عاشقانه های فاطیما
781 subscribers
21K photos
6.4K videos
276 files
2.93K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima


تو از باغ آمدی با گیسوهای افکنده بر کتفان نورانی
و گفتی: باغ، تنها ماه دارد کم در این دوران پر جولان
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب در دوران!


ستون نور را
با دست
می سودند روی چشم های تو،
و تو چون پلک ها را می گشودی
زیر این سرمه
به جای آهوان، آهوی چشمان تو می زائید
کبکان بلورینی،

و مژگان تو
- جادوهای جاویدان -
به یک آن می گشاییدند فرش جاده ها را زیر پای ما

شترها، اسبهای کاروان ها
راز چشمان تو را با خویش
می بردند،
و هر نسلی، به نسل دیگری
افسانه ای می خواند
ز رقص طیف چشمان تو بر ابریشم رنگین رویاها،

تو از باغ آمدی رقصان و پا کوبان
و گفتی: هان! چه می گویی تو با آن پایکوبی های جاویدان؟
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب، در دوران...


#دکتر_رضا_براهنی
قسمتی از شعر: #پهلوی_چپ_مهتاب
دفتر: #مصیبتی_زیر_آفتاب
@asheghanehaye_fatima

ستون نور را
با دست
می‌سودند روی چشم‌های تو
و تو چون پلک‌ها را می‌گشودی
زیر این سرمه
به جای آهوان، آهوی چشمان تو می‌زائید
کبکان بلورینی،
و مژگان تو
- جادوهای جاویدان -
به یک آن می‌گشاییدند فرش جاده‌ها را زیر پای ما
شترها، اسب‌های کاروان‌ها
راز چشمان تو را با خویش
می‌بردند
و هر نسلی، به نسل دیگری
افسانه‌ای می‌خواند
ز رقص طیف چشمان تو بر ابریشم رنگین رویاها،
تو از باغ آمدی رقصان و پا کوبان
و گفتی: هان! چه می‌گویی تو با آن پای‌کوبی‌های جاویدان؟
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب، در دوران...


تداعی‌های پاک عاشقانه
صدای ناب سایش‌های دستی که می‌گفتند:
تو ما را می‌شناسی،
تو،
یقیناً می شناسی، تو.
تکلم‌های لب‌های تو با برگان دیوانه
و بعثت‌های پرنور درختان از بسیط خاک
- پیمبرهای سبز باغ سبز -
تمام انفجار نور از ظلمت
و خلوت کردن خاموش بازوها
تو از باغ آمدی، از خلوت آغوش آهوها
قدم‌های تو می‌گفتند:
تو ما را می شناسی،
تو،
یقیناً می شناسی، تو
و با تو هجرت یک گام و گام دیگرت، مبعوث در جولان
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب در دوران...

#رضا_براهنی
(قسمتی از شعر #پهلوی_چپ_مهتاب)
ستون نور را
با دست
می‌سودند روی چشم‌های تو
و تو چون پلک‌ها را می‌گشودی
زیر این سرمه
به جای آهوان، آهوی چشمان تو می‌زائید
کبکان بلورینی،
و مژگان تو
- جادوهای جاویدان -
به یک آن می‌گشاییدند فرش جاده‌ها را زیر پای ما
شترها، اسب‌های کاروان‌ها
راز چشمان تو را با خویش
می‌بردند
و هر نسلی، به نسل دیگری
افسانه‌ای می‌خواند
ز رقص طیف چشمان تو بر ابریشم رنگین رویاها،
تو از باغ آمدی رقصان و پا کوبان
و گفتی: هان! چه می‌گویی تو با آن پای‌کوبی‌های جاویدان؟
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب، در دوران...


تداعی‌های پاک عاشقانه
صدای ناب سایش‌های دستی که می‌گفتند:
تو ما را می‌شناسی،
تو،
یقیناً می شناسی، تو.
تکلم‌های لب‌های تو با برگان دیوانه
و بعثت‌های پرنور درختان از بسیط خاک
- پیمبرهای سبز باغ سبز -
تمام انفجار نور از ظلمت
و خلوت کردن خاموش بازوها
تو از باغ آمدی، از خلوت آغوش آهوها
قدم‌های تو می‌گفتند:
تو ما را می شناسی،
تو،
یقیناً می شناسی، تو
و با تو هجرت یک گام و گام دیگرت، مبعوث در جولان
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب در دوران...

#رضا_براهنی
(قسمتی از شعر #پهلوی_چپ_مهتاب)




@asheghanehaye_fatima
تو از باغ آمدی با گیسوهای افکنده بر کتفان نورانی
و گفتی: باغ، تنها ماه دارد کم در این دوران پر جولان
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب در دوران!


ستون نور را
با دست
می سودند روی چشم های تو،
و تو چون پلک ها را می گشودی
زیر این سرمه
به جای آهوان، آهوی چشمان تو می زائید
کبکان بلورینی،

و مژگان تو
- جادوهای جاویدان -
به یک آن می گشاییدند فرش جاده ها را زیر پای ما

شترها، اسبهای کاروان ها
راز چشمان تو را با خویش
می بردند،
و هر نسلی، به نسل دیگری
افسانه ای می خواند
ز رقص طیف چشمان تو بر ابریشم رنگین رویاها،

تو از باغ آمدی رقصان و پا کوبان
و گفتی: هان! چه می گویی تو با آن پایکوبی های جاویدان؟
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب، در دوران...


#دکتر_رضا_براهنی
قسمتی از شعر: #پهلوی_چپ_مهتاب
دفتر: #مصیبتی_زیر_آفتاب
#عزیز_روزهام ❤️


@asheghanehaye_fatima