💜
#شب_بیستم :
سلام.
فکر میکردم زندگی ادامه داشته باشد. فکر میکردم زندگی "باید" ادامه داشته باشد بدون اینکه به تو یا چیزهایی که به تو مربوط میشود وابسته باشد. فکر میکردم اگر ۸ میلیارد آدم روی کرهی زمین بدون تو زندگیشان ادامه دارد، چرا زندگی من ادامه نداشته باشد؟
حالا اما، شش ماه و بیست روز گذشته است و من حس میکنم در این مدت اصلا زندگی نکردهام!
تنها زنده بودهام و روزمرگیام را تکرار کردهام. اگر بگویم حتی یک روز بدون یاد تو به این زندگی ادامه دادهام، دروغ گفتهام. همانطور که روزهای اول و ماههای بعد از آن به خود دروغ گفتم، و تظاهر کردم تورا به یاد نمیآورم و غیبت تو در زندگیام اتفاق بیاهمیتی است. حالا میفهمم آن روزها چه انرژی عظیمی از من گرفته شده است تا خوشحالیِ بدون تورا نقش بازی کنم.
.
محمود درویش جایی مینویسد "غربت کسی نباش که تورا وطن دیده است". خواستم بگویم تو وطن من بودی. دلت نگرفت از تو مهاجرت کردم؟ دلت برای بیوطنیام نمیسوزد؟
.
فکر میکردم حالا که تو نیستی، من هنوز یک آدم مستقل هستم. کار میکنم، استخر میروم، ظرف میشویم، غذا میخورم، با آدمهای جدید معاشرت میکنم، میروم تور کویر گردی، سفر، پارک جدید، سینما، کتاب جدید میخوانم، کیک میپزم و در آخر تو را فراموش میکنم... فکر میکردم سادهتر از اینها باشد ولی نبود. حالا انگار خنجری فرو کردهای در سینهام و من هرروز چندین بار خنجرت را در قلبم میچرخانم و با درد به زندگیام ادامه میدهم. درحالیکه تلاش میکنم زنده بمانم و درعین حال مطمئن نیستم چه مدت دیگری دوام میآورم!
چه مدت طول میکشد تا فراموش کنم تورا؟ برای تو چقدر طول کشید تا مرا فراموش کنی؟
.
ناظم حکمت شعری دارد که میگوید:
"خیلی دلم میخواست که حالا کنارم باشی،
اما نیستی،
تو آنجایی،
و "آنجا" نمیداند که چقدر خوشبخت است"
این روزها زیاد فکر میکنم تو کجایی؟ و چه کسی کنار توست؟ و چه حالی داری؟ وبا چهکسی حرف میزنی؟ دلت که میگیرد چه کسی را بغل میکنی؟ اصلا چطور بدون من به زندگیات ادامه میدهی؟
.
محبوبم، غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است. فکر میکنم کم کم در تنهاییام دارم فراموش میشوم، فکر میکنم اگر تو فراموشم کرده باشی شاید به آهستگی از یاد تک تک آدمها بروم، طوری که انگار هرگز به دنیا نیامده بودم. محبوبم حس میکنم واقعا اتفاق وحشتناکی است اگر فراموشم کنی. غم بزرگی است، اینکه انگار هرگز در زندگیات وجود نداشتهام و آن روزهای رنگی را با هم نگذراندهایم. میخواهم برایت بنویسم "لطفا فراموشم نکن" ولی چه فایده که حتی این نامه را نمیخوانی و بیشتر شبیه این است که مثل دیوانهها دارم با خودم حرف میزنم. یک دیوانهی منظم! که هرشب مثل خوردن قرصهای قبل از خواب، نامه نوشتن را تکرار میکند. از این فکرها قلبم درد گرفت.
.
زندگیام از رنگهای خاکستری پر شده. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. شش ماه و بیست روز گذشته است، هنوز به من فکر میکنی؟
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_بیستم
💜
@asheghanehaye_fatima
#شب_بیستم :
سلام.
فکر میکردم زندگی ادامه داشته باشد. فکر میکردم زندگی "باید" ادامه داشته باشد بدون اینکه به تو یا چیزهایی که به تو مربوط میشود وابسته باشد. فکر میکردم اگر ۸ میلیارد آدم روی کرهی زمین بدون تو زندگیشان ادامه دارد، چرا زندگی من ادامه نداشته باشد؟
حالا اما، شش ماه و بیست روز گذشته است و من حس میکنم در این مدت اصلا زندگی نکردهام!
تنها زنده بودهام و روزمرگیام را تکرار کردهام. اگر بگویم حتی یک روز بدون یاد تو به این زندگی ادامه دادهام، دروغ گفتهام. همانطور که روزهای اول و ماههای بعد از آن به خود دروغ گفتم، و تظاهر کردم تورا به یاد نمیآورم و غیبت تو در زندگیام اتفاق بیاهمیتی است. حالا میفهمم آن روزها چه انرژی عظیمی از من گرفته شده است تا خوشحالیِ بدون تورا نقش بازی کنم.
.
محمود درویش جایی مینویسد "غربت کسی نباش که تورا وطن دیده است". خواستم بگویم تو وطن من بودی. دلت نگرفت از تو مهاجرت کردم؟ دلت برای بیوطنیام نمیسوزد؟
.
فکر میکردم حالا که تو نیستی، من هنوز یک آدم مستقل هستم. کار میکنم، استخر میروم، ظرف میشویم، غذا میخورم، با آدمهای جدید معاشرت میکنم، میروم تور کویر گردی، سفر، پارک جدید، سینما، کتاب جدید میخوانم، کیک میپزم و در آخر تو را فراموش میکنم... فکر میکردم سادهتر از اینها باشد ولی نبود. حالا انگار خنجری فرو کردهای در سینهام و من هرروز چندین بار خنجرت را در قلبم میچرخانم و با درد به زندگیام ادامه میدهم. درحالیکه تلاش میکنم زنده بمانم و درعین حال مطمئن نیستم چه مدت دیگری دوام میآورم!
چه مدت طول میکشد تا فراموش کنم تورا؟ برای تو چقدر طول کشید تا مرا فراموش کنی؟
.
ناظم حکمت شعری دارد که میگوید:
"خیلی دلم میخواست که حالا کنارم باشی،
اما نیستی،
تو آنجایی،
و "آنجا" نمیداند که چقدر خوشبخت است"
این روزها زیاد فکر میکنم تو کجایی؟ و چه کسی کنار توست؟ و چه حالی داری؟ وبا چهکسی حرف میزنی؟ دلت که میگیرد چه کسی را بغل میکنی؟ اصلا چطور بدون من به زندگیات ادامه میدهی؟
.
محبوبم، غربت کسی نباش که تو را وطن دیده است. فکر میکنم کم کم در تنهاییام دارم فراموش میشوم، فکر میکنم اگر تو فراموشم کرده باشی شاید به آهستگی از یاد تک تک آدمها بروم، طوری که انگار هرگز به دنیا نیامده بودم. محبوبم حس میکنم واقعا اتفاق وحشتناکی است اگر فراموشم کنی. غم بزرگی است، اینکه انگار هرگز در زندگیات وجود نداشتهام و آن روزهای رنگی را با هم نگذراندهایم. میخواهم برایت بنویسم "لطفا فراموشم نکن" ولی چه فایده که حتی این نامه را نمیخوانی و بیشتر شبیه این است که مثل دیوانهها دارم با خودم حرف میزنم. یک دیوانهی منظم! که هرشب مثل خوردن قرصهای قبل از خواب، نامه نوشتن را تکرار میکند. از این فکرها قلبم درد گرفت.
.
زندگیام از رنگهای خاکستری پر شده. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. شش ماه و بیست روز گذشته است، هنوز به من فکر میکنی؟
#زندگی_ادامه_دارد
قربانت
شببخیر
.
#اهورا_فروزان
#نامه_شب_بیستم
💜
@asheghanehaye_fatima
🔝
به خودم آمدم و
دیدم چقدر بیهوده است !!
از پشتِ شیشههایِ قاب عکس
شانه به موهایش نمیرسد .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
به خودم آمدم و
دیدم چقدر بیهوده است !!
از پشتِ شیشههایِ قاب عکس
شانه به موهایش نمیرسد .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
💜
#شب_بیست_و_یکم
سلام.
داشتم فکر میکردم اصلا چه شد که این طوری شد؟ هزار و یک بار هم قبلا فکر کردهام. این هزار و دومین بار است! چه سیر عجیبی. ببین ما خوب بودیم. خیلی خوب. بعد تیره شدیم. بعد دور شدیم. حالا هم که داریم تمام میشویم...
اوایل، گاهی زنگ میزدی میگفتی حق داری ناراحت باشی، بیا غر بزن. اواخر، گاهی حرف عادی هم که میزدیم فکر میکردی گلایه میکنم. بعد دعوایمان میشد. سر همه چیز. اصلا چرا انقدر دعوا میکردیم؟
کاش این دعواها به جایی میرسید. من سر حرف را باز میکردم که بگویم چه چیزی مرا رنجانده است. منتظر دلجویی بودم. منتظر تمام شدن آن مشکل بودم. میخواستم بدانی چه چیزی غمگینم کرده تا دلیل لبخندم باشی. ما بلد نبودیم با هم حرف بزنیم. بلد نبودیم به موقع حرف بزنیم. حرفهایی که نزدیم، سرطانی شد در رابطهمان و رشد کرد، سلول سلول تکثیر شد، ریشه دواند. حالا غده ای شده با دو دست بزرگ و قوی. دو دست بزرگ و قوی که دارد مرا به یک جغرافیا و تو را به یک جغرافیای دیگر هول میدهد.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
حرف نزدن باعث سوتفاهم میشود. آدمها را از هم دور میکند. دلخوری میآورد. حرف نزدن شکاف بین آدمها را زیاد میکند. درهای که بین ماست را نگاه کن. تو از این شکاف عمیق وحشت نمیکنی؟
با تو احساس غریبگی میکنم. الان آنقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودهایم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم آن روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالی است. خندیدنت، نگاه کردنهایت، آن آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟
آخرین باری که صدایت را بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمان افتاد؟ تو میدانی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخواهم بیشتر از این از هم دور شویم. باید به سراغت بیایم.
شاید امشب تلفن را برداشتم و به تو زنگ زدم. دیر وقت است. شاید خواب باشی. دلم نمیآید از خواب بیدارت کنم. از پنجره باد سرد میآید. کاش پتو را کشیده باشی روی خودت. شاید فردا زنگ زدم. شاید فردا، فردا، فردا....
محبوبم، شش ماه و بیست و یک روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. دلم برایت تنگ شده است. چرا با من حرف نمیزنی؟
قربانت
شببخیر
#اهورا_فروزان
.
#تنهاتر_از_خودم
#نامه_شب_بیست_و_یکم
@asheghanehaye_fatima
#شب_بیست_و_یکم
سلام.
داشتم فکر میکردم اصلا چه شد که این طوری شد؟ هزار و یک بار هم قبلا فکر کردهام. این هزار و دومین بار است! چه سیر عجیبی. ببین ما خوب بودیم. خیلی خوب. بعد تیره شدیم. بعد دور شدیم. حالا هم که داریم تمام میشویم...
اوایل، گاهی زنگ میزدی میگفتی حق داری ناراحت باشی، بیا غر بزن. اواخر، گاهی حرف عادی هم که میزدیم فکر میکردی گلایه میکنم. بعد دعوایمان میشد. سر همه چیز. اصلا چرا انقدر دعوا میکردیم؟
کاش این دعواها به جایی میرسید. من سر حرف را باز میکردم که بگویم چه چیزی مرا رنجانده است. منتظر دلجویی بودم. منتظر تمام شدن آن مشکل بودم. میخواستم بدانی چه چیزی غمگینم کرده تا دلیل لبخندم باشی. ما بلد نبودیم با هم حرف بزنیم. بلد نبودیم به موقع حرف بزنیم. حرفهایی که نزدیم، سرطانی شد در رابطهمان و رشد کرد، سلول سلول تکثیر شد، ریشه دواند. حالا غده ای شده با دو دست بزرگ و قوی. دو دست بزرگ و قوی که دارد مرا به یک جغرافیا و تو را به یک جغرافیای دیگر هول میدهد.
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
حرف نزدن باعث سوتفاهم میشود. آدمها را از هم دور میکند. دلخوری میآورد. حرف نزدن شکاف بین آدمها را زیاد میکند. درهای که بین ماست را نگاه کن. تو از این شکاف عمیق وحشت نمیکنی؟
با تو احساس غریبگی میکنم. الان آنقدر دوری، انقدر دور که حس میکنم شاید هیچوقت خیلی هم صمیمی نبودهایم. یعنی بعضی وقتها فکر میکنم آن روزهایی که باهم حرف میزدیم خیالی است. خندیدنت، نگاه کردنهایت، آن آرامش دوست داشتنی... دارم شک می کنم به واقعی بودن همه چیز. به واقعی بودن خودم حتی!
چرا با هم حرف نمیزنیم؟
آخرین باری که خوشحال بودیم کی بود؟
آخرین باری که صدایت را بدون دلخوری شنیدم؟ از کی دور شدی؟ چرا ناراحتی؟ این شکاف از کی بینمان افتاد؟ تو میدانی؟
دارم با خودم میجنگم. نمیخواهم بیشتر از این از هم دور شویم. باید به سراغت بیایم.
شاید امشب تلفن را برداشتم و به تو زنگ زدم. دیر وقت است. شاید خواب باشی. دلم نمیآید از خواب بیدارت کنم. از پنجره باد سرد میآید. کاش پتو را کشیده باشی روی خودت. شاید فردا زنگ زدم. شاید فردا، فردا، فردا....
محبوبم، شش ماه و بیست و یک روز گذشته است. کماکان تو نیستی و خبری هم از تو نیست. دلم برایت تنگ شده است. چرا با من حرف نمیزنی؟
قربانت
شببخیر
#اهورا_فروزان
.
#تنهاتر_از_خودم
#نامه_شب_بیست_و_یکم
@asheghanehaye_fatima
▫️
به سربازی در نقطهی
صفرِ مرزی فکر میکنم ..
به زندانی سیاسی، که با خیالِ
نوازشِ معشوقهاش به خواب میرود .
به دخترکی با موهای بلوند
که آب بابا را در پیادهروهای
بی تفاوت مشق میکند .
به بوی تندِ وایتکس دستهای زنی
که از شمال تا جنوب اندوه کشیده میشود ..
به نمازی که #قضا نمیشود اما
#غذا هم نمیشود .!!
به تو فکر میکنم و به آخر این شعر ..،
«آخر ما کاری نکردهایم».«
.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
به سربازی در نقطهی
صفرِ مرزی فکر میکنم ..
به زندانی سیاسی، که با خیالِ
نوازشِ معشوقهاش به خواب میرود .
به دخترکی با موهای بلوند
که آب بابا را در پیادهروهای
بی تفاوت مشق میکند .
به بوی تندِ وایتکس دستهای زنی
که از شمال تا جنوب اندوه کشیده میشود ..
به نمازی که #قضا نمیشود اما
#غذا هم نمیشود .!!
به تو فکر میکنم و به آخر این شعر ..،
«آخر ما کاری نکردهایم».«
.
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
▪️
رفتن، با تو که میروی کاری ندارد.
اما روزگار من که ماندهام را سیاه میکند ..
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
رفتن، با تو که میروی کاری ندارد.
اما روزگار من که ماندهام را سیاه میکند ..
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
باید به تو بگویم که از دیشب تا حالا چقدر احساس دلتنگی کردهام.{} چقدر کلمات بین ما ضروریاند! انگار یکدیگر را میشناسیم.
هر چند تقریباً ساعت ها هیچچیز نمیگوییم.
صرفِ یاد آوردنِ تو مرا با یک جور خواب سنگین از پا در میآورد؛ انگار انرژیای که برای ادامهی اختلاط نیاز است, دیری است که در من باقی مانده و خودم را پیوسته در حال لغزیدن در سکوت مییابم.
میبینی چطور در این نامهها بنای وراجی کردن میگذارم؟ راستی چرا باید بابت کلمات شرمنده باشم؟ چرا نباید چیزی را که در دلم است پیوسته برایت بخوانم؟ چرا نباید برایت بخوانم.
#نامه از #جیمز_جویس به نورا بارناکل
@asheghanehaye_fatima
هر چند تقریباً ساعت ها هیچچیز نمیگوییم.
صرفِ یاد آوردنِ تو مرا با یک جور خواب سنگین از پا در میآورد؛ انگار انرژیای که برای ادامهی اختلاط نیاز است, دیری است که در من باقی مانده و خودم را پیوسته در حال لغزیدن در سکوت مییابم.
میبینی چطور در این نامهها بنای وراجی کردن میگذارم؟ راستی چرا باید بابت کلمات شرمنده باشم؟ چرا نباید چیزی را که در دلم است پیوسته برایت بخوانم؟ چرا نباید برایت بخوانم.
#نامه از #جیمز_جویس به نورا بارناکل
@asheghanehaye_fatima
● بریده ای از یک نامه
خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دوتا چین بزرگ در پوستم نشسته است ... خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم ... دیگر نزدیک است که ۳۲ سالم بشود. هر چند که سیودوساله شدن یعنی ۳۲ سال از سهم زندگی را پشتسر گذاشتن و به پایان رساندن، اما در عوض خودم را پیدا کردهام ... ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام. به محض اینکه به خانه برمیگردم و با خودم تنها میشوم، یکمرتبه حس میکنم که تمام روزم به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است ...
(از جشنواره) به خانه که برمیگشتم، مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس ...
از اینجا که خوابیدهام، دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست ... اگر میتوانستم جزئی از این بیانتهایی باشم، آنوقت میتوانستم هر کجا که میخواهم باشم ... دلم میخواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم ... از توی خاک، همیشه نیرویی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم میخواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم فرو بروم ... میان اینهمه آدمهای جورواجور، آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود ... حس خارج از جریان بودن دارد خفهام میکند ... وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیرویی پیش میرود و شوق به آفریدن و ساختن را تلقین و بیدار میکند، مغزم پُر از سیاهی و ناامیدی میشود و دلم میخواهد بمیرم، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنجریالی [کنایه از مجلۀ فردوسی] را نبینم ...
● بریده ای از #نامه #فروغ_فرخزاد به ابراهیم گلستان
@asheghanehaye_fatima
خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دوتا چین بزرگ در پوستم نشسته است ... خوشحالم که دیگر خیالباف و رؤیایی نیستم ... دیگر نزدیک است که ۳۲ سالم بشود. هر چند که سیودوساله شدن یعنی ۳۲ سال از سهم زندگی را پشتسر گذاشتن و به پایان رساندن، اما در عوض خودم را پیدا کردهام ... ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شدهام. به محض اینکه به خانه برمیگردم و با خودم تنها میشوم، یکمرتبه حس میکنم که تمام روزم به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهایی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است ...
(از جشنواره) به خانه که برمیگشتم، مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس ...
از اینجا که خوابیدهام، دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست ... اگر میتوانستم جزئی از این بیانتهایی باشم، آنوقت میتوانستم هر کجا که میخواهم باشم ... دلم میخواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم ... از توی خاک، همیشه نیرویی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط دلم میخواهد فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم فرو بروم ... میان اینهمه آدمهای جورواجور، آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود ... حس خارج از جریان بودن دارد خفهام میکند ... وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیرویی پیش میرود و شوق به آفریدن و ساختن را تلقین و بیدار میکند، مغزم پُر از سیاهی و ناامیدی میشود و دلم میخواهد بمیرم، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنجریالی [کنایه از مجلۀ فردوسی] را نبینم ...
● بریده ای از #نامه #فروغ_فرخزاد به ابراهیم گلستان
@asheghanehaye_fatima
🔝
نفس میکشم، عمیق ..
و هـــــر چه از عمر میگذرد
به آه شبیهتر است .
آه میکشم، غلیظ
و هر بار دردی به سینهام
سنگینی میکند .
گـــاه مرگ ترجیح من است .!!
آنچنان که برادرم خط زدن رویاهایش را
آنچنان که نهنگها سـاحل را ..
و آنچنان که سوریها
راه دریا را ترجیح میدهند .
چــرا خبرهای مهم
از دهان هیچ رسانهای
خــــــارج نمیشود .
از چه سیاستمداران جنگ را
برعکس میخوانند .!!
تمـام پنچرهها را باز میکنم
بگو، از گلوی کدام پرنده باز ..
آوازِ آزادی را خواهیم شنید .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
نفس میکشم، عمیق ..
و هـــــر چه از عمر میگذرد
به آه شبیهتر است .
آه میکشم، غلیظ
و هر بار دردی به سینهام
سنگینی میکند .
گـــاه مرگ ترجیح من است .!!
آنچنان که برادرم خط زدن رویاهایش را
آنچنان که نهنگها سـاحل را ..
و آنچنان که سوریها
راه دریا را ترجیح میدهند .
چــرا خبرهای مهم
از دهان هیچ رسانهای
خــــــارج نمیشود .
از چه سیاستمداران جنگ را
برعکس میخوانند .!!
تمـام پنچرهها را باز میکنم
بگو، از گلوی کدام پرنده باز ..
آوازِ آزادی را خواهیم شنید .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
💭
عاشقت شدم
و دیدم میشود صبحها را
زود از خواب برخاست .
قانون را رعایت کرد ..
دین را دوست داشت
و مذهب را قابل تحمل دانست .
عاشقت شدم ..
و فکر میکنم میتوانم
“ منزوی “ را به جمع بکشانم ..
با مولانا ملاقاتی داشته باشم
و دست ماهی سیاه کوچولو را بگیرم
و از جویبار بگذرانم .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
عاشقت شدم
و دیدم میشود صبحها را
زود از خواب برخاست .
قانون را رعایت کرد ..
دین را دوست داشت
و مذهب را قابل تحمل دانست .
عاشقت شدم ..
و فکر میکنم میتوانم
“ منزوی “ را به جمع بکشانم ..
با مولانا ملاقاتی داشته باشم
و دست ماهی سیاه کوچولو را بگیرم
و از جویبار بگذرانم .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
•••
با آنکه زندگی من بیشتر با سختی و تلخکامی گذشته است و هنوز هم میگذرد. باز نمیخواهم بجای هیچکس دیگر باشم. من تنها به همین دلخوشم که تو دوستم داشته باشی و این شادکامی باندازهای مرا سرمست و شاد میدارد که نمیتوانم باور کنم کسی سرنوشتی بهتر از این داشته باشد.
من چشم براهم و دیگر در اینباره چیزی نمیگویم.
#نامه
#ویکتور_هوگو به "ادل"
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
با آنکه زندگی من بیشتر با سختی و تلخکامی گذشته است و هنوز هم میگذرد. باز نمیخواهم بجای هیچکس دیگر باشم. من تنها به همین دلخوشم که تو دوستم داشته باشی و این شادکامی باندازهای مرا سرمست و شاد میدارد که نمیتوانم باور کنم کسی سرنوشتی بهتر از این داشته باشد.
من چشم براهم و دیگر در اینباره چیزی نمیگویم.
#نامه
#ویکتور_هوگو به "ادل"
#شما_فرستادید
@asheghanehaye_fatima
▪️
در نهایت روح تو از آن کسی خواهد شد که
قشنگتر نگاه و به بهترین نامها صدایت کند ..
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
در نهایت روح تو از آن کسی خواهد شد که
قشنگتر نگاه و به بهترین نامها صدایت کند ..
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
▪️
تعداد کمی هستند که
میدانند من چقدر عاشقت هستم !!
خودم و تو، ڪه تلاش میکنی
عاشقم نباشی .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
تعداد کمی هستند که
میدانند من چقدر عاشقت هستم !!
خودم و تو، ڪه تلاش میکنی
عاشقم نباشی .
#پوریا_نبی_پور
#نامه_هایی_برای_حنا
@asheghanehaye_fatima
باید بیایم، نگاهت کنم، بیرون بیارمت، در آغوش بگیرمت و ببوسمت طوری که نتوانی بگریزی.
• اینگهبورگ باخمن / #نامه به پل سلان
@asheghanehaye_fatima
• اینگهبورگ باخمن / #نامه به پل سلان
@asheghanehaye_fatima