@asheghanehaye_fatima
تخیل و خیال بافی های رمانتیک:
( #طلا_در_مس /در شعر و شاعری/جلد دو/چاپ 1371/ صفحات 847-849
#رضا_براهنی)
قدرت تخیل ، یعنی شور و هیجانی کامل که به کار می افتد تا احساس ها و اشیا و تجربیات مختلف و متعلق به زمان ها و مکان های مختلف را در یک لحظه خاص در کنار هم جمع کند و یا بر روی یکدیگر منطبق نماید و در لحظه و زمانی بیکران و در مکانی محدود ، سرزمینی پهناور را ارائه دهد .
قدرت تخیل فقط ان قدرت سرکش گریز از مرکز و پراکنده نیست ، بلکه قدرتی است جهت تلفیق حالات مخالف و برداشت های گونه گون از ادراک انسان از طبیعت . تخیل ، مستقیما از حافظه توشه می گید ، گاهی تداوم زمانی حافظه را حفظ می کند و زمانی ، همه چیز را در هم می ریزد تا قسمت هایی از حافظه را بکند و به وسیله ی تصاویر ان ها را کنار هم قرار دهد و یک حلقه فکری و عاطفی ایجاد نماید .»
شعری که بر اساس این برداشت از تخیل گفته شده باشد قابل ترجمه به نثر نیست و اگر باشد در شکل منثور خود نیز ، مفاهیم شعریی خود را حفظ میکند ، یعنی در نثر به صورت شعر باقی می ماند ؛ چرا که این حرف « بودلر » کاملا درست است : " باید شار بود ، حتی در نثر " و شعر واقعی اگر قالب ظاهری خود را از دست بدهد ، قدرت مفاهیم شعری خود را هرگز از دست نمی دهد ، در حالیکه شعر رمانتیک ها اگر به صورت نثر در آید ، مبتذل ترین حرفی خواهد بود که تا کنون فقط در نامه های عاشقانه نوشته شده است ، همه رمانتیک ها می گویند :
1-
" ای معشوق اشرافی تپل مپل شهوت انگیز جام بر دست که روی مهتابی نشسته ای و دورترین معشوق روی زمین هستی ، مرا عذاب می دهی ، چون به تو هرگز دسترسی نمی توانم پیدا کنم . من دارم می میرم زیرا به تو دسترسی ندارم "
2-
"ای معشوق تپل مپل شهوت انگیز جام بر دست تو را در عالم خیال گیر آورده ام . کاری از دست من ساخته نیست فقط می خواهم خون تو را بخورم . عذابت بدهم ، حتی بخورمت "
به همین دلیل روحیه رمانتیک روحیه ای است تنبل ،ضعیف و متظاهر به شهوتران بودن .
#طلا_در_مس
#دکتر_رضا_براهنی
تخیل و خیال بافی های رمانتیک:
( #طلا_در_مس /در شعر و شاعری/جلد دو/چاپ 1371/ صفحات 847-849
#رضا_براهنی)
قدرت تخیل ، یعنی شور و هیجانی کامل که به کار می افتد تا احساس ها و اشیا و تجربیات مختلف و متعلق به زمان ها و مکان های مختلف را در یک لحظه خاص در کنار هم جمع کند و یا بر روی یکدیگر منطبق نماید و در لحظه و زمانی بیکران و در مکانی محدود ، سرزمینی پهناور را ارائه دهد .
قدرت تخیل فقط ان قدرت سرکش گریز از مرکز و پراکنده نیست ، بلکه قدرتی است جهت تلفیق حالات مخالف و برداشت های گونه گون از ادراک انسان از طبیعت . تخیل ، مستقیما از حافظه توشه می گید ، گاهی تداوم زمانی حافظه را حفظ می کند و زمانی ، همه چیز را در هم می ریزد تا قسمت هایی از حافظه را بکند و به وسیله ی تصاویر ان ها را کنار هم قرار دهد و یک حلقه فکری و عاطفی ایجاد نماید .»
شعری که بر اساس این برداشت از تخیل گفته شده باشد قابل ترجمه به نثر نیست و اگر باشد در شکل منثور خود نیز ، مفاهیم شعریی خود را حفظ میکند ، یعنی در نثر به صورت شعر باقی می ماند ؛ چرا که این حرف « بودلر » کاملا درست است : " باید شار بود ، حتی در نثر " و شعر واقعی اگر قالب ظاهری خود را از دست بدهد ، قدرت مفاهیم شعری خود را هرگز از دست نمی دهد ، در حالیکه شعر رمانتیک ها اگر به صورت نثر در آید ، مبتذل ترین حرفی خواهد بود که تا کنون فقط در نامه های عاشقانه نوشته شده است ، همه رمانتیک ها می گویند :
1-
" ای معشوق اشرافی تپل مپل شهوت انگیز جام بر دست که روی مهتابی نشسته ای و دورترین معشوق روی زمین هستی ، مرا عذاب می دهی ، چون به تو هرگز دسترسی نمی توانم پیدا کنم . من دارم می میرم زیرا به تو دسترسی ندارم "
2-
"ای معشوق تپل مپل شهوت انگیز جام بر دست تو را در عالم خیال گیر آورده ام . کاری از دست من ساخته نیست فقط می خواهم خون تو را بخورم . عذابت بدهم ، حتی بخورمت "
به همین دلیل روحیه رمانتیک روحیه ای است تنبل ،ضعیف و متظاهر به شهوتران بودن .
#طلا_در_مس
#دکتر_رضا_براهنی
@asheghanehaye_fatima
ﺑﯿﺪﺍﺭﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ
ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ!
ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺏ، ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ
ﮔﻮﺵ ﯾﮏ ﺁﻫﻮ ﺭﺍ ﺑﯿﻦ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ
ﻭ ﺩﺭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﭘایین ﻣﯽ ﺁﯾﯽ،
ﻭ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﻮ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺜﻞ ﺣﺒﺎﺏ ﻣﯽ ﺗﺮﮐﻨﺪ.
ﻧﻪ ! ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺏ، ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﯿﺪﺍﺭﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ
ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ!
ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﮐﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺑﻌﺪ ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ:
ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﯾﻢ
- ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﺎﯾﻢ -
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﻢ ﺟﺪﺍ ﺑﺎﺷﻢ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺟﺪﺍ ﺑﺎﺷﻢ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻢ ﺟﺪﺍ ﺑﺎﺷﻢ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﯿﺰ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺎﺷﺪ...
#دکتر_رضا_براهنی
ﺑﯿﺪﺍﺭﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ
ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ!
ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺏ، ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮔﻞ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ
ﮔﻮﺵ ﯾﮏ ﺁﻫﻮ ﺭﺍ ﺑﯿﻦ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ
ﻭ ﺩﺭ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﭘایین ﻣﯽ ﺁﯾﯽ،
ﻭ ﺩﺭ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺗﻮ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺜﻞ ﺣﺒﺎﺏ ﻣﯽ ﺗﺮﮐﻨﺪ.
ﻧﻪ ! ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺏ، ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ
ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ
ﺑﯿﺪﺍﺭﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ
ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺪﺍﺭﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ!
ﺑﯿﺪﺍﺭ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﮐﺰ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺑﻌﺪ ﺑﯽ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ:
ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﯾﻢ
- ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﯿﺎﯾﻢ -
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﻢ ﺟﺪﺍ ﺑﺎﺷﻢ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺟﺪﺍ ﺑﺎﺷﻢ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻢ ﺟﺪﺍ ﺑﺎﺷﻢ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﯿﺰ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﺎﺷﺪ...
#دکتر_رضا_براهنی
Forwarded from دستیار زیر نویس و هایپر لینک
21 آذر، به مناسبت هشتاد و یک سالگی #دکتر_رضا_براهنی عزیز
شعر: #رضا_براهنی
دفتر: #گل_بر_گستره_ماه
قسمتی از شعر: #چراغ_سبز_تخیل_کنار_خرمن_پنبه:
بلندی اش که بلندی ناب گیسوهاست
به آن صراحت یک استعاره می ماند
که آفتاب بر آن گرم و نرم تافته باشد،
من از سلاست دستانش
تمام زندگی ام را سوال خواهم کرد
و در سلامت چشمانش
یتیم ماندگیم را تمام خواهم کرد...
چگونه نرم در آید که گُل،
که گُل،
حتی،
چو صبح صادق پاهای او نمی آید؟
چو بال نرمی پاهای او نمی آید؟
چگونه نرم در آید که من،
که من،
حتی،
- منی که منتظرش در تمام شب هستم -
صدای آمدن از شاهراه پایش را
نمی شناسم از نرمش نیامدنش
چگونه باز آید،
چگونه نرم درآید؟
کنار من که درآید، دو بال می روید:
دو بال بافته از برف
دو بال بافته از خواب، خواب کفترها
دو بال نرم برافراشته...
دو بال نرم حمایت...
کنار من که درآید
جنازه راه می افنتد
و پله پله از آن پلکان گورستان
فرود می آید
کنار من که درآید
هوای مرده، مقدس، چو آب، می گردد
هوای مرده نفس می زند
هوای مرده صلا می دهد ز اعماقش
جنازه راه می افتد، جنازه می گوید:
مرا،
به دور گیسوی طولانی اش طواف دهید
که من شفای خود از آن ضریح برگیرم...
#دکتر_رضا_براهنی
@asheghanehaye_fatima
شاعر کسی نیست که شعرش را تا سطح فهم عوام پایین بیاورد؛بلکه او نهایت ارفاقی که درحق مردم میتواند بکند،این است که ذوق مردم را تا سطح قدرتهای شعری خود تربیت کند و سطح آن را همیشه بالا ببرد.
تنها بدین ترتیب ذوق عمومی،جهش و تکامل و تکوین پیدا خواهد کرد.
#دکتر_رضا_براهنی
#طلا_در_مس
@asheghanehaye_fatima
شعر: #رضا_براهنی
دفتر: #گل_بر_گستره_ماه
قسمتی از شعر: #چراغ_سبز_تخیل_کنار_خرمن_پنبه:
بلندی اش که بلندی ناب گیسوهاست
به آن صراحت یک استعاره می ماند
که آفتاب بر آن گرم و نرم تافته باشد،
من از سلاست دستانش
تمام زندگی ام را سوال خواهم کرد
و در سلامت چشمانش
یتیم ماندگیم را تمام خواهم کرد...
چگونه نرم در آید که گُل،
که گُل،
حتی،
چو صبح صادق پاهای او نمی آید؟
چو بال نرمی پاهای او نمی آید؟
چگونه نرم در آید که من،
که من،
حتی،
- منی که منتظرش در تمام شب هستم -
صدای آمدن از شاهراه پایش را
نمی شناسم از نرمش نیامدنش
چگونه باز آید،
چگونه نرم درآید؟
کنار من که درآید، دو بال می روید:
دو بال بافته از برف
دو بال بافته از خواب، خواب کفترها
دو بال نرم برافراشته...
دو بال نرم حمایت...
کنار من که درآید
جنازه راه می افنتد
و پله پله از آن پلکان گورستان
فرود می آید
کنار من که درآید
هوای مرده، مقدس، چو آب، می گردد
هوای مرده نفس می زند
هوای مرده صلا می دهد ز اعماقش
جنازه راه می افتد، جنازه می گوید:
مرا،
به دور گیسوی طولانی اش طواف دهید
که من شفای خود از آن ضریح برگیرم...
#دکتر_رضا_براهنی
@asheghanehaye_fatima
شاعر کسی نیست که شعرش را تا سطح فهم عوام پایین بیاورد؛بلکه او نهایت ارفاقی که درحق مردم میتواند بکند،این است که ذوق مردم را تا سطح قدرتهای شعری خود تربیت کند و سطح آن را همیشه بالا ببرد.
تنها بدین ترتیب ذوق عمومی،جهش و تکامل و تکوین پیدا خواهد کرد.
#دکتر_رضا_براهنی
#طلا_در_مس
@asheghanehaye_fatima
Forwarded from اتچ بات
@asheghanehaye_fatima
قسمتی از شعر زیبای #رضا_براهنی
از کتاب: #خطاب_به_پروانه_ها
با خوانش: #فرید_فرخ_زاد
نام تمامی پرنده هایی را که در خواب دیده ام،برای تو در این جا نوشته ام
نام تمامی آن هایی را که دوست داشته ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده ام
و دست هایی را که فشرده ام...
نام تمامی گل ها را در یک گلدان آبی
برای تو در این جا نوشته ام.
***
وقتی که می گذری از این جا
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن
من نام پاهایت را برای تو در این جا نوشته ام،
و بازوهایت را - وقتی که عشق را و پروانه را پل می شوند ، و کفترها را در خویش می فشرند-
برای تو در این جا نوشته ام
***
مرا ببخش
من سال هاست دور مانده ام از ت،و
اما همیشه ، هر چه در همه جا ، در شب یا روز ، دیده ام
و هر که را بوسیده ام
برای تو در این جا نوشته ام
تنها برای تو در این جا نوشته ام
***
من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه ام بگذارم و بمیرم،
اما نشد
هستی خسیس تر از این هاست،
دردی که آدم حسی احساس می کند بی انتهاست
من این چکیده های اول و آخر را هم برای تو در این جا نوشته ام...
***
من سال هاست دور مانده ام از تو
و می روم که بخوابم...
من پرده را کنار زدم
حالا تو با خیال راحت پروانه وار در باغ گردش کن
من بال های پروانه را هم با رنگ های تازه برای تو در این جا نوشته ام
#دکتر_رضا_براهنی
@asheghanehaye_fatima
دکلمه ی کل شعر:
👇👇👇👇
قسمتی از شعر زیبای #رضا_براهنی
از کتاب: #خطاب_به_پروانه_ها
با خوانش: #فرید_فرخ_زاد
نام تمامی پرنده هایی را که در خواب دیده ام،برای تو در این جا نوشته ام
نام تمامی آن هایی را که دوست داشته ام،
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خوانده ام
و دست هایی را که فشرده ام...
نام تمامی گل ها را در یک گلدان آبی
برای تو در این جا نوشته ام.
***
وقتی که می گذری از این جا
یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن
من نام پاهایت را برای تو در این جا نوشته ام،
و بازوهایت را - وقتی که عشق را و پروانه را پل می شوند ، و کفترها را در خویش می فشرند-
برای تو در این جا نوشته ام
***
مرا ببخش
من سال هاست دور مانده ام از ت،و
اما همیشه ، هر چه در همه جا ، در شب یا روز ، دیده ام
و هر که را بوسیده ام
برای تو در این جا نوشته ام
تنها برای تو در این جا نوشته ام
***
من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه ام بگذارم و بمیرم،
اما نشد
هستی خسیس تر از این هاست،
دردی که آدم حسی احساس می کند بی انتهاست
من این چکیده های اول و آخر را هم برای تو در این جا نوشته ام...
***
من سال هاست دور مانده ام از تو
و می روم که بخوابم...
من پرده را کنار زدم
حالا تو با خیال راحت پروانه وار در باغ گردش کن
من بال های پروانه را هم با رنگ های تازه برای تو در این جا نوشته ام
#دکتر_رضا_براهنی
@asheghanehaye_fatima
دکلمه ی کل شعر:
👇👇👇👇
Telegram
attach 📎
@asheghanehaye_fatima
تو که تاریکی را خوش داری
روی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!
تو که می گویی چشمانت
مثل دو بال بزرگ است به تاریکی شب
روی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!
آب ها را جاری کن!
آب ها را - می گویم -
آب ها را جاری کن!
تا که تطهیر شویم از سر تا شانه و تا پاشنه ها
آب ها را جاری کن
آب ها را - می گویم -
صبح را بر همه جا جاری کن!
#دکتر_رضا_براهنی
دفتر: #شبی_از_نیمروز
تو که تاریکی را خوش داری
روی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!
تو که می گویی چشمانت
مثل دو بال بزرگ است به تاریکی شب
روی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!
آب ها را جاری کن!
آب ها را - می گویم -
آب ها را جاری کن!
تا که تطهیر شویم از سر تا شانه و تا پاشنه ها
آب ها را جاری کن
آب ها را - می گویم -
صبح را بر همه جا جاری کن!
#دکتر_رضا_براهنی
دفتر: #شبی_از_نیمروز
@asheghanehaye_fatima
همیشه وقتی که موهایم را
از روی گونه هایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای
بر روی برگها و در"درکه"
و بادمی وزد
و برف می بارد
و من نیستم هر روز
از گلفروشی "امیر آباد"
یک شاخه گل می خریدم
تنها یک شاخه
اما چه چشم هایی هان
انگار یک جفت خرما
و موهایم را از روی ابروهایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای ..
سیگار می کشم
می خندی..
#دکتر_رضا_براهنی
#خطاب_به_پروانه_ها
همیشه وقتی که موهایم را
از روی گونه هایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای
بر روی برگها و در"درکه"
و بادمی وزد
و برف می بارد
و من نیستم هر روز
از گلفروشی "امیر آباد"
یک شاخه گل می خریدم
تنها یک شاخه
اما چه چشم هایی هان
انگار یک جفت خرما
و موهایم را از روی ابروهایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای ..
سیگار می کشم
می خندی..
#دکتر_رضا_براهنی
#خطاب_به_پروانه_ها
@asheghanehaye_fatima
اکنون چو برگ آخر پاییزی
تب کرده ام,
در دستهای سرد تو
می لرزم..
انصاف نیست..
گر می بری,ببر خاکستری را که بر روی سینه ی من خفته است..
اما بدان,
که آفاق را خونین خواهی کرد
وقتی از باغهای چلچله
خواهی گذشت,
و برگ های سبز جهان را
خواهی لرزاند..
داغ است
هنوز داغ است..
خاکستری که از تو
بر روی سینه من خفته است
#دکتر_رضا_براهنی
#خطاب_به_پروانه_ها
اکنون چو برگ آخر پاییزی
تب کرده ام,
در دستهای سرد تو
می لرزم..
انصاف نیست..
گر می بری,ببر خاکستری را که بر روی سینه ی من خفته است..
اما بدان,
که آفاق را خونین خواهی کرد
وقتی از باغهای چلچله
خواهی گذشت,
و برگ های سبز جهان را
خواهی لرزاند..
داغ است
هنوز داغ است..
خاکستری که از تو
بر روی سینه من خفته است
#دکتر_رضا_براهنی
#خطاب_به_پروانه_ها
با توام ايرانه خانم زيبا!
#دکتر_رضا_براهنی
دق كه نداني كه چيست گرفتم دق كه نداني تو خانم زيبا
حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در اين جا خانه در آن جا
سَر كه ندارم كه طشت بياري كه سر دَهَمَت سر
با توام ايرانه خانم زيبا!
شانه كني يا نكني آن همه مو را فرق سرت باز منم باز كني يا نكني باز
آينه بنگر به پشت سر آينه بنگر به زيرزمين با تو منم خانم زيبا
چهره اگر صد هزار سال بماند آن پشت با تو كه من پشت پردهام آنجا
كاكل از آن سوي قارهها بپراني يا نپراني با تو خدايي برهنهام آنجا
بيتو گدايم ببين گداي كوچهي دنيا
با توام ايرانه خانم زيبا!
با تو از آن جا كه سينه به پهلو شود مماس ميزنم اين حرفها
با تو از آن جا كه خيسي شبنم به روي زِهار آرزو بنشاند
با تو از آن جا كه گوش و دگمهي پستان به ماه نشينند
با تو از آن جا كه ميشوم موازي تو فاصله يك بوسه بعد فاصلهها هيچ
چشم يكي داري حالا بكن دو چشمياش متوازي آهان متوازي آها
خواب نبينم تو را كه خواب ندارم نخفته خواب نبيند
با توام ايرانه خانم زيبا!
شانه كني جعدها به سينهي من هيچ نگويم نگويمَمَ گُمَمَم!
فكر نباشد كه فكر كنم فكري هيچم كه خوب بگويم نگويمَمَ گُمَمَم
خاك نگويم به گاوها و پرستوها ابر نگويم
ابر نگويم به شبپرهها جغدها و شانه به سرها
فكري هيچم شعر نگويم به چشم باز ماه نگويم كه ذوذنقه ماه نگويم
هيچ نگويم نگويَمَم گُمَمَم
زانو اگر زن نباشد اگر زن
پهلو اگر زعفران نباشد اگر زن هيچ نگويم
واي كه از شكل شكلدار چه بيزارم شانهي آشفتنم كجاست خانم زيبا؟
با توام ايرانه خانم زيبا!
غم كه قلندر نشد هميشهي زخمي
رو كه به دريا نشد
صبح كه خونين نشد آن همه سر آن همه سينه خود نه چنانم طشت بياريد
سر كه به جنگل زند برگ به اجساد
رو كه به دريا نشد
حال كه فرخنده باد خنجر تبعيد و داغگاه گلويم جاي گُمَمگاه خون كه سرايم
كشته كه بودم تو را چرا دوباره كشتيام آخر، فلان فلان شده خانم خانم زيبا
با توام ايرانه خانم زيبا!
گوش چه كوچك شود كه آب بخوابد سپيده باز بداند مثل دو شب چشم خانم زيبا
هيچ نگويم كه خوب بداند
فكري هيچم كه سوت زنم جا
شانهي آشفتنم كه شنيدي
روحِ برآشفتنم كه گوشههاي سقف تو ليسيدنم كه شيشه شكست
واژه به بالا فكندنم به ياد نداري؟ زيرِزمين روي سرم گذاشتنم
چشم تو را ديدن از پس شانه پشت به دريا و فرش متنهاي چه شادي
پس بتوان! آه! باز هم بتوان! خويش را بتوانان!
زيرِزمين روي من همه بو مويهي بوسم حرفِ ندانَم
پس بتوانان مرا كه هيچ ميچَمَدم سوي فكري هيچم
باغ دگر شد مرغ سخر خواند خانم زيبا
با توام ايرانه خانم زيبا!
عادت اين پشت سر نِگهيدن، خانم زيبا!
هيچ نميافتد از سرم
عادت اين پرده را كنار زدن از پنجره
ديدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدايي چگونه هيچ نميافتد از سرم
عادت اين جيغهاي تيزِ به پايان نيامده كه سر بدهم سر
من مگر اين مرگهاي جوان را مُردَم؟
من مگر اين خونِ ريختهام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالي
من مگر اين؟
عادت اين گونه گفتن اين حرفها به شيوهي اين شيوههاي نگفتن
باز چگونه؟ كه هيچ به هرگز كه خاك به خورشيد و من به زن و زن او آن جا
با توام ايرانه خانم زيبا!
خواستنيتر شدم درون خويش تا كه بيايي كه عشق بيايد
محو شدم چون كف دريا كه خفته سر دَهَم آواز
مثل نهنگي به رنگ غايبِ مخفي
ماه شناور به كفههاي سُرينش بي كه بداند
ماهي از آن رو به شكل چشم تو باشد
گفتن اين مردن زيبا در اوج در آن زير زيرِ جهان
راز كه سبابهاي است بر آن لهله حلقه گوشت كه حلقه
من كه نخواهم نوشت كه مُردَم خويشتنيدي مرا كه خوب بنوشم زير زمين را
من كه نخواهم نوشت خانم زيبا!
با توام ايرانه خانم زيبا!
اين عدسيها دريا باران زير زمين سه
اين عدسيها دريا را ميبينند
اين عدسيها باران را ميبينند
اين عدسيها زير زمين را ميبينند
زيرزمينِ سه را چگونه را ببينند؟
دور دور دورنگر مثل باد مثل پرنده وَ زَن
من كه نخواهم نوشت كه ميميرم
من كه نخواهم نوشت باز در آن زير زمينم
من كه نخواهم نوشت خستگي آورده اين فضاي باز تلألؤ
چهرهي مخدوش و خونِ نگاهت
خندهي قيقاج و خُردي لبها و بعد رَندهي ليمو و ناخن انگشتهاي به آن نيكي
بچه شدن مثل بال پرنده
گريهي آن زير زير زمينِ سه پس چكنم گفتنت از زير
هوش درخشان لحظه لحظه_جدايي
من چكنم بيتو من چكنم گفتن و آن خانم زيبا
گفتن اين را كه هرچه تو گويي كنم
راه ندادن به زيرزمين شكلهاي جدايي را
خواستن از ته
او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا تَه
راه به درياچه زدن ترعهي سفلاي زيرزمين را زدن بوسه زدن سه
چشم گشوده در آبهاي زير زمين تو پشت به خورشيد و ماه خفتن
#دکتر_رضا_براهنی
دق كه نداني كه چيست گرفتم دق كه نداني تو خانم زيبا
حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در اين جا خانه در آن جا
سَر كه ندارم كه طشت بياري كه سر دَهَمَت سر
با توام ايرانه خانم زيبا!
شانه كني يا نكني آن همه مو را فرق سرت باز منم باز كني يا نكني باز
آينه بنگر به پشت سر آينه بنگر به زيرزمين با تو منم خانم زيبا
چهره اگر صد هزار سال بماند آن پشت با تو كه من پشت پردهام آنجا
كاكل از آن سوي قارهها بپراني يا نپراني با تو خدايي برهنهام آنجا
بيتو گدايم ببين گداي كوچهي دنيا
با توام ايرانه خانم زيبا!
با تو از آن جا كه سينه به پهلو شود مماس ميزنم اين حرفها
با تو از آن جا كه خيسي شبنم به روي زِهار آرزو بنشاند
با تو از آن جا كه گوش و دگمهي پستان به ماه نشينند
با تو از آن جا كه ميشوم موازي تو فاصله يك بوسه بعد فاصلهها هيچ
چشم يكي داري حالا بكن دو چشمياش متوازي آهان متوازي آها
خواب نبينم تو را كه خواب ندارم نخفته خواب نبيند
با توام ايرانه خانم زيبا!
شانه كني جعدها به سينهي من هيچ نگويم نگويمَمَ گُمَمَم!
فكر نباشد كه فكر كنم فكري هيچم كه خوب بگويم نگويمَمَ گُمَمَم
خاك نگويم به گاوها و پرستوها ابر نگويم
ابر نگويم به شبپرهها جغدها و شانه به سرها
فكري هيچم شعر نگويم به چشم باز ماه نگويم كه ذوذنقه ماه نگويم
هيچ نگويم نگويَمَم گُمَمَم
زانو اگر زن نباشد اگر زن
پهلو اگر زعفران نباشد اگر زن هيچ نگويم
واي كه از شكل شكلدار چه بيزارم شانهي آشفتنم كجاست خانم زيبا؟
با توام ايرانه خانم زيبا!
غم كه قلندر نشد هميشهي زخمي
رو كه به دريا نشد
صبح كه خونين نشد آن همه سر آن همه سينه خود نه چنانم طشت بياريد
سر كه به جنگل زند برگ به اجساد
رو كه به دريا نشد
حال كه فرخنده باد خنجر تبعيد و داغگاه گلويم جاي گُمَمگاه خون كه سرايم
كشته كه بودم تو را چرا دوباره كشتيام آخر، فلان فلان شده خانم خانم زيبا
با توام ايرانه خانم زيبا!
گوش چه كوچك شود كه آب بخوابد سپيده باز بداند مثل دو شب چشم خانم زيبا
هيچ نگويم كه خوب بداند
فكري هيچم كه سوت زنم جا
شانهي آشفتنم كه شنيدي
روحِ برآشفتنم كه گوشههاي سقف تو ليسيدنم كه شيشه شكست
واژه به بالا فكندنم به ياد نداري؟ زيرِزمين روي سرم گذاشتنم
چشم تو را ديدن از پس شانه پشت به دريا و فرش متنهاي چه شادي
پس بتوان! آه! باز هم بتوان! خويش را بتوانان!
زيرِزمين روي من همه بو مويهي بوسم حرفِ ندانَم
پس بتوانان مرا كه هيچ ميچَمَدم سوي فكري هيچم
باغ دگر شد مرغ سخر خواند خانم زيبا
با توام ايرانه خانم زيبا!
عادت اين پشت سر نِگهيدن، خانم زيبا!
هيچ نميافتد از سرم
عادت اين پرده را كنار زدن از پنجره
ديدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدايي چگونه هيچ نميافتد از سرم
عادت اين جيغهاي تيزِ به پايان نيامده كه سر بدهم سر
من مگر اين مرگهاي جوان را مُردَم؟
من مگر اين خونِ ريختهام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالي
من مگر اين؟
عادت اين گونه گفتن اين حرفها به شيوهي اين شيوههاي نگفتن
باز چگونه؟ كه هيچ به هرگز كه خاك به خورشيد و من به زن و زن او آن جا
با توام ايرانه خانم زيبا!
خواستنيتر شدم درون خويش تا كه بيايي كه عشق بيايد
محو شدم چون كف دريا كه خفته سر دَهَم آواز
مثل نهنگي به رنگ غايبِ مخفي
ماه شناور به كفههاي سُرينش بي كه بداند
ماهي از آن رو به شكل چشم تو باشد
گفتن اين مردن زيبا در اوج در آن زير زيرِ جهان
راز كه سبابهاي است بر آن لهله حلقه گوشت كه حلقه
من كه نخواهم نوشت كه مُردَم خويشتنيدي مرا كه خوب بنوشم زير زمين را
من كه نخواهم نوشت خانم زيبا!
با توام ايرانه خانم زيبا!
اين عدسيها دريا باران زير زمين سه
اين عدسيها دريا را ميبينند
اين عدسيها باران را ميبينند
اين عدسيها زير زمين را ميبينند
زيرزمينِ سه را چگونه را ببينند؟
دور دور دورنگر مثل باد مثل پرنده وَ زَن
من كه نخواهم نوشت كه ميميرم
من كه نخواهم نوشت باز در آن زير زمينم
من كه نخواهم نوشت خستگي آورده اين فضاي باز تلألؤ
چهرهي مخدوش و خونِ نگاهت
خندهي قيقاج و خُردي لبها و بعد رَندهي ليمو و ناخن انگشتهاي به آن نيكي
بچه شدن مثل بال پرنده
گريهي آن زير زير زمينِ سه پس چكنم گفتنت از زير
هوش درخشان لحظه لحظه_جدايي
من چكنم بيتو من چكنم گفتن و آن خانم زيبا
گفتن اين را كه هرچه تو گويي كنم
راه ندادن به زيرزمين شكلهاي جدايي را
خواستن از ته
او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا تَه
راه به درياچه زدن ترعهي سفلاي زيرزمين را زدن بوسه زدن سه
چشم گشوده در آبهاي زير زمين تو پشت به خورشيد و ماه خفتن
@asheghanehaye_fatima
همیشه وقتی که موهایم را
از روی گونه هایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای
بر روی برگها و در"درکه"
و بادمی وزد
و برف می بارد
و من نیستم هر روز
از گلفروشی "امیر آباد"
یک شاخه گل می خریدم
تنها یک شاخه
اما چه چشم هایی هان
انگار یک جفت خرما
و موهایم را از روی ابروهایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای ..
سیگار می کشم
می خندی..
#دکتر_رضا_براهنی
همیشه وقتی که موهایم را
از روی گونه هایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای
بر روی برگها و در"درکه"
و بادمی وزد
و برف می بارد
و من نیستم هر روز
از گلفروشی "امیر آباد"
یک شاخه گل می خریدم
تنها یک شاخه
اما چه چشم هایی هان
انگار یک جفت خرما
و موهایم را از روی ابروهایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای ..
سیگار می کشم
می خندی..
#دکتر_رضا_براهنی
@asheghanehaye_fatima
....دنیا برای من معنی ندارد،
من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه ام بگذارم و بمیرم...
اما نشد،
هستی خسیس تر از این هاست،
دردی که آدمِ حسی، احساس می کند بی انتهاست،
من این چکیده های اول و آخر را هم برای تو در این جا نوشته ام،
گرچه روحم تبلور ویرانی ست
اما ، ذهنم غریب ترین چیز است،
هر روز گفتن ِ این چیزها برای من از روز پیش دشوارتر شده است..
من حافظ تمامی ایام نیستم،
اما حتی اگر بمیرم چیزی نمی رود از یادم!
عمری گذشته است و نخواهد آمد...
#دکتر_رضا_براهنی
....دنیا برای من معنی ندارد،
من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینه ام بگذارم و بمیرم...
اما نشد،
هستی خسیس تر از این هاست،
دردی که آدمِ حسی، احساس می کند بی انتهاست،
من این چکیده های اول و آخر را هم برای تو در این جا نوشته ام،
گرچه روحم تبلور ویرانی ست
اما ، ذهنم غریب ترین چیز است،
هر روز گفتن ِ این چیزها برای من از روز پیش دشوارتر شده است..
من حافظ تمامی ایام نیستم،
اما حتی اگر بمیرم چیزی نمی رود از یادم!
عمری گذشته است و نخواهد آمد...
#دکتر_رضا_براهنی
@asheghanehaye_fatima
بخوانیم شعر زیبایی از #دکتر_رضا_براهنی
شتاب کردم
که آفتاب بیاید
نیامد !
دویدم از پی دیوانه ای که گیسوان بلوطش را به سحرگرم مرمر لمبرهایش می ریخت
که آفتاب بیاید
نیامد !
به روی کاغذ و دیوار و سنگ نوشتم
که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد !
چو گرگ زوزه کشیدم
چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم
دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد !
چه عهد شوم غریبی!
زمانه صاحب سگ؛
من سگش
چو راندم از در خانه ،
ز پشت بام وفاداری
درون خانه پریدم
که آفتاب بیاید
نیامد !
کشیده ها به رخانم زدم به خلوت پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم
که آفتاب بیاید
نیامد !
اگرچه هق هقم از خواب،
خواب تلخ بر آشفت
خواب خسته و شیرین بچه های جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیش دوست
نه در حضور غریبه
نه کنج خلوت خود
گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد !!
#رضا_براهنی
بخوانیم شعر زیبایی از #دکتر_رضا_براهنی
شتاب کردم
که آفتاب بیاید
نیامد !
دویدم از پی دیوانه ای که گیسوان بلوطش را به سحرگرم مرمر لمبرهایش می ریخت
که آفتاب بیاید
نیامد !
به روی کاغذ و دیوار و سنگ نوشتم
که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد !
چو گرگ زوزه کشیدم
چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم
دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد !
چه عهد شوم غریبی!
زمانه صاحب سگ؛
من سگش
چو راندم از در خانه ،
ز پشت بام وفاداری
درون خانه پریدم
که آفتاب بیاید
نیامد !
کشیده ها به رخانم زدم به خلوت پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم
که آفتاب بیاید
نیامد !
اگرچه هق هقم از خواب،
خواب تلخ بر آشفت
خواب خسته و شیرین بچه های جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیش دوست
نه در حضور غریبه
نه کنج خلوت خود
گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد !!
#رضا_براهنی
@asheghanehaye_fatima
و در این ساعت خاموشی،
ماه، موجود غریبیست که شخصیت بینامی دارد...
ماه در خواب مرا میبیند:
پنج انگشت پیچیده به پنچ انگشت
و دو بازو که گرفتهست دو زانو را تنگ:
بغلی از تنهایی...
#دکتر_رضا_براهنی
و در این ساعت خاموشی،
ماه، موجود غریبیست که شخصیت بینامی دارد...
ماه در خواب مرا میبیند:
پنج انگشت پیچیده به پنچ انگشت
و دو بازو که گرفتهست دو زانو را تنگ:
بغلی از تنهایی...
#دکتر_رضا_براهنی
@asheghanehaye_fatima
شعر: #رضا_براهنی
دفتر: #گل_بر_گستره_ماه
قسمتی از شعر: #چراغ_سبز_تخیل_کنار_خرمن_پنبه
بلندی اش که بلندی ناب گیسوهاست
به آن صراحت یک استعاره می ماند
که آفتاب بر آن گرم و نرم تافته باشد،
من از سلاست دستانش
تمام زندگی ام را سوال خواهم کرد
و در سلامت چشمانش
یتیم ماندگیم را تمام خواهم کرد...
چگونه نرم در آید که گُل،
که گُل،
حتی،
چو صبح صادق پاهای او نمی آید؟
چو بال نرمی پاهای او نمی آید؟
چگونه نرم در آید که من،
که من،
حتی،
- منی که منتظرش در تمام شب هستم -
صدای آمدن از شاهراه پایش را
نمی شناسم از نرمش نیامدنش
چگونه باز آید،
چگونه نرم درآید؟
کنار من که درآید، دو بال می روید:
دو بال بافته از برف
دو بال بافته از خواب، خواب کفترها
دو بال نرم برافراشته...
دو بال نرم حمایت...
کنار من که درآید
جنازه راه می افنتد
و پله پله از آن پلکان گورستان
فرود می آید
کنار من که درآید
هوای مرده، مقدس، چو آب، می گردد
هوای مرده نفس می زند
هوای مرده صلا می دهد ز اعماقش
جنازه راه می افتد، جنازه می گوید:
مرا،
به دور گیسوی طولانی اش طواف دهید
که من شفای خود از آن ضریح برگیرم...
#دکتر_رضا_براهنی
شعر: #رضا_براهنی
دفتر: #گل_بر_گستره_ماه
قسمتی از شعر: #چراغ_سبز_تخیل_کنار_خرمن_پنبه
بلندی اش که بلندی ناب گیسوهاست
به آن صراحت یک استعاره می ماند
که آفتاب بر آن گرم و نرم تافته باشد،
من از سلاست دستانش
تمام زندگی ام را سوال خواهم کرد
و در سلامت چشمانش
یتیم ماندگیم را تمام خواهم کرد...
چگونه نرم در آید که گُل،
که گُل،
حتی،
چو صبح صادق پاهای او نمی آید؟
چو بال نرمی پاهای او نمی آید؟
چگونه نرم در آید که من،
که من،
حتی،
- منی که منتظرش در تمام شب هستم -
صدای آمدن از شاهراه پایش را
نمی شناسم از نرمش نیامدنش
چگونه باز آید،
چگونه نرم درآید؟
کنار من که درآید، دو بال می روید:
دو بال بافته از برف
دو بال بافته از خواب، خواب کفترها
دو بال نرم برافراشته...
دو بال نرم حمایت...
کنار من که درآید
جنازه راه می افنتد
و پله پله از آن پلکان گورستان
فرود می آید
کنار من که درآید
هوای مرده، مقدس، چو آب، می گردد
هوای مرده نفس می زند
هوای مرده صلا می دهد ز اعماقش
جنازه راه می افتد، جنازه می گوید:
مرا،
به دور گیسوی طولانی اش طواف دهید
که من شفای خود از آن ضریح برگیرم...
#دکتر_رضا_براهنی
مرا ستاره ی پولادینی
کنار ماه نشانده ست...
و هیچ دستی قادر نیست
که از درون این معماری
عبور کند...
#دکتر_رضا_براهنی
کنار ماه نشانده ست...
و هیچ دستی قادر نیست
که از درون این معماری
عبور کند...
#دکتر_رضا_براهنی
شعری از #دکتر_رضا_براهنی
دفتر #آهوان_باغ
@asheghanehaye_fatima
من به تنهایی
میتوانم با هزاران مرد
رزم آغازم،
میتوانم مشت خود را در میان چارراه شهر
بر عبوسِ چهرهی خورشید بنْوازم.
میتوانم اندُهان زیستن را
در میان کوچههای شهر
زیر پای رهروان خسته اندازم،
میتوانم پشت شیشه، ساده بنشینم
زندگی را از وراء چشمهای گربهای بینم.
میتوانم زیر دستان سپید تو
کودکی با چشمهای بسته باشم من
شیر نوشم از نوک پستان گرم تو
میتوانم کودکی باشم، شفا یابم.
میتوانم گرم و سنگین،
بر فراز تختهسنگ شب بخوابم، دیگر از آن پس نخیزم باز
میتوانم چشمهایم را
زیب منقار بلند لاشخواری پیر گردانم.
میتوانم روسپیها را
با سرودی پاک گردانم،
میتوانم شیر باشم
_خورده شیر ماده شیری پیر _
میتوانم آهوان را بر فراز تپهها آواره گردانم.
میتوانم گوشهی میخانهی مغزم
تا هزاران سال و قرن دور
با سیاهیهای چشمانت بیندیشم...
میتوانم بخت خود را در کف دستان تو خوانم...
کندوان قلب خود را میتوانم من
خانهی زنبورهای عشق گردانم.
میتوانم در سحرگاه زمستانها
در میان کوچههای شهر بگریزم
و صدایم منعکس در انجماد خانههای شهر
نعره بردارم که اینک آفتاب آمد...، که اینک آفتاب آمد...ای مردم!
و صلا بردارم:
«مردم، ای مردم!
لحظهای بر تیغههای بامهای خانههاتان بنگرید!
کافتاب از آسمان آمد
آفتاب آمد! »
میتوانم من به تنهایی شفا یابم...
#رضا_براهنی
دفتر #آهوان_باغ
@asheghanehaye_fatima
من به تنهایی
میتوانم با هزاران مرد
رزم آغازم،
میتوانم مشت خود را در میان چارراه شهر
بر عبوسِ چهرهی خورشید بنْوازم.
میتوانم اندُهان زیستن را
در میان کوچههای شهر
زیر پای رهروان خسته اندازم،
میتوانم پشت شیشه، ساده بنشینم
زندگی را از وراء چشمهای گربهای بینم.
میتوانم زیر دستان سپید تو
کودکی با چشمهای بسته باشم من
شیر نوشم از نوک پستان گرم تو
میتوانم کودکی باشم، شفا یابم.
میتوانم گرم و سنگین،
بر فراز تختهسنگ شب بخوابم، دیگر از آن پس نخیزم باز
میتوانم چشمهایم را
زیب منقار بلند لاشخواری پیر گردانم.
میتوانم روسپیها را
با سرودی پاک گردانم،
میتوانم شیر باشم
_خورده شیر ماده شیری پیر _
میتوانم آهوان را بر فراز تپهها آواره گردانم.
میتوانم گوشهی میخانهی مغزم
تا هزاران سال و قرن دور
با سیاهیهای چشمانت بیندیشم...
میتوانم بخت خود را در کف دستان تو خوانم...
کندوان قلب خود را میتوانم من
خانهی زنبورهای عشق گردانم.
میتوانم در سحرگاه زمستانها
در میان کوچههای شهر بگریزم
و صدایم منعکس در انجماد خانههای شهر
نعره بردارم که اینک آفتاب آمد...، که اینک آفتاب آمد...ای مردم!
و صلا بردارم:
«مردم، ای مردم!
لحظهای بر تیغههای بامهای خانههاتان بنگرید!
کافتاب از آسمان آمد
آفتاب آمد! »
میتوانم من به تنهایی شفا یابم...
#رضا_براهنی
@asheghanehaye_fatima
همیشه وقتی که موهایم را
از روی گونه هایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای
بر روی برگها و در"درکه"
و بادمی وزد
و برف می بارد
و من نیستم هر روز
از گلفروشی "امیر آباد"
یک شاخه گل می خریدم
تنها یک شاخه
اما چه چشم هایی هان
انگار یک جفت خرما
و موهایم را از روی ابروهایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای ..
سیگار می کشم
می خندی..
#دکتر_رضا_براهنی
#خطاب_به_پروانه_ها
همیشه وقتی که موهایم را
از روی گونه هایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای
بر روی برگها و در"درکه"
و بادمی وزد
و برف می بارد
و من نیستم هر روز
از گلفروشی "امیر آباد"
یک شاخه گل می خریدم
تنها یک شاخه
اما چه چشم هایی هان
انگار یک جفت خرما
و موهایم را از روی ابروهایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای ..
سیگار می کشم
می خندی..
#دکتر_رضا_براهنی
#خطاب_به_پروانه_ها
@asheghanehaye_fatima
🔷#ارغوان_قاسم_نژاد در یادداشتِ خود:
"از قصههای حافظه تا غصههای فراموشی" در شمارهی ۶۷۱ #مجله_همشهری_جوان
میگوید:
...بعضی وقتها خاطرات شبیه ماهی کوچکی در کف دست آدم است که به ناگهان سر میخورد و میپرد توی دریا. آن وقت آدم باید از میان تمامی ماهیهای دریا، ماهی خاطرهی خود را پیدا کند. آدمهای فراموشکار شبیه کسانی هستند که دنبال چیزی میگردند و مدام سرگردانند اما دلیلش را نمیدانند.۳۰ شهریور روز جهانی #آلزایمر بود. یکی از ترسناکترین نامها در دنیای پزشکی. حتی تصورش هم دردناک است، اینکه در حال خواندن همین جملهی قبل باشید و بعد یادتان برود چه نامی میتواند اینقدر ترسناک باشد، و همین فراموشیِ لحظهای باعث شود به اول خط برگردید. طبق آماری، در هر سه ثانیه در جهان یک نفر به آلزایمر مبتلا میشود. با صحبت دربارهی آلزایمر، ذهنم مرا ارجاع میدهد به یادداشت #اوکتای_براهنی دربارهی پدرش، #رضا_براهنی. او در این یادداشت از نگاههایی میگوید که هیچ تصویری پشتشان وجود ندارد. نگاههایی حیران و در عین حال بیروح. از آلزایمری میگوید که مثل تودهای سرطانی به مرور تمام حافظه را مبتلا میکند. او در این یادداشت مفصل توضیح داده که چقدر سخت است پدری مبتلا به فراموشی شود، آن هم در برههی تماشایی زندگی فرزندش. در جایی از این یادداشت میگوید: « تاسف اینجاست که او هرگز متوجه این نخواهد شد که من چه کاری میکنم! منِ جدیدم را ندیده، حافظهاش را از دست داده است. حتی اندکی طعم موفقیت فرزندانش را نچشیده و این پرونده بسته شده است .»
جدای از همین مسئله، شما فکرش را بکنید! رضا براهنی در حال خوانش بخشی از شعر « #نگاه_چرخان» است و میگوید: اما چه چشمهایی هان، انگار، انگار ... و بعد چشمانش را میبندد. میخواهد تصور کند که چشمهای معشوقش در آن شعر چگونه بوده است. یادش میرود در آن شعر هر روز از گلفروشی امیرآباد یک شاخه گل میخریده، یادش میرود که مدام دربارهی چشمهای معشوقش میگفته: انگار یک جفت خرما....
اکتای در قسمتی از این یادداشت نوشته است: «در آلزایمر یک متفکر و یک نویسندهی اینچنینی، خود یک تبعید است. تبعید به مغز خودش؛ با دری بسته رو به جهان؛ سلولی انفرادی است که در آن ساعت همیشه به ضرر مغز میچرخد.»
🔷قسمتی از شعر #نگاه_چرخان سرودهی #دکتر_رضا_براهنی:
همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای،
بر روی برگها و در "درکه"
و باد میوزد و برف میبارد وَ من تنها نیستم،
هر روز از گلفروشی"امیر آباد" یک شاخه گل میخریدم تنها یک شاخه
_اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما...
_
و موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای
سیگار میکشم میخندی هر روز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمانهایی میافتم که یک الف بچه بودم
و در زمستانهای تبریز
کت پدرم را به جای پالتو میپوشیدم
و با برادر آبی چشمم از تونلِ برفها تا راههای مدرسه را میدویدم
و میگریستم زیرا که میگفتند: این بُزمَجه در چشمهای سبزش همیشه حلقهی اشکی دارد
_ اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما..._
#رضا_براهنی
🔷#ارغوان_قاسم_نژاد در یادداشتِ خود:
"از قصههای حافظه تا غصههای فراموشی" در شمارهی ۶۷۱ #مجله_همشهری_جوان
میگوید:
...بعضی وقتها خاطرات شبیه ماهی کوچکی در کف دست آدم است که به ناگهان سر میخورد و میپرد توی دریا. آن وقت آدم باید از میان تمامی ماهیهای دریا، ماهی خاطرهی خود را پیدا کند. آدمهای فراموشکار شبیه کسانی هستند که دنبال چیزی میگردند و مدام سرگردانند اما دلیلش را نمیدانند.۳۰ شهریور روز جهانی #آلزایمر بود. یکی از ترسناکترین نامها در دنیای پزشکی. حتی تصورش هم دردناک است، اینکه در حال خواندن همین جملهی قبل باشید و بعد یادتان برود چه نامی میتواند اینقدر ترسناک باشد، و همین فراموشیِ لحظهای باعث شود به اول خط برگردید. طبق آماری، در هر سه ثانیه در جهان یک نفر به آلزایمر مبتلا میشود. با صحبت دربارهی آلزایمر، ذهنم مرا ارجاع میدهد به یادداشت #اوکتای_براهنی دربارهی پدرش، #رضا_براهنی. او در این یادداشت از نگاههایی میگوید که هیچ تصویری پشتشان وجود ندارد. نگاههایی حیران و در عین حال بیروح. از آلزایمری میگوید که مثل تودهای سرطانی به مرور تمام حافظه را مبتلا میکند. او در این یادداشت مفصل توضیح داده که چقدر سخت است پدری مبتلا به فراموشی شود، آن هم در برههی تماشایی زندگی فرزندش. در جایی از این یادداشت میگوید: « تاسف اینجاست که او هرگز متوجه این نخواهد شد که من چه کاری میکنم! منِ جدیدم را ندیده، حافظهاش را از دست داده است. حتی اندکی طعم موفقیت فرزندانش را نچشیده و این پرونده بسته شده است .»
جدای از همین مسئله، شما فکرش را بکنید! رضا براهنی در حال خوانش بخشی از شعر « #نگاه_چرخان» است و میگوید: اما چه چشمهایی هان، انگار، انگار ... و بعد چشمانش را میبندد. میخواهد تصور کند که چشمهای معشوقش در آن شعر چگونه بوده است. یادش میرود در آن شعر هر روز از گلفروشی امیرآباد یک شاخه گل میخریده، یادش میرود که مدام دربارهی چشمهای معشوقش میگفته: انگار یک جفت خرما....
اکتای در قسمتی از این یادداشت نوشته است: «در آلزایمر یک متفکر و یک نویسندهی اینچنینی، خود یک تبعید است. تبعید به مغز خودش؛ با دری بسته رو به جهان؛ سلولی انفرادی است که در آن ساعت همیشه به ضرر مغز میچرخد.»
🔷قسمتی از شعر #نگاه_چرخان سرودهی #دکتر_رضا_براهنی:
همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای،
بر روی برگها و در "درکه"
و باد میوزد و برف میبارد وَ من تنها نیستم،
هر روز از گلفروشی"امیر آباد" یک شاخه گل میخریدم تنها یک شاخه
_اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما...
_
و موهایم را از روی ابروهایم کنار میزنم آنجا نشستهای
سیگار میکشم میخندی هر روز یک شاخه گل
آنگاه یاد زمانهایی میافتم که یک الف بچه بودم
و در زمستانهای تبریز
کت پدرم را به جای پالتو میپوشیدم
و با برادر آبی چشمم از تونلِ برفها تا راههای مدرسه را میدویدم
و میگریستم زیرا که میگفتند: این بُزمَجه در چشمهای سبزش همیشه حلقهی اشکی دارد
_ اما چه چشمهایی، هان! انگار یک جفت خرما..._
#رضا_براهنی
🔷️۲۱ آذر، به مناسبت زادروز #احمد_شاملو و #رضا_براهنی
🔘 «با احمد شاملو»
⏪شعر و صدای #دکتر_رضا_براهنی
⏪کتاب #خطاب_به_پروانهها
دو سایه دستبهشانه کنارِ تاریکی
من و توایم
که در صحنه ماندهایم و سالن خالیست،
و بچههای گریه که از پشتِ صحنه سرک میکشند
تا ببینند پرده کی برای همیشه میافتد.
دو کورِ آوازخوان
به رویِ نیمکتی سبز
که قبلاً درخت بود نزدیک میشوند
و سازهای زهی خفتهاند از اول شب،
همین
من و تو دست به شانه کنارِ تاریکی
و پرده کِی برای همیشه میافتد!
۷۲/۹/۵ تهران
@asheghanehaye_fatima
Telegram
attach 📎
زمان آن رسیده است/که دوست داشتن/صدای نغز ِ عاشقانه ای شود
که از گلوی گرم ِ تو طلوع می کند
*
مرا به خواب ِ عشق ِ اوّل ِ جوانی ام رجوع داده ای
به من بگو چگونه این جهان جوان شود
بگو چگونه راز ِ عاشقان عیان شود
عطش برای دیدن ِ تو سوخته زبان ِ من
به من بگو،عطش
چگونه بی زبان،بیان شود
تو مهربان ِ من،بیا کنار ِ پنجره
و پیش از آن که قد ِ نیمه تیرسان ِ من کمان شود
بهار را به من نشان بده
*
نگاهِ آخرینِ ِ من اگر همین روا بوَد
که لحظه ای،برای لحظه ای فقط
بهار،منظر ِ نگاه ِ من شود،
تو مهربان من،بیا کنار پنجره
بهار را به من نشان بده
و پیش از آن که شب فرا رسد
و عمر،مثلِ آب ِ جاودانگی
به عمق ِآن محالِ تیرگی نهان شود
تو مهربان من،بیا کنار ِ پنجره
که آفتاب ِ روحِ من عیان شود...
#دکتر_رضا_براهنی
قسمتی از شعر "بیا کنار پنجره"
مجموعه: #بیا_کنار_پنجره/1367
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
که از گلوی گرم ِ تو طلوع می کند
*
مرا به خواب ِ عشق ِ اوّل ِ جوانی ام رجوع داده ای
به من بگو چگونه این جهان جوان شود
بگو چگونه راز ِ عاشقان عیان شود
عطش برای دیدن ِ تو سوخته زبان ِ من
به من بگو،عطش
چگونه بی زبان،بیان شود
تو مهربان ِ من،بیا کنار ِ پنجره
و پیش از آن که قد ِ نیمه تیرسان ِ من کمان شود
بهار را به من نشان بده
*
نگاهِ آخرینِ ِ من اگر همین روا بوَد
که لحظه ای،برای لحظه ای فقط
بهار،منظر ِ نگاه ِ من شود،
تو مهربان من،بیا کنار پنجره
بهار را به من نشان بده
و پیش از آن که شب فرا رسد
و عمر،مثلِ آب ِ جاودانگی
به عمق ِآن محالِ تیرگی نهان شود
تو مهربان من،بیا کنار ِ پنجره
که آفتاب ِ روحِ من عیان شود...
#دکتر_رضا_براهنی
قسمتی از شعر "بیا کنار پنجره"
مجموعه: #بیا_کنار_پنجره/1367
#عزیز_روزهام
@asheghanehaye_fatima
تو از باغ آمدی با گیسوهای افکنده بر کتفان نورانی
و گفتی: باغ، تنها ماه دارد کم در این دوران پر جولان
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب در دوران!
ستون نور را
با دست
می سودند روی چشم های تو،
و تو چون پلک ها را می گشودی
زیر این سرمه
به جای آهوان، آهوی چشمان تو می زائید
کبکان بلورینی،
و مژگان تو
- جادوهای جاویدان -
به یک آن می گشاییدند فرش جاده ها را زیر پای ما
شترها، اسبهای کاروان ها
راز چشمان تو را با خویش
می بردند،
و هر نسلی، به نسل دیگری
افسانه ای می خواند
ز رقص طیف چشمان تو بر ابریشم رنگین رویاها،
تو از باغ آمدی رقصان و پا کوبان
و گفتی: هان! چه می گویی تو با آن پایکوبی های جاویدان؟
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب، در دوران...
#دکتر_رضا_براهنی
قسمتی از شعر: #پهلوی_چپ_مهتاب
دفتر: #مصیبتی_زیر_آفتاب
#عزیز_روزهام ❤️
@asheghanehaye_fatima
و گفتی: باغ، تنها ماه دارد کم در این دوران پر جولان
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب در دوران!
ستون نور را
با دست
می سودند روی چشم های تو،
و تو چون پلک ها را می گشودی
زیر این سرمه
به جای آهوان، آهوی چشمان تو می زائید
کبکان بلورینی،
و مژگان تو
- جادوهای جاویدان -
به یک آن می گشاییدند فرش جاده ها را زیر پای ما
شترها، اسبهای کاروان ها
راز چشمان تو را با خویش
می بردند،
و هر نسلی، به نسل دیگری
افسانه ای می خواند
ز رقص طیف چشمان تو بر ابریشم رنگین رویاها،
تو از باغ آمدی رقصان و پا کوبان
و گفتی: هان! چه می گویی تو با آن پایکوبی های جاویدان؟
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب، در دوران...
#دکتر_رضا_براهنی
قسمتی از شعر: #پهلوی_چپ_مهتاب
دفتر: #مصیبتی_زیر_آفتاب
#عزیز_روزهام ❤️
@asheghanehaye_fatima