عاشقانه های فاطیما
784 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
معنی "با تو بودن"
برای من
به سلطنت رسیدن است
چه قدر
در کنار تو مغرورم...!

#احمد_شاملو
#شما_فرستادید

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
راهی بزن که آهی بر سازِ آن توان زد
شعری بخوان که با او رَطلِ گران توان زد
بر آستانِ جانان گر سر توان نهادن
گلبانگِ سربلندی بر آسمان توان زد
قَدِّ خمیدهٔ ما سهلت نماید اما
بر چشمِ دشمنان تیر، از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرارِ عشقبازی
جامِ میِ مُغانه هم با مُغان توان زد
گر راه‌زن تو باشی صد کاروان
توان زد...
.
شعر از : #حافظ
با صدای : #احمد_شاملو
موسیقی پس‌زمینه: با صدای آیدا شاه قاسمی

@asheghanehaye_fatima
‏و نگاهت
همه‌ی آفتاب‌های
یک کهکشان است
سپیده‌دم همه‌یِ ستاره‌هاست...

#احمد_شاملو
#عزیز_روزهام


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اگر از شعرهایم
گل را جدا کنید،
از چهار فصل
یک فصل‌ام می‌میرد!
اگر یار را از آن جدا کنی
دو فصل‌ام می‌میرد!
اگر نان را از آن جدا کنی
سه فصل‌ام می‌میرد!
اگر آزادی را از آن جدا کنی
سالِ من می‌میرد
و من نیز!

شعری از #شیرکو_بی‌کس با صدای #احمد_شاملو

@asheghanehaye_fatima
.

در نگاهت همه‌ی مهربانی‌هاست:
قاصدی که زندگی را خبر می‌دهد.
و در سکوتت همه‌ی صداها:
فریادی که بودن را تجربه می‌کند.

#احمد_شاملو

‌‌‌‎‌...🚶‍♂...
@asheghanehaye_fatima
جلو خودم را نگاه کردم
در جمعیت ترا دیدم
میان گندم‌ها ترا دیدم
زیر درختی ترا دیدم.

در انتهای همه‌ی سفرهایم
در عمق همه‌ی عذاب‌هایم
در خم همه‌ی خنده‌هایم
که از آب و آتش سر درمی‌آورد.

تابستان و زمستان ترا دیدم
در خانه‌ام ترا دیدم
در آغوش خویش ترا دیدم
در رؤیاهایم ترا دیدم
دیگر ترکت نخواهم کرد...


#پل_الوار
ترجمه: #احمد_شاملو

@asheghanehaye_fatima
آیدای من! آیدای یگانه، آیدای بی همتای من! داراترین مرد دنیا هستم؛ زیرا توانسته‌ام تو را داشته باشم ... تو بزرگ‌ترین گنج دنیایی، زیرا در عوض تو هیچ چیز نمی‌توان گرفت که با تو برابر باشد. پس من که تو را دارم، چرا ادعا نکنم که داراترین مرد دنیا هستم؟

و من که با تو تا بدین درجِه از بزرگی رسیده ام، چرا مغرور نباشم؟من غرور مطلقم! آیدا ..!و افتخار من این است که بنده‌ی تو باشَم .


#نامه_های_عاشقانه
از نامه‌های #احمد_شاملو به "آیدا"

@asheghanehaye_fatima
به تو گفتم :
گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُر شکوفه شوم
و برف آب شد
شکوفه رقصید
آفتاب درآمد
من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبی‌ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست
بزرگ‌ترین اقرارهاست ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم

#احمد_شاملو

@asheghanehaye_fatima
در جدالِ با خاموشی


من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرساینده‌تر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایه‌ی عظیمِ کرکسی گشوده‌بال
بر سراسرِ میدان گذشته است

تقدیر از تو گُدازی خون‌آلوده به خاک اندر کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.

من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل می‌پیوندد.
نامِ کوچکم عربی‌ست
نامِ قبیله‌یی‌ام تُرکی
کُنیَتَم پارسی.
نامِ قبیله‌یی‌ام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکم را دوست نمی‌دارم
(تنها هنگامی که تواَم آواز می‌دهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناک‌ترین آوازِ استمداد).

در شبِ سنگینِ برفی بی‌امان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.

در خانه‌یی دلگیر انتظارِ مرا می‌کشیدند
کنارِ سقاخانه‌ی آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
(بدین سبب است شاید
که سایه‌ی ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافته‌ام).

در پنج‌سالگی
هنوز از ضربه‌ی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شغشغه‌ی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمی‌بالیدم
بی‌ریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتاده‌تر از خاطره‌ی غبارآلودِ آخرین رشته‌ی نخل‌ها بر حاشیه‌ی آخرین خُشک‌رود.

در پنج‌سالگی
بادیه در کف
در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب می‌دویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبه‌ی کهربایی مرد
بیگانه بود.

نخستین‌بار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد شش‌ساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگین‌ْرقص
و داردارِ شیپور و رُپ‌رُپه‌ی فرصت‌سوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.

بامدادم من
خسته از با خویش جنگیدن
خسته‌ی سقاخانه و خانقاه و سراب
خسته‌ی کویر و تازیانه و تحمیل
خسته‌ی خجلت از خود بردنِ هابیل.
دیری‌ست تا دَم بر نیاورده‌ام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست می‌گشاید.

صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.

تشریفات در ذُروه‌ی کمال است و بی‌نقصی
راست در خورِ انسانی که برآنند
تا همچون فتیله‌ی پُردودِ شمعی بی‌بها
به مقراضش بچینند.

در برابرِ صفِ سردَم واداشته‌اند
و دهان‌بندِ زردوز آماده است
بر سینی‌ حلبی
کنارِ دسته‌یی ریحان و پیازی مُشت‌کوب.

آنک نشمه‌ی نایب که پیش می‌آید عُریان
با خالِ پُرکرشمه‌ی اَنگِ وطن بر شرم‌گاهش
وینک رُپ‌رُپه‌ی طبل:
تشریفات آغاز می‌شود


هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعره‌یی بی‌پایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانه‌خورده‌ی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را
از بضاعتِ ناچیزش شرمسار می‌کند.


زنده یاد #احمد_شاملو
از دفتر
#مدایح_بی_صله

@asheghanehaye_fatima
و آینه‌ی مهتاب در جانش
با شاخه‌ی نازکِ رگ‌هایش شکست.
و این خود بارِ نخستین نبود،
بر زمین و در همه‌ی زمین،
که گفتنی‌سخنی بر لبی ناگفته می‌مانْد.

و از آن پس، بسیارها گفتنی هست
که ناگفته می‌ماند
چون ما_تو و من_
به هنگام دیدار نخستین
که نگاه ما به هم درایستاد
و گفتنی‌ها به خاموشی درنشست
و از آن پس چه بسیار گفتنی هست
که ناگفته می‌ماند بر لب آدمیان
بدان هنگام که کبوتر آشتی بر بام ایشان می‌نشیند
به هنگام اعتراف و به گاهِ وصل
به هنگام وداع و –از آن بیش–
بدان هنگام که باز می‌گردند تا به قفای خویش در نگرند

و از آن پس، گفتنی‌ها، تا ناگفته بمانَد، انگیزه‌های بسیاری یافت.

#احمد_شاملو



@asheghanehaye_fatima
اگر با تو به آستانه‌ی بهشتِ خداوند فرود آیم،
تنها برای آن است که جانِ من تن‌ام را به بودنِ
در کنارِ تو می‌خواند.

: #ریونوسوکه_آکوتاگاوا [ Ryūnosuke Akutagawa / ژاپن، ۱۹۲۷-۱۸۹۲ ]

برگردان: #احمد_شاملو [ ۲۱ آذر ۱۳۰۴ – ۲ مرداد ۱۳۷۹ ]


@asheghanehaye_fatima
"چشمه خورشید " با صدای علیرضا عصار

🎼●آهنگ: «چشمه‌ی خورشید»

🎙●خواننده
: #علی‌رضا_عصار

●آهنگ‌ساز: #شهرداد_روحانی

●شاعر: #احمد_شاملو
[ ۲۱ آذر ۱۳۰۴ – ۲ مرداد ۱۳۷۹ ]

من فکر می‌کنم
هرگز نبوده قلبِ من این‌گونه
گرم و سرخ
احساس می‌کنم
در بدترین دقایق این شامِ مرگ‌زای
کزین هزار چشمه‌ی خورشید در دل‌ام
می‌جوشد از یقین...
@asheghanehaye_fatima
جلو خودم را نگاه کردم
در جمعیت تو را دیدم
میان گندم‌ها تو را دیدم
زیر درختی تو را دیدم.

در انتهای همه سفرهایم
در عمق همه عذاب‌هایم
در خمِ همه خنده‌ها
سر بر کرده از آب و از آتش،

تابستان و زمستان تو را دیدم
در خانه‌ام تو را دیدم
در آغوش خود تو را دیدم
در رؤیاهای خود تو را دیدم

دیگر ترکت نخواهم کرد.


#پل_الوار
برگردان: #احمد_شاملو
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima
▪️

از دستهایِ گرمِ تو ...
سخن ها خواهم گفت ،
غمِ نان اگر بگذارد !

#احمد_شاملو

@asheghanehaye_fatima
_

بیش‌تر پیشانی‌ات را لمس می‌کنم و تو میگویی:اوه! آخه این چه کاریه؟ و من دستم را پس میکشم؛زیرا اگر به تو بگویم که"لمست میکنم تا باورم بشود که در خیال نیستی و در واقعیتی"حرف مرا به تعارف حمل میکنی.اما حقیقت همین است:تو تنها پیروزی دوران حیات منی.در تو بود که عشق را از فریب تمیز دادم و با آن دیدار کردم؛این است که نمیتوانم اینگونه به سادگی وجود تورا در خود باور کنم.تورا نگاه میکنم، تورا لمس میکنم تا باورم شود که در عالم حقیقت وجود داری و در کنار من وجود داری و"برای من وجود داری".در این کنج تنهایی به خیالم رسیده است که توانسته‌ام مالکی از برای قلب و هدفی از برای زندگی خویش پیدا کنم؛به خیالم رسیده که توانسته‌ام دنیای تورا برای خودم فتح کنم‌ وبه خیالم رسیده است که توانسته‌ام اشک و لبخند تورا برای خود داشته باشم.

#احمد_شاملو


@asheghanehaye_fatima
میانِ خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
لنگری‌ست ــ
خورشیدی که
از سپیده‌دمِ همه ستارگان
بی‌نیازم می‌کند.

نگاهت
شکستِ ستمگری‌ست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامه‌یی کرد
بدانسان که کنونم
شبِ بی‌روزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگری‌ست ــ
آنک چشمانی که خمیرْمایه‌ی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.

آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا(فاطمه جونم🥰) فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.
میانِ آفتاب‌های همیشه
زیباییِ تو
لنگری‌ست ــ
نگاهت
شکستِ ستم‌گری‌ست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگری‌ست.
شهریور ۱۳۴۱

#احمد_شاملو
#عزیز_روزهام


@asheghanehaye_fatima
در تاریکی چشمانت را جُستم
در تاریکی چشم‌هایت را یافتم
و شبم پُرستاره شد.
تو را صدا کردم
در تاریک‌ترینِ شب‌ها دلم صدایت کرد
و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی.
با دست‌هایت برایِ دست‌هایم آواز خواندی
برای چشم‌هایم با چشم‌هایت
برای لب‌هایم با لب‌هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.
من با چشم‌ها و لب‌هایت
اُنس گرفتم
با تنت انس گرفتم،
چیزی در من فروکش کرد
من دوباره در گهواره‌ی کودکیِ خویش به خواب رفتم
و لبخندِ آن زمانی‌ام را
بازیافتم.

با تنت برای تن‌ام لالا گفتی.
چشم‌های تو با من بود
و من چشم‌هایم را بستم
چرا که دست‌های تو اطمینان‌بخش بود
صدایت می‌زنم گوش بده قلبم صدایت می‌زند.
شب گِرداگِردَم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می‌کنم

#احمد_شاملو
#عزیز_روزهام


@asheghanehaye_fatima
روزی خواهد آمد
که عشق،
بر فراز درختان اساطیری
پرواز سیمرغ می‌کند و فریاد،
ترانه‌ای به وسعت بهار سر می‌دهد...
روزی که‌ تا
شکوفایی گل سرخ‌فاصله‌ای نیست
و پرنده،
به شوق تماشای دشت
سر از پا نمی‌شناسد...
روزی که شفق،
سرشار از عطر‌نسیم زلفان توست
و لاله‌ها
رنگ لبان تو را وام می‌گیرند...
روزی که سیب،
چون گونه‌های تو
مست رسیدن می‌شود !...

  #احمد_شاملو



@asheghanehaye_fatima
‌‌


همه عمر را
عاشق بوده‌ام...
تو خود این را بهتر می‌دانی...
اما هرگز عشقی
چنین پرشور نداشته‌ام...
عشقی که تنها هنر من،
هنر کلام،
در برابر آن بیرنگ می‌شود…




#احمد_شاملو

@asheghanehaye_fatima
حتا بگذار آفتاب نیز برنیاید
به خاطرِ فردایِ ما اگر
بر ماش منّتی‌ست؛
چرا که عشق
خودْ فرداست
خودْ همیشه است.

#احمد_شاملو

@asheghanehaye_fatima