عاشقانه های فاطیما
812 subscribers
21.2K photos
6.49K videos
276 files
2.94K links
منتخب بهترین اشعار عاشقانه دنیا
عشق
گلایه
دلتنگی
اعتراض
________________
و در پایان
آنچه که درباره‌ی خودم
می‌توانم بگویم
این است:
من شعری عاشقانه‌ام
در جسمِ یک زن.
الکساندرا واسیلیو

نام مرا بنویسید
پای تمام بیانیه‌هایی که
لبخند و بوسه را آزاد می‌خواهند..
Download Telegram
@asheghanehaye_fatima



بخوانیم شعر زیبایی از #دکتر_رضا_براهنی


شتاب کردم
که آفتاب بیاید
نیامد !

دویدم از پی دیوانه ای که گیسوان بلوطش را به سحرگرم مرمر لمبرهایش می ریخت
که آفتاب بیاید
نیامد !

به روی کاغذ و دیوار و سنگ نوشتم
که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد !

چو گرگ زوزه کشیدم
چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم
دریدم
که آفتاب بیاید
نیامد !

چه عهد شوم غریبی!
زمانه صاحب سگ؛
من سگش
چو راندم از در خانه ،
ز پشت بام وفاداری
درون خانه پریدم
که آفتاب بیاید
نیامد !

کشیده ها به رخانم زدم به خلوت پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چنان گدازه‌ی پولاد سوی خلق گرفتم
که آفتاب بیاید
نیامد !

اگرچه هق هقم از خواب،
خواب تلخ بر آشفت
خواب خسته و شیرین بچه های جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیش دوست
نه در حضور غریبه
نه کنج خلوت خود
گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد !!



#رضا_براهنی
@asheghanehaye_fatima




و در این ساعت خاموشی،
ماه، موجود غریبی‌ست که شخصیت بی‌نامی دارد...

ماه در خواب مرا می‌بیند:
پنج انگشت پیچیده به پنچ انگشت
و دو بازو که گرفته‌ست دو زانو را تنگ:
بغلی از تنهایی...

#دکتر_رضا_براهنی
@asheghanehaye_fatima



شعر: #رضا_براهنی
دفتر: #گل_بر_گستره_ماه
قسمتی از شعر: #چراغ_سبز_تخیل_کنار_خرمن_پنبه

بلندی اش که بلندی ناب گیسوهاست
به آن صراحت یک استعاره می ماند
که آفتاب بر آن گرم و نرم تافته باشد،

من از سلاست دستانش
تمام زندگی ام را سوال خواهم کرد
و در سلامت چشمانش
یتیم ماندگیم را تمام خواهم کرد...

چگونه نرم در آید که گُل،
که گُل،
حتی،
چو صبح صادق پاهای او نمی آید؟
چو بال نرمی پاهای او نمی آید؟
چگونه نرم در آید که من،
که من،
حتی،
- منی که منتظرش در تمام شب هستم -
صدای آمدن از شاهراه پایش را
نمی شناسم از نرمش نیامدنش
چگونه باز آید،
چگونه نرم درآید؟
کنار من که درآید، دو بال می روید:
دو بال بافته از برف
دو بال بافته از خواب، خواب کفترها
دو بال نرم برافراشته...
دو بال نرم حمایت...

کنار من که درآید
جنازه راه می افنتد
و پله پله از آن پلکان گورستان
فرود می آید
کنار من که درآید
هوای مرده، مقدس، چو آب، می گردد
هوای مرده نفس می زند
هوای مرده صلا می دهد ز اعماقش
جنازه راه می افتد، جنازه می گوید:
مرا،
به دور گیسوی طولانی اش طواف دهید
که من شفای خود از آن ضریح برگیرم...


#دکتر_رضا_براهنی
مرا ستاره ی پولادینی
کنار ماه نشانده ست...
و هیچ دستی قادر نیست
که از درون این معماری
عبور کند...

#دکتر_رضا_براهنی
شعری از #دکتر_رضا_براهنی
دفتر #آهوان_باغ



@asheghanehaye_fatima


من به تنهایی
می‌توانم با هزاران مرد
رزم آغازم،
می‌توانم مشت خود را در میان چارراه شهر
بر عبوسِ چهره‌ی خورشید بنْوازم.

می‌توانم اندُهان زیستن را
در میان کوچه‌های شهر
زیر پای رهروان خسته اندازم،
می‌توانم پشت شیشه، ساده بنشینم
زندگی را از وراء چشم‌های گربه‌ای بینم.

می‌توانم زیر دستان سپید تو
کودکی با چشم‌های بسته باشم من
شیر نوشم از نوک پستان گرم تو
می‌توانم کودکی باشم، شفا یابم.

می‌توانم گرم و سنگین،
بر فراز تخته‌سنگ شب بخوابم، دیگر از آن پس نخیزم باز
می‌توانم چشم‌هایم را
زیب منقار بلند لاشخواری پیر گردانم.

می‌توانم روسپی‌ها را
با سرودی پاک گردانم،
می‌توانم شیر باشم
_خورده شیر ماده شیری پیر _
می‌توانم آهوان را بر فراز تپه‌ها آواره گردانم.

می‌توانم گوشه‌ی میخانه‌ی مغزم
تا هزاران سال و قرن دور
با سیاهی‌های چشمانت بیندیشم...
می‌توانم بخت خود را در کف دستان تو خوانم...

کندوان قلب خود را می‌توانم من
خانه‌ی زنبورهای عشق گردانم.

می‌توانم در سحرگاه زمستان‌ها
در میان کوچه‌های شهر بگریزم
و صدایم منعکس در انجماد خانه‌های شهر
نعره بردارم که اینک آفتاب آمد...، که اینک آفتاب آمد...ای مردم!
و صلا بردارم:
«مردم، ای مردم!
لحظه‌ای بر تیغه‌های بام‌های خانه‌هاتان بنگرید!
کافتاب از آسمان آمد
آفتاب آمد! »
می‌توانم من به تنهایی شفا یابم...

#رضا_براهنی
@asheghanehaye_fatima



همیشه وقتی که موهایم را
از روی گونه هایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای
بر روی برگها و در"درکه"
و بادمی وزد
و برف می بارد
و من نیستم هر روز
از گلفروشی "امیر آباد"
یک شاخه گل می خریدم
تنها یک شاخه
اما چه چشم هایی هان
انگار یک جفت خرما
و موهایم را از روی ابروهایم
کنار می زنم
آنجا نشسته ای ..
سیگار می کشم
می خندی..

#دکتر_رضا_براهنی
#خطاب_به_پروانه_ها
@asheghanehaye_fatima


🔷#ارغوان_قاسم_نژاد در یادداشتِ خود:
"از قصه‌های حافظه تا غصه‌های فراموشی" در شماره‌ی ۶۷۱ #مجله‌_همشهری_جوان
می‌گوید:



...بعضی وقت‌ها خاطرات شبیه ماهی کوچکی در کف دست آدم است که به ناگهان سر می‌خورد و می‌پرد توی دریا. آن وقت آدم باید از میان تمامی ماهی‌های دریا، ماهی خاطره‌ی خود را پیدا کند. آدم‌های فراموشکار شبیه کسانی هستند که دنبال چیزی می‌گردند و مدام سرگردانند اما دلیلش را نمی‌دانند.۳۰ شهریور روز جهانی #آلزایمر بود. یکی از ترسناک‌ترین نام‌ها در دنیای پزشکی. حتی تصورش هم دردناک است، اینکه در حال خواندن همین جمله‌ی قبل باشید و بعد یادتان برود چه نامی می‌تواند اینقدر ترسناک باشد، و همین فراموشیِ لحظه‌ای باعث شود به اول خط برگردید. طبق آماری، در هر سه ثانیه در جهان یک نفر به آلزایمر مبتلا می‌شود. با صحبت درباره‌ی آلزایمر، ذهنم مرا ارجاع می‌دهد به یادداشت #اوکتای_براهنی درباره‌ی پدرش، #رضا_براهنی. او در این یادداشت از نگاه‌هایی می‌گوید که هیچ تصویری پشت‌شان وجود ندارد. نگاه‌هایی حیران و در عین حال بی‌روح. از آلزایمری می‌گوید که مثل توده‌ای سرطانی به مرور تمام حافظه را مبتلا می‌کند. او در این یادداشت مفصل توضیح داده که چقدر سخت است پدری مبتلا به فراموشی شود، آن هم در برهه‌ی تماشایی زندگی فرزندش. در جایی از این یادداشت می‌گوید: « تاسف اینجاست که او هرگز متوجه این نخواهد شد که من چه کاری می‌کنم! منِ جدیدم را ندیده، حافظه‌اش را از دست ‌داده است. حتی اندکی طعم موفقیت فرزندانش را نچشیده و این پرونده بسته ‌شده است .»
جدای از همین مسئله، شما فکرش را بکنید! رضا براهنی در حال خوانش بخشی از شعر « #نگاه_چرخان» است و می‌گوید: اما چه چشم‌هایی هان، انگار، انگار ... و بعد چشمانش را می‌بندد. می‌خواهد تصور کند که چشم‌های معشوقش در آن شعر چگونه بوده است. یادش می‌رود در آن شعر هر روز از گلفروشی امیرآباد یک شاخه گل می‎خریده، یادش می‌رود که مدام درباره‌ی چشم‌های معشوقش می‌گفته: انگار یک جفت خرما....
اکتای در قسمتی از این یادداشت نوشته است: «در آلزایمر یک متفکر و یک نویسنده‌ی این‌چنینی، خود یک تبعید است. تبعید به مغز خودش؛ با دری بسته رو به جهان؛ سلولی انفرادی است که در آن ساعت همیشه به ضرر مغز می‌چرخد.»




🔷قسمتی از شعر #نگاه_چرخان سروده‌ی #دکتر_رضا_براهنی:

همیشه وقتی که موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم آنجا نشسته‌ای،
بر روی برگ‌ها و در "درکه"
و باد می‌وزد و برف می‌بارد وَ من تنها نیستم،
هر روز از گل‌فروشی"امیر آباد" یک شاخه گل می‌خریدم تنها یک شاخه
_اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما...
_
و موهایم را از روی ابروهایم کنار می‌زنم آنجا نشسته‌ای
سیگار می‌کشم می‌خندی هر روز یک شاخه گل
آن‌گاه یاد زمان‌هایی می‌افتم که یک الف بچه بودم
و در زمستان‌های تبریز
کت پدرم را به جای پالتو می‌پوشیدم
و با برادر آبی چشمم از تونلِ برف‌ها تا راه‌های مدرسه را می‌دویدم
و می‌گریستم زیرا که می‌گفتند: این بُزمَجه در چشم‌های سبزش همیشه حلقه‌ی اشکی دارد
_ اما چه چشم‌هایی، هان! انگار یک جفت خرما..._

#رضا_براهنی


🔷️۲۱ آذر، به مناسبت زادروز #احمد_شاملو و #رضا_براهنی


🔘 «با احمد شاملو»
شعر و صدای #دکتر_رضا_براهنی
کتاب #خطاب_به_پروانه‌ها


دو سایه دست‌به‌شانه کنارِ تاریکی
من و توایم
که در صحنه مانده‌ایم و سالن خالی‌ست،
و بچه‌های گریه که از پشتِ صحنه سرک می‌کشند
تا ببینند پرده کی برای همیشه می‌افتد.
دو کورِ آوازخوان
به رویِ نیمکتی سبز
که قبلاً درخت بود نزدیک می‌شوند
و سازهای زهی خفته‌اند از اول شب،
همین
من و تو دست به شانه کنارِ تاریکی
و پرده کِی برای همیشه می‌افتد!

۷۲/۹/۵ تهران

@asheghanehaye_fatima
زمان آن رسیده است/که دوست داشتن/صدای نغز ِ عاشقانه ای شود
که از گلوی گرم ِ تو طلوع می کند

*
مرا به خواب ِ عشق ِ اوّل ِ جوانی ام رجوع داده ای
به من بگو چگونه این جهان جوان شود
بگو چگونه راز ِ عاشقان عیان شود
عطش برای دیدن ِ تو سوخته زبان ِ من
به من بگو،عطش
چگونه بی زبان،بیان شود
تو مهربان ِ من،بیا کنار ِ پنجره
و پیش از آن که قد ِ نیمه تیرسان ِ من کمان شود
بهار را به من نشان بده

*
نگاهِ آخرینِ ِ من اگر همین روا بوَد
که لحظه ای،برای لحظه ای فقط
بهار،منظر ِ نگاه ِ من شود،

تو مهربان من،بیا کنار پنجره
بهار را به من نشان بده
و پیش از آن که شب فرا رسد
و عمر،مثلِ آب ِ جاودانگی
به عمق ِآن محالِ تیرگی نهان شود
تو مهربان من،بیا کنار ِ پنجره
که آفتاب ِ روحِ من عیان شود...


#دکتر_رضا_براهنی
قسمتی از شعر "بیا کنار پنجره"
مجموعه: #بیا_کنار_پنجره/1367
#عزیز_روزهام


@asheghanehaye_fatima
تو از باغ آمدی با گیسوهای افکنده بر کتفان نورانی
و گفتی: باغ، تنها ماه دارد کم در این دوران پر جولان
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب در دوران!


ستون نور را
با دست
می سودند روی چشم های تو،
و تو چون پلک ها را می گشودی
زیر این سرمه
به جای آهوان، آهوی چشمان تو می زائید
کبکان بلورینی،

و مژگان تو
- جادوهای جاویدان -
به یک آن می گشاییدند فرش جاده ها را زیر پای ما

شترها، اسبهای کاروان ها
راز چشمان تو را با خویش
می بردند،
و هر نسلی، به نسل دیگری
افسانه ای می خواند
ز رقص طیف چشمان تو بر ابریشم رنگین رویاها،

تو از باغ آمدی رقصان و پا کوبان
و گفتی: هان! چه می گویی تو با آن پایکوبی های جاویدان؟
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب، در دوران...


#دکتر_رضا_براهنی
قسمتی از شعر: #پهلوی_چپ_مهتاب
دفتر: #مصیبتی_زیر_آفتاب
#عزیز_روزهام ❤️


@asheghanehaye_fatima