آغوشِ تو
وطن من است،
میخواهم در وطنم بمیرم...
#بابک_زمانی
درباره تصویر: بوسهی ابدی یا عُشاق حسنلو، گوری کشف شده از یک زوج در آغوش یکدیگر است که در سایت باستانشناسی حسنلو در ایران، طی یک کاوش در سال ۱۹۷۲ کشف گردید و قدمتی ۲۸۰۰ ساله دارد. این تصویر برای اولین بار در موزهٔ پن (موزهٔ دانشگاه پنسیلوانیا) به نمایش گذاشته شده و همچنان در آنجاست.
#بوسه_ابدی
حس عجیبی دارد برایم این عکس. احساس میکنم تمسخری عجیب در این عکس نسبت به انسان مدرنِ قرن بیست و یکمی وجود دارد.
نمیدانم این دو خفته در گور، که بودهاند و چگونه مُردهاند، نمیدانم در آخرین لحظهای که زن سرش را بر بازوی مرد نهاده و دستش را بر صورت او گذاشته، در حالی که برای آخرین بار عاشقانه همگدیگر را بوسیدهاند، چه چیز بهم گفتهاند، شاید یکی به دیگری گفته است «آرام باش، چیزی نیست، آرام باش» و شاید آن یکی هم گفته است «قول بده که در زندگی بعدی هم عاشقم باشی»
نمیدانم، نمیدانم
فقط میدانم که چقدر خوشبخت بودهاند این دو...
.
#بابک_زمانی
.
@asheghanehaye_fatima
وطن من است،
میخواهم در وطنم بمیرم...
#بابک_زمانی
درباره تصویر: بوسهی ابدی یا عُشاق حسنلو، گوری کشف شده از یک زوج در آغوش یکدیگر است که در سایت باستانشناسی حسنلو در ایران، طی یک کاوش در سال ۱۹۷۲ کشف گردید و قدمتی ۲۸۰۰ ساله دارد. این تصویر برای اولین بار در موزهٔ پن (موزهٔ دانشگاه پنسیلوانیا) به نمایش گذاشته شده و همچنان در آنجاست.
#بوسه_ابدی
حس عجیبی دارد برایم این عکس. احساس میکنم تمسخری عجیب در این عکس نسبت به انسان مدرنِ قرن بیست و یکمی وجود دارد.
نمیدانم این دو خفته در گور، که بودهاند و چگونه مُردهاند، نمیدانم در آخرین لحظهای که زن سرش را بر بازوی مرد نهاده و دستش را بر صورت او گذاشته، در حالی که برای آخرین بار عاشقانه همگدیگر را بوسیدهاند، چه چیز بهم گفتهاند، شاید یکی به دیگری گفته است «آرام باش، چیزی نیست، آرام باش» و شاید آن یکی هم گفته است «قول بده که در زندگی بعدی هم عاشقم باشی»
نمیدانم، نمیدانم
فقط میدانم که چقدر خوشبخت بودهاند این دو...
.
#بابک_زمانی
.
@asheghanehaye_fatima
مدتی بود در #کافهی یک دانشگاه کار میکردم ...
و شب را هم همانجا میخوابیدم!
#دختر های زیادی میآمدند و میرفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خوردهاش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمیآورد.
همه را صدا میکردم قهوهشان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوهای روشن و سبزهی صورتش،
همراه با مژههایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشهای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعرها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!
این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتنام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوهاش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
📌 #عشق همین است
آدم ها میروند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
و شب را هم همانجا میخوابیدم!
#دختر های زیادی میآمدند و میرفتند...
اما انقدر درگیر فکرم بودم که فرصت نمیکردم ببینمشان.
اما این یکی فرق داشت!
وقتی بدون اینکه #منو را نگاه کند ،
سفارش #لاته_آیریش_کرم داد،
یعنی فرق داشت!
همان همیشگی ِ من را میخواست ...
همیشگی ام به وقت #تنهایی!
تا سرم را بالا بیاورم ،
رفت و کنار پنجره نشست ...
و #کتاب کوچکی از کیفش در آورد و مشغول خواندن شد.
#موهای تاب خوردهاش را از فرق باز کرده بود ،
و اصلا هم #مقنعه اش را نگذاشته بود پشت گوش!
#ساده بود...
ساده شبیه زن هایی که در داستانهای #محمود_دولت آبادی دل میبرند!
باید #چشمانش را میدیدم ...
اما سرش را بالا نمیآورد.
همه را صدا میکردم قهوهشان را ببرند ،
اما قهوه این یکی را خودم بردم.
داشت #شاملو میخواند.
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد تشکر کرد.
اما نه!
باید چشمانش را میدیدم...
گفتم ببخشید خانم؟!
سرش را بالا آورد و منتظر بود چیزی بگویم!
اما چشمان قهوهای روشن و سبزهی صورتش،
همراه با مژههایی که با تاخیر بازو بسته میشدند فرمان سکوت را به گلویم دوخت...
طوری که آب دهانم هم پایین نرفت.
خجالت کشید و سرش را پایین انداخت.
من هم برگشتم ،
و در بین راه پایم به میز خورد و سینی به صندلی،
تا #لو برود ...
چقدر دست و پایم را گم کرده ام.
از فردا یک #تخته_سياه کوچک گذاشتم گوشهای از کافه ،
و #شعرهای_شاملو را مینوشتم!
هميشه می ایستاد و با دقت شعرها را میخواند ...
و به ذوقم لبخند میزد.
چند بار خواستم بگویم،
من را چه به شاملو دختر جان؟!
این ها را مینویسم تا چند لحظه بيشتر بایستی ،
تا بیشتر #ببینمت و دل از دلم برود!
شعرهای شاملو به منوی کافه هم کشید ،
و کم کم به در و دیوار و روی میز و...
دیگر #کافه بوی شاملو را میداد!
همه مشتری مداری میکردند من هم دخترِ رویایم مداری!!!
داشتم #عاشقش میشدم ...
و یادم رفته بود که ،
باید تا یک ماه دیگر برگردم به #شهرستان ..
و پول هایی که در این مدت جمع کرده ام خرج #عمل_مادرم کنم.
داشتم میشدم که نه،
عاشق شده بودم و یادم رفت اصلا من را چه به این حرف ها؟
یادم رفته بود باید #آرزوهایم را با مشکلات زندگی طاق بزنم!
این یک ماهِ رویایی هم ،
با تمام روزهایی که می آمد و کنار پنجره مینشست و لاته میخورد تمام شد!
و برای همیشه دل بریدم از ؛
#بوسه هایی که اتفاق نیفتاد!
مدتی بعد شنیدم ؛
بعد از رفتنام ،
مثل قبل می آمده و مینشسته کنار پنجره ...
و قهوهاش را بدون اینکه لب بزند رها میکرده و میرفته.
یک ترم بعد هم ،
#دانشگاهش را کلا عوض کرده بود.
📌 #عشق همین است
آدم ها میروند تا بمانند..!
گاهی به #آغوش یار
و گاهی از آغوش یار...
چیزهایی هست که نمیدانی
#علی_سلطانی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
دزدیِ بوسه عجب دزدی پرمنفعتی ست...
که اگر بازستانند، دوچندان گردد...
سراینده: #صائب_تبریزی
مجسمه: #بوسه
مجسمه_ساز: #آگوست_رودن
این مجسمه یکی از برجستهترین موارد تجسم عشق رمانتیک در هنر غرب است. پیکر این زن و مرد در آغوش یکدیگر، از یک قطعه سنگ مرمر تراشیده شده است.
اما سرنوشت شخصیتهایی که الهامبخش این اثر بودند، بسیار دردناک بود. این مجسمه ظاهرا عشق #فرانچسکا_دریمینی به معشوق خود را نشان می دهد. او دختر حاکم شهر راونا در شمال ایتالیا در اواخر قرن سیزده میلادی بود و پس از برملا شدن این عشق"نامشروع" آنطور که #دانته در اثر معروف خود به نام دوزخ مینویسد، او و معشوقاش به جهنمی ابدی محکوم شدند.
#آگوست_رودن پیکر تراش و هنرمند برجسته فرانسوی پایان قرن نوزده و اوایل قرن بیستم به شمار میآی
——
هنر زبان مشترک بین تمام انسانهاست.
@asheghanehaye_fatima
که اگر بازستانند، دوچندان گردد...
سراینده: #صائب_تبریزی
مجسمه: #بوسه
مجسمه_ساز: #آگوست_رودن
این مجسمه یکی از برجستهترین موارد تجسم عشق رمانتیک در هنر غرب است. پیکر این زن و مرد در آغوش یکدیگر، از یک قطعه سنگ مرمر تراشیده شده است.
اما سرنوشت شخصیتهایی که الهامبخش این اثر بودند، بسیار دردناک بود. این مجسمه ظاهرا عشق #فرانچسکا_دریمینی به معشوق خود را نشان می دهد. او دختر حاکم شهر راونا در شمال ایتالیا در اواخر قرن سیزده میلادی بود و پس از برملا شدن این عشق"نامشروع" آنطور که #دانته در اثر معروف خود به نام دوزخ مینویسد، او و معشوقاش به جهنمی ابدی محکوم شدند.
#آگوست_رودن پیکر تراش و هنرمند برجسته فرانسوی پایان قرن نوزده و اوایل قرن بیستم به شمار میآی
——
هنر زبان مشترک بین تمام انسانهاست.
@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#بوسه تاریخی اسکار ۱۹۵۶ میلادی
ترکیبی از معصومیت و شیطنت..
صدای بوسه در سکوت سالن میپیچد و در جایی از تاریخ جاودانه میشود..
@asheghanehaye_fatima
ترکیبی از معصومیت و شیطنت..
صدای بوسه در سکوت سالن میپیچد و در جایی از تاریخ جاودانه میشود..
@asheghanehaye_fatima
میان لباس های آویزان،
روی بندِ رخت
اندام #زنی پیداست
که تمام زنانگی اش
در چمدان #عروسی اش جا ماند
و بی هیچ #بوسه ای
خسته از شب های تکراری
هر صبح به بیداری رسید
در #آشپزخانه ای تب دار
#آرزوهایش ته گرفت
و قُل قُلِ کتری
عاشقانه ترین ملودی اش شد
#موهایش در تشنگی پژمرد
و دریک تشت پر از کَف و #تنهایی
چنگ می زد به #دلش
یقه چرکی که بوی #غریبه می داد...
و هرشب با لبخند
#منتظر غریبه ای می ماند
که اسمش در #شناسنامه اش بود!
#یغما_گلرویی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
روی بندِ رخت
اندام #زنی پیداست
که تمام زنانگی اش
در چمدان #عروسی اش جا ماند
و بی هیچ #بوسه ای
خسته از شب های تکراری
هر صبح به بیداری رسید
در #آشپزخانه ای تب دار
#آرزوهایش ته گرفت
و قُل قُلِ کتری
عاشقانه ترین ملودی اش شد
#موهایش در تشنگی پژمرد
و دریک تشت پر از کَف و #تنهایی
چنگ می زد به #دلش
یقه چرکی که بوی #غریبه می داد...
و هرشب با لبخند
#منتظر غریبه ای می ماند
که اسمش در #شناسنامه اش بود!
#یغما_گلرویی
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima