#نشریه_زمان_ظهور
#نشریه_شماره_199
#کوروش
✔️ بیانیۀ کوروش به مردم ایران، عراق و چهارگوشۀ جهان
✍️ به قلم شیث کشاورز
✅ راه حل چیست؟ چگونه میتوان از این چرخۀ بیعدالتی و ستم خارج شد؟
✅ تأملی بر بندهای منشور کوروش
✅ اطاعت از منصوب الهی؛ از منشور کوروش تا امروز
✅ فرستادگان الهی در مسیر رهایی از ظلم
🔗 مشاهده فوری (Instant view)
👏 @Zaman_Zohour
#نشریه_شماره_199
#کوروش
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤22👍4👏3
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Telegraph
بیانیۀ کوروش به مردم ایران، عراق و چهارگوشۀ جهان
⭕️راه نجات در منشور کوروش: اطاعت از منصوب خداوند ✍️به قلم شیث کشاورز ای مردمان، اینک در زمانی بهسر میبریم که ظلم و ستم چون سایهای گسترده، زمین را فراگرفته است؛ دلها پر از رنج و دیدهها لبریز از اشکاند. روزگاری است که نابرابریهای طبقاتی باری سنگین بر…
❤31👏2❤🔥1✍1👍1🥰1🙏1🕊1
#نشریه_زمان_ظهور
#ماه_رمضان
#ماه_خدا
🌒 یکماه در اقلیم خدا
🟡 قسمت هفتم
✍️ به قلم مريم رحمانيان
💢در "روزﮤ از من" عطر اخلاص میپیچد
اسفندماه است. برف بهآرامی در حال باریدن است. صورت پنجره پر شده از خالهای برفی.
من به برگۀ آزمایش فردا نگاه میکنم.
در آن نوشته شده: "ناشتا باشید." من هم که روزهام. اما این کلمه، ناشتا، ذهنم را درگیر میکند.
اگر از خودم، خواستههایم و ارادهام تهی شوم، از روی اخلاص، خدا جای آن را پر میکند … برای اخلاصورزی و عرض ارادت، باید ناشتا به ملاقات خدا رفت!
و ابراز کرد: بار الها، این من و این ظرف "نون". میل میل توست. تو که چه بسیار دوست میداری بذل و بخشش کنی …
«این ماه، فرصت خوبی برای کسی است که ارادﮤ استفاده از آن را دارد و میخواهد زندگیاش را تغییر دهد و نتیجۀ اخروی آن را بهسوی بهترین ببرد.» [١]
🔴 وقتی خدا دوست دارد ساعاتی از شبانهروز را گرسنه بگذرانیم، خودش روح ما را تغذیه میکند! اگر من به خودم مشغول نباشم، از فرصتهایم که مثل ابر گذرا هستند، درست استفاده میکنم و مشغول خدایی میشوم که دوستش میدارم … حتی دوست داشتنش را هم از خودش یاد گرفتهام: «من وجدنی طلبنی …»
اما دنیا همیشه در تلاش است که مرا از این توجه عمیق بیرون بکشد.
در همین لحظه، تو به پهلویم میزنی که توجه مرا جلب کنی، اما حتی نمیخواهم صدایت را بشنوم، چه برسد به اینکه با تو چشمدرچشم شوم.
به تو و دنیایت نهیب میزنم! مگر نمیدانید که خداوند از آن هنگام که دنیا را آفرید، دیگر به آن نگاه نکرد؟ اُف بر من اگر وسوسههایش مرا بهسمت خود بکشند. هرگز! هرگز! بوی تعفنَش را بارها حس کردهام … .
📙بلند شدم که کتاب "سفر موسی (ع) به مجمعالبحرین" را از کتابخانهام بردارم.
سر راه، نگاهم به آینه افتاد. زیر چشمانم گود رفته بود، نه از خستگی، که از شدت دلتنگی. دلم میخواست با محبت خدا پر شود؛ اهلی خدا شود.
اما مگر آدم، بیبیابان به یقین میرسد؟ مگر بیگم شدن، پیدا میشود؟
📌 موسی (ع) گفت:«من همچنان خواهم رفت تا آنجا که دو دریا به هم رسیدهاند؛ یا میرسم یا عمرم به سر میآید.»
سجاد زیرلب زمزمه میکند: "چقدر برایش ارزشمند است!"
موسی (ع) به این سفر اهمیت فراوانی میدهد. او مصمم است که عبد صالح را بیابد.
نه میپرسد که مسیر چقدر طول میکشد، نه در پی نشانهای قبل از حرکت است؛ او فقط حرکت میکند.
سجاد حین خواندن، از صفحۀ کتاب به صحنه میرود.
مثل یک گرداب زمان (Vortex)… کلمات روی صفحه دیگر فقط خطوطی سیاه نیستند.
چیزی در میانشان میلرزد، تکان میخورد و ناگهان او را از زمان خودش بیرون میکشد.
با آنها همراه نیست، اما دلش به زمان آنها پر کشیده است.
میبیند که موسی (ع) پیش میرود. نمیایستد، نمیپرسد، فقط قدم برمیدارد. فضا کشدار میشود.
سجاد هنوز روی صندلیاش نشسته، انگشتانش روی صفحۀ کتاب، اما نه واقعاً. جایی میان این دو زمان معلق مانده.
انگشتانش روی صفحۀ کتاب، کلمهبهکلمه جلو میرود و رویدادها را میبیند،
گاهی رو به عقربههای ساعت، گاهی پشت به آنها.
💢موسی (ع) و آزمون اخلاص
موسی (ع) بین دو احتمال قرار دارد:
✔️ 1. مجمعالبحرین را بیابد
✔️ 2. تا سالهای طولانی در جستوجوی آن باشد.
او این احتمال را که شاید هرگز نرسد، رد نمیکند؛ هیچ تضمینی وجود ندارد.
سجاد احساس میکند بعد از خواندن این خط، نفسش در سینه حبس شده است!
حتی موسی (ع) هم، حتی یک پیامبر، هنوز نمیداند که آیا موفق خواهد شد یا نه.
اما بازهم حرکت میکند …
💢مجمعالبحرین، عبور از حقیقت؟
آنها به محل تلاقی دو دریا میرسند.
موسی (ع) بدون هیچ نشانهای عبور میکند.
سجاد منتظر است او بایستد.
قلبش کمی تندتر میزند، اما او از کنار آب میگذرد.
سجاد حس میکند هوای اطرافش سنگین شده است. گویی چیزی مهم در حال رخ دادن است، اما هنوز نمیتواند آن را درک کند.
با موسی (ع) زیر یک آسمان نفس کشیدن کار آسانی نیست.
پس چرا توقف نکرد؟
پس اینجا همان مقصد نبود؟ پس چرا هیچ اتفاقی نیفتاد؟
اما موسی (ع) همچنان پیش میرود، بیآنکه چیزی بگوید.
نشانهای که مسیر را تغییر داد:
(نَسِیَا حُوتَهُمَا …) (سورﮤ كهف، آیۀ 61).
ماهی فراموش شد. اما مگر یک ماهی چقدر اهمیت دارد؟
👁 چشمان سجاد روی این جمله دوخته شد. حس میکند که نباید از آن عبور کند. چیزی در آن نهفته است که درک نمیکند، اما موسی (ع) همان لحظه متوقف میشود.
«این چیزی است که به دنبالش بودیم!»
سجاد گویی برای لحظهای از خودش بیرون میافتد.
آنهمه مسیر، آنهمه عبور ... و حالا یک اتفاق کوچک؟ پس چرا همین گم شدن، همان نقطۀ تغییر است؟ چرا مقصد نه با یافتن، که با گم شدن پیدا شده است؟
📖 صفحه ۱
👇 ادامه
🚀 @Zaman_Zohour
#ماه_رمضان
#ماه_خدا
💢در "روزﮤ از من" عطر اخلاص میپیچد
اسفندماه است. برف بهآرامی در حال باریدن است. صورت پنجره پر شده از خالهای برفی.
من به برگۀ آزمایش فردا نگاه میکنم.
در آن نوشته شده: "ناشتا باشید." من هم که روزهام. اما این کلمه، ناشتا، ذهنم را درگیر میکند.
اگر از خودم، خواستههایم و ارادهام تهی شوم، از روی اخلاص، خدا جای آن را پر میکند … برای اخلاصورزی و عرض ارادت، باید ناشتا به ملاقات خدا رفت!
و ابراز کرد: بار الها، این من و این ظرف "نون". میل میل توست. تو که چه بسیار دوست میداری بذل و بخشش کنی …
«این ماه، فرصت خوبی برای کسی است که ارادﮤ استفاده از آن را دارد و میخواهد زندگیاش را تغییر دهد و نتیجۀ اخروی آن را بهسوی بهترین ببرد.» [١]
اما دنیا همیشه در تلاش است که مرا از این توجه عمیق بیرون بکشد.
در همین لحظه، تو به پهلویم میزنی که توجه مرا جلب کنی، اما حتی نمیخواهم صدایت را بشنوم، چه برسد به اینکه با تو چشمدرچشم شوم.
به تو و دنیایت نهیب میزنم! مگر نمیدانید که خداوند از آن هنگام که دنیا را آفرید، دیگر به آن نگاه نکرد؟ اُف بر من اگر وسوسههایش مرا بهسمت خود بکشند. هرگز! هرگز! بوی تعفنَش را بارها حس کردهام … .
📙بلند شدم که کتاب "سفر موسی (ع) به مجمعالبحرین" را از کتابخانهام بردارم.
سر راه، نگاهم به آینه افتاد. زیر چشمانم گود رفته بود، نه از خستگی، که از شدت دلتنگی. دلم میخواست با محبت خدا پر شود؛ اهلی خدا شود.
اما مگر آدم، بیبیابان به یقین میرسد؟ مگر بیگم شدن، پیدا میشود؟
سجاد زیرلب زمزمه میکند: "چقدر برایش ارزشمند است!"
موسی (ع) به این سفر اهمیت فراوانی میدهد. او مصمم است که عبد صالح را بیابد.
نه میپرسد که مسیر چقدر طول میکشد، نه در پی نشانهای قبل از حرکت است؛ او فقط حرکت میکند.
سجاد حین خواندن، از صفحۀ کتاب به صحنه میرود.
مثل یک گرداب زمان (Vortex)… کلمات روی صفحه دیگر فقط خطوطی سیاه نیستند.
چیزی در میانشان میلرزد، تکان میخورد و ناگهان او را از زمان خودش بیرون میکشد.
با آنها همراه نیست، اما دلش به زمان آنها پر کشیده است.
میبیند که موسی (ع) پیش میرود. نمیایستد، نمیپرسد، فقط قدم برمیدارد. فضا کشدار میشود.
سجاد هنوز روی صندلیاش نشسته، انگشتانش روی صفحۀ کتاب، اما نه واقعاً. جایی میان این دو زمان معلق مانده.
انگشتانش روی صفحۀ کتاب، کلمهبهکلمه جلو میرود و رویدادها را میبیند،
گاهی رو به عقربههای ساعت، گاهی پشت به آنها.
💢موسی (ع) و آزمون اخلاص
موسی (ع) بین دو احتمال قرار دارد:
او این احتمال را که شاید هرگز نرسد، رد نمیکند؛ هیچ تضمینی وجود ندارد.
سجاد احساس میکند بعد از خواندن این خط، نفسش در سینه حبس شده است!
حتی موسی (ع) هم، حتی یک پیامبر، هنوز نمیداند که آیا موفق خواهد شد یا نه.
اما بازهم حرکت میکند …
💢مجمعالبحرین، عبور از حقیقت؟
آنها به محل تلاقی دو دریا میرسند.
موسی (ع) بدون هیچ نشانهای عبور میکند.
سجاد منتظر است او بایستد.
قلبش کمی تندتر میزند، اما او از کنار آب میگذرد.
سجاد حس میکند هوای اطرافش سنگین شده است. گویی چیزی مهم در حال رخ دادن است، اما هنوز نمیتواند آن را درک کند.
با موسی (ع) زیر یک آسمان نفس کشیدن کار آسانی نیست.
پس چرا توقف نکرد؟
پس اینجا همان مقصد نبود؟ پس چرا هیچ اتفاقی نیفتاد؟
اما موسی (ع) همچنان پیش میرود، بیآنکه چیزی بگوید.
نشانهای که مسیر را تغییر داد:
(نَسِیَا حُوتَهُمَا …) (سورﮤ كهف، آیۀ 61).
ماهی فراموش شد. اما مگر یک ماهی چقدر اهمیت دارد؟
«این چیزی است که به دنبالش بودیم!»
سجاد گویی برای لحظهای از خودش بیرون میافتد.
آنهمه مسیر، آنهمه عبور ... و حالا یک اتفاق کوچک؟ پس چرا همین گم شدن، همان نقطۀ تغییر است؟ چرا مقصد نه با یافتن، که با گم شدن پیدا شده است؟
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤13👍10👏3
نشانهای که مسیر را تغییر داد ...
همراه موسی (ع) لحظهای مکث میکند. چیزی در چهرهاش تغییر کرده است. لحظهای بعد، گویی چیزی را به یاد میآورد:
«آیا به یاد داری آنجا که در کنار آن صخره مکانی گرفتیم؟ من ماهی را فراموش کردم؟!»
موسی (ع) ناگهان میایستد.
نگاهش ژرف میشود، گویی چیزی را که از ابتدا در برابرش بوده، حالا کامل میبیند.
«آن همان جایی است که در طلبش بودهایم!»
سجاد حس میکند زمان از مدارش خارج شده است.
اما موسی (ع) بیدرنگ بازمیگردد. نه با تردید، نه با تأمل. بازمیگردد، چون حقیقت، مسیرش را آشکار کرده است.
راهی که آمدهاند، حالا راه بازگشت است.
روی پیشانی سجاد چند خط مینشیند … حالا او دارد بین خطوط کتاب را میخواند و سؤال میکند:
اگر موسی (ع) اخلاص نداشت، آیا این اتفاق کوچک را درک میکرد؟
يا مثل دیگران فکر میکرد که اینها فقط تصادف است، آیا بازمیگشت؟
او خودش را از پیشفرضهای ذهنی رها کرده است. فقط نشانه را میبیند.
سجاد قلبش میسوزد از آتش آنچه از سفر موسی (ع) به مجمعالبحرین آموخته است.
و همزمان چشمش به سجادهاش میافتد ... بلند میشود تا سر به سجده بگذارد، تا گودی زیر چشمانش را با اشک پر کند.
و تو، اى أنانيت، اطمینان داری که داری غرق میشوی.
رسیدن موسی (ع) به مجمعالبحرین، به میزان اخلاص او بستگی داشت.
یعنی امتحان موسی (ع)، نه در هنگام ملاقات وی با عبد صالح بلکه از همان ابتدای راه که خداوند او را به پیروی از عبد صالح برای علمآموزی مأمور کرده بود، آغاز شد. این نکته، بهروشنی اولین رویداد این سفر را نشان میدهد: موسی (ع) از کنار عبد صالح یا مجمعالبحرین عبور کرد و از او رد شد، سپس به سوی او بازگشت.
بنابراین، آنچه موسی (ع) را به عبد صالح هدایت کرد، همان اخلاص او بود، اخلاصی که او را بر شنیدن سخنان خداوند اهلیت داده بود، حتی اگر این سخن گم شدن ماهی باشد.
«اگر مرا اهلی کنی، ما به یکدیگر نیاز خواهیم داشت. تو برای من بیهمتا خواهی شد و من برای تو.»
«تو تا آخر عمر در برابر آنکه اهلی کردهای، مسئول خواهی بود.» [٣]
📚منابع:
[1] سيد احمد الحسن، پاسخهای روشنگرانه بر بستر امواج، ج ٧، س ٦٧٥.
[2] ر.ک: سيد احمد الحسن، سفر موسی (ع) به مجمعالبحرین، صفحات ٢2، 23 و 24.
[3] Saint-Exupéry, A. de. (1943). The little prince (R. Howard, Trans.). Harcourt, Brace & World.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤27👏3👍2
#نشریه_زمان_ظهور
#زندان
#مسیحا
✔️ ای خون دل، چه وقت بند میآیی!
🔤 برای انصار دربند
✍️ به قلم مريم رحمانيان
درب آهنی با صدای خشک و پا به سن گذاشته، بدون سلام و خوشامد، میلیمتر به میلیمتر جلوی صورتم کشیده شد.
تا به حال، کندی زمان را اینگونه احساس نکرده بودم. وقتی نگهبان محکم به پشتم زد و گفت: «یالا، زود باش!» به در گفتم: «خیلی محکمی!» گفت: «هر وقت بهروی بیگناهی باز میشوم، احساس ضعف میکنم.»
وارد شدم ...، فرمی دستم داد به همراه یک خودکار بیرمق:
📝 نام ... نام خانوادگی ... نام پدر ...
آدرس منزل: ساعات بهشتى
فقط نام پدر را نوشتم: «احمد، عبدالله، مهدی»
برگه را روی میز گذاشتم. نگهبان خم شد؛ نگاهی انداخت. پلکش کمی مکث کرد. بعد بیهیچ حرفی سرش را بهسمت در چرخاند، یعنی برو. راهرو بوی آهن میداد.
کف موزاییکها خطخطی بود؛ مثل نامهای که بارها خوانده شده باشد. دیوارها کنارم حرکت میکردند ... . به درِ سلول رسیدیم. نگهبان آن را باز کرد. وارد شدم. در بسته شد. بدون صدا، بدون سؤال، بدون حتی یک پلک زدن. گوشهای نشستم و شروع کردم برای دیوارها تعریف کردن:
🗣 «آیا شایسته نبود حکومت مدعی جمهوریت بر مبنای دین اسلام، بهجای سرکوب، زمینۀ گفتوگوی آزاد را فراهم میکرد، همچون امام صادق (ع) که محافل علمی بر پا میداشت؟! اما امروز شاهد سرکوب عقیدهای هستیم که بر پایۀ قرآن و وصیت رسول خدا (ص) است.
آیا پاسخ اهل علم اسلحه است؟! آیا علی (ع) درب خانهای را شکسته و بهزور وارد شده است؟! اگر جمهوری اسلامی خود را پیرو او میداند، باید این روش را متوقف کند. دستگیری بانوان انصار و ایجاد وحشت در کودکان ظلمی نابخشودنی است.
🗣 ما خواستار دلجویی و آزادی فوری عزیزانمان هستیم. ظلم ذاتاً ناپسند است؛ اما ستم بر کودکان و زنان نابخشودنی است.»
آنها در سکوت بیوقفهای فرو رفتند.
من هم شروع کردم به نوشتن روی کاغذی که نبود؛ با بندانگشتی که بیگناه مهر خورده بود.
وصیت حضرت محمد (ص) احرامی که از تنِ دل کنده نمیشود ... . غدیرخم وسعت پیدا کرده بود و وجببهوجب این خاک در سیطرﮤ ابوتراب زمان بود. نمیشنوی که میگوید: «مَن کُنتُ مَولاهُ فَهذا علیٌ مَولاه!» سخن از استمرار امامت بعد از امام مهدى (ع) بود ...، سخن از اولین مقربان و اولین مؤمنان (اولين مهديين) در وصيت نبوى بود! [١]
🔺 چگونه میتوانستم خودم را به کوچۀ شبهات بزنم، وقتی بوی نرگس کوچهبهکوچه پیچیده بود و دیگر هیچ کوچهای بنبست نبود؟! چگونه میتوانستم از آنهمه تواتر معنوی و قرینههای قرآنی چشم بپوشم؟! چگونه مردمک چشمانم را از دیدن حقیقت نهى كنم؟ و جواب فطرتم را چه میدادم ...!
آنگاه که روحت به استطاعت ایمان رسیده و برای ادای فریضۀ واجب حج فراخوانده شود، چه خواهی کرد؟ خود را در صف سرکشان و گردنفرازان خواهی نوشت یا در زمرﮤ تسلیمشدگان به فرمان حق؟! در صورتی که خداوند حج را تنها به این دلیل بر ما فرض کرد که ولایتمان را بر اماممان عرضه کنیم! آری، (کسانی که شعائر خدا را بزرگ میشمارند، این کارشان نشان از پرهیزکاری دلهایشان است). [٢]
⚡️ پس بهخاطر نگهداریِ پرهیزکاریِ دلم، در دلم به زیارت کعبۀ نجفی راه افتادم؛ درست مثل یک ویزایی که یکدفعه در پاس آسمانیات مهر میخورد.
گرچه یادم نمیآمد کی و کجا درخواست داده بودم، اما آب نطلبیده را میگویند مراد است. دنیا هم که نمک طعامش زیاد بود و من عطش بسیار داشتم. این سفر هم نه چمدان بستن داشت، نه چیزی دیگر. حتی باید کفشهایمان را جایی جا میگذاشتیم و فراموش میکردیم کجا.
رفتم. و برخلاف تصور، دور کعبه کسی طواف نمیکرد، جز اندکشماری؛ کمتر از انگشتان دست. بین راه زیاد مراقب دستانم بودم، مثل پرندهای که مواظب بالهایش است که چیده نشود، چون قرار بود آنجا میان رکن و مقام بیعت کنم با «احمد، عبدالله، مهدی». [ ٣]
🟢 و اینگونه، «قضاء التفَث» نهتنها ظاهر را، بلکه جان را نیز تطهیر میکرد … تراشیدنِ مو، کنار گذاشتنِ هر وابستگی و روییدنِ ایمانی که با حبلالمتین درهمتنیده میشد. «قضاء التفَث» یعنی تطهیر و پاکیزه ساختن…
به حسب ظاهر، چیدنِ ناخن و تراشیدنِ مو؛ اما در باطن و در حقیقت، تراشیدنِ مو تنها بهمثابۀ کنار گذاشتن و پیراسته شدن از تمامِ افکار و تسلیمِ حجتِ الهی بودن و فرمانبُرداری از ایشان است. [٤]
👁 نمیدانم چگونه وصف کنم؛ شاید بتوانی از چشمانم سؤال کنی! جفتشان دیدبانِ خوشبختیام شده بودند ...
سرورِ اصلِ دین داشتن و رساندنِ کلمۀ حق به مردم، سرودی بود که با آوازی بلند میخواندم!
قائم آمده بود با وصیتِ آشکارش، و من از شادی در پوستِ خود نمیگنجیدم؛ چگونه میتوانستم پنهانش کنم؟ وانگهی، پشتِ دستم را نیز داغ کرده بودم که مبادا هیچ شباهت و نزدیکیای با اهلِ کوفه داشته باشم.
📖 صفحه ۱
👇 ادامه مقاله
🆔@Zaman_Zohour
#زندان
#مسیحا
درب آهنی با صدای خشک و پا به سن گذاشته، بدون سلام و خوشامد، میلیمتر به میلیمتر جلوی صورتم کشیده شد.
تا به حال، کندی زمان را اینگونه احساس نکرده بودم. وقتی نگهبان محکم به پشتم زد و گفت: «یالا، زود باش!» به در گفتم: «خیلی محکمی!» گفت: «هر وقت بهروی بیگناهی باز میشوم، احساس ضعف میکنم.»
وارد شدم ...، فرمی دستم داد به همراه یک خودکار بیرمق:
آدرس منزل: ساعات بهشتى
فقط نام پدر را نوشتم: «احمد، عبدالله، مهدی»
برگه را روی میز گذاشتم. نگهبان خم شد؛ نگاهی انداخت. پلکش کمی مکث کرد. بعد بیهیچ حرفی سرش را بهسمت در چرخاند، یعنی برو. راهرو بوی آهن میداد.
کف موزاییکها خطخطی بود؛ مثل نامهای که بارها خوانده شده باشد. دیوارها کنارم حرکت میکردند ... . به درِ سلول رسیدیم. نگهبان آن را باز کرد. وارد شدم. در بسته شد. بدون صدا، بدون سؤال، بدون حتی یک پلک زدن. گوشهای نشستم و شروع کردم برای دیوارها تعریف کردن:
آیا پاسخ اهل علم اسلحه است؟! آیا علی (ع) درب خانهای را شکسته و بهزور وارد شده است؟! اگر جمهوری اسلامی خود را پیرو او میداند، باید این روش را متوقف کند. دستگیری بانوان انصار و ایجاد وحشت در کودکان ظلمی نابخشودنی است.
آنها در سکوت بیوقفهای فرو رفتند.
من هم شروع کردم به نوشتن روی کاغذی که نبود؛ با بندانگشتی که بیگناه مهر خورده بود.
وصیت حضرت محمد (ص) احرامی که از تنِ دل کنده نمیشود ... . غدیرخم وسعت پیدا کرده بود و وجببهوجب این خاک در سیطرﮤ ابوتراب زمان بود. نمیشنوی که میگوید: «مَن کُنتُ مَولاهُ فَهذا علیٌ مَولاه!» سخن از استمرار امامت بعد از امام مهدى (ع) بود ...، سخن از اولین مقربان و اولین مؤمنان (اولين مهديين) در وصيت نبوى بود! [١]
آنگاه که روحت به استطاعت ایمان رسیده و برای ادای فریضۀ واجب حج فراخوانده شود، چه خواهی کرد؟ خود را در صف سرکشان و گردنفرازان خواهی نوشت یا در زمرﮤ تسلیمشدگان به فرمان حق؟! در صورتی که خداوند حج را تنها به این دلیل بر ما فرض کرد که ولایتمان را بر اماممان عرضه کنیم! آری، (کسانی که شعائر خدا را بزرگ میشمارند، این کارشان نشان از پرهیزکاری دلهایشان است). [٢]
گرچه یادم نمیآمد کی و کجا درخواست داده بودم، اما آب نطلبیده را میگویند مراد است. دنیا هم که نمک طعامش زیاد بود و من عطش بسیار داشتم. این سفر هم نه چمدان بستن داشت، نه چیزی دیگر. حتی باید کفشهایمان را جایی جا میگذاشتیم و فراموش میکردیم کجا.
رفتم. و برخلاف تصور، دور کعبه کسی طواف نمیکرد، جز اندکشماری؛ کمتر از انگشتان دست. بین راه زیاد مراقب دستانم بودم، مثل پرندهای که مواظب بالهایش است که چیده نشود، چون قرار بود آنجا میان رکن و مقام بیعت کنم با «احمد، عبدالله، مهدی». [ ٣]
به حسب ظاهر، چیدنِ ناخن و تراشیدنِ مو؛ اما در باطن و در حقیقت، تراشیدنِ مو تنها بهمثابۀ کنار گذاشتن و پیراسته شدن از تمامِ افکار و تسلیمِ حجتِ الهی بودن و فرمانبُرداری از ایشان است. [٤]
سرورِ اصلِ دین داشتن و رساندنِ کلمۀ حق به مردم، سرودی بود که با آوازی بلند میخواندم!
قائم آمده بود با وصیتِ آشکارش، و من از شادی در پوستِ خود نمیگنجیدم؛ چگونه میتوانستم پنهانش کنم؟ وانگهی، پشتِ دستم را نیز داغ کرده بودم که مبادا هیچ شباهت و نزدیکیای با اهلِ کوفه داشته باشم.
🆔@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤14👍12🙏3
مگر نه اینکه انتظار، محکِ وفاداری است و جداکنندﮤ اهلِ حق از اهلِ کوفه؟ پس این دلتنگی نیز بهایی است که به عشق حجت خدا به جان میخرم؛ و تو، عزیزکم، چراغِ این راهی که با دلِ بیتاب میپیمایم…
نفسم سنگین شده، نه از کمیِ اکسیژن در سلولم، بلکه از چشمانی که هوایِ دیدنِ تو را کردهاند. دستانم از دور چگونه دورِ تو حلقه بزنند، تا نگذارد اشک در چشمانت حلقه بزند؟
با دستانی که در سلولم بند است، چه کنم با دلتنگیام که بند نمیآید؟ لحظاتِ آخر را تجسم میکنم … و بندِ دلم پاره میشود.
پارهای ترس و واهمه شده بودی، عزیزِ بابا … دمی آرام بگیر، تا با بازدمِ تو نفسی تازه کنم … از میانِ ترکهایِ دیوار.
تو را میبینم که لب برداشتی … و لبانم ترک برداشت. دلم میخواهد چشمانِ ترِ تو را ببوسم … و دستِ نوازش بر رویِ دستهایِ لرزانت بکشم…
مسیحای عزیزم، تو را میسپارم به شبیهِ عیسی (ع)، همان که به عشق او این نام را برایت برگزیدم.
پس، دل آرام دار و به او توکل کن ...، و این را نخستین زمزمۀ توکل بدان؛ و به فال نیک بگیر، که خدا راه را روشن و دل را مطمئن میسازد.
خدا نزد حسنظن بندﮤ مؤمنش است، و رحمتش بر خشمش سبقت گرفته است. از خداوند به دور است که کسی طلب هدایت کند و او را گمراه نماید یا فردی را که به او امید دارد ناامید کند.
اوست راهنمای سرگردانان،
اوست راهنمای فردی که راهنمایی ندارد،
اوست تکیهگاه فردی که تکیهگاه ندارد،
اوست اعتماد فردی که اعتمادی ندارد.
عیسی (ع) فرمود: «کدامیک از شما فرزندش از او نان میخواهد، اما به او سنگ میدهد؟!»
وقتی شما با همۀ خطاکاریتان چنین نمیکنید، چگونه خدای سبحان چنین کند ...؟ [٥]
پس، با امید خدا مأنوس شو که امید سرباز عقل است.
كنون در کُنج سلولم نشستهام و گَنجی از علم در قفسۀ سینه دارم که برایت بازگو میکنم ... .
مىدانى، غربت اسلام در آخرالزمان به این دلیل است که دین رسول خدا با ستم و جور پوشیده شده است. [٦]
(... قسم به شب زمانی که آن را میپوشاند ... .( [7] «یعنی ستم آنان نورِ روز را میپوشاند.» [٨]
(و قسم به روز زمانی که آن را روشن میکند ... .( [٩]
و این ... امامی از فرزندان حضرت فاطمه (س) است که از دین رسولالله (ص) از او پرسیده میشود، و برای فردی که از او بپرسد، تجلی میکند ... .
(قسم به روز زمانی که آن را روشن میکند ... .) [١٠]
برزخ و حدفاصلی بین دولت باطل و دولت حق (بین شب و روز) است.
او اولین ساعت روز است؛ از این جهت، اولین وصی برای امام مهدی (ع) و معاصر ایشان و اولین حاکم دولت عدل الهی بعد از پدرش (ع) است. و از جهت دیگر، شبیه ساعت شب است، چون در پایان دولت ستم ظهور میکند، و مقدمهساز پدرش (روز) است. چون تاریکی شب بهصورت کامل از بین نرفته است، بلکه شب (فجر) بهتدریج از بین میرود.
و از این جهت به ایشان نگاه میشود که جزء ساعتهای شب است یا شبیه آن است، بلکه بیشتر از ساعتهای روز به ساعت شب نزدیکتر است، و بهتدریج شبیه ساعت روز میشود.
این دلیلی است که اولین وصی از اوصیای امام مهدی (ع) باید مقدمهساز ایشان باشد و باید قبل از قیام مقدس ایشان وجود داشته باشد.
این اشاره را نیز از دست ندهیم، که این سخن با وصیت رسولالله (ص) در شب وفاتش ارتباط عجیبی دارد، وصیتی که اولین وصی امام مهدی (ع) را "اولین مؤمنان" توصیف کرده است، اولین مؤمنان به امام مهدی (ع) در هنگام ظهور ایشان و اولین تصدیقکننده و یاریگر ایشان.
همانطور که در سخن امام باقر (ع) آمده است و ساعت فجر را به یکی از ساعتهای بهشت توصیف کرده است: «از ساعات بهشت است، و بیماران ما در آن خوب میشوند.»
فرد خردمند نباید این سخن ایشان (ع) را از دست بدهد: «وَفِیها تُفیقُ مَرضانا» «و بیماران ما در آن خوب میشوند.» [١٢]
اگر بخشی از آنچه به مردم رسیده، از جایی که میدانند یا نمیدانند، به آنها نرسیده باشد، پس ظهور وصی امام مهدی (ع)، که همان اولین ساعات روز و فجر است، برای بیدار کردن آنها از خواب غفلت و نجاتشان از سرگردانی و حیرت خواهد بود.
هرکس به اندازﮤ درک خود، کمکم حقایق را خواهد دید، تا آنکه خورشید طلوع کند و دیگر هیچچیز پنهان نماند.
🆔@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤14👍4🙏4
خداوند آن را در دنیا رغبتی برای راغبان قرار میدهد و در آخرت برای افرادی که برای آن کار میکردند. [١٣]
فضیلت داشتن ساعتی از ساعات روز بر بقیۀ ساعات، تنها در روایات نیست، بلکه حتی در قرآن کریم هم وارد شده است. خداوند متعال میفرماید: (قرآن فجر را بر پا دار، چراکه قرآن فجر مشهود است!) [ ١٤]
فرشتگانِ شب و فرشتگانِ روز هنگام فجر را مشاهده میکنند. [ ١٥]
من بهخاطر باور به تکتک این کلمات به بند کشیده شدم،
اما روحم از هزاران بند دنیا آزاد شده ...
من به آسمان قد کشیدهام.
چشمان زیتونیات را ببند، و به در خیره نشو که میخواهم برایت از درخت زیتون قصهای بگویم که غصهات کم شود ... و از شادی به پرواز درمیآیی، عزیزکم.
خداوند طور سینا را به پرواز درآورد، پرندهای که فقط یک بار به پرواز درآمد؛ و پیش و پس از آن دیگر نپرید. [١٧]
و خداوند نیز در قرآن از آن یاد نموده است: (طور سینا که خداوند آن را بر روی بنیاسرائیل به پرواز درآورد، آن هنگام آنها را زیر بالی از سوی خویش که در آن انواعواقسام عذاب وجود داشت، قرار داد تا اینکه تورات را پذیرفتند. و آنگاه که کوه را بر فراز سرشان چون سایبانی نگه داشتیم، و میپنداشتند که اکنون بر سرشان خواهد افتاد ... .) [١٧]
اما مکانش پس از پرواز و منتقل شدنش نجف بود.
در وصیت امیرالمؤمنین (ع) آمده است: «مرا به پشتسر حرکت دهید، و وقتی پاهایتان آسیب دید (سنگین شد) و نسیمی به استقبالتان آمد، مرا آنجا به خاک بسپارید؛ آنجا ابتدای طور سینا است.» [١٨]
زیتون و درختی که در طور سینا میروید و در روغن میرویَد، و آن زیتونی که نه شرقی است و نه غربی، همگی به یک شخص اشاره دارند؛ او همان مهدیِ اول در زمان ظهور امام مهدی (ع) است. او همان زیتون در این سوره است، او درختی است که در طور سینا (یعنی نجف) میروید.
فرشتگان طور سینا را پس از رفع شدنش منتقل کردند؛ و طور سینا به جای نخستینش بازگردانیده نشد: (بر فراز سرشان چون سایبانی نگه داشتیم و میپنداشتند اکنون بر سرشان خواهد افتاد، آنچه را که به شما دادهایم با نیرومندی بگیرید، و هرچه را که در آن آمده است به به ياد داشته باشيد، باشد که پرهیزکار شوید.) [سورﮤ احزاب، آیۀ 171]
آنها گمان کردند بر سرشان خواهد افتاد، ولی به جای خودش بازگردانیده نشد و بر سر آنها نیفتاد، بلکه به جای دیگری منتقل شد. [١٩]
غذای آن روغن است: (تَنبُتُ بِالدُّهْنِ) یعنی علمی که بر مردم سخت و سنگین است و مردم آن را تاب نیاورند. «سرّی است در سرّ» و «صعب است و مُستَصعَب» [٢٠]
قصه ادامه دارد ...
به صبغۀ الهی رسیده است ... .
(تَنبُتُ بِالدُّهْنِ) (روغن میدهد)
بهطور معمول، درختان با آب که مایع رقیقی است رشد میکنند، ولی روغن که مایعی غلیظ و سنگین است، معمولاً باعث رشد درختان نمیشود.
اما این درخت خاص است. و این ویژگی را دارد که با روغن سیراب میشود، نه با آب؛ این درخت با روغن که عبارت از علم سنگین و نور خالص است، سیراب میشود: (روغنش نزدیک است روشنی بخشد، هرچند آتشی به آن نرسیده باشد، نوری افزون بر نور دیگر. و نانخورشی برای خورندگان است.) [سورﮤ نور، آیۀ 35]
برای خورنده غذا تقدیم میشود، نه روغن. بنابراین این روغن همان نتیجۀ خوردن از این درخت است.
زیرا کسانی که از این درخت میخورند و از علوم آن توشه برمیگیرند و از علم امام مهدی (ع) بهرهمند میشوند، صبغۀ الهی به خود میگیرند ... . [٢١]
... که آتش شهر بصره را روشن کند، و پرچمهای عثمانی در وادی سودا ظاهر گردد. بصره آشوب شود و بعضی بر بعضی دیگر پیروز شوند، و هر قومی بر قوم دیگر بتازد ... و هِرقل در قسطنطنیه در برابر فرماندﮤ سفیان تسلیم گردد. آنگاه ... منتظر ظهور کسی باشید که در طور سینا از درخت با موسی (ع) سخن گفت.
و بر طور یعنی نجف، زیرا همانگونه که از معصومین (ع) روایت شده است، طور به وادیالسلام منتقل شده است.
🆔@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍14❤8🙏2
سپس امیرالمؤمنین (ع) گریست و فرمود: «افسوس بر امتها ...» [٢٢]
افسوس ...
گناه من این است که میخواهم برگی سبز در انبوه زیتونهای این درخت باشم.
از امیرالمؤمنین (ع) روایت شده است:
«این امّت دوازده امام هدایتگر دارد که از فرزندان پیامبرشان هستند؛ و آنها از من میباشند.» [٢٣]
(زَیْتُونِةٍ لَّا شَرْقِیَّةٍ وَلَا غَرْبِیَّةٍ) (زیتونی که نه خاوری است و نه باختری.) [٢٤] یعنی «زیتون میانه»؛ او «مهدی اول» است، که در میان ائمه و مهدیّین (ع) قرار دارد. همچنین او درخت زیتونی است که در طور سینا میروید ... . [٢٥]
برگى آرام بر روى تن خستۀ مسيحا لغزيد، گوشۀ چشمانش را گشود و گفت: «بابايى! بابایم کی از بند برمیگردد ... تا دلشاد شوم؟»
📚منابع:
[1] شیخ طوسی، الغیبة، ص١٥0، ح ١١١، ترجمۀ فارسی، ص 300.
[٢] ر.ک: سيد احمد الحسن، متشابهات، ج ٢، سؤال 40؛ سورﮤ حج، آیۀ 32.
[3] شیخ طوسی، الغیبة، ص٤٥٤؛ اثبات الهداة، ج ٤، ص ١٣٤؛ بحارالأنوار، ج ٥٢، ص٢٩٠ و ٢٩١.
[4] سيد احمد الحسن، متشابهات، ج ٢، سؤال ٤٠.
[5] سيد احمد الحسن، پاسخهای روشنگرانه بر بستر امواج، ج ١، ص ٢٢٦.
[6] سيد احمد الحسن، پاسخهاى روشنگرانه بر بستر امواج، ج 1، ص ٢٢٧.
[7] سورﮤ شمس، آیۀ 4
[8] کلینی، كافى، ج ٨، ص 50 با لفظ خيلى نزديك.
[9] سورﮤ شمس، آیۀ 3
[10] تفسير قمى، ج ٢، ص ٤٢٤.
[11] کلینی، كافى، ج ٨، ص ١٢٢ و ١٢٣.
[12] سید هاشم بحرانی، مدينة معاجز الأئمة الإثني عشر و دلائل الحجج على البشر، ج ٥، ص ٧٣.
[13] همان، ص٢٣٠ و ٢٣١؛ دلائلالإمامة، ص ٢٣٦ و بعد از آن.
[14] سورﮤ اسراء، آيۀ 78
[15] سيد احمد الحسن، پاسخهای روشنگرانه بر بستر امواج ، ج ٥، ص ٢١١؛ محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج ٥، ص ٢٧٣.
[16] سورﮤ مدثر، آيات ٣١ ،٣٥ ،٣٧ ،٣٩ ،٤٣ ،٤٩ ،٥٤ .
[17]سورﮤ اعراف، آيۀ 171
[18] وسائلالشيعه (آلالبیت)، ج ٤، ص ٣٧٧.
[19] شیخ طبرسی، الأحتجاج، ج ٢، ص ٦٥.
[20] سيد احمد الحسن، متشابهات، ج ٤، ص ١١٤.
[21] سيد احمد الحسن، متشابهات، ج ٣، س ٩٤، ص١١٢ و ١١٣؛ سورﮤ بقره، آيۀ ١٣٨
[22] معجم احاديث مهدي (ع)، ج ٣، ص ٢٧.
[23] کلینی، كافى، ج ١، ص ٥٣٣، ح ٩.
[24] همان
[25] سورﮤ مؤمنون، آیۀ 20
🆔@Zaman_Zohour
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤26👍6👏3🙏2💔2😢1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#نشریه_زمان_ظهور
#نشریه_شماره_199
#آوای_جمعه
✔️ فرازهایی از خطبههای نمازجمعه
✔️ از شفافیت میترسم، پس کدر میشوم
🔺 خطیب: شیخ عبدالعالی المنصوری
کودک هنگامی که به دنیا میآید، ذاتاً روراست است. به همین دلیل پدر میتواند فرزند خود را بشناسد. اما این نوع تربیت مستبدانه، خشن و سخت باعث میشود فرزند این روراستی را از دست بدهد، شفاف بودنش را از دست بدهد.
◀️ مثلاً اگر بداند در صورت اشتباه، تنبیهی بسیار سخت خواهد شد، چه میکند؟ سعی میکند اشتباه خود را از پدرش پنهان کند. چرا؟ چون از واکنش خشن و سخت پدر میترسد
✅ پس سعی میکند تا حد امکان آن را پنهان کند و دروغ بگوید. از اینجا شخصیتش تغییر میکند. بهجای اینکه روراست و شفاف باشد، میبینید که به نفاق پناه میبرد. به پدر چیزی نشان میدهد، اما در واقعیت کار دیگری میکند؛ به دروغ پناه میبرد. چرا؟ چون دروغ را سپر و پناهی در برابر تنبیه میداند.
https://youtu.be/juKjVPRagHc?si=7s2gb58Veoni4QGc https://youtu.be/CSF9tRxQ7Ms?si=av8qj27QLzeYpGAq
🔗 قسمت قبل
🔗 نشریه شماره 199
👏 @Zaman_Zohour
#نشریه_شماره_199
#آوای_جمعه
کودک هنگامی که به دنیا میآید، ذاتاً روراست است. به همین دلیل پدر میتواند فرزند خود را بشناسد. اما این نوع تربیت مستبدانه، خشن و سخت باعث میشود فرزند این روراستی را از دست بدهد، شفاف بودنش را از دست بدهد.
https://youtu.be/juKjVPRagHc?si=7s2gb58Veoni4QGc https://youtu.be/CSF9tRxQ7Ms?si=av8qj27QLzeYpGAq
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
❤30👍8😢5👏1
Forwarded from اشعار احمدی
#امام_مهدی_ع
#احمد_الحسن_فرستاده_امام_مهدی_ع
#جمعه_های_انتظار
فجر فرج...
تکیه تنها به خدا باید کرد
دامن غیر رها باید کرد
چون بود فجر فرج با رهبر
پیروی روح خدا باید کرد
هم طلب بهر ظهورش ز خدا
نعمت فیض لقا باید کرد
تا یمانی شود از پرده برون
عزم خود جرم وفا باید کرد
چون زمولاست نشان قطعی
یاریش بهر خدا باید کرد
او کند دعوتمان در ره راست
نشر پیروز لوا باید کرد
منکر اوست به راه باطل
توبه از فکر خطا باید کرد
دوزخی هست مخالف با او
حفظ امیرالامرا باید کرد
هست بس اینهمه بهتان و دروغ
زنده آئین ولا باید کرد
یا علی گو و چو عشاق علی
بهر او خویش فدا باید کرد
تا ستم محو شود با عدلش
نه به حق، چون و چرا باید کرد
تا مجاور شوی آن حضرت را
زندگی چون شهدا باید کرد
با عضویت در کانال از ما حمایت کنید.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍27🕊5❤3🥰2
#مقالات_هفته_نامه
#نشریه_شماره_182
✨ از تبار نور
✨ گذری بر دلایل صلح امام حسن مجتبی (ع) با معاویه
✍️ به قلم: نوردخت مهدوی
💢مقدمه
او را حجتّ، کفی، سبط و ولی لقب دادند و کُنیهاش شد: ابومحمد. حسن بن علی (ع) را میگویم. او که در مدینۀ منوره در سال سوم پس از هجرت، در سهشنبه شبی چشم علی و فاطمه (س) را به قدومش روشن کرد.[1] درست نیمۀ ماه مبارک رمضان بود که خدا کریم اهلبیت (ع) را به دنیا بخشید. از کرمش همین بس که سیوطی در کتاب تاریخ خلفای خود او را آقایی بردبار، آرام، باوقار، نجیب و بخشندهای ستایششده معرفی میکند و مینویسد: «به سخاوت کمنظیرش شهره بود؛ زیرا اموال بسیاری را در راه خدا انفاق میکرد. مورخان و محققان دربارۀ زندگی سرشار از افتخار و عزت او، سخاوت بینظیر و بخشش بزرگ او را که در زندگینامۀ هیچیک از بزرگان دیده نمیشود به ثبت رساندهاند؛ و این موضوع نیز نشاندهندۀ عظمت و بیاعتنایی او به مظاهر دنیای فریبنده است. تاریخنویسان نوشتهاند آن حضرت دو مرتبه تمام اموالش را برای خدا بخشید، و سه مرتبه اموالش را با خدا تقسیم کرد ....»[2]
🗣 آنچه مرا بر آن داشت تا در خصوص یکی از سروران جوانان اهل بهشت[3] قلمفرسایی کنم –بااینوجود که قلم خجل و ناتوان است از نوشتن برای آقایی چون او- جسارتهایی است که بیمهابا بر او وارد میکنند و همپای رجّالههای بنیامیه بر پیکرۀ دین و سرچشمههای گهربارش میتازند؛ جسارتهایی که قلب را آزرده میکند و روح را میخراشد. حسن است دیگر، از جدش محمد (ص) ارث برده است. مگر میشود ذریۀ رسول خدا (ص) باشی و حسد مردمان تو را نَدرد؟! مگر میشود فرزند علی (ع) باشی و از کینهتوزی نااهلان سیراب نشوی؟
📶 امام حسن مجتبی (ع)، امامی که همچون جدش رسول خدا (ص) در طول تاریخ بسیار مورد طعن و جسارتهای معاندین و مشککین و صاحبان قلبهای تاریک قرار گرفت؛ امامی که حتی از جسد مبارکش هم نگذشتند و تیربارانش کردند!
آری، هجوم ناجوانمردانه است، از دیرباز تاکنون!
💢مردی از سلالۀ رسول (ص)
پس از شهادت پدرش امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع)، خطبهای خواند و خودش را اینگونه معرفی کرد:
«ای مردم، هرکس مرا میشناسد که میشناسد اما هرکس مرا نمیشناسد [بداند] من حسن پسر محمد رسول خدا(ص) هستم. من پسر آن بشارتدهنده هستم. من پسر آن بیمدهنده هستم... .»[4]
🔅شاید بپرسید: خب، بعد از این خطبه چه شد؟ ابنابیالحدید نقل کرده است: «تعداد بیعتکنندگان با ایشان بیش از چهل هزار نفر بود.»[5] بیعتی که به وفاداری منجر نشد و غریب و مظلومانه تنهایش گذاشتند. غربت و تنهایی آل علی (ع) مرا به یاد شعری میاندازد که شاعرش را نمیشناسم: «با صدهزار مردم تنهایی/ بی صدهزار مردم تنهایی.»
⚡️ گویا مردم زمانش فراموش کرده بودند که علی (ع) طبق وصیت رسول امت، او را بهعنوان حجت و امام بر مردم، پساز خود تنصیب کرد (طبق عهدی از جانب خدا و رسولش[6]) آنجاکه فرمود:
«ای پسرم، رسول خدا (ص) به من امر کرد به تو وصیت کنم، و کتابها و سلاحم را به تو بدهم، همانگونه که رسول خدا به من وصیت کرد و کتابها و سلاح خود را به من داد؛ و به من امر کرد به تو امر کنم وقتی زمان مرگت فرارسید آنها [کتابها و سلاح] را به برادرت حسین(ع) وصیت کنی.»[7]
🔺 متأسفانه امام حسن مجتبی (ع) از مردم زمانش مظلومیتهای بسیاری متحمل شد و در صفحات تاریخ اسلام نیز بسیار مظلوم واقع شده است، چه در زمینۀ فهم حرکت سیاسی مبارک ایشان که به صلح با معاویه منجر شد و چه در زمینۀ بعضی از اتهاماتی که شایستۀ امامنبوده است؛ مثل زیادهروی در تعدد همسران، و دیگر اتهاماتی که از آنها بوی خاندان اموی به مشام میرسد.[8]
💢مبارزی شجاع
به گواهی تاریخ، حسن بن علی (ع) فردی شجاع، جسور و بیباک بود و در جنگهایی همچون جمل و صفین همراهی ازخودگذشته با علی (ع) بود. به نقل از ابن شهرآشوب، امام حسن مجتبی (ع) دوشادوش پدر بزرگوارش در خط مقدم میدان جنگ جمل میجنگید.[9] و حتی پیش از شروع جنگ بههمراه عمار بن یاسر و تعدادی از اصحاب علی (ع) وارد کوفه شده و مردم را به حضور در این جنگ دعوت میکردند.[10] فداکاریهای ایشان (ع) در راه خدا در جنگ صفین بهحدی رسید که امیرالمؤمنین(ع) را واداشت از اصحابش بخواهد ایشان و برادرش حسین(ع)را از ادامۀ جنگ بازدارند تا مبادا نسل رسول خدا (ص) منقطع گردد.[11]
💢صلحی که بر امام حسن (ع) تحمیل شد
تاریخ که ورق میخورد و به هنگامۀ صلح امام حسن مجتبی (ع) با معاویه –که لعنت خدا بر او باد- میرسد، گویی برخی نگارندگانش دقت و انصاف از قلمشان رخت بسته و رو به کتمان کردن حقایق آورده و نگاشتهاند آنچه بر مبنای حقیقت نیست. برای تحلیل این ماجرا و چرایی صلح این امام هُمام باید اندکی به عقب بازگردیم و شرایط جغرافیایی و زمانی آن روزها را تجزیهوتحلیل کنیم.
📖صفحه ۱
👇 ادامه مقاله
👏 @Zaman_Zohour
#نشریه_شماره_182
💢مقدمه
او را حجتّ، کفی، سبط و ولی لقب دادند و کُنیهاش شد: ابومحمد. حسن بن علی (ع) را میگویم. او که در مدینۀ منوره در سال سوم پس از هجرت، در سهشنبه شبی چشم علی و فاطمه (س) را به قدومش روشن کرد.[1] درست نیمۀ ماه مبارک رمضان بود که خدا کریم اهلبیت (ع) را به دنیا بخشید. از کرمش همین بس که سیوطی در کتاب تاریخ خلفای خود او را آقایی بردبار، آرام، باوقار، نجیب و بخشندهای ستایششده معرفی میکند و مینویسد: «به سخاوت کمنظیرش شهره بود؛ زیرا اموال بسیاری را در راه خدا انفاق میکرد. مورخان و محققان دربارۀ زندگی سرشار از افتخار و عزت او، سخاوت بینظیر و بخشش بزرگ او را که در زندگینامۀ هیچیک از بزرگان دیده نمیشود به ثبت رساندهاند؛ و این موضوع نیز نشاندهندۀ عظمت و بیاعتنایی او به مظاهر دنیای فریبنده است. تاریخنویسان نوشتهاند آن حضرت دو مرتبه تمام اموالش را برای خدا بخشید، و سه مرتبه اموالش را با خدا تقسیم کرد ....»[2]
آری، هجوم ناجوانمردانه است، از دیرباز تاکنون!
💢مردی از سلالۀ رسول (ص)
پس از شهادت پدرش امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (ع)، خطبهای خواند و خودش را اینگونه معرفی کرد:
«ای مردم، هرکس مرا میشناسد که میشناسد اما هرکس مرا نمیشناسد [بداند] من حسن پسر محمد رسول خدا(ص) هستم. من پسر آن بشارتدهنده هستم. من پسر آن بیمدهنده هستم... .»[4]
🔅شاید بپرسید: خب، بعد از این خطبه چه شد؟ ابنابیالحدید نقل کرده است: «تعداد بیعتکنندگان با ایشان بیش از چهل هزار نفر بود.»[5] بیعتی که به وفاداری منجر نشد و غریب و مظلومانه تنهایش گذاشتند. غربت و تنهایی آل علی (ع) مرا به یاد شعری میاندازد که شاعرش را نمیشناسم: «با صدهزار مردم تنهایی/ بی صدهزار مردم تنهایی.»
«ای پسرم، رسول خدا (ص) به من امر کرد به تو وصیت کنم، و کتابها و سلاحم را به تو بدهم، همانگونه که رسول خدا به من وصیت کرد و کتابها و سلاح خود را به من داد؛ و به من امر کرد به تو امر کنم وقتی زمان مرگت فرارسید آنها [کتابها و سلاح] را به برادرت حسین(ع) وصیت کنی.»[7]
💢مبارزی شجاع
به گواهی تاریخ، حسن بن علی (ع) فردی شجاع، جسور و بیباک بود و در جنگهایی همچون جمل و صفین همراهی ازخودگذشته با علی (ع) بود. به نقل از ابن شهرآشوب، امام حسن مجتبی (ع) دوشادوش پدر بزرگوارش در خط مقدم میدان جنگ جمل میجنگید.[9] و حتی پیش از شروع جنگ بههمراه عمار بن یاسر و تعدادی از اصحاب علی (ع) وارد کوفه شده و مردم را به حضور در این جنگ دعوت میکردند.[10] فداکاریهای ایشان (ع) در راه خدا در جنگ صفین بهحدی رسید که امیرالمؤمنین(ع) را واداشت از اصحابش بخواهد ایشان و برادرش حسین(ع)را از ادامۀ جنگ بازدارند تا مبادا نسل رسول خدا (ص) منقطع گردد.[11]
💢صلحی که بر امام حسن (ع) تحمیل شد
تاریخ که ورق میخورد و به هنگامۀ صلح امام حسن مجتبی (ع) با معاویه –که لعنت خدا بر او باد- میرسد، گویی برخی نگارندگانش دقت و انصاف از قلمشان رخت بسته و رو به کتمان کردن حقایق آورده و نگاشتهاند آنچه بر مبنای حقیقت نیست. برای تحلیل این ماجرا و چرایی صلح این امام هُمام باید اندکی به عقب بازگردیم و شرایط جغرافیایی و زمانی آن روزها را تجزیهوتحلیل کنیم.
📖صفحه ۱
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍15❤8
▫️امام (ع) خطبهای جامع و حماسی در مدائن ایراد کرد و فرمود:
«به خدا سوگند، ما هرگز در مبارزه با شامیان هیچ تردید و ندامتی نداریم. ما اکنون با سلامت و صبر با دشمن میجنگیم؛ پس سلامت با دشمنی، و صبر با ناراحتی مخلوط شده است. شما آن روز که در صِفّین همراه ما بودید دینتان پیشاپیش دنیایتان بود، ولی امروز دنیایتان، دینتان را به پشتسر افکنده است. در آن روز ما برای شما و شما برای ما بودید، اما اکنون شما دشمن ما شدهاید و در برابر دو گروه از کشتهشدگان قرار دارید: کشتههایی که در صِفّین بودند و برایشان میگریید، و کشتههایی که در نهروان خواستار انتقام آنهایید. گریهکننده خوار است و انتقامجو خواستار انتقام. بدانید معاویه ما را به کاری فرامیخواند که در آن نه عزتی هست و نه انصافی. اکنون اگر برای مرگ آمادهاید به او حمله میبریم، و با ضربههای شمشیر بر او فرمان میرانیم؛ و اگر زندگی را خواهانید دعوتش را میپذیریم و به درخواستش رضایت میدهیم.»[14] و دردناک آنکه سخنان امام هنوز پایان نیافته بود که از همه سوی لشکر فریاد برآمد: «زندگی، زندگی».
«به خدا سوگند، من حکومت را به معاویه واگذار نکردم مگر بهدلیل نداشتن یاران؛ و اگر انصار و یارانی میداشتم شبانهروز با او میجنگیدم تا اینکه خداوند میان من و او داوری کند ولى من کوفیان را شناختم و آنان را آزمودم. فاسدانِ آنها شایستۀ من نیستند. آنان وفا ندارند و در سخن و کار خود بىتعهدند.
📖صفحه ۲
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍13❤7👏1