خالوبندی!
شوخی با نشریات استان
نوشته ی: راشد انصاری ( خالو راشد)
Khaloo.rashed@gmail.com
مفید و مختصر!
دریا: «گازوییل به باک مینی بوس ها نمی رسد.»
خالو راشد: حتماً شیلنگ هایتان کوتاه ست !
*
صبح ساحل: « از فضای مجازی می ترسم.»
خالو راشد: برخی تصاویر واقعاً ترسناکند!
*
دریای اندیشه: « رسانه محل کسب درآمد نیست.»
خالو راشد: من که به قول دوستی طی این سال ها تنها درآمدم، پدرم بود !
*
دریا: "پایتخت نشینان محرومیت های هرمزگان را ندیدند.»
خالو راشد: خب، عینک بزنند!
*
دریای اندیشه: «کار فرهنگی مستلزم تفکر، برنامه ریزی و صبر است.»
خالو راشد : که خوشبختانه بیشتر مسوولان ما این سه فقره را ندارند !
*
ندای هرمزگان: « مدیر موفق چشم به بودجه دولتی نمی دوزد.»
خالو راشد: درست می فرمایید. مدیری موفق است که چشم به مالِ مردم بدوزد نه بودجه دولتی ... !
*
ندای هرمزگان: «آیا برای رفع معضل بیکاری در هرمزگان کسی فکری می کند ؟!"
خالو راشد: بله! سال هاست که مسوولان در حال فکر کردن هستند !
*
صدف: « اجرایی شدن نرخ جدید کرایه تاکسی با افزایش 22 درصدی... »
خالو راشد: بزنید اون کف قشنگه رو ... !
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
شوخی با نشریات استان
نوشته ی: راشد انصاری ( خالو راشد)
Khaloo.rashed@gmail.com
مفید و مختصر!
دریا: «گازوییل به باک مینی بوس ها نمی رسد.»
خالو راشد: حتماً شیلنگ هایتان کوتاه ست !
*
صبح ساحل: « از فضای مجازی می ترسم.»
خالو راشد: برخی تصاویر واقعاً ترسناکند!
*
دریای اندیشه: « رسانه محل کسب درآمد نیست.»
خالو راشد: من که به قول دوستی طی این سال ها تنها درآمدم، پدرم بود !
*
دریا: "پایتخت نشینان محرومیت های هرمزگان را ندیدند.»
خالو راشد: خب، عینک بزنند!
*
دریای اندیشه: «کار فرهنگی مستلزم تفکر، برنامه ریزی و صبر است.»
خالو راشد : که خوشبختانه بیشتر مسوولان ما این سه فقره را ندارند !
*
ندای هرمزگان: « مدیر موفق چشم به بودجه دولتی نمی دوزد.»
خالو راشد: درست می فرمایید. مدیری موفق است که چشم به مالِ مردم بدوزد نه بودجه دولتی ... !
*
ندای هرمزگان: «آیا برای رفع معضل بیکاری در هرمزگان کسی فکری می کند ؟!"
خالو راشد: بله! سال هاست که مسوولان در حال فکر کردن هستند !
*
صدف: « اجرایی شدن نرخ جدید کرایه تاکسی با افزایش 22 درصدی... »
خالو راشد: بزنید اون کف قشنگه رو ... !
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
خالو بندی !
شوخی با نشریات استان
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
دریای اندیشه: «فرهنگ استان به کمال رسید.»
خالو راشد: عجب تیتر بانمکی! البته در وهله ی نخست آدم فکر می کند منظور این است که تا به امروز فرهنگ استان فاقد کمال بوده و کسانی که در این حوزه مسوولیت داشته اند، آدم های با کمالاتی نبوده اند! حال آن که این گونه نیست، بلکه این تیتر بدان معناست که ریاست اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی به آقای دکتر «کمالی» رسیده است!
به قول عطار: « یافت اندر عهدِ او ایمان کمال / نیست برتر از کمال اِلّا زوال»
در این جا اگر شاعر می گوید (عهد او) یعنی دوران صدارت دکتر همتی استاندار محترم هرمزگان که شاعر خیلی رندانه و در لفافه اشاره می کند کسی برای پست مدیر کلی ارشاد بهتر و برتر از دکتر کمالی نیست! ضمن این که تیترهای دیگری هم می شد کار کرد. مثلاً کمالی با کمال ِ میل پست مدیر کلی را پذیرفت. و یا : استانداری بی کمال شد! که در این جا اشاره به اسباب کشی دکتر کمالی از استانداری به ارشاد دارد... و یا این تیتر : کمال همنشین در دکتر اثر کرد ... که منظور از همنشین سایر مدیران کل است که با دکتر کمالی در ارتباط هستند!
لطیفه : به یک نفر گفتند، ظهر تشریف بیاورید منزل ما برای ناهار. طرف گفت: «با کمال افتخار!» ظهر دیدند این آقا یک نفر دیگر را هم با خودش آورده است! گفتند: « شما که خودتان تنها دعوت بودید، این آقا کیست؟» گفت : «آقای کمال افتخار!»
و اما در ادبیات فارسی شاعران زیادی در خصوص دکتر کمالی و کمالات ایشان سخن گفته اند. در این مجال به گوشه ای از این اشارات و کنایات می پردازیم.
شاعری می فرماید:
« از کمال طالع و اقبال و بخت / او ایازی بود و شَه محمود وقت !»
که البته ربطی به محمود احمدی نژاد و محمود خاوری ندارد!
حضرت حافظ هم در بحث دکتر کمالی ورود کرده است، در آن جا که می فرماید: «کمال سر محبت ببین نه نقص گناه/ که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند.... » در این جا حافظ به هنرمند بودن دکتر کمالی و بی هنری برخی ها اشاره مستقیم می کند و تلویحاً می خواهد بگوید که هر بی هنری جز او نمی تواند در این پست موفق شود !.
شیخ اجل سعدی هم از قافله عقب نمانده است و می گوید: « دلت سخت است و پیمان اندکی سست / دگر در هر چه گویم بر کمالی ...» که مشخص نیست منظور شیخ از سست پیمان چه کسی است ! اما مصراع دوم واضح است که به دکتر می گوید در هر زمینه و هر حوزه ای به کمال رسیده ای! (حتی حوزه هنری) شاید هم اشاره ای به آقای پیشدار رییس محترم حوزه هنری دارد که مدتی شایعه شده بود ایشان مدیرکل ارشاد می شود. الله و اعلم!
سوزنی سمرقندی نیز به خوش تیپی دکتر کمالی اشاره می کند و می فرماید: «نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال / همه ملاحت و حسن و جمال او به کمال ... »
و مشخص است که سوزنی عاشق سینه چاک حسن و جمال و رفتار و اخلاق دکتر است !
انوری شاعر دیگری است که در جایی گفته است : « ای به هستی داده دنیا را کمال / ملک را فرخنده هر روز از تو فال...»
که اولا مشخص می کند آقای دکتر به لحاظ هستی و ثروت بی نیاز است و حتی احتیاجی به چندرغاز حقوق ارشاد ندارد و ثانیا منظور ایشان از فرخنده، همان سرکار خانم فرخنده پیشدار نویسنده پیشکسوت استان است که نشان می دهد از این انتخاب و انتصاب دکتر کمالی بسیار خوشحال و مسرور به نظر می رسد!
صبح ساحل : « تمام ایرانیان در مقابل قانون مساوی و برابرند. »
خالو راشد: این را که همه می دانند و نیازی به گفتن نیست ! در هیچ نقطه ای از کره ی زمین مثل ایران نیست که همه ی آحاد مردم و مسوولان و آقازاده ها و رییس جمهور سابق و خویشاوندان نزدیک رییس جمهور و زن ها و مردها و ... در مقابل قانون مساوی و برابر باشند. !
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
شوخی با نشریات استان
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
دریای اندیشه: «فرهنگ استان به کمال رسید.»
خالو راشد: عجب تیتر بانمکی! البته در وهله ی نخست آدم فکر می کند منظور این است که تا به امروز فرهنگ استان فاقد کمال بوده و کسانی که در این حوزه مسوولیت داشته اند، آدم های با کمالاتی نبوده اند! حال آن که این گونه نیست، بلکه این تیتر بدان معناست که ریاست اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی به آقای دکتر «کمالی» رسیده است!
به قول عطار: « یافت اندر عهدِ او ایمان کمال / نیست برتر از کمال اِلّا زوال»
در این جا اگر شاعر می گوید (عهد او) یعنی دوران صدارت دکتر همتی استاندار محترم هرمزگان که شاعر خیلی رندانه و در لفافه اشاره می کند کسی برای پست مدیر کلی ارشاد بهتر و برتر از دکتر کمالی نیست! ضمن این که تیترهای دیگری هم می شد کار کرد. مثلاً کمالی با کمال ِ میل پست مدیر کلی را پذیرفت. و یا : استانداری بی کمال شد! که در این جا اشاره به اسباب کشی دکتر کمالی از استانداری به ارشاد دارد... و یا این تیتر : کمال همنشین در دکتر اثر کرد ... که منظور از همنشین سایر مدیران کل است که با دکتر کمالی در ارتباط هستند!
لطیفه : به یک نفر گفتند، ظهر تشریف بیاورید منزل ما برای ناهار. طرف گفت: «با کمال افتخار!» ظهر دیدند این آقا یک نفر دیگر را هم با خودش آورده است! گفتند: « شما که خودتان تنها دعوت بودید، این آقا کیست؟» گفت : «آقای کمال افتخار!»
و اما در ادبیات فارسی شاعران زیادی در خصوص دکتر کمالی و کمالات ایشان سخن گفته اند. در این مجال به گوشه ای از این اشارات و کنایات می پردازیم.
شاعری می فرماید:
« از کمال طالع و اقبال و بخت / او ایازی بود و شَه محمود وقت !»
که البته ربطی به محمود احمدی نژاد و محمود خاوری ندارد!
حضرت حافظ هم در بحث دکتر کمالی ورود کرده است، در آن جا که می فرماید: «کمال سر محبت ببین نه نقص گناه/ که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند.... » در این جا حافظ به هنرمند بودن دکتر کمالی و بی هنری برخی ها اشاره مستقیم می کند و تلویحاً می خواهد بگوید که هر بی هنری جز او نمی تواند در این پست موفق شود !.
شیخ اجل سعدی هم از قافله عقب نمانده است و می گوید: « دلت سخت است و پیمان اندکی سست / دگر در هر چه گویم بر کمالی ...» که مشخص نیست منظور شیخ از سست پیمان چه کسی است ! اما مصراع دوم واضح است که به دکتر می گوید در هر زمینه و هر حوزه ای به کمال رسیده ای! (حتی حوزه هنری) شاید هم اشاره ای به آقای پیشدار رییس محترم حوزه هنری دارد که مدتی شایعه شده بود ایشان مدیرکل ارشاد می شود. الله و اعلم!
سوزنی سمرقندی نیز به خوش تیپی دکتر کمالی اشاره می کند و می فرماید: «نگار من همه حسن و ملاحت است و جمال / همه ملاحت و حسن و جمال او به کمال ... »
و مشخص است که سوزنی عاشق سینه چاک حسن و جمال و رفتار و اخلاق دکتر است !
انوری شاعر دیگری است که در جایی گفته است : « ای به هستی داده دنیا را کمال / ملک را فرخنده هر روز از تو فال...»
که اولا مشخص می کند آقای دکتر به لحاظ هستی و ثروت بی نیاز است و حتی احتیاجی به چندرغاز حقوق ارشاد ندارد و ثانیا منظور ایشان از فرخنده، همان سرکار خانم فرخنده پیشدار نویسنده پیشکسوت استان است که نشان می دهد از این انتخاب و انتصاب دکتر کمالی بسیار خوشحال و مسرور به نظر می رسد!
صبح ساحل : « تمام ایرانیان در مقابل قانون مساوی و برابرند. »
خالو راشد: این را که همه می دانند و نیازی به گفتن نیست ! در هیچ نقطه ای از کره ی زمین مثل ایران نیست که همه ی آحاد مردم و مسوولان و آقازاده ها و رییس جمهور سابق و خویشاوندان نزدیک رییس جمهور و زن ها و مردها و ... در مقابل قانون مساوی و برابر باشند. !
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
Forwarded from روزنامه اعتماد
🔺غروب پنجشنبه را با صفحه «غیرقابل اعتماد» بگذرانید
👆🏻برای خواندن روی عکس کلیک کنید
✅همراه اعتماد باشید @etemadnewspaperchanel
👆🏻برای خواندن روی عکس کلیک کنید
✅همراه اعتماد باشید @etemadnewspaperchanel
حلال مشکلات
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
مشکل من از آن جا شروع شد که یک بار در هنگام صرف ناهارِ دسته جمعی با فک و فامیل ، اقدام به باز کردن در ِ شیشه خیارشور کردم!
شیشه ی چغر و بد بدنی که در آن روز هیچ کس قدرت باز کردن (درب) یا در ِ آن را به جز بنده نداشت.(البته اول فکر کردم بازش نکنم بهتر است چون مطلب خیلی شبیه "مربای شیرین " آقای هوشنگ مرادی کرمانی می شود! بعد گفتم نه بابا این خیارشور با مزه ی ترش و شورش کجا و آن مربای شیرین کجا!)
تعریف و تمجید دور و بری ها بار اول برایم عجیب بود. یکی می گفت دست خالو مثل انبرقفلی قوی است. دیگری می گفت دست که نیست ماشاالله آچاربکس است! همسرم گفت انگشت های شوهرم مثل آچار فرانسه است و....
همین تعریف ها بود که کار خودش را کرد و بالاخره باورم شد برای خودم ژان والژانی هستم.
بین خودمان باشد از آن روز به بعد کمی رفتارم تغییر کرده است.برای همه قیافه می گیرم!
اما ای کاش این خبط را نکرده بودم چرا که از آن روز به بعد یک روز خدا آسایش و آرامش ندارم.
حتی شب ها و نیمه شب ها نیز خانم هایی مراجعه می کنند که مشکل شان را حل کنم.
روزی نیست که به منزل مراجعه نکنم و همسرم یک شیشه مربا یا ترشی برایم کنار نگذاشته باشد تا بازشان کنم.
این که چیزی نیست، مدتی است برخی از اعضای فامیل، تلفنی تقاضای حل کردن مشکل شان می کنند. خدا بگویم چکارشان کند ، مثلا تماس می گیرند و می پرسند الان در ِ شیشه ی زیتون مان باز نمی شود باید چه کار کنیم؟ یا یک شیشه مربای هویچ را توسط پیک فرستادیم درِ منزل تان بی زحمت بازشان کن و...
کارم شده مثل روحانیونی که تلفنی برای شهروندان استخاره می کنند. اگر چه این عزیزان قطعا برای این کارشان مبالغی را دریافت می کنند ، اما کار من مجانی و فی سبیل الله است. (البته شما که غریبه نیستید تازگی ها وسوسه شدم بابت کارم دستمزدی در نظر بگیرم! بالاخره زندگی خرج دارد)
علاوه بر فامیل، آوازه ام بین همسایه ها و هم محله ای ها هم پیچیده است...
برخی مواقع که از سر کار می آیم می بینم چند خانم داخل خانه منتظرم هستند تا به مشکلات شان که همانا باز کردن در هست رسیدگی کنم.
گاهی وقت ها شاهد صف های طویلی هستم که شهروندان جلوی خانه ی ما تشکیل داده اند.
به جز زن های فامیل و همسایه، "زری"دختر همسایه پشتی که هنوز مجرد است، نیز چند بار مراجعه کرده و بیشتر اوقات شیشه ترشی به دست می گوید:"خالو بی زحمت در ِ شیشه ی ترشی ما رو هم باز کن". می گویم:" زری جان! شما چقدر ترشی مصرف می کنید!" لبخندی می زند.
بیشتر اوقات همان جا دم در سرپایی مشکلش را حل می کنم و می رود. درست مثل بیماران سرپایی!
برخی مواقع نیز خانم هایی هستند که حسابی با من درد دل می کنند بعد مشخص می شود مشکل خانوادگی دارند.فکر می کنند من حلال تمام مشکلات هستم! این ها نمی دانند که تخصص بنده فقط باز کردن در ِ شیشه ی مربا و خیارشور و زیتون و ترشی و این چیزهاست، نه درهای تمام مشکلات!
اوایل کف هر دو دستم تاول می زد ولی الان مدتی است که دست هایم مثل دست کارگرها پینه بسته است. از بس شبانه روز کارم شده فقط زور زدن. به غیر از مشکل دست ها ، در برخی نواحی هم احساس درد می کنم.
حالا همه ی این ها یک طرف اخیرا همسرم داخل گروه واتس اپی که عضو است نوشته سفارشات پذیرفته می شود.(با تخفیف ویژه) یعنی در ِ شیشه ها و دبه های هم کلاسی هایش در کلاس آرایشگری نیز من باید باز کنم.
روز گذشته دیدم زنم مشغول بگو مگو با تعدادی از کسانی است که صف را رعایت نمی کردند.
گفتم:" عیال جان چی شده؟!"
گفت:"هیچی می خوام تفکیکشون کنم! از امروز زن ها جدا ، مردها جدا...."
به همسرم گفتم:"اجازه بده این جا دیگر ملت آزاد باشن!"
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
مشکل من از آن جا شروع شد که یک بار در هنگام صرف ناهارِ دسته جمعی با فک و فامیل ، اقدام به باز کردن در ِ شیشه خیارشور کردم!
شیشه ی چغر و بد بدنی که در آن روز هیچ کس قدرت باز کردن (درب) یا در ِ آن را به جز بنده نداشت.(البته اول فکر کردم بازش نکنم بهتر است چون مطلب خیلی شبیه "مربای شیرین " آقای هوشنگ مرادی کرمانی می شود! بعد گفتم نه بابا این خیارشور با مزه ی ترش و شورش کجا و آن مربای شیرین کجا!)
تعریف و تمجید دور و بری ها بار اول برایم عجیب بود. یکی می گفت دست خالو مثل انبرقفلی قوی است. دیگری می گفت دست که نیست ماشاالله آچاربکس است! همسرم گفت انگشت های شوهرم مثل آچار فرانسه است و....
همین تعریف ها بود که کار خودش را کرد و بالاخره باورم شد برای خودم ژان والژانی هستم.
بین خودمان باشد از آن روز به بعد کمی رفتارم تغییر کرده است.برای همه قیافه می گیرم!
اما ای کاش این خبط را نکرده بودم چرا که از آن روز به بعد یک روز خدا آسایش و آرامش ندارم.
حتی شب ها و نیمه شب ها نیز خانم هایی مراجعه می کنند که مشکل شان را حل کنم.
روزی نیست که به منزل مراجعه نکنم و همسرم یک شیشه مربا یا ترشی برایم کنار نگذاشته باشد تا بازشان کنم.
این که چیزی نیست، مدتی است برخی از اعضای فامیل، تلفنی تقاضای حل کردن مشکل شان می کنند. خدا بگویم چکارشان کند ، مثلا تماس می گیرند و می پرسند الان در ِ شیشه ی زیتون مان باز نمی شود باید چه کار کنیم؟ یا یک شیشه مربای هویچ را توسط پیک فرستادیم درِ منزل تان بی زحمت بازشان کن و...
کارم شده مثل روحانیونی که تلفنی برای شهروندان استخاره می کنند. اگر چه این عزیزان قطعا برای این کارشان مبالغی را دریافت می کنند ، اما کار من مجانی و فی سبیل الله است. (البته شما که غریبه نیستید تازگی ها وسوسه شدم بابت کارم دستمزدی در نظر بگیرم! بالاخره زندگی خرج دارد)
علاوه بر فامیل، آوازه ام بین همسایه ها و هم محله ای ها هم پیچیده است...
برخی مواقع که از سر کار می آیم می بینم چند خانم داخل خانه منتظرم هستند تا به مشکلات شان که همانا باز کردن در هست رسیدگی کنم.
گاهی وقت ها شاهد صف های طویلی هستم که شهروندان جلوی خانه ی ما تشکیل داده اند.
به جز زن های فامیل و همسایه، "زری"دختر همسایه پشتی که هنوز مجرد است، نیز چند بار مراجعه کرده و بیشتر اوقات شیشه ترشی به دست می گوید:"خالو بی زحمت در ِ شیشه ی ترشی ما رو هم باز کن". می گویم:" زری جان! شما چقدر ترشی مصرف می کنید!" لبخندی می زند.
بیشتر اوقات همان جا دم در سرپایی مشکلش را حل می کنم و می رود. درست مثل بیماران سرپایی!
برخی مواقع نیز خانم هایی هستند که حسابی با من درد دل می کنند بعد مشخص می شود مشکل خانوادگی دارند.فکر می کنند من حلال تمام مشکلات هستم! این ها نمی دانند که تخصص بنده فقط باز کردن در ِ شیشه ی مربا و خیارشور و زیتون و ترشی و این چیزهاست، نه درهای تمام مشکلات!
اوایل کف هر دو دستم تاول می زد ولی الان مدتی است که دست هایم مثل دست کارگرها پینه بسته است. از بس شبانه روز کارم شده فقط زور زدن. به غیر از مشکل دست ها ، در برخی نواحی هم احساس درد می کنم.
حالا همه ی این ها یک طرف اخیرا همسرم داخل گروه واتس اپی که عضو است نوشته سفارشات پذیرفته می شود.(با تخفیف ویژه) یعنی در ِ شیشه ها و دبه های هم کلاسی هایش در کلاس آرایشگری نیز من باید باز کنم.
روز گذشته دیدم زنم مشغول بگو مگو با تعدادی از کسانی است که صف را رعایت نمی کردند.
گفتم:" عیال جان چی شده؟!"
گفت:"هیچی می خوام تفکیکشون کنم! از امروز زن ها جدا ، مردها جدا...."
به همسرم گفتم:"اجازه بده این جا دیگر ملت آزاد باشن!"
#خالوراشد
@rashedansari
فقط یارانه
سروده: راشدانصاری
بیا بشکن سرم را شانه ام را
بزن آتش بسوزان خانه ام را
هر آن کاری که گفتی روی چشمم
فقط یارانه ام یارانه ام را...
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری
بیا بشکن سرم را شانه ام را
بزن آتش بسوزان خانه ام را
هر آن کاری که گفتی روی چشمم
فقط یارانه ام یارانه ام را...
#خالوراشد
@rashedansari
خالوبندی!
شوخی با نشریات استان
نوشته: راشدانصاری(خالوراشد)
Khaloo.rashed@gmail.com
ندای هرمزگان: « شیلاتی ها پاسخ دادند.»
خالو راشد: چقدر خوب ! کاش همه ی دستگاه ها از دوستان شیلاتی یاد می گرفتند و در خصوص هر اتفاقی این قدر سریع پاسخ گو بودند! بشنوید :
« کشتی های چینی این جا چکار می کنند ؟»
- خالو راشد: آمده اند برای تفریح !
«مزرعه ی پرورش میگو به چه کسانی واگذار شده است ؟»
- خالو راشد: به همان کسانی که واگذار شده است!
« بومیان از طرح های شیلات چه بهره ای می برند؟»
- خالو راشد : مگر قرار است بومیان بهره ای ببرند؟!
«شیلاتی ها برای اشتغال مردم چه کرده اند ؟»
- خالو راشد : از چینی ها بپرسید!
*
دریا: « کشف گوشت سگ در قصابی».
خالو راشد : مدت هاست سگ های محله ی ما ( سید کامل) به صورت خانوادگی وسط بلوار به استراحت می پردازند. حد فاصل سه راه سازمان – رو به روی کتابفروشی استاد تا انتهای خیابان.
حالا بماند در این مکان سگ ها به دلیل آزادی بیش از حد ، در مقابل دیدگان همه دست به هر کاری می زنند! اما دیدم چند روزی است که از سگ نر ( مشکی) یعنی سر دسته ی این سگ ها که تقریبا نسبت به بقیه هیکلی تر است، خبری نیست ! نگو حیوونکی این چند روزه که غیب اش زده بود، سر از قصابی ها در آورده است !
*
صدف:«ما باید بچه ماهی بومی را پرورش دهیم و به خودکفایی برسیم.»
خالوراشد: اگر چه ما از این قضیه چیزی سر در نیاوردیم، و با این عقل ناقص مان فکر می کنیم ماهی که درخت نیست بومی ِ جایی باشد؟! ضمن این که ماهی بر عکس ما آدم ها آزاد است و خیلی هم شیطان! و هر جایی را که دوست داشته باشد می رود! یک هو دیدید از لج شما هم که شده ماهی های بندر فردا صبح زود بیشترشان رفتند بوشهر یا خوزستان! تازه از کجا معلوم قبل از چاپ این مطلب دسته جمعی کوچ نکرده باشند!و یا اصلا تعدادی از ماهی های مورددار سر از دُبی در نیاورند! و بالعکس.... آن وقت چی؟ تکلیف چیست؟!نمی دانیم شاید هم منظورتان مثلا : ( حلوا سیاه بوده که رنگ مشکی اش نشان از بومی بودن ماهی است و حلوا سفید چون سفید است مثلا به قول ما سرحدی یا همان شهرستانی است)ولی به هر حال کار ِ خوبی است اتفاقا! حالا که برای
بچه های بومی کاری نکردیم ، لااقل برای بچه ماهی های بومی کاری کنیم.
البته ما در خصوص بچه های بومی در هر شرایطی همواره تلاش مان را کرده ایم و باز هم حاضریم کمک کنیم تا ان شاالله به خودکفایی برسیم ( که رسیده ایم خدا را شکر. ) این را آمار نشان می دهد!
حتی با وجود تحریم ها و فشارهای اقتصادی و غیره! در این مورد چند سالی است که در حال صادرات محصول مان به استان ها و کشورهای همجوار هستیم،اما در زمینه ی پرورش بچه ماهی بومی متاسفانه تخصصی
نداریم!
***
صبح ساحل:«آمار زمین خواری و دریا خواری در این استان بالا است.»
خالوراشد: خب پدرجان ملت حق دارند! هنگامی که مسوولان عزیز نمی توانند مایحتاج اولیه مثل موادغذایی، لبنیات، گوشت، مرغ و....را با قیمتی مناسب در اختیار اهالی این استان بگذارند ، مردم و حتی برخی مسوولان محلی مجبورند زمین بخورند! خوشبختانه در این جا خاک و گِل خوردن هنوز منع نشده است!
و قطعا وقتی مردم زمین می خورند، برای این که گِل و خاک در گلوی شان گیر نکند مجبورند پشت بندش آب و نوشیدنی های دیگر
(از نوع مجازش) بنوشند!
تازه برخی ها لقمه ی گُنده تر از دهان شان می گیرند و بایستی خیلی فوری آب به دادشان برسد!
خب، وقتی یک بطری آب معدنی ۲ هزارتومان است و آب شرب شهری هم قابل آشامیدن نیست! و از طرفی دیگر دوغ و نوشابه و ماالشعیر و....روز به روز گران می شود، مردم مجبور هستند برای رفع تشنگی و جلوگیری از خفگی و هضم غذا، دریا را نوش جان کنند...
#خالوراشد
@rashedansari
شوخی با نشریات استان
نوشته: راشدانصاری(خالوراشد)
Khaloo.rashed@gmail.com
ندای هرمزگان: « شیلاتی ها پاسخ دادند.»
خالو راشد: چقدر خوب ! کاش همه ی دستگاه ها از دوستان شیلاتی یاد می گرفتند و در خصوص هر اتفاقی این قدر سریع پاسخ گو بودند! بشنوید :
« کشتی های چینی این جا چکار می کنند ؟»
- خالو راشد: آمده اند برای تفریح !
«مزرعه ی پرورش میگو به چه کسانی واگذار شده است ؟»
- خالو راشد: به همان کسانی که واگذار شده است!
« بومیان از طرح های شیلات چه بهره ای می برند؟»
- خالو راشد : مگر قرار است بومیان بهره ای ببرند؟!
«شیلاتی ها برای اشتغال مردم چه کرده اند ؟»
- خالو راشد : از چینی ها بپرسید!
*
دریا: « کشف گوشت سگ در قصابی».
خالو راشد : مدت هاست سگ های محله ی ما ( سید کامل) به صورت خانوادگی وسط بلوار به استراحت می پردازند. حد فاصل سه راه سازمان – رو به روی کتابفروشی استاد تا انتهای خیابان.
حالا بماند در این مکان سگ ها به دلیل آزادی بیش از حد ، در مقابل دیدگان همه دست به هر کاری می زنند! اما دیدم چند روزی است که از سگ نر ( مشکی) یعنی سر دسته ی این سگ ها که تقریبا نسبت به بقیه هیکلی تر است، خبری نیست ! نگو حیوونکی این چند روزه که غیب اش زده بود، سر از قصابی ها در آورده است !
*
صدف:«ما باید بچه ماهی بومی را پرورش دهیم و به خودکفایی برسیم.»
خالوراشد: اگر چه ما از این قضیه چیزی سر در نیاوردیم، و با این عقل ناقص مان فکر می کنیم ماهی که درخت نیست بومی ِ جایی باشد؟! ضمن این که ماهی بر عکس ما آدم ها آزاد است و خیلی هم شیطان! و هر جایی را که دوست داشته باشد می رود! یک هو دیدید از لج شما هم که شده ماهی های بندر فردا صبح زود بیشترشان رفتند بوشهر یا خوزستان! تازه از کجا معلوم قبل از چاپ این مطلب دسته جمعی کوچ نکرده باشند!و یا اصلا تعدادی از ماهی های مورددار سر از دُبی در نیاورند! و بالعکس.... آن وقت چی؟ تکلیف چیست؟!نمی دانیم شاید هم منظورتان مثلا : ( حلوا سیاه بوده که رنگ مشکی اش نشان از بومی بودن ماهی است و حلوا سفید چون سفید است مثلا به قول ما سرحدی یا همان شهرستانی است)ولی به هر حال کار ِ خوبی است اتفاقا! حالا که برای
بچه های بومی کاری نکردیم ، لااقل برای بچه ماهی های بومی کاری کنیم.
البته ما در خصوص بچه های بومی در هر شرایطی همواره تلاش مان را کرده ایم و باز هم حاضریم کمک کنیم تا ان شاالله به خودکفایی برسیم ( که رسیده ایم خدا را شکر. ) این را آمار نشان می دهد!
حتی با وجود تحریم ها و فشارهای اقتصادی و غیره! در این مورد چند سالی است که در حال صادرات محصول مان به استان ها و کشورهای همجوار هستیم،اما در زمینه ی پرورش بچه ماهی بومی متاسفانه تخصصی
نداریم!
***
صبح ساحل:«آمار زمین خواری و دریا خواری در این استان بالا است.»
خالوراشد: خب پدرجان ملت حق دارند! هنگامی که مسوولان عزیز نمی توانند مایحتاج اولیه مثل موادغذایی، لبنیات، گوشت، مرغ و....را با قیمتی مناسب در اختیار اهالی این استان بگذارند ، مردم و حتی برخی مسوولان محلی مجبورند زمین بخورند! خوشبختانه در این جا خاک و گِل خوردن هنوز منع نشده است!
و قطعا وقتی مردم زمین می خورند، برای این که گِل و خاک در گلوی شان گیر نکند مجبورند پشت بندش آب و نوشیدنی های دیگر
(از نوع مجازش) بنوشند!
تازه برخی ها لقمه ی گُنده تر از دهان شان می گیرند و بایستی خیلی فوری آب به دادشان برسد!
خب، وقتی یک بطری آب معدنی ۲ هزارتومان است و آب شرب شهری هم قابل آشامیدن نیست! و از طرفی دیگر دوغ و نوشابه و ماالشعیر و....روز به روز گران می شود، مردم مجبور هستند برای رفع تشنگی و جلوگیری از خفگی و هضم غذا، دریا را نوش جان کنند...
#خالوراشد
@rashedansari
ندارد
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
چرا دریای ما مرجان ندارد؟
برای ما به جز طوفان ندارد
خلاف ِ درس ِ آقای معلم،
چرا بابای این جا نان ندارد؟!
بنادر پول اگر پارو نماید
نگو ربطی به این استان ندارد
در ِ دروازه های اقتصاد است
فقط گاهی درش دربان ندارد!
اگر استان ِ دیگر ذی نفوذ است
چنین امکان که هرمزگان ندارد
دلیلش شاید این باشد که شهری،
شبیه شهر رفسنجان ندارد!
در آن استان اگر امکان پذیر است
در این استان ولی امکان ندارد
یکی آن دارد اما این ندارد
یکی این دارد اما آن ندارد
پری آن جا اگر پاترول سوار است
در این جا بی پدر تنبان ندارد!
اگر از خانه ، دختر شد فراری
اصولا مشکل اسکان ندارد!
برای این که ما مهمان نوازیم
ازین بابت غمی مهمان ندارد!
عجب جایی شده بازار روزش
که حتی سیب و بادمجان ندارد
اگر دیوان ِ ما دیوانه خانه ست
چرا پس شاعرش دیوان ندارد!
جوانانی که دارد بندر عباس
نه حتی زاهدان،کرمان ندارد!
میان خيل ِ این بچه جوان ها
كسي یک چهره ی خندان ندارد
هرآن کس غیر ازین دارد عقیده
به اصل نشئگی ایمان ندارد!
یکی از من بگیرد این قلم را
چرا که بحث ما پایان ندارد...
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
چرا دریای ما مرجان ندارد؟
برای ما به جز طوفان ندارد
خلاف ِ درس ِ آقای معلم،
چرا بابای این جا نان ندارد؟!
بنادر پول اگر پارو نماید
نگو ربطی به این استان ندارد
در ِ دروازه های اقتصاد است
فقط گاهی درش دربان ندارد!
اگر استان ِ دیگر ذی نفوذ است
چنین امکان که هرمزگان ندارد
دلیلش شاید این باشد که شهری،
شبیه شهر رفسنجان ندارد!
در آن استان اگر امکان پذیر است
در این استان ولی امکان ندارد
یکی آن دارد اما این ندارد
یکی این دارد اما آن ندارد
پری آن جا اگر پاترول سوار است
در این جا بی پدر تنبان ندارد!
اگر از خانه ، دختر شد فراری
اصولا مشکل اسکان ندارد!
برای این که ما مهمان نوازیم
ازین بابت غمی مهمان ندارد!
عجب جایی شده بازار روزش
که حتی سیب و بادمجان ندارد
اگر دیوان ِ ما دیوانه خانه ست
چرا پس شاعرش دیوان ندارد!
جوانانی که دارد بندر عباس
نه حتی زاهدان،کرمان ندارد!
میان خيل ِ این بچه جوان ها
كسي یک چهره ی خندان ندارد
هرآن کس غیر ازین دارد عقیده
به اصل نشئگی ایمان ندارد!
یکی از من بگیرد این قلم را
چرا که بحث ما پایان ندارد...
#خالوراشد
@rashedansari
مستراح هم مستراح های قدیم!
نوشته ی: راشدانصاری
پس از طی مسافتی طولانی از بندر به روستای مورد نظر که عموی همکارم فوت شده بود ، رسیدیم. این روستا در فاصله ی چند کیلومتری روستای محل زادگاهم قرار دارد. چون دیر وقت بود، اجازه ندادند به روستای خودمان بروم و شب در منزل دوستی خوابیدم.
متاسفانه در هنگام مسافرت، معده ام درست کار نمی کند و این قرص های جویدنی هم جواب نمی دهد. عرق های بادشکن از قبیل نعناء و....نیز کاری از دست شان برنمی آید!
چون می دانستم داخل دستشویی ساختمان آبروریزی خواهد شد ، لذا در هنگام ورود به منزل دوستم قبل از پرسیدن رمز وای فای ، نشانی مستراح داخل حیاط را خواستم. توالت درست در گوشه ای قرار داشت که قفس بسیار بزرگی از پرندگان مقابل آن بود. از مرغ و جوجه گرفته تا کبک و کبوتر و تیهو. _این را اول نفهمیدم، بعدا متوجه شدم!_
نیمه های شب بود که قار و قور شکمم شروع شد. می دانستم که فقط باد خالی است. باعجله خودم را به انتهای حیاط که دستشویی ِ نوسازی در آن جا قرار داشت رساندم. دستشویی کوچولویی که به زور در آن جا گرفتم. به هیچ عنوان امکان دور زدن و سر و ته کردن وجود نداشت. باید به همان صورتی که رفته بودم داخل ، دنده عقب بر می گشتم.
از آن دستشویی هایی بود که اگر کوچکترین صدایی از جایی خارج می شد ، فکر می کردی بمب منفجر شده است. شبیه آب انبارهای جنوب طوری صدا در آن انعکاس پیدا می کرد که انگاری در و دیوارش روی اِکو است!
یادش به خیر مستراح های قدیم، که هم خیلی جادار و بزرگ بود و هم چون دیوار خشت و گِلی بود خبری از سر و صدا نبود. خیلی راحت می نشستی و کار خودت را انجام می دادی.
البته مطمئن بودم هر صدایی را که از خودم در بیاورم به گوش دوستم و خانواده اش در ساختمان نمی رسد!
با این وجود خودم را خیلی محکم گرفتم. مثل دوران کودکی ام که هر وقت در درمانگاه خانم دکتر می خواست آمپولم بزند از ترس چنان خودم را سفت و سخت می گرفتم که نوک سوزن به زور وارد بدنم می شد.
باز هم چشم تان روز بد نبیند ، چنان صدایی در توالت پیچید که فکر می کردید آرپی جی ۷ زده اند.
زحمتتان ندهم ، شلیک آر پی جی همانا و صدای پرواز کردن کبوترها و کبک های داخل قفس به سمت دیگری از قفس همان. قدقد مرغ ها و سر و صدایشان باعث شد پدربزرگ دوستم که ظاهرا روی تخت زیر درخت خرمای داخل حیاط خوابیده بود، بیدار شود.
_ تابستان ها بزرگترها بیشتر یا روی پشت بام و یا توی حیاط می خوابند. درست مثل قدیم. می گویند بادکولرگازی موجب کسلی و دست و پا درد می شود._
در آن لحظه ی خواب و بیداری پدربزرگ فکر کرده بود باز هم روباه و یا شغال وارد منزل شده است. دیوارهای کوتاه منازل در روستاها که نیازی به توضیح دادن نیست.
پدربزرگ ضمن کوباندن عصای خود به تنه درخت و گوشه ی قفس ، با فریاد کمک می طلبید. داد می زد:" بابا ، مَمدو برسین که جانورها پرنده هارو لت و پار کردن و بردن و...".
در این لحظه هم از ترس و هم از خجالت جرات بیرون آمدن از مستراح را نداشتم. هر چه می گفتم:" پدرجان ، داد نزن آبروم رفت،جانور نیست بنده هستم دوست محمد...."فایده ای نداشت که نداشت."
در این هنگام پدر و مادر و خواهر دوستم به اتفاق دوستم و برادرهایش بیدار شده بودند و دسته جمعی به سمت قفس پرندگان حمله کردند. از آن جایی که قفس درست مقابل در ِ دستشویی قرار داشت ، خیلی ترسیدم. صدای پاهایشان بر روی موزاییک کف حیاط، درست شبیه رژه ی نیروهای مسلح به گوش می رسید.
زحمتتان ندهم ، صدای گلنگدن کشیدن و تهدید کردن به گوشم رسید. فکر کردم تا کار خرابتر نشده بیایم بیرون و خودم را معرفی کنم که بدانند من هستم نه روباه و....
به محضی که خواستم دست هایم را ببرم بالا و از داخل مستراح خارج شوم، صدای شلیک چند تیر هوایی بر ترسم افزود. کمی در ِ دستشویی را باز کردم و از داخل دستشویی داد زدم:" محمد، محمد، منم بابا من، جانور کجا بود...!" خوشبختانه دوستم صدای مرا شناخت. آمد به سمت بنده و من هم از سرویس بهداشتی با ترس و لرز خارج شدم. دیدم دوستم تفنگی در دست راستش گرفته و قطار فشنگی در دست دیگرش.
پدرش را دیدم که پشت درخت خرما سنگر گرفته است. یکی از برادرهایش روی پشت بام بود. مادرش غش کرده بود وسط حیاط...
مادرش که به هوش آمد،قضیه را برایشان تعریف کردم. همگی زدند زیر خنده.
در این فاصله تعدادی از همسایه ها پس از شنیدن صدای تیراندازی به پاسگاه روستا اطلاع داده بودند.
به همین خاطر تا دم دمای صبح داشتم برای جناب سروان توضیح می دادم. می گفت دقیق و مو به مو ماجرا را تعریف کن که باید صورتجلسه شود....
چند بار پرسیدند ، تفنگت مجوز دارد؟ عرض کردم کدام تفنگ؟ فکر کردم صدای همان آر پی جی ۷ کذا را شنیده اند! بعد فهمیدم منظورشان صدای تیرهای شلیک شده توسط دوستم و پدرش است.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
پس از طی مسافتی طولانی از بندر به روستای مورد نظر که عموی همکارم فوت شده بود ، رسیدیم. این روستا در فاصله ی چند کیلومتری روستای محل زادگاهم قرار دارد. چون دیر وقت بود، اجازه ندادند به روستای خودمان بروم و شب در منزل دوستی خوابیدم.
متاسفانه در هنگام مسافرت، معده ام درست کار نمی کند و این قرص های جویدنی هم جواب نمی دهد. عرق های بادشکن از قبیل نعناء و....نیز کاری از دست شان برنمی آید!
چون می دانستم داخل دستشویی ساختمان آبروریزی خواهد شد ، لذا در هنگام ورود به منزل دوستم قبل از پرسیدن رمز وای فای ، نشانی مستراح داخل حیاط را خواستم. توالت درست در گوشه ای قرار داشت که قفس بسیار بزرگی از پرندگان مقابل آن بود. از مرغ و جوجه گرفته تا کبک و کبوتر و تیهو. _این را اول نفهمیدم، بعدا متوجه شدم!_
نیمه های شب بود که قار و قور شکمم شروع شد. می دانستم که فقط باد خالی است. باعجله خودم را به انتهای حیاط که دستشویی ِ نوسازی در آن جا قرار داشت رساندم. دستشویی کوچولویی که به زور در آن جا گرفتم. به هیچ عنوان امکان دور زدن و سر و ته کردن وجود نداشت. باید به همان صورتی که رفته بودم داخل ، دنده عقب بر می گشتم.
از آن دستشویی هایی بود که اگر کوچکترین صدایی از جایی خارج می شد ، فکر می کردی بمب منفجر شده است. شبیه آب انبارهای جنوب طوری صدا در آن انعکاس پیدا می کرد که انگاری در و دیوارش روی اِکو است!
یادش به خیر مستراح های قدیم، که هم خیلی جادار و بزرگ بود و هم چون دیوار خشت و گِلی بود خبری از سر و صدا نبود. خیلی راحت می نشستی و کار خودت را انجام می دادی.
البته مطمئن بودم هر صدایی را که از خودم در بیاورم به گوش دوستم و خانواده اش در ساختمان نمی رسد!
با این وجود خودم را خیلی محکم گرفتم. مثل دوران کودکی ام که هر وقت در درمانگاه خانم دکتر می خواست آمپولم بزند از ترس چنان خودم را سفت و سخت می گرفتم که نوک سوزن به زور وارد بدنم می شد.
باز هم چشم تان روز بد نبیند ، چنان صدایی در توالت پیچید که فکر می کردید آرپی جی ۷ زده اند.
زحمتتان ندهم ، شلیک آر پی جی همانا و صدای پرواز کردن کبوترها و کبک های داخل قفس به سمت دیگری از قفس همان. قدقد مرغ ها و سر و صدایشان باعث شد پدربزرگ دوستم که ظاهرا روی تخت زیر درخت خرمای داخل حیاط خوابیده بود، بیدار شود.
_ تابستان ها بزرگترها بیشتر یا روی پشت بام و یا توی حیاط می خوابند. درست مثل قدیم. می گویند بادکولرگازی موجب کسلی و دست و پا درد می شود._
در آن لحظه ی خواب و بیداری پدربزرگ فکر کرده بود باز هم روباه و یا شغال وارد منزل شده است. دیوارهای کوتاه منازل در روستاها که نیازی به توضیح دادن نیست.
پدربزرگ ضمن کوباندن عصای خود به تنه درخت و گوشه ی قفس ، با فریاد کمک می طلبید. داد می زد:" بابا ، مَمدو برسین که جانورها پرنده هارو لت و پار کردن و بردن و...".
در این لحظه هم از ترس و هم از خجالت جرات بیرون آمدن از مستراح را نداشتم. هر چه می گفتم:" پدرجان ، داد نزن آبروم رفت،جانور نیست بنده هستم دوست محمد...."فایده ای نداشت که نداشت."
در این هنگام پدر و مادر و خواهر دوستم به اتفاق دوستم و برادرهایش بیدار شده بودند و دسته جمعی به سمت قفس پرندگان حمله کردند. از آن جایی که قفس درست مقابل در ِ دستشویی قرار داشت ، خیلی ترسیدم. صدای پاهایشان بر روی موزاییک کف حیاط، درست شبیه رژه ی نیروهای مسلح به گوش می رسید.
زحمتتان ندهم ، صدای گلنگدن کشیدن و تهدید کردن به گوشم رسید. فکر کردم تا کار خرابتر نشده بیایم بیرون و خودم را معرفی کنم که بدانند من هستم نه روباه و....
به محضی که خواستم دست هایم را ببرم بالا و از داخل مستراح خارج شوم، صدای شلیک چند تیر هوایی بر ترسم افزود. کمی در ِ دستشویی را باز کردم و از داخل دستشویی داد زدم:" محمد، محمد، منم بابا من، جانور کجا بود...!" خوشبختانه دوستم صدای مرا شناخت. آمد به سمت بنده و من هم از سرویس بهداشتی با ترس و لرز خارج شدم. دیدم دوستم تفنگی در دست راستش گرفته و قطار فشنگی در دست دیگرش.
پدرش را دیدم که پشت درخت خرما سنگر گرفته است. یکی از برادرهایش روی پشت بام بود. مادرش غش کرده بود وسط حیاط...
مادرش که به هوش آمد،قضیه را برایشان تعریف کردم. همگی زدند زیر خنده.
در این فاصله تعدادی از همسایه ها پس از شنیدن صدای تیراندازی به پاسگاه روستا اطلاع داده بودند.
به همین خاطر تا دم دمای صبح داشتم برای جناب سروان توضیح می دادم. می گفت دقیق و مو به مو ماجرا را تعریف کن که باید صورتجلسه شود....
چند بار پرسیدند ، تفنگت مجوز دارد؟ عرض کردم کدام تفنگ؟ فکر کردم صدای همان آر پی جی ۷ کذا را شنیده اند! بعد فهمیدم منظورشان صدای تیرهای شلیک شده توسط دوستم و پدرش است.
#خالوراشد
@rashedansari
دوبیتی های دوستانه!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
من و تو هر دو بیماریم ای دوست
دچار ضعف بسیاریم ای دوست
"تو که با ما سر ِ یاری نداری"
ولی ما با شما داریم ای دوست!
*
رباخواری ریاکاریم ای دوست
گرفتار و عزاداریم ای دوست
زمین خوردی زمین خوردم زمین خورد
همه با هم زمین خواریم ای دوست!
*
من و تو اهل ایمانیم ای دوست
همیشه مرد میدانیم ای دوست
بیا تا خون ِ یکدیگر بریزیم
که ما هر دو مسلمانیم ای دوست!
***
من و تو غیر فعالیم خالو
ولی خوشبخت و اقبالیم خالو
اگر فرصت شود تا حد ممکن
مرتب مایه می خالیم خالو !!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
من و تو هر دو بیماریم ای دوست
دچار ضعف بسیاریم ای دوست
"تو که با ما سر ِ یاری نداری"
ولی ما با شما داریم ای دوست!
*
رباخواری ریاکاریم ای دوست
گرفتار و عزاداریم ای دوست
زمین خوردی زمین خوردم زمین خورد
همه با هم زمین خواریم ای دوست!
*
من و تو اهل ایمانیم ای دوست
همیشه مرد میدانیم ای دوست
بیا تا خون ِ یکدیگر بریزیم
که ما هر دو مسلمانیم ای دوست!
***
من و تو غیر فعالیم خالو
ولی خوشبخت و اقبالیم خالو
اگر فرصت شود تا حد ممکن
مرتب مایه می خالیم خالو !!
#خالوراشد
@rashedansari
خوشبختانه مدتی است قند دارم!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
بین خودمان باشد خوشبختانه مدتی است قند دارم. به همسرم می گویم در این وضعیت بد اقتصادی خدا را شکر لااقل این یک قلم را داریم. البته گوش شیطان کر چربی نیز دارم و برای روز مبادا و قحطی به مقدار کافی ذخیره کردم! یعنی تحریم و این چیزهای پیش پا افتاده نمی تواند برای ما یکی ضرری داشته باشد.
به خودم می گویم یکی از دلایل قند بالا ، شاید نوشتن مطالب طنز آمیز باشد. نمی دانم.
اما جای هیچ گونه نگرانی نیست چرا که بنده پس از سال ها تحقیق به این نتیجه رسیده ام که سراینده ترانه ی محلی و فولکلور هرمزگانی" اَ کجا اَتی؟ اَکلعه" هم قند داشته.
آن جا که "خالوقنبر" خواننده ی این ترانه می فرماید: " اَ کجا اَتی؟" _ترجمه: از کجا می آی؟ _ " اَ کلعه" _ از قلعه_ چِت واردِن؟" _ چه آوردی؟_ " ماهی زرده" " وا چه اَخواری؟" _ با چی می خوری؟_ " وا نون جو...."_ با نان جو...._
خب ، همان طوری که مشخص شدطفلکی به دلیل بالا بودن قند خونش به دستور پزشک، فقط نان جو مصرف می کرده.
از این ها گذشته پس از فاش شدن این راز (یعنی قند خون) و انعکاس این خبر توسط خاله سکینه در بین فامیل و خبرگزاری ها و نشریات محلی و کثیرالانتشار ، سیل خروشان پیشنهادات ، نصایح ، سفارشات و تجویز انواع و اقسام داروهای گیاهی، غذاها ، میوه ها و.....از طرف فامیل، اعضای خانواده، همکاران و اهالی محل به سمت این جانب سرازیر شد!
عمه ام به محض شنیدن این خبر تماس گرفت و گفت:" عمه جان فقط کلم بروکلی بخور". قطع که کرد ، بلافاصله خاله ام زنگ زد و گفت:"خاله تا می تونی پیاده روی کن و چای ترش بخور". مادرم با ماشین دربستی از روستا آمد. ضمن داد و بیداد و غُر زدن سر همسرم ، گفت:" الهی دورت بگردم مادر ، برات مریم گلی از روستا آوردم بخور که سریع قندت می آد پایین." مادر خانمم تماس گرفت و گفت:" این همه سال دخترم می گفت پرهیز کن ، شیرینی نخور، سه تا سه تا قند همراه چای نخور ! گوش نکردی که نکردی. حالا هم دیر نشده تا می تونی خیارسبز و گوجه فرنگی و کلم بخور." یکی از همکاران خودم در روزنامه گفت:" آب درمانی به روش ژاپنی ها خیلی جواب می ده. صبح قبل از این که صبحانه بخوری سه لیوان آب ولرم به فاصله ی پنج دقیقه بخور و بعد از گذشت ۴۰ دقیقه صبحانه رو میل کن." عیال هم در این بین بی کار نبود و مدام در گوگل سرچ می کرد. امروز صبح گفت:"یه خبر خوش دارم برات" گفتم:"بنال ببینم چیه؟" گفت:" قارچ گانودرما یا قارچ ریشی عالیه..." گفتم:" جل الخالق این دیگه چه اسمیه!" یکی دیگر می گوید:" همه ی این ها رو ول کن فقط هر چی من می گم بخور. دوای درد شما فقط گزنه است" دیگری می گوید:" گزنه مزنه رو بنداز بیرون، شِوید خیلی خوبه!"
روز گذشته نیز فرزند یکی از دوستانم حدود یکی دوساعت در خصوص این که چه باید بخوری و چه نباید بخوری و چکار باید بکنی و نکنی دقیق صحبت کرد. توضیحاتش خیلی به دلم می نشست.در دلم گفتم چقدر وارد است . گفتم :" شما پزشکی خوندین؟" گفت:" دامپزشکی خوندم" کمی خجالت کشیدم اما حقیقتا حرف های جالبی می زد.
خلاصه زحمتتان ندهم هر کس از راه رسید ، نسخه ای برایم پیچید و رفت....حالا مانده ام از کجا شروع کنم! برعکس آن ترانه ی معروف باید بگویم:" من و این همه بدبختی محاله..."
پیش خودم می گویم عجیب است که ما ایرانی ها علاوه بر کارشناس در تصادفات و.... ، ذاتا پزشک هم هستیم!
اجازه بدهید از اول شروع کنم.پیاده روی که عمرا نمی توانم. اصولا ما جماعت شعرا خیلی تنبل تشریف داریم!
مریم گلی که به هیچ عنوان نمی خورم ، چون از زهرهلاهل هم تلخ تر است....یک بار در دوران نوجوانی ام خوردم هنوز دهانم تلخ است!(اگر چه اسم شیرینی داره و ازش خوشم می آد!) نمی دانم چرا بیشتر پیشنهادات تلخ است. داشتم فکر می کردم اگر زندگی ام را به دو نیمه فوتبالی تقسیم کنم، یک نیمه اش شیرین شیرین ولی نیمه دوم اش واقعا تلخ است.یعنی اگر یک عمر انواع و اقسام شیرینی جات نوش جان کردم، الان باید با گزنه و مریم گلی و کلپوره و....تلافی شود.
نان جو هم که این روزها اگر به بُز بدهند ناز می کند چه رسد به انسان!کلم بروکلی که خیلی قیمتش بالاست. چای ترش هم قبلا تجربه کردم ، حرفش را نزنید.قیمت گوجه فرنگی و خیارسبز هم که حسابی بالا رفته .....قارچ نمی دانم چی چی آهان گانودرما که پرسیدم مثل پراید قیمتش در حال پرواز کردن است!
پس عزیزان من، بهتر است به حرف همکارم گوش کنم و از فردا آب درمانی را شروع کنم. چون هم هنوز قیمت آب ارزان است و هم تحرکی لازم ندارد....
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
بین خودمان باشد خوشبختانه مدتی است قند دارم. به همسرم می گویم در این وضعیت بد اقتصادی خدا را شکر لااقل این یک قلم را داریم. البته گوش شیطان کر چربی نیز دارم و برای روز مبادا و قحطی به مقدار کافی ذخیره کردم! یعنی تحریم و این چیزهای پیش پا افتاده نمی تواند برای ما یکی ضرری داشته باشد.
به خودم می گویم یکی از دلایل قند بالا ، شاید نوشتن مطالب طنز آمیز باشد. نمی دانم.
اما جای هیچ گونه نگرانی نیست چرا که بنده پس از سال ها تحقیق به این نتیجه رسیده ام که سراینده ترانه ی محلی و فولکلور هرمزگانی" اَ کجا اَتی؟ اَکلعه" هم قند داشته.
آن جا که "خالوقنبر" خواننده ی این ترانه می فرماید: " اَ کجا اَتی؟" _ترجمه: از کجا می آی؟ _ " اَ کلعه" _ از قلعه_ چِت واردِن؟" _ چه آوردی؟_ " ماهی زرده" " وا چه اَخواری؟" _ با چی می خوری؟_ " وا نون جو...."_ با نان جو...._
خب ، همان طوری که مشخص شدطفلکی به دلیل بالا بودن قند خونش به دستور پزشک، فقط نان جو مصرف می کرده.
از این ها گذشته پس از فاش شدن این راز (یعنی قند خون) و انعکاس این خبر توسط خاله سکینه در بین فامیل و خبرگزاری ها و نشریات محلی و کثیرالانتشار ، سیل خروشان پیشنهادات ، نصایح ، سفارشات و تجویز انواع و اقسام داروهای گیاهی، غذاها ، میوه ها و.....از طرف فامیل، اعضای خانواده، همکاران و اهالی محل به سمت این جانب سرازیر شد!
عمه ام به محض شنیدن این خبر تماس گرفت و گفت:" عمه جان فقط کلم بروکلی بخور". قطع که کرد ، بلافاصله خاله ام زنگ زد و گفت:"خاله تا می تونی پیاده روی کن و چای ترش بخور". مادرم با ماشین دربستی از روستا آمد. ضمن داد و بیداد و غُر زدن سر همسرم ، گفت:" الهی دورت بگردم مادر ، برات مریم گلی از روستا آوردم بخور که سریع قندت می آد پایین." مادر خانمم تماس گرفت و گفت:" این همه سال دخترم می گفت پرهیز کن ، شیرینی نخور، سه تا سه تا قند همراه چای نخور ! گوش نکردی که نکردی. حالا هم دیر نشده تا می تونی خیارسبز و گوجه فرنگی و کلم بخور." یکی از همکاران خودم در روزنامه گفت:" آب درمانی به روش ژاپنی ها خیلی جواب می ده. صبح قبل از این که صبحانه بخوری سه لیوان آب ولرم به فاصله ی پنج دقیقه بخور و بعد از گذشت ۴۰ دقیقه صبحانه رو میل کن." عیال هم در این بین بی کار نبود و مدام در گوگل سرچ می کرد. امروز صبح گفت:"یه خبر خوش دارم برات" گفتم:"بنال ببینم چیه؟" گفت:" قارچ گانودرما یا قارچ ریشی عالیه..." گفتم:" جل الخالق این دیگه چه اسمیه!" یکی دیگر می گوید:" همه ی این ها رو ول کن فقط هر چی من می گم بخور. دوای درد شما فقط گزنه است" دیگری می گوید:" گزنه مزنه رو بنداز بیرون، شِوید خیلی خوبه!"
روز گذشته نیز فرزند یکی از دوستانم حدود یکی دوساعت در خصوص این که چه باید بخوری و چه نباید بخوری و چکار باید بکنی و نکنی دقیق صحبت کرد. توضیحاتش خیلی به دلم می نشست.در دلم گفتم چقدر وارد است . گفتم :" شما پزشکی خوندین؟" گفت:" دامپزشکی خوندم" کمی خجالت کشیدم اما حقیقتا حرف های جالبی می زد.
خلاصه زحمتتان ندهم هر کس از راه رسید ، نسخه ای برایم پیچید و رفت....حالا مانده ام از کجا شروع کنم! برعکس آن ترانه ی معروف باید بگویم:" من و این همه بدبختی محاله..."
پیش خودم می گویم عجیب است که ما ایرانی ها علاوه بر کارشناس در تصادفات و.... ، ذاتا پزشک هم هستیم!
اجازه بدهید از اول شروع کنم.پیاده روی که عمرا نمی توانم. اصولا ما جماعت شعرا خیلی تنبل تشریف داریم!
مریم گلی که به هیچ عنوان نمی خورم ، چون از زهرهلاهل هم تلخ تر است....یک بار در دوران نوجوانی ام خوردم هنوز دهانم تلخ است!(اگر چه اسم شیرینی داره و ازش خوشم می آد!) نمی دانم چرا بیشتر پیشنهادات تلخ است. داشتم فکر می کردم اگر زندگی ام را به دو نیمه فوتبالی تقسیم کنم، یک نیمه اش شیرین شیرین ولی نیمه دوم اش واقعا تلخ است.یعنی اگر یک عمر انواع و اقسام شیرینی جات نوش جان کردم، الان باید با گزنه و مریم گلی و کلپوره و....تلافی شود.
نان جو هم که این روزها اگر به بُز بدهند ناز می کند چه رسد به انسان!کلم بروکلی که خیلی قیمتش بالاست. چای ترش هم قبلا تجربه کردم ، حرفش را نزنید.قیمت گوجه فرنگی و خیارسبز هم که حسابی بالا رفته .....قارچ نمی دانم چی چی آهان گانودرما که پرسیدم مثل پراید قیمتش در حال پرواز کردن است!
پس عزیزان من، بهتر است به حرف همکارم گوش کنم و از فردا آب درمانی را شروع کنم. چون هم هنوز قیمت آب ارزان است و هم تحرکی لازم ندارد....
#خالوراشد
@rashedansari
طنز مادر
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
در باور من فراتر از انسانی
مادر ، تو فقط به قصه ها می مانی
در قحطی ِ عاطفه بیا قول بِده ،
بعد از پدرم کنار ِ ما می مانی!
پس از پدر!
هوای دل مه آلود است، مادر
یتیمی تار بی پود است،مادر
برو بعد از چهلّم! در پیِ بخت...
که هفتم واقعا زود است مادر!!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
در باور من فراتر از انسانی
مادر ، تو فقط به قصه ها می مانی
در قحطی ِ عاطفه بیا قول بِده ،
بعد از پدرم کنار ِ ما می مانی!
پس از پدر!
هوای دل مه آلود است، مادر
یتیمی تار بی پود است،مادر
برو بعد از چهلّم! در پیِ بخت...
که هفتم واقعا زود است مادر!!
#خالوراشد
@rashedansari
امشب
سروده ی: راشدانصاری
هوای خانه طوفانی ست امشب
گمانم وضع بحرانی ست امشب
شبی که طول آن قدری زیاد است
همان قدری که می دانی ست امشب!
زنم از توده های پرفشار است
دو چشم بنده بارانی ست امشب
« نه راه پس، نه راه پيش دارم »
روابط رو به ويرانی ست امشب!
شبيه گربه های بی حيايم
درِ ديزی ولی وانيست امشب!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده ی: راشدانصاری
هوای خانه طوفانی ست امشب
گمانم وضع بحرانی ست امشب
شبی که طول آن قدری زیاد است
همان قدری که می دانی ست امشب!
زنم از توده های پرفشار است
دو چشم بنده بارانی ست امشب
« نه راه پس، نه راه پيش دارم »
روابط رو به ويرانی ست امشب!
شبيه گربه های بی حيايم
درِ ديزی ولی وانيست امشب!
#خالوراشد
@rashedansari
تجاوز به حقوق حیوانات
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
متاسفانه در منطقه ی ما برخلاف سایر نقاط جهان، حقوق حیوانات رعایت نمی شود!
تجاوز به حقوق حیوانات که تنها کتک زدن به سگ ها و گربه ها و....نیست.
مثلا همین خالوغلامحسین که از صبح تا شب سوار الاغ بی چاره اش می شود و به شغل شریف چوپانی می پردازد ، این کار هم به نوعی تجاوز به حقوق حیوانات است.آن هم این روزها که سرگین الاغ را داروخانه ها به نرخ زر در هوا می قاپند. حالا سیخونک زدن ها و شلاق زدن های دایمی نیز به این کارش اضافه کنید.این چه ظلمی است که در حق حیوانات می کنیم . حیوانی که از هر انگشتش، ببخشید از زیر دم اش هزاران هنر می ریزد. این روزها بازار سرگین خر از بازار بورس در مملکت داغ تر است.
دانشمندان به این نتیجه رسیده اند که پِهن الاغ مصارف دارویی فراوانی دارد.
علاوه بر مصرف در زمینه ی بیماری های زنانه که تقریبا راقم این سطور تا حدودی اطلاع داشتم، اخیرا شنیده ایم به جای توتون نیز با عنوان زیبای «عنبرنسارا» استفاده می کنند و می گویند برای انواع و اقسام بیماری ها از قبیل: میگرن، سینوزیت حاد،سرماخوردگی، بیماری های ریوی و.... مفید است.
تشتی پر از سرگین را می گذارند وسط پذیرایی و تعدادی مرد چپق به دست مشغول کشیدن سرگین معطر خرنشان می شوند! با وجود این سرگین های مرغوب ، حسابی بازار قلیان و تنباکوهای دوسیب و... کساد شده است.
یکی از بزرگان روستا می گوید:« شما جوان ها تازه شنیده اید ولی در کتب داروسازی طب قدیم، خواص دارویی انواع مدفوع حیوانات ذکر شده است...»
راست می گوید اما بنده این قضیه را به تازگی شنیده ام و حتی می گویند دود دادن سرگین الاغ نیز مانند اسفند اثر میکروب کشی خوبی دارد. حتی در درمان صرع، خون دماغ و انواع زخم های تازه نیز مفید است.
مادرم معتقد است کاری که سرگین الاغ ماده می کند، هیچ دارویی حتی خارجی نمی کند! و ادامه می دهد، صد سال اگر تحریم باشیم با وجود سرگین، ما مشکل دارو نخواهیم داشت. ضمن این که در فصل زمستان نیز از سرگین این حیوان زبان نفهم! می توان برای سوخت به جای نفت و گاز استفاده بهینه کرد._تازگی ها هم شیر و پنیر و ماست و کره ی الاغ هر کیلو خدا تومن شده، گوشتش هم که در رستوران ها مشتری های خاص خودش را دارد!_
کارشناسان خبره ی روستا معتقدند نیازی نیست بیماری برود شهر و در به در به دنبال پزشکی حاذق از این مطب به آن مطب سر بزند و هزینه ی های آن چنانی پرداخت کند.
بنده اعتقاد دارم اهالی روستا اگر می دانستند روزی خر در مملکت این همه صاحب ارج و قرب خواهد شد ، قدر چهارپایان خود را بهتر از این می دانستند و حقوق شان را رعایت می کردند.
دقیقا به یاد دارم که چه گونه الاغ های بی چاره را با وضعی اسفناک به صورت دسته جمعی از روستا اخراج می کردند.عده ای از افراد سنگ دل، الاغ ها را می بردند و با بستن دو پای این زبان بسته ها در پشت کوه ها رهایشان می کردند تا شاید توسط گرگ ها و کفتارها دریده شوند.
به هر حال داشتم عرض می کردم شکنجه کردن سگ یا گربه ای، کشتن توله خرسی و ضبط کلیپی و سپس پخش آن در فضای مجازی که تازگی ها این کار زشت مرسوم شده ،تنها تجاوز به حقوق حیوانات نیست! بلکه رعایت نکردن حقوق حیوانات انواع دیگری هم دارد.
از موضوع الاغ که بگذریم ، به حیوان دیگری می رسیم؛ مثلا همین بز!
مشهدی غلوم که از گله دارهای قدیمی است،می گفت:« خدا نصیب کسی نکنه که خانواده ی خسیس و وسواسیِ کاکا احمد بخوان یه کهره ای ازت بخرن.» گفتم:« مگه چی شده؟» گفت:« سال ها پیش ، غروب بود که تازه گله را از صحرا آورده بودم توی آغل؛ اول پسر کوچک کاکااحمد اومد گفت، بابام گفته یه پازن(بز نر) سه بُری (سه ساله ای) می خوام داری؟» گفتم:« بله، اون شاخ بلنده ! و رفت و بلافاصله پرید روی گردنش،با دست چپ گردن پازن و با دست راست هم موهای پشتش گرفت و مثل توپ فوتبال انداختش هوا و در هوا به امان خدا رهایش کرد و گفت، وزنی نداره!» گفتم:« ماشاالله شما پهلوونی.» رفت و نیم ساعت دیگر برادرش بهروز آمد. گفت:« اون پازنی که برادرم می گفت خیلی لاغره کدومه؟» گفتم:« اون شاخ بلنده.» حیوان بی زبان کمی ترسیده بود، به هر حال گرفتش و دقیقا همچون برادرش پازن را بلند کرد و چنان زد زمین که صدای ناله اش در فضای آغل پیچید.»
بهروز گفت:« قیمت؟» گفتم:« ۴۵ هزارتومن.» گفت:« نمی ارزه » و رفت.
یه ربع گذشت که آن یکی برادرش آمد. به محض ورودش به آغل گله رَم کرد. انگاری گرگ دیده باشند. رفتیم که پازن یاد شده را دستگیر کنیم اما می پرید هوا و صداهای عجیب و غریبی از خودش در می آورد. مثل عقاب پرید روی کمرش ،فوری بلندش کرد و زمانی که می خواست بزندش زمین پایش لیز خورد و خودش هم افتاد و متاسفانه جفت پا رفت توی شکم حیوان زبان بسته. بعد از کلی چانه زدن ، گفت:« ببینم زارحیدر( برادربزرگش) چی می گه.» رفت و پس از حدود یک ساعت سر و کله ی زارحیدر پیدا شد. گفت:« مشهدی،
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
متاسفانه در منطقه ی ما برخلاف سایر نقاط جهان، حقوق حیوانات رعایت نمی شود!
تجاوز به حقوق حیوانات که تنها کتک زدن به سگ ها و گربه ها و....نیست.
مثلا همین خالوغلامحسین که از صبح تا شب سوار الاغ بی چاره اش می شود و به شغل شریف چوپانی می پردازد ، این کار هم به نوعی تجاوز به حقوق حیوانات است.آن هم این روزها که سرگین الاغ را داروخانه ها به نرخ زر در هوا می قاپند. حالا سیخونک زدن ها و شلاق زدن های دایمی نیز به این کارش اضافه کنید.این چه ظلمی است که در حق حیوانات می کنیم . حیوانی که از هر انگشتش، ببخشید از زیر دم اش هزاران هنر می ریزد. این روزها بازار سرگین خر از بازار بورس در مملکت داغ تر است.
دانشمندان به این نتیجه رسیده اند که پِهن الاغ مصارف دارویی فراوانی دارد.
علاوه بر مصرف در زمینه ی بیماری های زنانه که تقریبا راقم این سطور تا حدودی اطلاع داشتم، اخیرا شنیده ایم به جای توتون نیز با عنوان زیبای «عنبرنسارا» استفاده می کنند و می گویند برای انواع و اقسام بیماری ها از قبیل: میگرن، سینوزیت حاد،سرماخوردگی، بیماری های ریوی و.... مفید است.
تشتی پر از سرگین را می گذارند وسط پذیرایی و تعدادی مرد چپق به دست مشغول کشیدن سرگین معطر خرنشان می شوند! با وجود این سرگین های مرغوب ، حسابی بازار قلیان و تنباکوهای دوسیب و... کساد شده است.
یکی از بزرگان روستا می گوید:« شما جوان ها تازه شنیده اید ولی در کتب داروسازی طب قدیم، خواص دارویی انواع مدفوع حیوانات ذکر شده است...»
راست می گوید اما بنده این قضیه را به تازگی شنیده ام و حتی می گویند دود دادن سرگین الاغ نیز مانند اسفند اثر میکروب کشی خوبی دارد. حتی در درمان صرع، خون دماغ و انواع زخم های تازه نیز مفید است.
مادرم معتقد است کاری که سرگین الاغ ماده می کند، هیچ دارویی حتی خارجی نمی کند! و ادامه می دهد، صد سال اگر تحریم باشیم با وجود سرگین، ما مشکل دارو نخواهیم داشت. ضمن این که در فصل زمستان نیز از سرگین این حیوان زبان نفهم! می توان برای سوخت به جای نفت و گاز استفاده بهینه کرد._تازگی ها هم شیر و پنیر و ماست و کره ی الاغ هر کیلو خدا تومن شده، گوشتش هم که در رستوران ها مشتری های خاص خودش را دارد!_
کارشناسان خبره ی روستا معتقدند نیازی نیست بیماری برود شهر و در به در به دنبال پزشکی حاذق از این مطب به آن مطب سر بزند و هزینه ی های آن چنانی پرداخت کند.
بنده اعتقاد دارم اهالی روستا اگر می دانستند روزی خر در مملکت این همه صاحب ارج و قرب خواهد شد ، قدر چهارپایان خود را بهتر از این می دانستند و حقوق شان را رعایت می کردند.
دقیقا به یاد دارم که چه گونه الاغ های بی چاره را با وضعی اسفناک به صورت دسته جمعی از روستا اخراج می کردند.عده ای از افراد سنگ دل، الاغ ها را می بردند و با بستن دو پای این زبان بسته ها در پشت کوه ها رهایشان می کردند تا شاید توسط گرگ ها و کفتارها دریده شوند.
به هر حال داشتم عرض می کردم شکنجه کردن سگ یا گربه ای، کشتن توله خرسی و ضبط کلیپی و سپس پخش آن در فضای مجازی که تازگی ها این کار زشت مرسوم شده ،تنها تجاوز به حقوق حیوانات نیست! بلکه رعایت نکردن حقوق حیوانات انواع دیگری هم دارد.
از موضوع الاغ که بگذریم ، به حیوان دیگری می رسیم؛ مثلا همین بز!
مشهدی غلوم که از گله دارهای قدیمی است،می گفت:« خدا نصیب کسی نکنه که خانواده ی خسیس و وسواسیِ کاکا احمد بخوان یه کهره ای ازت بخرن.» گفتم:« مگه چی شده؟» گفت:« سال ها پیش ، غروب بود که تازه گله را از صحرا آورده بودم توی آغل؛ اول پسر کوچک کاکااحمد اومد گفت، بابام گفته یه پازن(بز نر) سه بُری (سه ساله ای) می خوام داری؟» گفتم:« بله، اون شاخ بلنده ! و رفت و بلافاصله پرید روی گردنش،با دست چپ گردن پازن و با دست راست هم موهای پشتش گرفت و مثل توپ فوتبال انداختش هوا و در هوا به امان خدا رهایش کرد و گفت، وزنی نداره!» گفتم:« ماشاالله شما پهلوونی.» رفت و نیم ساعت دیگر برادرش بهروز آمد. گفت:« اون پازنی که برادرم می گفت خیلی لاغره کدومه؟» گفتم:« اون شاخ بلنده.» حیوان بی زبان کمی ترسیده بود، به هر حال گرفتش و دقیقا همچون برادرش پازن را بلند کرد و چنان زد زمین که صدای ناله اش در فضای آغل پیچید.»
بهروز گفت:« قیمت؟» گفتم:« ۴۵ هزارتومن.» گفت:« نمی ارزه » و رفت.
یه ربع گذشت که آن یکی برادرش آمد. به محض ورودش به آغل گله رَم کرد. انگاری گرگ دیده باشند. رفتیم که پازن یاد شده را دستگیر کنیم اما می پرید هوا و صداهای عجیب و غریبی از خودش در می آورد. مثل عقاب پرید روی کمرش ،فوری بلندش کرد و زمانی که می خواست بزندش زمین پایش لیز خورد و خودش هم افتاد و متاسفانه جفت پا رفت توی شکم حیوان زبان بسته. بعد از کلی چانه زدن ، گفت:« ببینم زارحیدر( برادربزرگش) چی می گه.» رفت و پس از حدود یک ساعت سر و کله ی زارحیدر پیدا شد. گفت:« مشهدی،
کمتر حساب کن تا بخرمش.» رفت داخل آغل اما این بار پازن بخت برگشته با یک حرکت حساب شده پرید روی دیوار آغل که با کلاک( نوعی چوب که انتهای آن حلقه است) انداختم پشت یکی از پاهاش و کشیدمش پایین.
از روی زمین بلندش کرد که حدس بزند
تقریبا چند کیلو گوشت دارد و محکم تر از بقیه زدش زمین.
مقداری از موی حیوان زبان بسته لای انگشتان دستش مانده بود و ظاهرا می خواست ثابت کند که برادر بزرگ تر است.
پازنی که سرِ گله ام بود و غرور عجیبی داشت، نگاه مظلومانه ای به من و زار حیدر کرد که جگرم سوخت! آیا این شکنجه نیست؟!
این یکی برادر هم رفت و بعد از چند دقیقه هنوز پازن بی چاره نفسی چاق نکرده بود که در زدند. رفتم دیدم خدایا خودت رحم کن! پدر خانواده یعنی کاکااحمد بزرگ خاندان طایفه آمده است.
یعد از سلام و علیک گفت:«
کو این پازنی که بچه ها اصرار داشتن من هم ببینمش.» گفتم:« انشاالله که دیگه شما آخریش باشی .»
رفتیم به سمت آغل که متوجه شدم میش و بزها هم زمان شروع کردند به سر و صدا. گویی در دفاع از پازن بی چاره شعارهایی می دادند که البته متوجه نمی شدم. همزمان با باز کردن درِ آغل دیدم پازن پرید روی دیوار آغل که ارتفاع زیادی نداشت، از دیوار هم پرید پشت دیوار.رفتم روی دیوار دیدم با سرعتی عجیب به سمت کوه می رود و هر از گاهی پشت سرش را نگاهی می اندازد. ظاهرا قصد خودکشی داشت و تا این لحظه هم از سرنوشت شومش اطلاعی در دست نیست.
#خالوراشد
@rashedansari
از روی زمین بلندش کرد که حدس بزند
تقریبا چند کیلو گوشت دارد و محکم تر از بقیه زدش زمین.
مقداری از موی حیوان زبان بسته لای انگشتان دستش مانده بود و ظاهرا می خواست ثابت کند که برادر بزرگ تر است.
پازنی که سرِ گله ام بود و غرور عجیبی داشت، نگاه مظلومانه ای به من و زار حیدر کرد که جگرم سوخت! آیا این شکنجه نیست؟!
این یکی برادر هم رفت و بعد از چند دقیقه هنوز پازن بی چاره نفسی چاق نکرده بود که در زدند. رفتم دیدم خدایا خودت رحم کن! پدر خانواده یعنی کاکااحمد بزرگ خاندان طایفه آمده است.
یعد از سلام و علیک گفت:«
کو این پازنی که بچه ها اصرار داشتن من هم ببینمش.» گفتم:« انشاالله که دیگه شما آخریش باشی .»
رفتیم به سمت آغل که متوجه شدم میش و بزها هم زمان شروع کردند به سر و صدا. گویی در دفاع از پازن بی چاره شعارهایی می دادند که البته متوجه نمی شدم. همزمان با باز کردن درِ آغل دیدم پازن پرید روی دیوار آغل که ارتفاع زیادی نداشت، از دیوار هم پرید پشت دیوار.رفتم روی دیوار دیدم با سرعتی عجیب به سمت کوه می رود و هر از گاهی پشت سرش را نگاهی می اندازد. ظاهرا قصد خودکشی داشت و تا این لحظه هم از سرنوشت شومش اطلاعی در دست نیست.
#خالوراشد
@rashedansari