.
.
#ویل_اسمیت، فقط دقایقی باقی مانده بود تا بهسوی جایگاهِ افتخار گام بردارد و معتبرترین جایزهی هنرپیشگی را بر فراز دستهایش بگیرد که دستش لغزید و پایش سُرید و فروغلطید به ابتداییترین شکلِ زندگی اجدادش، وقتی هنوز زبانی نداشتند تا خواستهی خود را بیان کنند یا از نارضایتیشان پرده بردارند. او در شبِ پر زرق و برق #اسکار درست همانند جد دورانِ پارینه سنگی خود در تاریکیِ مطلق ناخودآگاهی عمل کرد، عربده کشید و مُشت پرتاب کرد.
.
#یونگ شخصیتِ ما را بسیار پیچیدهتر از #پرسونا یا نقابی میدید که برای قدمزدن بر روی #فرش_قرمز تدارک دیدهایم. ما فقط این میهمانخانهی مزین شده نیستیم، بلکه خانهی روانِ ما تاریکخانهای هم دارد، زیرزمینِ سرد و نموری که هرچه نمیخواهیم میهمان -و حتی پیشتر از او خودمان- ببینیم را در آن پنهان کردهایم. #سایه آن دیگریِ ابتدایی و غریزیِ درونِ منِ به ظاهر متمدن است که مترصد فرصت است تا صحنه را برای جولاندادنی جوکرگونه مساعد ببیند. #دنزل_واشنگتن پیام جالبی به اسمیت داد: «وقتی در اوج هستی مراقب باش که شیطان همان موقع به سراغات میآید». سایه، آن منِ دیگر، وقتی که من (#ایگو) حالی به حالی باشد -هیجانزده، خسته، گرسنه، فسرده، مست یا نشئه از دارو یا شهرت و قدرت- به روی سرش میجهد.
.
ویل اسمیت نه اهورا و نه اهریمن است، انسانی همانند تو و من است. ما هم مستعد انجامدادن همان کاری هستیم که وی انجام داد. این بخشی از انسان بودن ماست. ما ناگزیر در فرایند جامعهپذیری تکهپاره میشویم. چراکه باید معیارهای خوب و بد جامعه را تبعیت کنیم تا پذیرفته شویم. آنچه را در خود پس میزنیم تا خودمان را در صحنه پیش بکشیم همچون لنگری تعقیبمان میکند. آنچه را انکار میکنیم تا توسط دیگران تایید شویم از درون انکارمان میکند.
.
زیباترین کتاب #فروید -به زعم من- #تمدن_و_ملالتهای آن است. این ایدهی روشنِ او که آدمی اساسا ملول است، زیرا موجودی طبیعی است که در قالبی مصنوعی اسیر است. لباسِ یکطرف تنگ و آنطرف گلهگُشادِ قواعد من-در-آوردی (البته منِ جمعی یا همان ذهنِ جمعی)، از انسان یک کاریکاتورِ زنده میسازد. بدینسان آدمی موجودی است که بسی بیشتر از قضاوتکردن نیاز دارد همدلی دریافت کند.
.
اما همدلی فقط با پذیرش ممکن میشود. تا وقتی به دروغ گفتن و توجیه کردنِ خود ادامه میدهیم در واقع هنوز مشغول نقشبازی کردنایم و بدینسان جراحتهایمان را عمیقتر میکنیم. بدتر از سیلیزدن این است که آنرا با واژههای زیبایی چون عشق تطهیر کنی. کاش اسمیت وقتی آمد که جایزهاش را بگیرد میگفت: ث
.
«متاسفم، برای یک لحظه خشم بر من مستولی شد و قاعدهی بازیمان را از یاد بردم. اینک آمادهام که کارم را جبران کنم.»
.
اگر چنین میکرد به فراسویِ خود-درگیری جهشی کرده بود و انسانی مسئول را نمایان میساخت که آن دیگریِ درونش، آن سایه را نیز با خود یکپارچه کرده است. او این کار را نکرد، از #کریس_راک که سورتش را نواخته بود دلجویی نکرد، بلکه از آکادمی عذرخواهی کرد و به-شوخی-اما-جدی خواست که بازهم در این مراسم دعوتاش کنند! همانند بچهی مطیع و سازگاری که چند قطره اشک میریزد و سری کج میکند و حرفهایی میزند که مادر و پدر خوششان بیاید، تا به این ترتیب کاری که کرده را توجیه کند و راهی دوباره به خانه بیابد. او یک پسربچهی ترسیده بود که نقشِ یک پادشاهِ قدرتمند و فداکار را بازی میکرد، او با ریچارد، کارکتری که نقشش را ایفا کرده بود یکی شده بود وقتی گفت: «عشق تو را به کارهای جنونآمیزی وامیدارد.»
.
#تاناتوس (غریزهی مرگ و پرخاشگری) همانند عروسکی بر روی صحنه بازیاش داده بود، و حال که به خود آمده بود -که اگر واقعا آمده بود- باز هم مسیر انکار را پیش گرفت و اینطور جلوه داد که این #اروس (غریزهی عشق و زندگی) بود که او را به پرخاش واداشت. با توجیهِ من عاشقم، من حمایتگرم (با نسخهی ایرانیش: من مردم و غیرت دارم) میشود آبروی ریخته را جمع کرد. اما ای کاش عشق را زبان سخن بود و میگفت: آن زن که تو جلویش پریدی، خود یک انسانِ آزاد و مستقل است، یک بازیگر، خواننده، نویسنده و تهیهکننده که خودش زبان دارد و میتواند از احساسش بگوید و حقی را که از آن خود میداند مطالبه کند. این که اسمش را عشق گذاشتهای که توهینِ مضاعف است. پاسخِ شوخی (تیکهپرانی) را با مشت (سنگپرانی) دادن سقوط است (فراموش نکنیم که این توافقِ نانوشتهی آکادمی با میهمانهایش است که بر روی فرش قرمز به قول خودشان به هزینهی دیگری بخندند. شوخیهایی به مراتب تند و تیزتر از آنچه با #جیدا_پینکت شد، توسط مجریهایِ مراسم در سالهای پیش با حضار صورت گرفته و این -درست یا غلط- بخشی از نمایش است)، اما کاسهی داغتر از آش شدن و دست و زبانِ دیگری شدن و اسمش را هم عشق گذاشتن، دیگر شیادی است.
📅 #چهارشنبه #روز۱۰ #فروردین #سال۱۴۰۱
.
#ویل_اسمیت، فقط دقایقی باقی مانده بود تا بهسوی جایگاهِ افتخار گام بردارد و معتبرترین جایزهی هنرپیشگی را بر فراز دستهایش بگیرد که دستش لغزید و پایش سُرید و فروغلطید به ابتداییترین شکلِ زندگی اجدادش، وقتی هنوز زبانی نداشتند تا خواستهی خود را بیان کنند یا از نارضایتیشان پرده بردارند. او در شبِ پر زرق و برق #اسکار درست همانند جد دورانِ پارینه سنگی خود در تاریکیِ مطلق ناخودآگاهی عمل کرد، عربده کشید و مُشت پرتاب کرد.
.
#یونگ شخصیتِ ما را بسیار پیچیدهتر از #پرسونا یا نقابی میدید که برای قدمزدن بر روی #فرش_قرمز تدارک دیدهایم. ما فقط این میهمانخانهی مزین شده نیستیم، بلکه خانهی روانِ ما تاریکخانهای هم دارد، زیرزمینِ سرد و نموری که هرچه نمیخواهیم میهمان -و حتی پیشتر از او خودمان- ببینیم را در آن پنهان کردهایم. #سایه آن دیگریِ ابتدایی و غریزیِ درونِ منِ به ظاهر متمدن است که مترصد فرصت است تا صحنه را برای جولاندادنی جوکرگونه مساعد ببیند. #دنزل_واشنگتن پیام جالبی به اسمیت داد: «وقتی در اوج هستی مراقب باش که شیطان همان موقع به سراغات میآید». سایه، آن منِ دیگر، وقتی که من (#ایگو) حالی به حالی باشد -هیجانزده، خسته، گرسنه، فسرده، مست یا نشئه از دارو یا شهرت و قدرت- به روی سرش میجهد.
.
ویل اسمیت نه اهورا و نه اهریمن است، انسانی همانند تو و من است. ما هم مستعد انجامدادن همان کاری هستیم که وی انجام داد. این بخشی از انسان بودن ماست. ما ناگزیر در فرایند جامعهپذیری تکهپاره میشویم. چراکه باید معیارهای خوب و بد جامعه را تبعیت کنیم تا پذیرفته شویم. آنچه را در خود پس میزنیم تا خودمان را در صحنه پیش بکشیم همچون لنگری تعقیبمان میکند. آنچه را انکار میکنیم تا توسط دیگران تایید شویم از درون انکارمان میکند.
.
زیباترین کتاب #فروید -به زعم من- #تمدن_و_ملالتهای آن است. این ایدهی روشنِ او که آدمی اساسا ملول است، زیرا موجودی طبیعی است که در قالبی مصنوعی اسیر است. لباسِ یکطرف تنگ و آنطرف گلهگُشادِ قواعد من-در-آوردی (البته منِ جمعی یا همان ذهنِ جمعی)، از انسان یک کاریکاتورِ زنده میسازد. بدینسان آدمی موجودی است که بسی بیشتر از قضاوتکردن نیاز دارد همدلی دریافت کند.
.
اما همدلی فقط با پذیرش ممکن میشود. تا وقتی به دروغ گفتن و توجیه کردنِ خود ادامه میدهیم در واقع هنوز مشغول نقشبازی کردنایم و بدینسان جراحتهایمان را عمیقتر میکنیم. بدتر از سیلیزدن این است که آنرا با واژههای زیبایی چون عشق تطهیر کنی. کاش اسمیت وقتی آمد که جایزهاش را بگیرد میگفت: ث
.
«متاسفم، برای یک لحظه خشم بر من مستولی شد و قاعدهی بازیمان را از یاد بردم. اینک آمادهام که کارم را جبران کنم.»
.
اگر چنین میکرد به فراسویِ خود-درگیری جهشی کرده بود و انسانی مسئول را نمایان میساخت که آن دیگریِ درونش، آن سایه را نیز با خود یکپارچه کرده است. او این کار را نکرد، از #کریس_راک که سورتش را نواخته بود دلجویی نکرد، بلکه از آکادمی عذرخواهی کرد و به-شوخی-اما-جدی خواست که بازهم در این مراسم دعوتاش کنند! همانند بچهی مطیع و سازگاری که چند قطره اشک میریزد و سری کج میکند و حرفهایی میزند که مادر و پدر خوششان بیاید، تا به این ترتیب کاری که کرده را توجیه کند و راهی دوباره به خانه بیابد. او یک پسربچهی ترسیده بود که نقشِ یک پادشاهِ قدرتمند و فداکار را بازی میکرد، او با ریچارد، کارکتری که نقشش را ایفا کرده بود یکی شده بود وقتی گفت: «عشق تو را به کارهای جنونآمیزی وامیدارد.»
.
#تاناتوس (غریزهی مرگ و پرخاشگری) همانند عروسکی بر روی صحنه بازیاش داده بود، و حال که به خود آمده بود -که اگر واقعا آمده بود- باز هم مسیر انکار را پیش گرفت و اینطور جلوه داد که این #اروس (غریزهی عشق و زندگی) بود که او را به پرخاش واداشت. با توجیهِ من عاشقم، من حمایتگرم (با نسخهی ایرانیش: من مردم و غیرت دارم) میشود آبروی ریخته را جمع کرد. اما ای کاش عشق را زبان سخن بود و میگفت: آن زن که تو جلویش پریدی، خود یک انسانِ آزاد و مستقل است، یک بازیگر، خواننده، نویسنده و تهیهکننده که خودش زبان دارد و میتواند از احساسش بگوید و حقی را که از آن خود میداند مطالبه کند. این که اسمش را عشق گذاشتهای که توهینِ مضاعف است. پاسخِ شوخی (تیکهپرانی) را با مشت (سنگپرانی) دادن سقوط است (فراموش نکنیم که این توافقِ نانوشتهی آکادمی با میهمانهایش است که بر روی فرش قرمز به قول خودشان به هزینهی دیگری بخندند. شوخیهایی به مراتب تند و تیزتر از آنچه با #جیدا_پینکت شد، توسط مجریهایِ مراسم در سالهای پیش با حضار صورت گرفته و این -درست یا غلط- بخشی از نمایش است)، اما کاسهی داغتر از آش شدن و دست و زبانِ دیگری شدن و اسمش را هم عشق گذاشتن، دیگر شیادی است.
📅 #چهارشنبه #روز۱۰ #فروردین #سال۱۴۰۱