست به دست میچرخید جای اسکناسهای رایج مملکت.
باهاش مواد میخریدند. فال قناری میگرفتند. کوپن میفروختند. به صاحبخانهها میدادند و به خیاطها، کلهپزها، فالگیرهای سرقبرآقا و دیگران. و گاهی، ممکن بود کسی بیاید داخل، بگوید «یه فلافل دو نونه.» و دوستت دارمی را پرت کند روی پیشخان که من نوشته بودم یا او. انگار بخواهد بگوید بازگشت هر چیزی به اصل آن است.
و حالا که قرنها از آن روزهای مه گرفتهی شرجی گذشته، اسکناسِ کهنهای را از راننده گرفتم که رویش نوشته بود «عاشق منم...» و این ترکیب خوش، خاطرم را بازگرداند به آنجا که بودم. به پشتِ یخچالِ دکان ساندویچی. به چشمهای خواستنیاش. به جملهی «بازگشت همه به سوی اوست» تمام اعلامیههای سریشمالی شده به دیوارهای کاهگلی و طبله کردهی آن کوچههای تنگ.
بله. بازگشت همه به سوی اوست. همانطور که بازگشت تمام آن اسکناسها، دوستتدارمها و اندوه پوشیده و پیدای این کلمات...
#مرتضی_برزگر
#داستان_کوتاه
@asheghanehaye_fatima
و من چه میدانستم دلش مورچه است برای شاگرد ساندویچی چهارراه سوسکی. دایی خیالش را انداخت به جانم. گفت «این دختره واسه تو میادا» گفتم «عمرنات ممکن» گفت «روی هزاریها، واست مینویسه دوستت دارم» گفتم «این تنرو کفن کنی راس میگی؟» گفت «به مرگت قسم، خاطرترو میخواد دایی.»
فرداش گوشوارهی برنزی بدلی و بلندی انداخته بود با نگین سرخ. ساندویچش را ششتایی زدم. دو نانه. با خیارشور زیاد و گوجهی تازه. گفتم «سس بزنم؟» گفت «بزن آقا مرتضا.» صدای او و انگشتهای من لرزید. پشت هزارتومانیش، نوشته بود «خیلی دوستت دارم.»
دوباره که آمد، همراه ساندویچ، یک صدتومانی بهش دادم. پرسید «فلافل ارزون شده؟» گفتم «دلار اومده پایین.» کنار عکس قدس، نوشته بودم «اسمت چیه؟» بالای امضای دبیرکلِ هزارتومانی بعدی نوشته بود «ویران شما: سمانه.» و بعد از آن، ما هر روز، برای هم نامه نوشتیم. رو و پشت اسکناسها. عاشقانههایی با کلمههای ریز...
هفتههای اول، نمیگذاشتم دایی نامههایمان را به کسی بدهد. نگهش میداشتم جای حقوق. اما بعد ناچار شدیم که پولها را خرج کنیم. دادیم به نان فانتزی، به ممدآقای خیارشوری، به جواهرخانم سوسیسفروش. و نامههای ما دست به دست میچرخید جای اسکناسهای رایج مملکت.
باهاش مواد میخریدند. فال قناری میگرفتند. کوپن میفروختند. به صاحبخانهها میدادند و به خیاطها، کلهپزها، فالگیرهای سرقبرآقا و دیگران. و گاهی، ممکن بود کسی بیاید داخل، بگوید «یه فلافل دو نونه.» و دوستت دارمی را پرت کند روی پیشخان که من نوشته بودم یا او. انگار بخواهد بگوید بازگشت هر چیزی به اصل آن است.
و حالا که قرنها از آن روزهای مه گرفتهی شرجی گذشته، اسکناسِ کهنهای را از راننده گرفتم که رویش نوشته بود «عاشق منم...» و این ترکیب خوش، خاطرم را بازگرداند به آنجا که بودم. به پشتِ یخچالِ دکان ساندویچی. به چشمهای خواستنیاش. به جملهی «بازگشت همه به سوی اوست» تمام اعلامیههای سریشمالی شده به دیوارهای کاهگلی و طبله کردهی آن کوچههای تنگ.
بله. بازگشت همه به سوی اوست. همانطور که بازگشت تمام آن اسکناسها، دوستتدارمها و اندوه پوشیده و پیدای این کلمات...
#مرتضی_برزگر
#داستان_کوتاه
@asheghanehaye_fatima