@asheghanehaye_fatima
تو که تاریکی را خوش داری
روی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!
تو که می گویی چشمانت
مثل دو بال بزرگ است به تاریکی شب
روی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!
آب ها را جاری کن!
آب ها را - می گویم -
آب ها را جاری کن!
تا که تطهیر شویم از سر تا شانه و تا پاشنه ها
آب ها را جاری کن
آب ها را - می گویم -
صبح را بر همه جا جاری کن!
#دکتر_رضا_براهنی
دفتر: #شبی_از_نیمروز
تو که تاریکی را خوش داری
روی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!
تو که می گویی چشمانت
مثل دو بال بزرگ است به تاریکی شب
روی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!
آب ها را جاری کن!
آب ها را - می گویم -
آب ها را جاری کن!
تا که تطهیر شویم از سر تا شانه و تا پاشنه ها
آب ها را جاری کن
آب ها را - می گویم -
صبح را بر همه جا جاری کن!
#دکتر_رضا_براهنی
دفتر: #شبی_از_نیمروز
@asheghanehaye_fatima
«از یادهای بامدادان»
خورشیدهای پشت سر مانده
گرمی ندارند،
من روزهای یادهایم را به بادی سرد بسپردم،
خورشیدهای پشت سر مانده
گرمی ندارند...
ای کوچه های زرنگار آینه گون جهان کودکی!
کو آن برهنه پای کودک
کز خنده هایش، آینه ها، خنده آگین بود؟
کو دستهای چون پرنده های زنده؟
کو باغ های عطرآگین غمی موهوم؟
من اسب های چوبی خود را به سوی پرتگاهان شفق راندم،
دیدم شبانگاهانِ وحشت را
دیدم که در آنجا
خورشیدهای پشت سر مانده
گرمی ندارند...
#رضا_براهنی
دفتر: #شبی_از_نیمروز
.
«از یادهای بامدادان»
خورشیدهای پشت سر مانده
گرمی ندارند،
من روزهای یادهایم را به بادی سرد بسپردم،
خورشیدهای پشت سر مانده
گرمی ندارند...
ای کوچه های زرنگار آینه گون جهان کودکی!
کو آن برهنه پای کودک
کز خنده هایش، آینه ها، خنده آگین بود؟
کو دستهای چون پرنده های زنده؟
کو باغ های عطرآگین غمی موهوم؟
من اسب های چوبی خود را به سوی پرتگاهان شفق راندم،
دیدم شبانگاهانِ وحشت را
دیدم که در آنجا
خورشیدهای پشت سر مانده
گرمی ندارند...
#رضا_براهنی
دفتر: #شبی_از_نیمروز
.
@asheghanehaye_fatima
عشق، قلبیاست درون دل بیدار زمان
به شبی در باران
راستی را به شبی در باران
چه کسی با همه گلهای زمین
قلب خاکستری ما را باز
سرخ خواهد گرداند؟
چه کسی از لب و از نوک زبان همهی کودکها،
در زمانهای پس از ما و پس از حادثههای ما
نام فرّار تو را خواهد خواند؟
راستی در دل خو ننهفتم
سکهای را که به یکسوش نگاهی شت ز تو
و سوی دیگر آن نام کسی هست نبشته با گل؟
هیچکساز دل ما آگه نیست!
بگذار از پس دیوار زمان
آخرین توشهی گلهای زمین را
روی پاهای تو بگذارم
#رضا_براهنی
#شبی_از_نیمروز
عشق، قلبیاست درون دل بیدار زمان
به شبی در باران
راستی را به شبی در باران
چه کسی با همه گلهای زمین
قلب خاکستری ما را باز
سرخ خواهد گرداند؟
چه کسی از لب و از نوک زبان همهی کودکها،
در زمانهای پس از ما و پس از حادثههای ما
نام فرّار تو را خواهد خواند؟
راستی در دل خو ننهفتم
سکهای را که به یکسوش نگاهی شت ز تو
و سوی دیگر آن نام کسی هست نبشته با گل؟
هیچکساز دل ما آگه نیست!
بگذار از پس دیوار زمان
آخرین توشهی گلهای زمین را
روی پاهای تو بگذارم
#رضا_براهنی
#شبی_از_نیمروز