■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_دوازدهم
بهترین لباس هایم را پوشیده ام و راهی خیابان می شوم. دل توی دلم نیست و به شکل غیر منتظره ای می ترسم همه چیز واهی باشد یا او سر قرار نیاید. دو دلم آقای نامرئی کا سر قرار با شما حرف بزنم یا فقط نگاهتان کنم؟ به اندازه ی یک سال حرف دارم به اندازه ی یک سال باید نگاهت کنم. به دوست سیمانی و خوش قلبم می رسم، به او سلام می کنم به او که برف های صورتش در حال آب شدن است.
- امروز با او به هم رسیدنمان را جشن می گیریم. صاحب خانه ی این جشن تویی.
- عجب انتخابی!
- می دانم تو میزبان فوق العاده ای هستی.
- نه، آقای نامرئی را می گویم.
- چی؟ از کجا می شناسی؟ مگر او را دیدی؟
- بله پیش پایت اینجا بود. هانا را گذاشت و رفت.
- یعنی چه؟
می دوم و بالاتر می روم. هانا تکیه به دیوار و روی سیمانی خیس که برف هایش آب شده، نشسته است.
- هانا هانا عزیزم. او کجا رفت؟
- برایت آدرس گذاشته.
هانا را بغل می کنم جوری که هم شرمنده اش هستم و هم از دیدنش خوشحال.
- مردی قد بلند، موهای بلند...
صدای دوست سیمانی ام هست و همچنان که از او رد می شوم دارد از تو می گوید.
- پشت پارک شهدا.
این آدرس را چسباندی به هانا و گذاشتی رفتی؟ باز این قایم باشک بازی را شروع کردی؟ خدایا این دلشوره کی تمام می شود؟ قدم های عصبی و بلندم، کمی خسته ام می کند تا به پارک می رسم.
پشت پارک دقیقا کجاست؟ این چه آدرسی است؟ روی یک نیمکت، نزدیک به دیوار و ته پارک می شینم. نیمکت مثل دلاک چالاکی خستگی را از من می گیرد.
- کجایی؟
توی دلم می گویم.
- سلام
این صدای پنبه قورت داده ای را می شناسم. دنبال صدا می گردم و پشت سرم روی دیوار، مردی قد بلند با پوتین های قهو ای که پاچه های شلوار جین آبی اش روی آن جمع شده را می بینم.
- سلام.
- ببخش. خسته شدی.
- نه. خواهش.
سکوت فاصله ی بین ما را پر می کند.
- چرا پشتش را به من کرده؟
این سوالی است که از خودم می پرسم و می گویم.
- بریم دیگه
با خنده می گوید:
- کجا؟
- از این خاک غریب كه در آن هيچكسی نيست كه در بيشه عشق.
می خندد... این جاست که شاعر می گوید: "بیمار خنده های توام بیشتر بخند."
- می شه یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
با حرص می پرسم.
- چرا برنمی گردی ببینمت.
- من یه راز دارم.
- همه مون راز داریم، همه ی آدما.
- من راز تو رو می دونم.
- از کجا؟
- از همون جایی که از بچگی می شناسمت.
- خب.
- و هزاران بار آرزو کردم که از هم جدا بشین.
- خب.
- شاید هم دعا می کردم.
- خب.
- همین دیگه. آخرین باری هست که این موضوع رو پیش می کشم و می خواهم بدونی که اصلا برام مهم نیست و همین جا فراموشش می کنم.
- آره...ممنون... اشتباه بدی بود. خودم انتخابش کردم ها. ولی نشد دیگه.
کمی مضطرب شدم. می پرسد:
- چرا جدا شدین؟
- به خاطر اخلاقم.
- تو که...
- چی؟
- تو که خیلی ماهی.
- نههه... هه هه... هنوز نشناختیم.
- چرا جدا شدین.
- دوسش نداشتم.
- خب.
- یعنی دوس نداشتم دوسش داشته باشم.
- خداروشکر.
-خب.
- خب چی؟
- رازتو چیه. ولی خیلی حرص داره تو همه چی منو می دونی و من هیچی ازت نمی دونم.
آرام آرام به طرف من برمی گردد. از پایین و کفش هایش به بالا می روم و نگاهش می کنم. از پالتوی بلند مشکی اش رد می شوم و به موهای بورش که روی شانه هایش ریخته می رسم تا اینکه...صورتش!
- این راز منه. یعنی همه ی هست و نیست من همینه. هرچی می خوای بدونی.
' چرا نقاب زدی؟
نقاب که نه، نیم نقابی سیاه که بصورت عمودی نصف صورتش را پوشانده با لبخندی نصفه و سفید رنگ. یعنی عملا سمت راست صورتش را می بینم. ( که همانم زیر تارهای مو پنهان شده و به خوبی قابل شناسایی نیست) و از قرینه ی عمودی آن، نصف دیگر صورتش نقاب دارد و نمی بینم.
- چرااا؟... اممم...نمی دونم... برای پنهون کردن.
- یعنی چی؟ چی رو قایم می کنی؟
- شاید یه زخم، شاید لکه ی ماه گرفتگی رو، شاید جذام باشه، شاید ویتیلیگو رو، شاید جای سوختگی باشه شاید یه زشتی رو...
- و شاید خودتو؟
- نه. خودم پشت آن قایم نشدم. نقابم جزیی از منه.
- برش دار
- نمی تونم.
- لطفا بردا...
- تو را به جان هردوتامون اصرار نکن. که رد خواسته ی تو عذابم میده...نمی تونم.
سکوت می کنم و می گوید:
- مشکل ساز نیست...نگران نباش.
- نیستم
- پس به چی فکر می کنی؟
- به رفتن.
- به کجا و چرا.
- هر جا. مثلا یه روستای دورافتاده. چوووون...چون نمی تونم بگم.
- من نمی تونم بیام.
- چرا؟
- من ماموریت دارم. توی همین شهر.
- چه ماموریتی؟
- شاید محافظ جان کسی باشم، شاید قهرمان کسی باشم، شاید نان آور عده ای، شاید شاد کننده ی دلی، شاید حق مظلومی را بگیر باشم، شاید خلافکاری تحت تعقیب....
- شاید هم آقای نامرئی...؟
راهم را می کشم و می آیم. می خواهم از این جا بروم اصلا باید از این شهر لعنتی بروم تا بفهمد این قدر معماگونه با من حرف نزند.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_دوازدهم
بهترین لباس هایم را پوشیده ام و راهی خیابان می شوم. دل توی دلم نیست و به شکل غیر منتظره ای می ترسم همه چیز واهی باشد یا او سر قرار نیاید. دو دلم آقای نامرئی کا سر قرار با شما حرف بزنم یا فقط نگاهتان کنم؟ به اندازه ی یک سال حرف دارم به اندازه ی یک سال باید نگاهت کنم. به دوست سیمانی و خوش قلبم می رسم، به او سلام می کنم به او که برف های صورتش در حال آب شدن است.
- امروز با او به هم رسیدنمان را جشن می گیریم. صاحب خانه ی این جشن تویی.
- عجب انتخابی!
- می دانم تو میزبان فوق العاده ای هستی.
- نه، آقای نامرئی را می گویم.
- چی؟ از کجا می شناسی؟ مگر او را دیدی؟
- بله پیش پایت اینجا بود. هانا را گذاشت و رفت.
- یعنی چه؟
می دوم و بالاتر می روم. هانا تکیه به دیوار و روی سیمانی خیس که برف هایش آب شده، نشسته است.
- هانا هانا عزیزم. او کجا رفت؟
- برایت آدرس گذاشته.
هانا را بغل می کنم جوری که هم شرمنده اش هستم و هم از دیدنش خوشحال.
- مردی قد بلند، موهای بلند...
صدای دوست سیمانی ام هست و همچنان که از او رد می شوم دارد از تو می گوید.
- پشت پارک شهدا.
این آدرس را چسباندی به هانا و گذاشتی رفتی؟ باز این قایم باشک بازی را شروع کردی؟ خدایا این دلشوره کی تمام می شود؟ قدم های عصبی و بلندم، کمی خسته ام می کند تا به پارک می رسم.
پشت پارک دقیقا کجاست؟ این چه آدرسی است؟ روی یک نیمکت، نزدیک به دیوار و ته پارک می شینم. نیمکت مثل دلاک چالاکی خستگی را از من می گیرد.
- کجایی؟
توی دلم می گویم.
- سلام
این صدای پنبه قورت داده ای را می شناسم. دنبال صدا می گردم و پشت سرم روی دیوار، مردی قد بلند با پوتین های قهو ای که پاچه های شلوار جین آبی اش روی آن جمع شده را می بینم.
- سلام.
- ببخش. خسته شدی.
- نه. خواهش.
سکوت فاصله ی بین ما را پر می کند.
- چرا پشتش را به من کرده؟
این سوالی است که از خودم می پرسم و می گویم.
- بریم دیگه
با خنده می گوید:
- کجا؟
- از این خاک غریب كه در آن هيچكسی نيست كه در بيشه عشق.
می خندد... این جاست که شاعر می گوید: "بیمار خنده های توام بیشتر بخند."
- می شه یه سوال بپرسم؟
- بپرس.
با حرص می پرسم.
- چرا برنمی گردی ببینمت.
- من یه راز دارم.
- همه مون راز داریم، همه ی آدما.
- من راز تو رو می دونم.
- از کجا؟
- از همون جایی که از بچگی می شناسمت.
- خب.
- و هزاران بار آرزو کردم که از هم جدا بشین.
- خب.
- شاید هم دعا می کردم.
- خب.
- همین دیگه. آخرین باری هست که این موضوع رو پیش می کشم و می خواهم بدونی که اصلا برام مهم نیست و همین جا فراموشش می کنم.
- آره...ممنون... اشتباه بدی بود. خودم انتخابش کردم ها. ولی نشد دیگه.
کمی مضطرب شدم. می پرسد:
- چرا جدا شدین؟
- به خاطر اخلاقم.
- تو که...
- چی؟
- تو که خیلی ماهی.
- نههه... هه هه... هنوز نشناختیم.
- چرا جدا شدین.
- دوسش نداشتم.
- خب.
- یعنی دوس نداشتم دوسش داشته باشم.
- خداروشکر.
-خب.
- خب چی؟
- رازتو چیه. ولی خیلی حرص داره تو همه چی منو می دونی و من هیچی ازت نمی دونم.
آرام آرام به طرف من برمی گردد. از پایین و کفش هایش به بالا می روم و نگاهش می کنم. از پالتوی بلند مشکی اش رد می شوم و به موهای بورش که روی شانه هایش ریخته می رسم تا اینکه...صورتش!
- این راز منه. یعنی همه ی هست و نیست من همینه. هرچی می خوای بدونی.
' چرا نقاب زدی؟
نقاب که نه، نیم نقابی سیاه که بصورت عمودی نصف صورتش را پوشانده با لبخندی نصفه و سفید رنگ. یعنی عملا سمت راست صورتش را می بینم. ( که همانم زیر تارهای مو پنهان شده و به خوبی قابل شناسایی نیست) و از قرینه ی عمودی آن، نصف دیگر صورتش نقاب دارد و نمی بینم.
- چرااا؟... اممم...نمی دونم... برای پنهون کردن.
- یعنی چی؟ چی رو قایم می کنی؟
- شاید یه زخم، شاید لکه ی ماه گرفتگی رو، شاید جذام باشه، شاید ویتیلیگو رو، شاید جای سوختگی باشه شاید یه زشتی رو...
- و شاید خودتو؟
- نه. خودم پشت آن قایم نشدم. نقابم جزیی از منه.
- برش دار
- نمی تونم.
- لطفا بردا...
- تو را به جان هردوتامون اصرار نکن. که رد خواسته ی تو عذابم میده...نمی تونم.
سکوت می کنم و می گوید:
- مشکل ساز نیست...نگران نباش.
- نیستم
- پس به چی فکر می کنی؟
- به رفتن.
- به کجا و چرا.
- هر جا. مثلا یه روستای دورافتاده. چوووون...چون نمی تونم بگم.
- من نمی تونم بیام.
- چرا؟
- من ماموریت دارم. توی همین شهر.
- چه ماموریتی؟
- شاید محافظ جان کسی باشم، شاید قهرمان کسی باشم، شاید نان آور عده ای، شاید شاد کننده ی دلی، شاید حق مظلومی را بگیر باشم، شاید خلافکاری تحت تعقیب....
- شاید هم آقای نامرئی...؟
راهم را می کشم و می آیم. می خواهم از این جا بروم اصلا باید از این شهر لعنتی بروم تا بفهمد این قدر معماگونه با من حرف نزند.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_سیزدهم
- می ترسیدم. همیشه از همین می ترسیدم که جلو نیومدم. شبی که بهروز به خواستگاری ات اومد بدترین شب زندگیم بود. خودکشی کردم ولی نمردم!
می ایستم و به حرف هایش گوش می دهم
_ توی یه هفت تیر خالی فشنگی گذاشتم و خشاب استوانه ای یش رو چرخوندم و به مغزم شلیک کردم... نمردم. باور کن تو این یه سال هر بار خواستم خودم رو نشون بدم ترسیدم. ترسیدم پسم بزنی. از اون چیدن اسامی هدیه هم هیچ وقت به جایی نمی رسیدی. دروغ بود.
به طرفش برمی گردم، چشم های اشک آلودم را می بیند، سرش را پایین می اندازد. از آنجا به خانه بر می گردم.
.
.
.
یک هفته می شود که قهرم. با همه چیز قهرم. بیشتر زن ها وقتی ناراحتی ای داشته باشند با اولین چیزی که خودشان را مجازات می کنند، غذا نخوردن است. با غذا خوردن هم قهر کردم. پرده ی اتاق را کشیدم و پتویم را محکم بغل کردم. ناراحتم؛ از تو از سرنوشت از همه. می روی روی دیوار تا من دستم به تو نرسد؟ خب بی معرفت شاید کسی خواست بغلت بکند. حداقل حداقلش شاید کسی خواست دستت را لمس کند. رفتی بالا که چی بشود؟ اصلا قرار خوبی از آب درنیامد و حتی نشد بگویم چقدر دوستت دارم. کلی برنامه ریزی کردم جمله ای که بابا یادم داد را به تو بگویم ولی نشد. آنجا که گفتی ترسیدی تو را پس بزنم... خیلی نامردی،خیلی. منی که دوست داشتم تا ابد از دیدنت انگشت به دهان بمانم، منی که تمام باورش این است که با تو کامل می شود، من تو را پس بزنم؟ آن هم بخاطر یک نقاب کوفتی؟ ناراحتم کردید آقای نامرئی. من از بهروز جدا شدم چون همیشه چیزی به من الهام می شد که کسی از رویاها بیرون می آید و تو را با خودش می برد. حال بدی دارم اصلا نمی دانم چرا به همه پشت کردم نمی دانم چرا حال بدی دارم.
- گندم جان.
- مامان در بازه. اگه ناهار آوردی نیار تو. میل ندارم.
- نه عزیزم. یه بچه ی مودب بیرونه و میگه تو رو کار داره.
- بچه؟
- آره.
یوزپلنگ می شوم و از تخت پایین می آیم. خودم را به در حیاط می رسانم. پسر بچه ای با لبخندی سبز که انگار بهار زیر لبهایش پناه گرفته، پاکتی را به من می دهد و بدو بدو می رود.
_ نامه ست. از طرف سهیلا... دوستم رو که می شناسی؟ که رفته آمریکا. داداش آورده.
این ها را با خونسردی و بی حالی برای مامان برای دفع سین جین های احتمالی گفتم. ولی از حق نگذرم روزهایی که توی خودم باشم خیلی هوایم را دارد مثل همین یک هفته.
- پرده ی اتاقت را کشیده ای که چی؟ خودت را در خانه حبس کردی که چی؟ من تلویزیون توی هال تان هستم که تو سریال هایت را در آن می بینی. ساعت آویزان به دیواری ام که گاه و بی گاه به آن نگاه می کنی. وقتی روی تختت خواب هستی، من قامت دیوارهای اتاقت هستم. هر وقت هوس مطالعه به سرت بزند، آن کتابی می شوم که توی دست هایت باز است. از پس همه این ها مدام تماشایت می کنم، تو از چشم های من راه گریزی نداری. حتی اگر از خانه بزنی بیرون، ساک روی دوشت می شوم و چشمهایم می شود و دیدن تو.
حالا دلیل تعویق دیدارمان را فهمیدی؟ همیشه دورادور داشتمت و از همان دور دوستت داشتم. مدت ها می شود تمام سعی من فقط خوشحال کردن تو بوده. ولی حالا که می بینم دلیل ناراحتی ات شدم، خیلی دردناک است، خیلی... این درد لعنتی دارد می کشدم.
از تو چه پنهان که می ترسم از اینجا بروی و من را بین این جمعیت تنها بگذاری. همان لحظه ای که گفتی می خواهم بروم دلم لرزید و تا الان دل شوره دارم. تو همه ی شهری، مبادا بروی و اینجا خرابه ای بشود که صدای سکوت می دهد. اگر تو از اینجا بروی من بی تو می شوم، من بی تو یعنی چتربازی که در سقوط آزاد چتر نجاتش باز نشود.
نخیر جایی نمیروم آقای نامرئی به جای دلشوره داشتنن سعی کنید دلتنگی بگیرید تا بفهمید که چطور باید با یک خانم آن هم در دیدار اول رفتار کرد. آخ دلم خنک می شد اگر این پرده اتاق یک هفته ی دیگر هم همین حالتی می ماند و اصلا توی حیاط نمی رفتم تا خوب تنبیه شوی ولی دلم نمی آید. دلم نمی آید و نمی شود که این نامه ی قشنگت روی من اثر نگذارد.
پرده اتاق را باز می کنم. نور به دیوارها می پاشد. دو تا دستم را زیر چانه ام می گذارم و زل می زنم به خانه اش. می دانم همین اطراف هست و در حال تماشایم. کاش می شد از تو بپرسم که کجا می ایستی که همیشه در تیررس نگاهتم؟ اما نه، همان بهتر که نپرسم که تو بیای بگویی: شاید دوربین داشته باشم، شاید من پس کله ام هم چشم دارم، شاید شاید...
_شاید و کوفت!
خیلی دوست داشتم در همان دیدار اول این را بگویم، ولی نگفتم. یعنی نشد که بگویم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_سیزدهم
- می ترسیدم. همیشه از همین می ترسیدم که جلو نیومدم. شبی که بهروز به خواستگاری ات اومد بدترین شب زندگیم بود. خودکشی کردم ولی نمردم!
می ایستم و به حرف هایش گوش می دهم
_ توی یه هفت تیر خالی فشنگی گذاشتم و خشاب استوانه ای یش رو چرخوندم و به مغزم شلیک کردم... نمردم. باور کن تو این یه سال هر بار خواستم خودم رو نشون بدم ترسیدم. ترسیدم پسم بزنی. از اون چیدن اسامی هدیه هم هیچ وقت به جایی نمی رسیدی. دروغ بود.
به طرفش برمی گردم، چشم های اشک آلودم را می بیند، سرش را پایین می اندازد. از آنجا به خانه بر می گردم.
.
.
.
یک هفته می شود که قهرم. با همه چیز قهرم. بیشتر زن ها وقتی ناراحتی ای داشته باشند با اولین چیزی که خودشان را مجازات می کنند، غذا نخوردن است. با غذا خوردن هم قهر کردم. پرده ی اتاق را کشیدم و پتویم را محکم بغل کردم. ناراحتم؛ از تو از سرنوشت از همه. می روی روی دیوار تا من دستم به تو نرسد؟ خب بی معرفت شاید کسی خواست بغلت بکند. حداقل حداقلش شاید کسی خواست دستت را لمس کند. رفتی بالا که چی بشود؟ اصلا قرار خوبی از آب درنیامد و حتی نشد بگویم چقدر دوستت دارم. کلی برنامه ریزی کردم جمله ای که بابا یادم داد را به تو بگویم ولی نشد. آنجا که گفتی ترسیدی تو را پس بزنم... خیلی نامردی،خیلی. منی که دوست داشتم تا ابد از دیدنت انگشت به دهان بمانم، منی که تمام باورش این است که با تو کامل می شود، من تو را پس بزنم؟ آن هم بخاطر یک نقاب کوفتی؟ ناراحتم کردید آقای نامرئی. من از بهروز جدا شدم چون همیشه چیزی به من الهام می شد که کسی از رویاها بیرون می آید و تو را با خودش می برد. حال بدی دارم اصلا نمی دانم چرا به همه پشت کردم نمی دانم چرا حال بدی دارم.
- گندم جان.
- مامان در بازه. اگه ناهار آوردی نیار تو. میل ندارم.
- نه عزیزم. یه بچه ی مودب بیرونه و میگه تو رو کار داره.
- بچه؟
- آره.
یوزپلنگ می شوم و از تخت پایین می آیم. خودم را به در حیاط می رسانم. پسر بچه ای با لبخندی سبز که انگار بهار زیر لبهایش پناه گرفته، پاکتی را به من می دهد و بدو بدو می رود.
_ نامه ست. از طرف سهیلا... دوستم رو که می شناسی؟ که رفته آمریکا. داداش آورده.
این ها را با خونسردی و بی حالی برای مامان برای دفع سین جین های احتمالی گفتم. ولی از حق نگذرم روزهایی که توی خودم باشم خیلی هوایم را دارد مثل همین یک هفته.
- پرده ی اتاقت را کشیده ای که چی؟ خودت را در خانه حبس کردی که چی؟ من تلویزیون توی هال تان هستم که تو سریال هایت را در آن می بینی. ساعت آویزان به دیواری ام که گاه و بی گاه به آن نگاه می کنی. وقتی روی تختت خواب هستی، من قامت دیوارهای اتاقت هستم. هر وقت هوس مطالعه به سرت بزند، آن کتابی می شوم که توی دست هایت باز است. از پس همه این ها مدام تماشایت می کنم، تو از چشم های من راه گریزی نداری. حتی اگر از خانه بزنی بیرون، ساک روی دوشت می شوم و چشمهایم می شود و دیدن تو.
حالا دلیل تعویق دیدارمان را فهمیدی؟ همیشه دورادور داشتمت و از همان دور دوستت داشتم. مدت ها می شود تمام سعی من فقط خوشحال کردن تو بوده. ولی حالا که می بینم دلیل ناراحتی ات شدم، خیلی دردناک است، خیلی... این درد لعنتی دارد می کشدم.
از تو چه پنهان که می ترسم از اینجا بروی و من را بین این جمعیت تنها بگذاری. همان لحظه ای که گفتی می خواهم بروم دلم لرزید و تا الان دل شوره دارم. تو همه ی شهری، مبادا بروی و اینجا خرابه ای بشود که صدای سکوت می دهد. اگر تو از اینجا بروی من بی تو می شوم، من بی تو یعنی چتربازی که در سقوط آزاد چتر نجاتش باز نشود.
نخیر جایی نمیروم آقای نامرئی به جای دلشوره داشتنن سعی کنید دلتنگی بگیرید تا بفهمید که چطور باید با یک خانم آن هم در دیدار اول رفتار کرد. آخ دلم خنک می شد اگر این پرده اتاق یک هفته ی دیگر هم همین حالتی می ماند و اصلا توی حیاط نمی رفتم تا خوب تنبیه شوی ولی دلم نمی آید. دلم نمی آید و نمی شود که این نامه ی قشنگت روی من اثر نگذارد.
پرده اتاق را باز می کنم. نور به دیوارها می پاشد. دو تا دستم را زیر چانه ام می گذارم و زل می زنم به خانه اش. می دانم همین اطراف هست و در حال تماشایم. کاش می شد از تو بپرسم که کجا می ایستی که همیشه در تیررس نگاهتم؟ اما نه، همان بهتر که نپرسم که تو بیای بگویی: شاید دوربین داشته باشم، شاید من پس کله ام هم چشم دارم، شاید شاید...
_شاید و کوفت!
خیلی دوست داشتم در همان دیدار اول این را بگویم، ولی نگفتم. یعنی نشد که بگویم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_پانزدهم
وقتی آسمان چادر سیاه سرش می کند، از هم جدا می شویم. جدا شدن از او یعنی شروع دلتنگی. بی رحمانه ترین شکنجه همین دلتنگی ست. اگر خیلی خوش شانس باشی در دیدارها سهم تو از دیدنش می شود یک ساعت، دو ساعت. ولی بعد از آن ساعت ها، روزها و گاهی ماه ها از درد دلتنگی به خودت می پیچی. تو بگو کی یک ساعت توان زدودن خاطره های بر هم تلنبار شده ی چندین ماهه را دارد؟
وقتی او را می بینی همه رنج و دلتنگی هایی را که کشیده ای، فراموشت می شود و با خودت می گویی: به درک! ارزشش را داشت. ولی همین که خداحافظی می کنی، دلت شروع می کند به تنگ و تنگ تر شدن تا اینکه صدبار به خودت می گویی: عجب غلطی کردم که عاشق شدم!
این چنین عذاب بی علاجی را کجا سراغ دارید؟ بله آقای نامرئی، عشق را می شود به عنوان مادر بیماری های روانی دانست که هر کسی مبتلای آن شود رفتارهای آزاردهنده ای از او سر می زند. از این جهت که هر عاشق ساعات های طولانی در نبود معشوق با او صحبت می کند، شیزوفرنی حاد دارد. آن هنگام که با خودش کلنجار می رود یا از انجام عملی اشتباه در رابطه خودخوری می کند و یا با غم و غصه و دلتنگی خودساخته دست و پنجه نرم می کند یک مازوخیست هست. و گاهی که عامدانه از معشوق آزاری لذت می برد، این از پدیدار شدن رگه های سادیسمی در وجودش خبر می دهد.
از الان تا همیشه فقط و فقط به فکر قرارهای بعدی هستم و از آنجا که سوال ها و حرف های زیادی می ماند یا فراموش می کنم، در نظر دارم برایت نامه بنویسم و هر وقت که همدیگر را دیدیم آن را به تو بدهم.
_ وقت هایی که بی خبر غیبت می زند، نگرانت می شوم. پیش تر از افتادن تمام اتفاق ها، نگرانم که مبادا جایی، چشمی چشمت بزند یا چشمی چشمت را بگیرد. وقتی به جای تو تمام خاطره هایت کنارم هستند؛ دلم پر می کشد و دوست دارد بیاید پیش خودت. اصلا دل من همان گنجشکی است که همه روزه پشت پنجره ی اتاقت پرسه می زند و تمام آرزوی اش دیدن تو است.
همین قدر کوتاه در برگه ای کوچک می نویسم و در جیبم می گذارم.
حواسم پرت شده به یک جای دور و دلم به هیچ کاری نمی ورد. دیروز موقع آشپزی به جای اینکه توی خورشت نمک بریزم، شکر ریخته بودم! مامان هم سر سفره نامردی نکرد و حسابی از خجالتم درآمد. مامان می گوید: اینکه دخترها حواس پرت بشوند اصلا چیز خوبی نیست و این یعنی کسی وارد زندگی شان شده. می بینی؟ خودم را به همه لو دادم و همین روزها ست عالم و آدم بفهمند که آقای نامرئی شهر چه کسی هست.
سه روز می شود که او را ندیدم. دلم تنگ شده و این چیزها را نمی فهمم که شاید کسی ببیند و شاید اتفاقی بیفتد و... می روم در خانه اش را می زنم.
در را باز می کند و بعد از اینکه به کوچه نگاهی می اندازد، می گوید: سریع برو تو.
خانه اش پر شده از کاغذ و نامه. یک تختخواب دارد و یک میز و یک صندلی و دیگر هیچ. همه چیز با نظم اعصاب خرد کنی یک جا چیده شده و روی دیوار برنامه ی دقیقی نوشته شده. برنامه ای جداگانه برای هر روز، حتی برای هر ساعت. قشنگ ترین چیز خانه اش بسته ی روبان سبزی ست که گوشه ی میز گذاشته شده. استقبال گرمی با چشم هایش از من می کند و می گوید:
- خوش اومدی
- کجایی توووو؟
- گرفتارم گرفتار
- نمی گی شاید یکی دلش برای جنابعالی تنگ شده باشه؟
- گرفتارم گرفتار
خنده ی نمکی کوچکی می کند. می پرسم:
- کو بقیه ی وسایل زندگی ت؟
- چیز دیگه ای لازم ندارم.
بعد از یک مکث کوتاه می گویم:
- آها تو این جا زندگی نمی کنی؟
- هه هه
- درسته؟
- شاید
- پس این خونه به چه دردت می خوره؟
- نمی دونم. لااقل به تو نزدیکم و اینجوری کارامو حواس جمع تر انجام می دم.
- بله بله... خب کی؟
- چی کی؟
با لبخند ملیحی می گویم:
- کی ازدواج کنیم بریم سر خونه زندگیمون؟
جوری خشکش می زند انگار که توی یک کافه غافلگیرانه جلویش زانو زدم و از او خواستگاری کردم. می گوید:
- که از هم جدا بشیم؟
- چرا؟ نه. که برای همیشه برای هم باشیم.
- " ازدواج خط پایان یک عشقه. " این نظر منه. تو چی فکر می کنی؟
توی دلم می گویم: چه نظر مزخرفی! جواب می دهم:
- همه که مثل هم نیستن. من تا حدودی موافقم. ما باید مال هم بشیم من این چیزارو نمی فهمم
- باشه، هر چی تو بگی. ولی الان وقتش نیست.
- کی وقتشه پس؟
- به وقتش!
- من که سر از کارات در نمی آرم. کی بریم بیرون؟
با چشمانی گشاده می گوید:
- بیرون؟
- آره
- نمی دونم
- می فهممت...منظورم از بیرون، مزار هست.
- آخیش...می آم.
- ترسیدی بگم بریم بازار؟
- آره
با هم می خندیم. کاغذ را از جیبم در می آورم؛
- این خدمت شما
- چیه این؟
- نامه ست. یاااا... به عبارتی زدن اون حرف هایی ست که رو در رو فراموش میشه.
بعد چشم هایم را غره می کنم و به سبک مامان با چاقوی سبابه ام تهدیدش می کنم و ادامه می دهم؛
- تو هم توو هر قرار موظفی یکی ازینا بدی بهم.
- مرسی مرسی. چشم چشم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_پانزدهم
وقتی آسمان چادر سیاه سرش می کند، از هم جدا می شویم. جدا شدن از او یعنی شروع دلتنگی. بی رحمانه ترین شکنجه همین دلتنگی ست. اگر خیلی خوش شانس باشی در دیدارها سهم تو از دیدنش می شود یک ساعت، دو ساعت. ولی بعد از آن ساعت ها، روزها و گاهی ماه ها از درد دلتنگی به خودت می پیچی. تو بگو کی یک ساعت توان زدودن خاطره های بر هم تلنبار شده ی چندین ماهه را دارد؟
وقتی او را می بینی همه رنج و دلتنگی هایی را که کشیده ای، فراموشت می شود و با خودت می گویی: به درک! ارزشش را داشت. ولی همین که خداحافظی می کنی، دلت شروع می کند به تنگ و تنگ تر شدن تا اینکه صدبار به خودت می گویی: عجب غلطی کردم که عاشق شدم!
این چنین عذاب بی علاجی را کجا سراغ دارید؟ بله آقای نامرئی، عشق را می شود به عنوان مادر بیماری های روانی دانست که هر کسی مبتلای آن شود رفتارهای آزاردهنده ای از او سر می زند. از این جهت که هر عاشق ساعات های طولانی در نبود معشوق با او صحبت می کند، شیزوفرنی حاد دارد. آن هنگام که با خودش کلنجار می رود یا از انجام عملی اشتباه در رابطه خودخوری می کند و یا با غم و غصه و دلتنگی خودساخته دست و پنجه نرم می کند یک مازوخیست هست. و گاهی که عامدانه از معشوق آزاری لذت می برد، این از پدیدار شدن رگه های سادیسمی در وجودش خبر می دهد.
از الان تا همیشه فقط و فقط به فکر قرارهای بعدی هستم و از آنجا که سوال ها و حرف های زیادی می ماند یا فراموش می کنم، در نظر دارم برایت نامه بنویسم و هر وقت که همدیگر را دیدیم آن را به تو بدهم.
_ وقت هایی که بی خبر غیبت می زند، نگرانت می شوم. پیش تر از افتادن تمام اتفاق ها، نگرانم که مبادا جایی، چشمی چشمت بزند یا چشمی چشمت را بگیرد. وقتی به جای تو تمام خاطره هایت کنارم هستند؛ دلم پر می کشد و دوست دارد بیاید پیش خودت. اصلا دل من همان گنجشکی است که همه روزه پشت پنجره ی اتاقت پرسه می زند و تمام آرزوی اش دیدن تو است.
همین قدر کوتاه در برگه ای کوچک می نویسم و در جیبم می گذارم.
حواسم پرت شده به یک جای دور و دلم به هیچ کاری نمی ورد. دیروز موقع آشپزی به جای اینکه توی خورشت نمک بریزم، شکر ریخته بودم! مامان هم سر سفره نامردی نکرد و حسابی از خجالتم درآمد. مامان می گوید: اینکه دخترها حواس پرت بشوند اصلا چیز خوبی نیست و این یعنی کسی وارد زندگی شان شده. می بینی؟ خودم را به همه لو دادم و همین روزها ست عالم و آدم بفهمند که آقای نامرئی شهر چه کسی هست.
سه روز می شود که او را ندیدم. دلم تنگ شده و این چیزها را نمی فهمم که شاید کسی ببیند و شاید اتفاقی بیفتد و... می روم در خانه اش را می زنم.
در را باز می کند و بعد از اینکه به کوچه نگاهی می اندازد، می گوید: سریع برو تو.
خانه اش پر شده از کاغذ و نامه. یک تختخواب دارد و یک میز و یک صندلی و دیگر هیچ. همه چیز با نظم اعصاب خرد کنی یک جا چیده شده و روی دیوار برنامه ی دقیقی نوشته شده. برنامه ای جداگانه برای هر روز، حتی برای هر ساعت. قشنگ ترین چیز خانه اش بسته ی روبان سبزی ست که گوشه ی میز گذاشته شده. استقبال گرمی با چشم هایش از من می کند و می گوید:
- خوش اومدی
- کجایی توووو؟
- گرفتارم گرفتار
- نمی گی شاید یکی دلش برای جنابعالی تنگ شده باشه؟
- گرفتارم گرفتار
خنده ی نمکی کوچکی می کند. می پرسم:
- کو بقیه ی وسایل زندگی ت؟
- چیز دیگه ای لازم ندارم.
بعد از یک مکث کوتاه می گویم:
- آها تو این جا زندگی نمی کنی؟
- هه هه
- درسته؟
- شاید
- پس این خونه به چه دردت می خوره؟
- نمی دونم. لااقل به تو نزدیکم و اینجوری کارامو حواس جمع تر انجام می دم.
- بله بله... خب کی؟
- چی کی؟
با لبخند ملیحی می گویم:
- کی ازدواج کنیم بریم سر خونه زندگیمون؟
جوری خشکش می زند انگار که توی یک کافه غافلگیرانه جلویش زانو زدم و از او خواستگاری کردم. می گوید:
- که از هم جدا بشیم؟
- چرا؟ نه. که برای همیشه برای هم باشیم.
- " ازدواج خط پایان یک عشقه. " این نظر منه. تو چی فکر می کنی؟
توی دلم می گویم: چه نظر مزخرفی! جواب می دهم:
- همه که مثل هم نیستن. من تا حدودی موافقم. ما باید مال هم بشیم من این چیزارو نمی فهمم
- باشه، هر چی تو بگی. ولی الان وقتش نیست.
- کی وقتشه پس؟
- به وقتش!
- من که سر از کارات در نمی آرم. کی بریم بیرون؟
با چشمانی گشاده می گوید:
- بیرون؟
- آره
- نمی دونم
- می فهممت...منظورم از بیرون، مزار هست.
- آخیش...می آم.
- ترسیدی بگم بریم بازار؟
- آره
با هم می خندیم. کاغذ را از جیبم در می آورم؛
- این خدمت شما
- چیه این؟
- نامه ست. یاااا... به عبارتی زدن اون حرف هایی ست که رو در رو فراموش میشه.
بعد چشم هایم را غره می کنم و به سبک مامان با چاقوی سبابه ام تهدیدش می کنم و ادامه می دهم؛
- تو هم توو هر قرار موظفی یکی ازینا بدی بهم.
- مرسی مرسی. چشم چشم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_شانزدهم
به خانه برگشتم و خوابیدم. صبح زود با فکرهای تازه از خواب برخاستم و همان روی تخت به مرور جزییات نقشه ام پرداختم.
- ازدواج خط پایان عشق است؟
این را از خودم می پرسم. جواب قاطعی ندارم ولی آرزو می کنم هیچ عشقی در روزمره گی ها کمرنگ نشود و زن و مرد بعد از ازدواج هم یکدیگر را دوست بدارند.
این آقای نامرئی الکی الکی دم به تله نمی دهد، باید خودم دست به کار بشوم. و برای این کار به یک قیچی یک کش و تکه پلاستیکی از جنس فوم نیاز دارم. این مرد را یا باید پای سفره ی عقد بنشانم یا هم فکری که توی سرم هست را اجرا کنم. از تخت پایین می آیم و پیاده کردن نقشه ام تا عصر طول می کشد. بعد از آن خودم را به پیاده روی رضوی می رسانم تا بلکه او هم سر و کله اش هر چه زودتر پیدا شود.
- اینجا را ببین! یک نیمکت سبز رنگ.
چشم هایم دروغ نمی گفتند و پیاده روی رضوی، این دوست سیمانی ام مجهز به نیمکت شده بود.
- کار چه کسی ست؟
- آقای...
- نامرئی؟
- خودشه.
این مکالمه ی من و دوست سیمانی ام بود. این مرد انگار مسئول برآورده کردن آرزوهاست؛ از بس که دل گنده ای دارد. می روم توی مزار و یک گوشه می نشینم. از هیچکس خبری نیست. شروع به سوت زدن می کنم (یا حداقل سعی می کنم سوت بزنم) که ناگهانی مثل همان موقع هایی که گرسنه هستم و توی خانه داد می زنم: گشششنمممه!
داد زدم: کجااایی؟
خیلی زود و نفس زنان سر و کله اش پیدایش می شود. بعد جوری قوس لبخندش را کش می دهد انگار که هلال ماه را بلعیده و با همان حالت می گوید:
- چیه چته؟
- کجایی تو؟ یه ساعته منتظرم..
- کجا یه ساعته؟ تا فهمیدم خودمو رسوندم. حالا چه خبره؟
- هیچی. همین جا بشین و هیچی نگو.
- چرا؟
- خوبه گفتم هیچی نگو.
دورش می چرخم و دقیق براندازش می کنم. معمولا یک پالتوی بلند به تن دارد، پیراهنی که روی شلوار می اندازد و دیگر هیچ. به غیر از موها و نقاب سیاهش نکته ی قابل توجه دیگری ندارد.
- قبل اینکه نقاب بزنی زندگیت سخت شده بود؟
- آره نگاها سنگین بود.
- درک میکنم. به منم نگاهای سنگینی میشه.
- کی هم جنس صورتت شد؟
- نمی دونم. فکر کنم همون موقع هایی که پذیرفتم نقاب جزئی از صورتمه. یه روز صبح که از خواب بلن شدم دیدم جزئی از صورتم شده.
- باشه خدافظ. فردا همین جا می بینمت.
- کجا؟
- میرم. کار واجبی دارم
- نامه تو نمیخوای؟
خودم را جدی می گیرم و می روم نامه را از دستش می گیرم و می گویم: اگر یادم نمی انداختی، دیدار بعدی دوتا نامه باید تحویل می دادی. به خانه که می رسم از آنجا که نقشه طبق نقشه پیش رفته بود فقط اصلاحات کوچکی در آن انجام می دهم و می روم سراغ نامه.
"من از زبان کولی ها شنیدم؛ خطوط کف دستم به آنها گفته بودند که تو فال من هستی. چه می گفتند و چه نه، از مدت ها قبل، این به دلم افتاده بود. و فکر می کنی من از این دنیا چه می خواهم؟ می خواهم برای همیشه رو به روی هم بشینیم، به زبان هایمان استراحت بدهیم و آن گاه، فقط با چشم هایمان با هم حرف بزنیم. تو گلی شگفته در آغوش دست های خاک و من خاری روییده بر سر دیوار؛ از دست های تیز من تا گلبرگ دست های تو فاصله ی دوری است و می خواهم روزی این دیوار خراب شود تا رسما دست هایمان را به عقد هم در آوریم."
داستان مرموزی است! یعنی نویسنده ی ما چه چیزی توی سرش هست؟ به طرز مشکوکی دارد همه چیز خوب پیش می رود و همین سوال برانگیز است!
یعنی برای یک بار هم که شده سرنوشت نمی خواهد جلوی پای رسیدن دو نفر به هم را سنگ بیندازد؟ از خدا که پنهون نیست آقای نامرئی، از شما چه پنهون که به شخصه از این شروع رویایی یک یک پایان کابوس وار را انتظار می کشم. کاش برای یک بار هم که شده سرنوشت همانی بشود که در دل من و تو هست. اگر خدای نکرده داستان ما خوب پیش نرفت من حاضر به هر کاری هستم تا عشق مان را در همین سطح، برای همیشه ماندگار نگه بداریم. حاضرم مثل ارغوان(کتاب شرق بنفشه) دست توی قفس مار بکنم یا در خوردن سیانور شریکت بشوم. می توانم مثل همان دختر پسری که بخاطر مخالفت خانواده هایشان در آغوش هم، خودشان را از طنابی...
چه غم انگیز است این دنیا آقای نامرئی. اصلا چه هست این عشق؟ آمدیم هفتاد سال عمر بکنیم و برویم، این وسط چرا باید در بیست سالگی دلباخته کسی بشویم که پنجاه سال دیگر از عمر مان را درگیر رسیدن یا نرسیدنش بشویم؟
الهی که یا عاشق نشویم یا اگر شدیم به هم برسیم و گرنه این نشود؛ مردی که یک زن را در قلب خودش دارد با زن دیگری ازدواج می کند و تمام مدت با همان زن قلبش زندگی می کند نه زنی که در خانه اش است و این یعنی شروع یک پایان، یعنی یک طلاق عاطفی.
جیک جیک گنجشک ها که در آمد جلوی آینه ایستاده بودم، داشتم زن توی آینه را نگاه می کردم و وضعم را مرتب می کردم. کمتر از نیم ساعت از خانه تا مزار را طی کردم و سر جای دیروزی ایستادم. دیدم که از دور دارد می آید پشتم را به او کردم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_شانزدهم
به خانه برگشتم و خوابیدم. صبح زود با فکرهای تازه از خواب برخاستم و همان روی تخت به مرور جزییات نقشه ام پرداختم.
- ازدواج خط پایان عشق است؟
این را از خودم می پرسم. جواب قاطعی ندارم ولی آرزو می کنم هیچ عشقی در روزمره گی ها کمرنگ نشود و زن و مرد بعد از ازدواج هم یکدیگر را دوست بدارند.
این آقای نامرئی الکی الکی دم به تله نمی دهد، باید خودم دست به کار بشوم. و برای این کار به یک قیچی یک کش و تکه پلاستیکی از جنس فوم نیاز دارم. این مرد را یا باید پای سفره ی عقد بنشانم یا هم فکری که توی سرم هست را اجرا کنم. از تخت پایین می آیم و پیاده کردن نقشه ام تا عصر طول می کشد. بعد از آن خودم را به پیاده روی رضوی می رسانم تا بلکه او هم سر و کله اش هر چه زودتر پیدا شود.
- اینجا را ببین! یک نیمکت سبز رنگ.
چشم هایم دروغ نمی گفتند و پیاده روی رضوی، این دوست سیمانی ام مجهز به نیمکت شده بود.
- کار چه کسی ست؟
- آقای...
- نامرئی؟
- خودشه.
این مکالمه ی من و دوست سیمانی ام بود. این مرد انگار مسئول برآورده کردن آرزوهاست؛ از بس که دل گنده ای دارد. می روم توی مزار و یک گوشه می نشینم. از هیچکس خبری نیست. شروع به سوت زدن می کنم (یا حداقل سعی می کنم سوت بزنم) که ناگهانی مثل همان موقع هایی که گرسنه هستم و توی خانه داد می زنم: گشششنمممه!
داد زدم: کجااایی؟
خیلی زود و نفس زنان سر و کله اش پیدایش می شود. بعد جوری قوس لبخندش را کش می دهد انگار که هلال ماه را بلعیده و با همان حالت می گوید:
- چیه چته؟
- کجایی تو؟ یه ساعته منتظرم..
- کجا یه ساعته؟ تا فهمیدم خودمو رسوندم. حالا چه خبره؟
- هیچی. همین جا بشین و هیچی نگو.
- چرا؟
- خوبه گفتم هیچی نگو.
دورش می چرخم و دقیق براندازش می کنم. معمولا یک پالتوی بلند به تن دارد، پیراهنی که روی شلوار می اندازد و دیگر هیچ. به غیر از موها و نقاب سیاهش نکته ی قابل توجه دیگری ندارد.
- قبل اینکه نقاب بزنی زندگیت سخت شده بود؟
- آره نگاها سنگین بود.
- درک میکنم. به منم نگاهای سنگینی میشه.
- کی هم جنس صورتت شد؟
- نمی دونم. فکر کنم همون موقع هایی که پذیرفتم نقاب جزئی از صورتمه. یه روز صبح که از خواب بلن شدم دیدم جزئی از صورتم شده.
- باشه خدافظ. فردا همین جا می بینمت.
- کجا؟
- میرم. کار واجبی دارم
- نامه تو نمیخوای؟
خودم را جدی می گیرم و می روم نامه را از دستش می گیرم و می گویم: اگر یادم نمی انداختی، دیدار بعدی دوتا نامه باید تحویل می دادی. به خانه که می رسم از آنجا که نقشه طبق نقشه پیش رفته بود فقط اصلاحات کوچکی در آن انجام می دهم و می روم سراغ نامه.
"من از زبان کولی ها شنیدم؛ خطوط کف دستم به آنها گفته بودند که تو فال من هستی. چه می گفتند و چه نه، از مدت ها قبل، این به دلم افتاده بود. و فکر می کنی من از این دنیا چه می خواهم؟ می خواهم برای همیشه رو به روی هم بشینیم، به زبان هایمان استراحت بدهیم و آن گاه، فقط با چشم هایمان با هم حرف بزنیم. تو گلی شگفته در آغوش دست های خاک و من خاری روییده بر سر دیوار؛ از دست های تیز من تا گلبرگ دست های تو فاصله ی دوری است و می خواهم روزی این دیوار خراب شود تا رسما دست هایمان را به عقد هم در آوریم."
داستان مرموزی است! یعنی نویسنده ی ما چه چیزی توی سرش هست؟ به طرز مشکوکی دارد همه چیز خوب پیش می رود و همین سوال برانگیز است!
یعنی برای یک بار هم که شده سرنوشت نمی خواهد جلوی پای رسیدن دو نفر به هم را سنگ بیندازد؟ از خدا که پنهون نیست آقای نامرئی، از شما چه پنهون که به شخصه از این شروع رویایی یک یک پایان کابوس وار را انتظار می کشم. کاش برای یک بار هم که شده سرنوشت همانی بشود که در دل من و تو هست. اگر خدای نکرده داستان ما خوب پیش نرفت من حاضر به هر کاری هستم تا عشق مان را در همین سطح، برای همیشه ماندگار نگه بداریم. حاضرم مثل ارغوان(کتاب شرق بنفشه) دست توی قفس مار بکنم یا در خوردن سیانور شریکت بشوم. می توانم مثل همان دختر پسری که بخاطر مخالفت خانواده هایشان در آغوش هم، خودشان را از طنابی...
چه غم انگیز است این دنیا آقای نامرئی. اصلا چه هست این عشق؟ آمدیم هفتاد سال عمر بکنیم و برویم، این وسط چرا باید در بیست سالگی دلباخته کسی بشویم که پنجاه سال دیگر از عمر مان را درگیر رسیدن یا نرسیدنش بشویم؟
الهی که یا عاشق نشویم یا اگر شدیم به هم برسیم و گرنه این نشود؛ مردی که یک زن را در قلب خودش دارد با زن دیگری ازدواج می کند و تمام مدت با همان زن قلبش زندگی می کند نه زنی که در خانه اش است و این یعنی شروع یک پایان، یعنی یک طلاق عاطفی.
جیک جیک گنجشک ها که در آمد جلوی آینه ایستاده بودم، داشتم زن توی آینه را نگاه می کردم و وضعم را مرتب می کردم. کمتر از نیم ساعت از خانه تا مزار را طی کردم و سر جای دیروزی ایستادم. دیدم که از دور دارد می آید پشتم را به او کردم.
#حسین_خاموشی
@asheghanehaye_fatima
■ #آقای_نامرئی■
#قسمت_آخر
- صبح به این زودی ت بخیر
- صبح بخیر
- چرا روتو برگردوندی از من؟
- این یه رازه.
وقتی احساس می کنم فاصله من و او به فاصله ی دو پاره خط سفید روی آسفالت رسید، آرام آرام به طرفش بر می گردم. چشم تو چشم که می شویم، می پرسد:
- اون چیه زدی به صورتت؟چرا خودتو شبیه من کردی!؟
- شاید می خوام یه نهنگ شکار کنم، شاید می خوام یه قهرمان بشم، شاید شهر یه خانم نامرئی کم داشته باشه، اصلا شاید دوست داشته باشم. باید از شما اجازه می گرفتم؟
- نههه.
این مرد خوش خنده، لا به لای خنده هایش برایم کف می زند.
سکوت می کنم. ادامه می دهد؛
- آفرین آفرین. عجب نیم نقابی. سفید با خط لبخند سیاه. حقا که ماهرانه درست شده.
- مسخرم میکنی؟ این کش نقاب اذیتم میکنه. همش میفته.
- باشه خودم برات درستش میکنم. خب بگو ببینم چرا؟
- چی چرا؟
- که می خوای شبیه من بشی؟
- نه، می خوام هم ماموریتت بشم.
- چرا
- چون از موش و گربه بازی خسته شدم و این تنها راهی یه که می تونم به دستت بیارم.
- ماموریت به این سادگی هم نیست که یه نیم نقاب بزنی و تموم. میدونی برای خانم ها...
چشم هایم را غره می کنم و دوتا دستم رو پرانتزی روی پهلوهایم می گذارم و می گویم:
- برای خانم ها چی؟
- هیچی بابا. خب خانوادت چی میشن؟
- هیچی. می خواد چی بشه؟
- تا همیشه که نمی تونی این رازو پنهون کنی. تازه همیشه باید بیرون از خونه باشی و این برات مشکل ساز نمیشه؟
- نه درست میشه.
- چطوری؟
- دست تو میگیرم، می برم خونه، به پدر و مادرم نشونت میدم و تو خودتو معرفی میکنی. یعنی باید ظرف یکی دو ساعت خودتو توو دلشون جا کنی.
- من چجوری...نمیشه که...اونا...اممم
- نگران نباش. کمی نق میزنن ولی زود کوتاه میان.
- من که به این قضیه خوش بین نیستم. ببین پذیرفتن من یه کم سخته.
- میگم نگران نباش. باهاشون صادق باشی راه می آن.
- امیدوارم...
- خب کی شروع کنیم؟
- چی رو؟
- ماموریتو دیگه.
- آها... اینجا که نمیشه باید بریم خونه.
- همه ماموریت ها تو خونه انجام میشه. یعنی من تازه کار حتما باید از توخونه شروع کنم؟
- نه.
- پس چرا بریم خونه؟
- باید یه نامه بنویسیم.
- برای یه زن؟
جدی نگاهم می کند، شاید هم خشمگین. می گوید:
- نه. برای یک بچه.
- تا بیاد تو گروهت؟
- نه، تا کاری کنیم فکر خودکشی از سرش بره بیرون.
- وای! چرا خودکشی؟ بچه ها مگه خودکشی می کنن؟
- کم توجهی، دیده نشدن، مقایسه شدن با برادر موفق ترش، نا امیدی. اینا بهانه هاشه. باید براش کادو بگیریم.
- یه سوال؟
- جان؟
- چطوری همیشه توو شهری و هیچ وقت نیستی؟ یعنی کسی نمی بینتد؟ من تا اینجا اومدم صدبار خدا خدا کردم کسی نبیندم.
- یاد میگیری... باید از جاها و راه های مخصوصی بری و بیای.
مثل عاشق ها نگاهم می کند و ادامه می دهد:
- موهاتو ریختی توو صورتت خیلی بهت می آد.
سکوت خجالت زده طوری می کنم و می پرسد:
- از کی تا حالا پالتو می پوشی؟
- از وقتی عاشق یه آقای پالتویی شدم.
با انگشت اشاره اش گوشه ی لبش را می خاراند و می گوید:
- ما هم عاشق شماییم گندم خانم. به عنوان یه مربی باید بگم که کفشات مناسب این کار نیست.
- عوض شون میکنم.
- ولی نقابت حرفه ای درست شده، درست قرینه ی من شدی ها.
- چیه، می ترسی رقیب قدری برات بشم؟
- نوچ. نه...فکر نکنم.
- یه سوال؟
- بپرس.
- چرا همیشه از دور با آدما در ارتباطی؟
- چون آدما ارتباط دورادور رو دوست دارن. چون آدما از دور قشنگن...
همچنان که با هم حرف می زنیم و به سوی خانه قدم بر می داریم، همچنان راه، هم کش می آید و خانه دورتر می شود. در وجودم یک لذت مثال نزدنی پا گرفته. پرانتز دست راستم را در پرانتز دست چپش زنجیر می کنم و خدا خدا می کنم هیچ وقت به خانه نرسیم.
(متشکرم از کسانی که تحمل و همراهی کردند☺️🙏)
#حسین_خاموشی
پایان
@asheghanehaye_fatima
#قسمت_آخر
- صبح به این زودی ت بخیر
- صبح بخیر
- چرا روتو برگردوندی از من؟
- این یه رازه.
وقتی احساس می کنم فاصله من و او به فاصله ی دو پاره خط سفید روی آسفالت رسید، آرام آرام به طرفش بر می گردم. چشم تو چشم که می شویم، می پرسد:
- اون چیه زدی به صورتت؟چرا خودتو شبیه من کردی!؟
- شاید می خوام یه نهنگ شکار کنم، شاید می خوام یه قهرمان بشم، شاید شهر یه خانم نامرئی کم داشته باشه، اصلا شاید دوست داشته باشم. باید از شما اجازه می گرفتم؟
- نههه.
این مرد خوش خنده، لا به لای خنده هایش برایم کف می زند.
سکوت می کنم. ادامه می دهد؛
- آفرین آفرین. عجب نیم نقابی. سفید با خط لبخند سیاه. حقا که ماهرانه درست شده.
- مسخرم میکنی؟ این کش نقاب اذیتم میکنه. همش میفته.
- باشه خودم برات درستش میکنم. خب بگو ببینم چرا؟
- چی چرا؟
- که می خوای شبیه من بشی؟
- نه، می خوام هم ماموریتت بشم.
- چرا
- چون از موش و گربه بازی خسته شدم و این تنها راهی یه که می تونم به دستت بیارم.
- ماموریت به این سادگی هم نیست که یه نیم نقاب بزنی و تموم. میدونی برای خانم ها...
چشم هایم را غره می کنم و دوتا دستم رو پرانتزی روی پهلوهایم می گذارم و می گویم:
- برای خانم ها چی؟
- هیچی بابا. خب خانوادت چی میشن؟
- هیچی. می خواد چی بشه؟
- تا همیشه که نمی تونی این رازو پنهون کنی. تازه همیشه باید بیرون از خونه باشی و این برات مشکل ساز نمیشه؟
- نه درست میشه.
- چطوری؟
- دست تو میگیرم، می برم خونه، به پدر و مادرم نشونت میدم و تو خودتو معرفی میکنی. یعنی باید ظرف یکی دو ساعت خودتو توو دلشون جا کنی.
- من چجوری...نمیشه که...اونا...اممم
- نگران نباش. کمی نق میزنن ولی زود کوتاه میان.
- من که به این قضیه خوش بین نیستم. ببین پذیرفتن من یه کم سخته.
- میگم نگران نباش. باهاشون صادق باشی راه می آن.
- امیدوارم...
- خب کی شروع کنیم؟
- چی رو؟
- ماموریتو دیگه.
- آها... اینجا که نمیشه باید بریم خونه.
- همه ماموریت ها تو خونه انجام میشه. یعنی من تازه کار حتما باید از توخونه شروع کنم؟
- نه.
- پس چرا بریم خونه؟
- باید یه نامه بنویسیم.
- برای یه زن؟
جدی نگاهم می کند، شاید هم خشمگین. می گوید:
- نه. برای یک بچه.
- تا بیاد تو گروهت؟
- نه، تا کاری کنیم فکر خودکشی از سرش بره بیرون.
- وای! چرا خودکشی؟ بچه ها مگه خودکشی می کنن؟
- کم توجهی، دیده نشدن، مقایسه شدن با برادر موفق ترش، نا امیدی. اینا بهانه هاشه. باید براش کادو بگیریم.
- یه سوال؟
- جان؟
- چطوری همیشه توو شهری و هیچ وقت نیستی؟ یعنی کسی نمی بینتد؟ من تا اینجا اومدم صدبار خدا خدا کردم کسی نبیندم.
- یاد میگیری... باید از جاها و راه های مخصوصی بری و بیای.
مثل عاشق ها نگاهم می کند و ادامه می دهد:
- موهاتو ریختی توو صورتت خیلی بهت می آد.
سکوت خجالت زده طوری می کنم و می پرسد:
- از کی تا حالا پالتو می پوشی؟
- از وقتی عاشق یه آقای پالتویی شدم.
با انگشت اشاره اش گوشه ی لبش را می خاراند و می گوید:
- ما هم عاشق شماییم گندم خانم. به عنوان یه مربی باید بگم که کفشات مناسب این کار نیست.
- عوض شون میکنم.
- ولی نقابت حرفه ای درست شده، درست قرینه ی من شدی ها.
- چیه، می ترسی رقیب قدری برات بشم؟
- نوچ. نه...فکر نکنم.
- یه سوال؟
- بپرس.
- چرا همیشه از دور با آدما در ارتباطی؟
- چون آدما ارتباط دورادور رو دوست دارن. چون آدما از دور قشنگن...
همچنان که با هم حرف می زنیم و به سوی خانه قدم بر می داریم، همچنان راه، هم کش می آید و خانه دورتر می شود. در وجودم یک لذت مثال نزدنی پا گرفته. پرانتز دست راستم را در پرانتز دست چپش زنجیر می کنم و خدا خدا می کنم هیچ وقت به خانه نرسیم.
(متشکرم از کسانی که تحمل و همراهی کردند☺️🙏)
#حسین_خاموشی
پایان
@asheghanehaye_fatima