عاشقانه های فاطیما
807 subscribers
21.2K photos
6.48K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
برمی‌خیزی و زیبایی،
ناب
چنان روزی که آغاز می‌شود.
شرمِ آبی‌ در توست
که میان سنگ‌ها می‌دود.

تنت
حافظِ حرارت مشعل آفتاب است و
آتش‌بازی‌ها.

روز چنان‌ دروازه‌ای
به خود می‌گشاید
تا تو از آن بگذری.

سایه‌ات
از اتاق‌های دربسته
از عصرهای تهی
رد می‌شود.

چهره‌ات
چنان‌که پرنده‌ای
در تمام آینه‌ها لانه می‌کند.

دست‌هایت تا می‌زنند
ملافه‌های کتان را که شب
چین و چروکشان کرده بود.

خنده‌ات
در خاطره‌ی فواره‌ها
در طراوت میوه‌ها
ناز می‌کند.

فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدم‌های توست.

هنوز تو را با خود می‌برم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.



شاعر:#لدو_ایوو
مترجم:#محسن_عمادی


@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ﺧﯿﻠﯽﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ
ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ.
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ،
ﺿﺮﻭﺭﯼ ﺍﺳﺖ.
ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﮒ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
ﻃﺒﯿﻌﯽ ﺍﺳﺖ.

ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺁﻣﺎﺩﻩ کرده‌یی
ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﯽﺩﻓﺎﻋﯽ
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻨﮓ،
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻬﺎﻥ،
ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﺮﮒ.

#هلنا_کورده‌رو
🔁 #محسن_عمادی
#دیالوگ

@asheghanehaye_fatima
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
می‌توانی از هرچه دلت خواست
با من بگویی،
این‌که باورشان کنم یا نکنم
اهمیتی ندارد،
مهم این است که هوا
لب‌هایت را به حرکت در آورد
یا لبان تو، هوا را به حرکت در آورند
تا حکایت‌ات را بیافرینی،
تن‌ات را
به هر ساعت،
بی هیچ وقفه‌ای،
عین شعله‌ای
که به چیزی جز شعله‌
شباهت نمی‌برد.

#محسن_عمادی

@asheghanehaye_fatima
در اندیشه‌ی زنی که خودکشی می‌کند
تنهایی هست
که فقط در دمای صفر پر می‌شود.
اندیشه‌های زنی که خودکشی می‌کند
نه شتاب‌زده‌اند
نه مبهم:
فقط سردند.
ذهن سفید نیست: یخ زده‌است.
بر لبه‌ی تیغ، احساسی از آرامش ظهور می‌کند
که ابدی می‌نماید.
با مغزی که به کوه یخ بدل می‌شود
چیزی در خاطره نمی‌ماند:
نه آن پوستِ لطیف، نه نام بچه‌ها،
نه سوز شعر.
زنی که خودکشی می‌کند، تصویر زنده‌ی تنهایی‌ست.
بر این قطعه‌ یخ هیچ‌کس نمی‌گذرد
که گلوله‌ای از قطبی به قطبی در گذر است.
ولی در استوا،
وقتی زنی خودکشی می‌کند
غمگنانه
باران می‌بارد.
#محسن_عمادی

@asheghanehaye_fatima
فراسوی شبِ تاریک،
دلیل حیات
همراه قدم‌های توست.

هنوز تو را با خود می‌برم
زنده میان بازوانم
سَبُک چون ماه.

شاعر:#لدو_ایوو
مترجم:#محسن_عمادی

@asheghanehaye_fatima
@asheghanehaye_fatima
عشق‌ام را در سرم دفن کردم
و مردم پرسيدند
چرا سرم گل داده‌ است
چرا چشم‌هايم مثلِ ستاره‌ها می‌درخشند
و چرا لب‌هايم از صبح روشن‌ترند

می‌خواستم اين عشق را تکه‌تکه کنم
ولی نرم و سيال بود، دورِ دست‌ام پيچيد
و دست‌هايم در عشق به دام افتادند
حالا مردم می‌پرسند که من زندانی کيستم...!


#هالینا_پوشویاتوسکا [ «هالینا پوشْویاتُوسْکا» | Halina Poświatowsk | لهستان، ۱۹۶۷-۱۹۳۵ ]

برگردان: #محسن_عمادی
صبح، درخشش می‌بخشد به پرندگان
گشاده است و
تازه است .
با وحشت اندیشه
با هم‌اش می‌نوشیم.

ای یار
گرم کن گذشته را!
مرا می‌بوسی و
بوسه‌ها بیدار می‌شوند،
در جوار خورشید
فرو می‌افتیم.

زیر-پیراهن‌های رنگی‌ات را
به خاطر می‌آورم
گل‌های رنگی‌ات را
بوسه‌های رنگی‌ات را
دل سفیدت را.

#خوان_خلمن
#محسن_عمادی
#عزیز_روزهام

@asheghanehaye_fatima
می‌خواهم هوا باشم
هوایی که در آن سکنا می‌کنی
برای لحظه‌یی حتا،
می‌خواهم همان‌قدر قابلِ چشم‌پوشی و
همان‌قدر ضروری باشم.

■شاعر: #مارگارت_آتوود [ Margaret Atwood | کانادا، ۱۹۳۹ ]

■برگردان: #محسن_عمادی | √●بخشی از یک شعر

@asheghanehaye_fatima
دلم می‌خواست از زهداِن تو زاده می‌شدم
چندی درونِ تو زندگی می‌کردم.
از وقتی تو را می‌شناسم،
یتیم‌ترم.

آه، ای غارِ لطیف،
ای بهشتِ سرخِ پرحرارت:
در آن نابینایی چه حظی بود!

دلم می‌خواست جسمت
می‌پذیرفت زندانی‌ام کند،
که وقتی نگاهت می‌کردم
چیزی در اعماقت منقبض می‌شد و
احساس غرور می‌کردی
وقتی به خاطر می‌آوردی
سخاوت بی‌همتایی را که تنت
بدان خود را می‌گشود
تا رهایم کند.

برای تو بود
که رمزگشاییِ نشانه‌‌های زندگی را
از سرگرفتم
نشانه‌هایی که دلم می‌خواست
از تو‌ دریافت می‌کردم.


#توماس_سگوویا
برگردان: #محسن_عمادی
#شما_فرستادید


@asheghanehaye_fatima
به رودخانه رفتیم،
از سنجاقک‌های آبی یاد گرفتیم
که نگاه‌مان را پاس بداریم و از علف
دل‌کندن آموختیم

شعرهایت شاه‌توت‌ها بودند و
جریانِ آب در دهانِ من
و آب انعکاسِ لب‌خندت را بر من می‌پاشید
نشاطی
که با آن گیسوان‌ام را می‌بافتی.

آه ای صدا
وضوح‌ات را نگه‌دار!
نگذار مفاهیم ابری‌ات کنند
شب‌دری می‌چینی و می‌گویی
نور با سوزنی نقشِ زمان را در سنگ می‌کند.

■شاعر: #کلارا_خانس [ Clara Janés / اسپانیا، ۱۹۴۰ ]

■برگردان: #محسن_عمادی

@asheghanehaye_fatima
بگذار، بگذار در رنجم آرام بگیرم
و هذیان مغاکت را بشناسم
و درهایی را که نا‌گهان
از آن‌ها ناپدید شدی.

دخترک ابدیِ شعر،
ای گواهِ مرگِ من.
چراکه زندگی رؤیاست،
همان حکایتی که از کودکی‌ام می‌شنیدم.
نه بیش و نه کم
شخصیت‌های یک قصه‌ایم
که کسی به رؤیا می‌بیند.

در لحظه‌یی که به پیش می‌رفتم و
غرق می‌شدم
تنها چیزی که می‌توانستم به آن فکر کنم
این بود:
که در پایان
طرحِ رؤیا را
در خواهم یافت.

■شاعر: #ایوان_اونیاته [ اکوادور، ۱۹۴۸ ]

■برگردان: #محسن_عمادی

@asheghanehaye_fatima