anandayoga
1.32K subscribers
3K photos
544 videos
51 files
891 links
زندگی رازی است که باید آن را زیست ، عاشقش شد و تجربه اش کرد
Download Telegram
__

« عشق »
.
.
.
همه از تنهایی می گریزند ، مانند یک زخم آزار دهنده است.
تنها راه فرار از تنهایی، اینکه بخشی از جامعه باشی با دوستانت باشی یا زن بگیری یا شوهر اختیار کنی.
تنهابودن را با تنهایی سوتفاهم نکنید.
تنهایی به یقین بیمارگونه است و تنها بودن سلامت کامل است.
زمانی که تنها بودنت را با تنهایی سوتفاهم کردی
تمام فضا تغییر می کند.

و اینگونه به آغوش دیگری پناه میبری تا خلا تو را پر کند
این رابطه از همان ابتدا یک جهنم است ، تو عاشق زن خودت نیستی بلکه از او استفاده میکنی تا تنها نباشی و او هم عاشق تو نیست ،
او هم در این وحشت است.طبیعی است که به نام عشق
هر اتفاقی ممکن است رخ بدهد _ به جز عشق !!!!
.
.
.
عشق...
در پایین ترین سطح،نوعی سیاست است.سیاست قدرت!

هرگاه عشق توسط مفهوم سلطه جویی آلوده باشد،
یک بازی سیاسی است. عشقی که بین یک زن و شوهر _
دوست پسر،دوست دختر وجود دارد ، عشق نیست تنها یک بازی سیاسی است که تو می خواهی بر دیگری تسلط داشته باشی.

تو از چیره بودن لذت میبری تو از عشق حرف میزنی ولی در عمل می خواهی از دیگری بهره کشی کنی.برای همین است که
احساس مالکیت زیاد،حسادت فراوان
بخش ذاتی و طبیعی از عشق تو می شود‌.
این عشق بیش از آنکه شادی بیافریند، تولید رنج می کند،
و این نوعی بیماریست.
.
.
.
تو اگر بدنبال تملک و چیره شدن هستی...
بهتره که یک سگ را دوست داشته باشی،
یک گربه را ، یک طوطی را ، یک شی را ...
زیرا می توانی به خوبی بر آنها تسلط داشته باشی.
.
.
.
عشق نیاز به تملک ندارد ، عشق نفس کشیدن است
وقتی به او می گویی من فقط برای تو نفس می کشم
و زندگی می کنم ، وقتی او نباشد تو چطور میتوانی نفس بکشی !؟
عشق می تواند از دوست داشتن یک فرد آغاز شود
و در نهایت به دوست داشتن خداوند ختم شود ،
آن شخص مانند یک پنجره عمل می کند،
پنجره ای به سوی آسمان بی پایان.

عشق یعنی بدون انگیزه سمت چیزی رفتن...
آنگاه آن گل نیلوفر آبی تماما باز می شود
و عطری عظیم رها می گردد.
عشق باید یک کیفیت در وجود تو باشد _
هرکجا که باشی، با هرکه باشی،
حتی اگر تنها باشی ،عشق باید در تو جاری باشد ،
موضوع این نیست که عاشق یک‌شخص باشی
مخاطب داشتن عشق مهم نیست ، مهم ( عاشق بودن ) است.
.
.
.
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
( حافظ )

#کتاب_زن
#اوشو
#حافظ
📔 #بسیار_زیبا_و_آرامشبخش

روزی که به دنیا آمدی و یک نوزاد شدی
نپرسیدی که چگونه نفس بکشم؟
چگونه راه بروم؟
یا چگونه حرف بزنم؟
هرچیزی یکی بعد از دیگری آمد.
پس چرا حالا نمیتوانی به زندگی اعتماد کنی؟

روزی جوانی از راه رسید
و تو یک انسان جوان شدی
و عشق شروع به برخاستن در تو کرد

و روزی تو پیر خواهی شد
زندگی شروع به ناپدید شدن میکند
روزی مرگ خواهد آمد
و این چرخه کامل میشود.
پس چرا تو همیشه سعی در دخالت کردن داری؟
آرام و رها باش

#اوشو ♥️
تسلیم شدن مانند عاشق شدن است. درواقع، دقیقا همان عاشق شدن است - عشقی که قیدی نمی شناسد، عشقی که با عشق های معمولی شما کاملاً فرق دارد. عشق تو باز هم نوعی وابستگی است: به کسی که دوستش داری وابسته می شوی، زیرا در واقع واقعاً عاشق نیستی، فقط کسی را یافته ای که به او بچسبی و آویزان شوی؛ وگرنه بسیار احساس تنهایی می کنی. می خواهی از تنهایی خودت پرهیز کنی، می خواهی که دیگری سیاهچاله ی درونی ات را و تهی بودنت را پر کند.
عشق واقعی گریز از تنهایی loneliness نیست. عشق واقعی سرشار شدن فرد از تنهابودنش -alone ness است. فرد چنان از تنهابودن خویش لذت می برد که مایل است آن را سهیم شود - خوشحالی همیشه مایل به سهیم کردن و قسمت کردن است: خیلی زیاد داری، نمیتوانی تمامش را در خود جا بدهی؛ مانند گلی که نمی تواند عطرش را در خودش نگه دارد، آن را می پراکند.
تسلیم شدن والاترین نوع عشق است؛ خالص ترین نوع عشق. احساس وابسته بودن نمی کنی، زیرا چسبیدنی وجود نخواهد داشت. احساس وابسته شدن نمی کنی، زیرا به سبب تنهایی نیست که تسلیم شده ای. اگر به دلیل تنهایی تسلیم شده ای، این ابداً تسلیم نیست، چیزی دیگر است.
تسلیم شدن همیشه خودش رخ می دهد، عملی نیست که خودت انجام بدهی. نمی توانی آن را انجام دهی - چگونه می توانی تسلیم شدن را انجام بدهی؟ اگر آن را انجام بدهی، دیگر تسلیم شدن نیست. تو یک کننده doer هستی و اگر کننده وجود داشته باشد، آنوقت هر لحظه می تواند پس گرفته شود. تسلیم خودش اتفاق می افتد، کننده وجود ندارد. خودت را در می یابی که به سادگی در دیگری یا در چیزی ذوب شده ای. شاید خودت را در یک غروب زیبا ذوب شده ببینی، و این یک تسلیم است. شاید خودت را در یک شب پرستاره ذوب شده دریابی، و این تسلیم است. می توانی خودت را در یک زن یا مرد ببینی که محو شده ای، و این تسلیم است. می توانی خودت را در یک موسیقی ذوب شده ببیینی؛ این تسلیم است. تسليم ابعاد زیاد دارد ولی طعم آن یکی است: به سادگی خودت را می بینی که در حال محو شدن هستی.
خودت را به سادگی می بینی که دیگر وجود ندارد، نوعی از بی نفسی egolessness احساس می شود. تو وجود داری: در واقع بیش از همیشه هستی و با این وجود، نیستی. حضور و غیبت هردو باهم هست - تسلیم امری متناقض نما paradoxical است. حضور به این سبب است که دیگر نفس وجود ندارد، بنابراین تو فقط یک هشیاری هستی؛ و غیبت به این دلیل که نفس وجود ندارد و نمی توانی بگویی، "من هستم".
وابستگی زشت است، تسلیم زیباست. وابستگی احساس خردشدن و کوچکی به تو می دهد، تسلیم احساس غنی شدن و گسترده شدن می بخشد. وابستگی در تو واکنشی برای طغیان کردن revolt بوجود می آورد. تسلیم اعتماد بیشتر و بیشتر می آورد. ولی تمایزی ظریف بین این دو هست. زمانی که شناخته شد، دشوار نیست، ولی اگر هنوز آن را تجربه نکرده باشی، تسلیم شدن مانند وابستگی به نظر می رسد، زیرا وابستگی چیزی است که تو آن را می شناسی.
من نمی توانم آن را برایت توضیح بدهم، فقط می توانم به برخی از جهت ها اشاره کنم. در بامداد، وقتی که خورشید در حال طلوع کردن است، در کنار رودخانه ای بنشین. تماشایش کن. هیچ کاری نکن و در سکوت بنشین و خورشید را تماشا کن. و گاهی در لحظاتی از سرور، آن اتفاق می افتد: نظاره گری باقی نمانده است و چیزی برای نظارت کردن نیست. نظاره گر همان نظاره شونده است. چنین نیست که تو از خورشید جدا هستی - تو همان خورشید هستی.
وقتی زیر درختی نشسته ای، چشمانت را ببند و درخت را احساس کن. آن را در آغوش بگیر، فقط با آن یکی بشو، گویی که معشوقت است. و گاهی... و این قابل پیش بینی نیست: نمی توانم بگویم که هربار این اتفاق خواهد افتاد. فقط گاه گاهی رخ می دهد – زیرا باید بدون حضور تو رخ دهد، برای همین است که به ندرت رخ می دهد.


برخی از لحظات زندگی هستند که وقتی یک کننده و یک شناسنده نیستی، وقتی که فقط هستی، طعمی از آن را خواهی چشید. این تجربه می تواند توسط زیبایی بیاید، می تواند توسط شعر بیاید، یا موسیقی...از درهای متفاوت می تواند وارد شود. خداوند درهای زیادی به معبدش دارد.

#اوشو
سوال:
من عاشقم، و احساس می کنم که همچون پروانه ای در شعله ی شمعی می میرم. آیا باید خودم را به نحوی خلاص کنم و هشیار و تنها بمانم، یا اینکه در آن شعله بمیرم؟
درخوشی، در رنج، این ادامه دارد....

مادوری Madhuri، بمیر! زیرا مردن در عشق، دوباره زاده شدن است. این مرگ نیست، آغاز زندگی راستین است. بدون عشق مردن، مرگ است. زندگی بدون عشق، مرگ است. عاشق بودن، یعنی چیزی از خداوند را شناختن، زیرا همانطور که مسیح می گوید، "خداوند عشق است." من حتی این را بهبود بخشیده ام و می گویم: عشق خدا است. Love is God بمیر، مادوری، بمیر. کاملاً بمیر. از خودت دست بکش abandon yourself. گم شو.
نیازی نیست که از خودت در برابر عشق محافظت کنی، زیرا عشق دشمن نیست. عشق تنها دوست است. از خودت حفاظت نکن. از عشق مخفی نشو. از عشق نترس. وقتی عشق صدایت بزند، با آن برو. هرکجا که هدایت کند، با آن برو، با اعتماد برو. آری، لحظات عذاب هم خواهند بود، زیرا وقتی که لحظاتی از شعف باشد، همیشه لحظاتی از رنج هم خواهد بود. اینها باهم می آیند؛ در یک بسته بندی package عرضه می شوند؛ درست مانند روز و شب، تابستان و زمستان، اینها باهم هستند. ولی وقتی شعف عشق وجود داشته باشد، انسان آماده است بهای آن را پرداخت کند هر رنجی را هم که بیاورد، انسان از پرداخت آن خوشحال است. و به یاد بسپار، هیچ چیز رایگان نیست. ما باید بهای هر چیزی را بپردازیم. هرچه بیشتر بپردازی، بیشتر به دست می آوری. اگر بخواهی به بلندیهای هیمالیا بروی، خطر سقوط به دره ها را داری. کسانی که مخاطرهی سقوط به اعماق پرتگاه هایی که آن بلندیهای هیمالیا را در برگرفته اند به جان نخرند، هرگز خوشی صعود به بالاتر و بالاتر را نخواهند شناخت. عشق والاترین قله ی آگاهی است، اورست آگاهی است، و گاهی انسان می لغزد و سقوط می کند. و طبیعی است که اگر خیلی بالا بروی، خیلی عمیق هم سقوط می کنی. این آزرده می کند. وقتی که نور را شناخته باشی و به ژرفای تاریکی سقوط کنی، آرزده می شوی. ولی وقتی که آن بلندی ها را شناختی، آماده ای تا برای رفتن به آن بلندیها، به آن دره های عمیق نیز سقوط کنی. یک لحظه از شعف عشق کافی است: شخص می تواند برایش تا ابد در جهنم عذاب بکشد، باز هم ارزشش را دارد.

روی این کلام خليل جبران Khalil Gibran مراقبه کن:

وقتی عشق صدایت می زند: دنبالش کن،
باوجودی که راه هایش سخت و پرنشیب است.

و وقتی که بال هایش تو را دربر می گیرند: تسلیمش شو،
باوجودیکه شمشیر پنهان در چرخ دنده هایش، شاید زخمی ات کند.

و وقتی با تو سخن می گوید: باورش کن،
باوجودی که صدایش شاید رویاهایت را درهم شکند:
همچنانکه باد شمالی باغ را درهم می پاشد.

ولی اگر در ترس خود،
فقط جویای آرامش عشق و لذت عشق باشی،
آنوقت برایت بهتر است که برهنگی ات را بپوشانی،
و از زمین سفت عشق love's threshing foor درگذری
و وارد جهانی بی رنگ و بو seasonless شوی
که در آنجا خواهی خندید، ولی نه تمامی خنده ات را،
و خواهی گریست، ولی نه تمامی گریه ات را.

عشق چیزی جز خودش را عطا نمی کند
و هیچ چیز جز خودش را نمی ستاند.

عشق نه تصاحب می کند و نه تصاحب می شود:
زیرا که عشق، خودش را کفایت می کند.

وقتی عشق تو را می خواند، او را دنبال کن، تا آخر دنبالش کن، تا نقطه ای که از بین بروی، او را دنبال کن. یک پروانه شو. آری، عشق یک شعله است... و پروانه، عاشق این شعله است. از پروانه، بسیار بیاموز: آن راز را پروانه دارد، پروانه میداند چگونه بمیرد. و دانستن اینکه چطور در عشق بمیری، در شعف و رقصان بمیری؛ یعنی دانستن اینکه چگونه در مرتبه ای دیگر زاده شوی. و هر بار که بمیری، به مرتبه ای بالاتر می رسی. وقتی بتوانی تماما و کاملآبمیری، حتی ذره ای از خودت را هم پس نکشی، آنگاه آن مرگ تو را به خداوند می برد. این رستاخیز است.

#اوشو

📅 #شنبه #روز۱۳ #آذر #سال۱۴۰۰
کسانی که شهامت پذیرش ناشناخته ها و مواجه شدن با آینده نامعلوم و اسرار آمیز را ندارند و مایلند از سیستم عقیدتی، فلسفه و عقاید تعصب آمیزی پیروی کنند، و یا دایم در جستجوی راه و روش بخصوصی هستند که در آن هیچ چیز تغییر نمی کند، انسان های مرده ای هستند و نمی توانند از همراهان من باشند.
من راه کاملا متفاوتی را به شما ارائه میدهم. من به دگرگونی اعتقاد دارم و کاملا بر خلاف روشهای تعصب آمیز و مقتدرانه عمل می کنم و هیچ گونه تعصبی ندارم...
هیچ کس نمی تواند با سنجاق مرا در جایم ثابت نگه دارد؛ زیرا من شیء نیستم. من همچون رود و یا ابری هستم که دایم در حال تغییر است. هماهنگی و سازش من ریشه در تغییر و تحول دایمی دارد. و این رقص پویا و پرتحرک، زندگی نامیده می شود. از نظر من خدا یک رقصنده است. او در یک حرکت دایمی است و زیبایی او در همین است. در واقع من مایل نیستم خدا را یک رقصنده بنامم؛ زیرا این کلمه درست نیست و این فکر را در انسان به وجود می آورد که او دارای شکل و هویت معینی است. خدا، خود رقص است. او مثل ابر است.
داستانی قدیمی از عرفان مسیحیت وجود دارد که نامش "ابر ناشناختنی" است. هیچ کتابی دارای چنین عنوان زیبایی نیست. "ابر ناشناختنی"، این تعریفی از خداست. ابر و ناشناختنی.
شما نمی توانید با تجربه خدا، دانش و یا اطلاعاتی از او به دست بیاورید. در حقیقت هر چه بیشتر خدا را تجربه کنید، کمتر او را می شناسید. زمانی که خدا را کاملا تجربه کنید، خود در آن جا یافت نمی شوید، زیرا داننده از میان می رود. قطره شبنم به درون اقیانوس میلغزد. و یا این که اقیانوس به درون شبنم فرو می رود.
من بار دیروز را امروز به دوش نمی کشم؛ زیرا دیروز را امروز تغییر داده است. من در زمان حال زندگی می کنم، زیرا راه دیگری وجود ندارد و تمام راه های دیگر به مرگ منتهی می شوند.
بنابراین لطفا کمتر در مورد سازش و همرنگی از من سؤال کنید. شما باید یاد بگیرید که متناقض بودن مرا درک کنید. مسئله اصلی این است که گفته های من چیزی از حقیقت به شما نمی گویند، آنها فقط شما را بر می انگیزانند. من حقیقت را به شما نشان نمیدهم، بلکه فقط می خواهم شما را وادارم که خود آن را آشکار سازید. حقیقت چیزی نیست که من آن را به شما ارائه دهم؛ و چون کالا قابل انتقال نیست. من فقط شوق و انگیزه ای در شما به وجود می آورم، اشتیاقی که شما را به جستجو و کاوش وادارد. اگر زیاد نامتناقض و سازگار باشم شما جستجوی تان را متوقف خواهید کرد. و با خود می اندیشید که "چه احتیاجی دارم؟ بهاگوان همه چیز را می داند و من میتوانم به او اعتقاد داشته باشم". این همان اتفاقی است که برای مسیحیها، بوداییها و جینیها روی داده است. "بودا میداند، نیازی نیست که من بدانم. می توانم به او اعتماد کنم، او کسی را گول نمی زند، دروغ نمی گوید و حقیقت را بیان کرده است. و در مورد حقیقت چه چیز بیشتری وجود دارد که ما بخواهیم آن را آشکار سازیم؟ ما می توانیم به گفته های او اعتماد کنیم". و شما دیگر راجع به کشف حقیقت هیچ گونه نگرانی به خود راه نخواهید داد و این یکی از اساسی ترین چیزهاست که در مورد حقیقت باید بدانید. تا خود آن را تجربه نکنید، به حقیقت دست نیافته اید. حقیقتی که بر من آشکار شده است، متعلق به شما نیست. هیچ راهی وجود ندارد که بتوان آن را به دیگری انتقال داد. حقیقت امری کاملا شخصی است. تمام استادان خواسته اند که آن را به شما ارائه دهند من نیز می خواهم که حقیقت بر شما آشکار گردد، ولی راهی برای انتقال آن به شما وجود ندارد. تنها کاری که می توان کرد این است که اشتیاق جستجو را در شما بیدار سازم. چنان شور و اشتیاق فراوانی که تمام بارها و قیود غیرضروری زندگی را کنار گذاشته و در سفر درونی خود شروع به حرکت کنید و شهامتی پیدا کنید که بتوانید از تمام عقاید، اصول فلسفی و دینی، آسایش خاطر و احساس امنیت خود دست بشویید و بر ذهن خود تسلط یافته و به درون ابر هستی و ناشناخته ها فرو رفته و در آن محو گردید.
بنابراین نمی خواهم با ارائه عقاید تعصب آمیز، شما را متعهد سازم. خیر، من هر روز و هر لحظه به رد عقاید و افکار خود ادامه میدهم. به تدریج متوجه میشوید دلیلی وجود ندارد که به هیچ یک از عقاید من وفادار بمانید و نیازی نیست که به عقیده ی خاصی بچسبید. حال این عقیده مربوط به من، بودا، مسیح و یا هر کس دیگری که می خواهد باشد. عقاید مختلف باید کنار گذاشته شوند. زمانی که هیچ گونه فکر و عقیده ی خاصی در ذهنتان باقی نماند، مذهب همچون بهار از درون هستی تان جوانه خواهد زد و خدا را خواهید یافت.
#اوشو