عشق پیامکی!
سروده: راشدانصاری
(۱)
با خنده ی خود به غصه پاتک بزنیم
از زور ِ خوشی به تار و تنبک بزنیم
در نیمه ی شب که دیدنت ممکن نیست
خوب است به هم فقط پیامک بزنیم!
(۲)
با خنده ی خود به غصه پاتک نزنید
این قدر نمک به زخم دلقک نزنید
چون دیدن ِ تو مشکل شرعی دارد
بانو به خدا به من پیامک نزنید!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری
(۱)
با خنده ی خود به غصه پاتک بزنیم
از زور ِ خوشی به تار و تنبک بزنیم
در نیمه ی شب که دیدنت ممکن نیست
خوب است به هم فقط پیامک بزنیم!
(۲)
با خنده ی خود به غصه پاتک نزنید
این قدر نمک به زخم دلقک نزنید
چون دیدن ِ تو مشکل شرعی دارد
بانو به خدا به من پیامک نزنید!
#خالوراشد
@rashedansari
شبی طولانیییی!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
یک شب که عیال مادرش اینجا بود
در خانه ی ما ولوله ای بر پا بود
هرشب که به خانه ی من آمد ایشان
آن شب دو برابرِ شب یلدا بود!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
یک شب که عیال مادرش اینجا بود
در خانه ی ما ولوله ای بر پا بود
هرشب که به خانه ی من آمد ایشان
آن شب دو برابرِ شب یلدا بود!
#خالوراشد
@rashedansari
خالوبندی!
شوخی با نشریات
نوشته ی: راشد انصاری ( خالو راشد)
Khaloo.rashed@gmail.com
دریای اندیشه: « برای مقابله با بحران، آموزش ضروری است.»
خالو راشد: حرف حساب جواب ندارد! اما جهت اطلاع شما ، ما برای هر بحرانی و هر بلایی چه طبیعی و چه غیر طبیعی سال هاست که آموزش های لازم را دیده ایم. به عنوان مثال : ما آموزش دیده ایم که چگونه در برابر گرانی و مشکلات اقتصادی مثل کوه مقاوم باشیم. مثلاً هر گاه قیمت اجناس بالا می رود، از قبل آمادگی گرسنه ماندن و در پاره ای مواقع فوت شدن را داریم!
و یا هر وقت طوفان و سیل می آید، ما همواره برای غرق شدن و خانه خراب شدن آمادگی داریم! چرا که آموزش های ضروری را دیده ایم.
ما آموزش دیده ایم که در هنگام وقوع زلزله چگونه زیر آوار بمانیم و ...
ما آموزش ضروری دیده ایم که چگونه در مدارس بسوزیم و بسازیم!
ما حتی آموزش دیده ایم که وقتی فرزندانمان می گویند گرسنه ایم چگونه سرشان را شیره بمالیم. مثلاً در پاسخ به فرزندمان می گوییم گرسنه ماندن برای بدن انسان خیلی مفید است!
ما آموزش دیده ایم که اگر همسرمان گفت فلان مانتو شلوار را می خواهم، چه طوری خودمان را به کوچه علی چپ بزنیم و بی خیالش شویم!
خلاصه سرتان را به درد نیاوریم، ما از این یا از آن! آموزش های ضروری زیاد دیده ایم !
دریای اندیشه: « کانونی به عنوان تربیت مدیران، نیاز قطعی کشور.»
خالو راشد: ای آقا! یا ای خانم ! فایده ای ندارد. کسی که در دوران کودکی و نوجوانی درست تربیت نشد، امکان ندارد در جوانی و میان سالی و حتی کهنسالی آدم بشود!
دریا: « دستور فرماندار برای پاکسازی قلیان ها از ساحل بندرعباس.»
خالو راشد: والده ی ما از روزی که این خبر را شنیده، خیلی محتاط شده است.
یواشکی قلیانش را چاق می کند، می رود زیر زمین و با ترس و لرز می کشد!
می گویم، مادر جان قرار است ساحل را از لوس وجود قلیان پاک کنند، شما چرا در خانه ی خودت می ترسی ؟!
می گوید: "از کجا معلوم که بعد از مدتی وارد خانه ها نشوند و قلیان ها را جمع آوری نکنند! آن وقت چه خاکی به سرم بریزم. درست مثل ماهواره که اول از روی دریا و داخل مغازه ها و انبار ها شروع به جمع آوری کردند، بعد کم کم وارد منازل مردم شدند و ..."
می گویم، مادرجان ! قلیان از هر نظر با ماهواره فرق می کند.
می گوید: " کجاش فرق می کنه ننه! قلیان دیش نداره که داره. نگاه کن به سرقلیان !
آنتن نداره که داره! مثل ماهواره که بیشتر برنامه هاش آبکیه، آب نداره که داره! دود از کله آدم بلند نمی کنه، که می کنه! آدم رو معتاد خودش نمی کنه که می کنه، جوان تر ها رو از راه به در نمی کنه که می کنه..."
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
شوخی با نشریات
نوشته ی: راشد انصاری ( خالو راشد)
Khaloo.rashed@gmail.com
دریای اندیشه: « برای مقابله با بحران، آموزش ضروری است.»
خالو راشد: حرف حساب جواب ندارد! اما جهت اطلاع شما ، ما برای هر بحرانی و هر بلایی چه طبیعی و چه غیر طبیعی سال هاست که آموزش های لازم را دیده ایم. به عنوان مثال : ما آموزش دیده ایم که چگونه در برابر گرانی و مشکلات اقتصادی مثل کوه مقاوم باشیم. مثلاً هر گاه قیمت اجناس بالا می رود، از قبل آمادگی گرسنه ماندن و در پاره ای مواقع فوت شدن را داریم!
و یا هر وقت طوفان و سیل می آید، ما همواره برای غرق شدن و خانه خراب شدن آمادگی داریم! چرا که آموزش های ضروری را دیده ایم.
ما آموزش دیده ایم که در هنگام وقوع زلزله چگونه زیر آوار بمانیم و ...
ما آموزش ضروری دیده ایم که چگونه در مدارس بسوزیم و بسازیم!
ما حتی آموزش دیده ایم که وقتی فرزندانمان می گویند گرسنه ایم چگونه سرشان را شیره بمالیم. مثلاً در پاسخ به فرزندمان می گوییم گرسنه ماندن برای بدن انسان خیلی مفید است!
ما آموزش دیده ایم که اگر همسرمان گفت فلان مانتو شلوار را می خواهم، چه طوری خودمان را به کوچه علی چپ بزنیم و بی خیالش شویم!
خلاصه سرتان را به درد نیاوریم، ما از این یا از آن! آموزش های ضروری زیاد دیده ایم !
دریای اندیشه: « کانونی به عنوان تربیت مدیران، نیاز قطعی کشور.»
خالو راشد: ای آقا! یا ای خانم ! فایده ای ندارد. کسی که در دوران کودکی و نوجوانی درست تربیت نشد، امکان ندارد در جوانی و میان سالی و حتی کهنسالی آدم بشود!
دریا: « دستور فرماندار برای پاکسازی قلیان ها از ساحل بندرعباس.»
خالو راشد: والده ی ما از روزی که این خبر را شنیده، خیلی محتاط شده است.
یواشکی قلیانش را چاق می کند، می رود زیر زمین و با ترس و لرز می کشد!
می گویم، مادر جان قرار است ساحل را از لوس وجود قلیان پاک کنند، شما چرا در خانه ی خودت می ترسی ؟!
می گوید: "از کجا معلوم که بعد از مدتی وارد خانه ها نشوند و قلیان ها را جمع آوری نکنند! آن وقت چه خاکی به سرم بریزم. درست مثل ماهواره که اول از روی دریا و داخل مغازه ها و انبار ها شروع به جمع آوری کردند، بعد کم کم وارد منازل مردم شدند و ..."
می گویم، مادرجان ! قلیان از هر نظر با ماهواره فرق می کند.
می گوید: " کجاش فرق می کنه ننه! قلیان دیش نداره که داره. نگاه کن به سرقلیان !
آنتن نداره که داره! مثل ماهواره که بیشتر برنامه هاش آبکیه، آب نداره که داره! دود از کله آدم بلند نمی کنه، که می کنه! آدم رو معتاد خودش نمی کنه که می کنه، جوان تر ها رو از راه به در نمی کنه که می کنه..."
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
بی پول!
سروده:راشدانصاری
منو بی پول و بی نون آفریدن
بدونِ گنج قارون آفریدن...
یه جوری زندگی سرده که انگار
شب چله ی زمستون آفریدن!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
سروده:راشدانصاری
منو بی پول و بی نون آفریدن
بدونِ گنج قارون آفریدن...
یه جوری زندگی سرده که انگار
شب چله ی زمستون آفریدن!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
وقتی مو لای درزش می رود!
نوشته ی: راشد انصاری(خالوراشد)
من از آن دسته آدم هایی هستم که تمام کارهایم دقیق و سنجیده است. چنان با حساب و کتاب کار می کنم که مو لای درزش نمی رود.
مثلا می دانم کارت هدیه ام دویست هزارتومانی است اما هنگامی که مبلغ یادشده را برداشت کردم باز هم کارت می کشم و موجودی را می گیرم که مبادا مبلغی تَه آن مانده باشد! پیش خودم می گویم در این دور و زمانه هیچ چیزی بعید نیست.آن قدر موجودی کارت می گیرم که کارت خوان یا عابربانک بی چاره به زبان می آید و با زبان بی زبانی می گوید به خدا کارتت دیگر یک ریال هم ندارد....
و یا به فرض مثال بارها اتفاق افتاده است که در ِ ماشینم را قفل کرده ام ولی چند بار با دزدگیر امتحان می کنم ببینم صد در صد قفل کرده ام یا نه. اما همین که چند بار درها را باز و بسته کردم باز پیش خودم فکر می کنم در این باز و بسته کردن های پی در پی از کجا معلوم در باز نمانده است! به همین دلیل مجددا امتحان می کنم ....
باز چند قدمی که از ماشین فاصله گرفتم مثل دیوانه ها یک مرتبه با شتاب بر می گردم که مبادا یادم رفته باشد درها را قفل کرده باشم، پس یک بار دیگر سوئیچ را در قفل سمت راننده فرو می کنم و با سوئیچ امتحان می کنم! چرا که فکر می کنم شاید دزدگیرش خراب باشد! اما مجددا می گویم این چه کاری است ماشین وقتی دزدگیر دارد چرا از دزدگیرش استفاده نکنم و باز می روم سراغ همان دزدگیر کذایی ولی درنهایت مشخص می شود هر چهار در ِ ماشینم را باز گذاشته ام.
و یا این که بارها و بارها اتفاق افتاده است پنکه ی سقفی داخل هال را خاموش می کنم و همین که مقداری دور تندش کم شد ، می گویم ای دل غافل نکند تازه روشن کرده ام که پرهای پنکه شروع به چرخیدن کرده اند! بلافاصله می روم سر وقت خاموش و روشن کردن دکمه ی پنکه....و تا ساعت ها این کار را تکرار می کنم.
برخی از دوستانم به عنوان نصیحت می گویند این کارها را نکن که خودش نوعی بیماری است. می گویم کدام کارها؟! می گویند همین که مثلا چند بار در ِ ماشینت را باز و بسته می کنی که ببینی واقعا قفل است و...
بی درنگ می گویم خوب شد که گفتید، مجددا می روم سراغ ماشینم و درها را چک می کنم!
بعضی وقت ها هم بدشانسی می آورم و برخی کارهایم باعث آبرو ریزی می شود. مثلا عازم جلسه یا مراسمی هستم ، از دم در ِ خانه خود به خود دستم می رود سمت بینی ام. می دانم که مشکلی نیست چون پنج دقیقه ی قبل صورتم را دقیق داخل آینه وارسی کرده ام ولی باز هم بی اختیار انگشتم را به سمت سوراخ بینی ام می برم تا مطمئن شوم تمیز است. انگشتانم داخل و بیرون بینی مشغول جستجو هستند تا زمانی که وارد سالن جلسه می شوم!
داخل سالن متوجه می شوم شخصی چپ چپ نگاهم می کند. مشکوک می شوم. می روم به سمت سرویس بهداشتی که در آینه ی آن جا می بینم متاسفانه نوک بینی ام ماده ی چسبناکی شبیه چسب اَتو چسبیده است!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
نوشته ی: راشد انصاری(خالوراشد)
من از آن دسته آدم هایی هستم که تمام کارهایم دقیق و سنجیده است. چنان با حساب و کتاب کار می کنم که مو لای درزش نمی رود.
مثلا می دانم کارت هدیه ام دویست هزارتومانی است اما هنگامی که مبلغ یادشده را برداشت کردم باز هم کارت می کشم و موجودی را می گیرم که مبادا مبلغی تَه آن مانده باشد! پیش خودم می گویم در این دور و زمانه هیچ چیزی بعید نیست.آن قدر موجودی کارت می گیرم که کارت خوان یا عابربانک بی چاره به زبان می آید و با زبان بی زبانی می گوید به خدا کارتت دیگر یک ریال هم ندارد....
و یا به فرض مثال بارها اتفاق افتاده است که در ِ ماشینم را قفل کرده ام ولی چند بار با دزدگیر امتحان می کنم ببینم صد در صد قفل کرده ام یا نه. اما همین که چند بار درها را باز و بسته کردم باز پیش خودم فکر می کنم در این باز و بسته کردن های پی در پی از کجا معلوم در باز نمانده است! به همین دلیل مجددا امتحان می کنم ....
باز چند قدمی که از ماشین فاصله گرفتم مثل دیوانه ها یک مرتبه با شتاب بر می گردم که مبادا یادم رفته باشد درها را قفل کرده باشم، پس یک بار دیگر سوئیچ را در قفل سمت راننده فرو می کنم و با سوئیچ امتحان می کنم! چرا که فکر می کنم شاید دزدگیرش خراب باشد! اما مجددا می گویم این چه کاری است ماشین وقتی دزدگیر دارد چرا از دزدگیرش استفاده نکنم و باز می روم سراغ همان دزدگیر کذایی ولی درنهایت مشخص می شود هر چهار در ِ ماشینم را باز گذاشته ام.
و یا این که بارها و بارها اتفاق افتاده است پنکه ی سقفی داخل هال را خاموش می کنم و همین که مقداری دور تندش کم شد ، می گویم ای دل غافل نکند تازه روشن کرده ام که پرهای پنکه شروع به چرخیدن کرده اند! بلافاصله می روم سر وقت خاموش و روشن کردن دکمه ی پنکه....و تا ساعت ها این کار را تکرار می کنم.
برخی از دوستانم به عنوان نصیحت می گویند این کارها را نکن که خودش نوعی بیماری است. می گویم کدام کارها؟! می گویند همین که مثلا چند بار در ِ ماشینت را باز و بسته می کنی که ببینی واقعا قفل است و...
بی درنگ می گویم خوب شد که گفتید، مجددا می روم سراغ ماشینم و درها را چک می کنم!
بعضی وقت ها هم بدشانسی می آورم و برخی کارهایم باعث آبرو ریزی می شود. مثلا عازم جلسه یا مراسمی هستم ، از دم در ِ خانه خود به خود دستم می رود سمت بینی ام. می دانم که مشکلی نیست چون پنج دقیقه ی قبل صورتم را دقیق داخل آینه وارسی کرده ام ولی باز هم بی اختیار انگشتم را به سمت سوراخ بینی ام می برم تا مطمئن شوم تمیز است. انگشتانم داخل و بیرون بینی مشغول جستجو هستند تا زمانی که وارد سالن جلسه می شوم!
داخل سالن متوجه می شوم شخصی چپ چپ نگاهم می کند. مشکوک می شوم. می روم به سمت سرویس بهداشتی که در آینه ی آن جا می بینم متاسفانه نوک بینی ام ماده ی چسبناکی شبیه چسب اَتو چسبیده است!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر ، روزنامه نگار و طنزپرداز👆
گاف !
سروده: راشدانصاری
جاده ها از بس که هموارند و صاف
هیچ ماشینی ندارد انحراف
انحرافی هم اگر پیدا شود
هست پشت پرده یا زیر لحاف !
هیچ عیبی نیست در سیمای کیش
گر جکی چان می دهد در فیلم گاف !
گاف دادن هم که عیب فارسی ست
در الفبای عرب گردیده کاف !
این طرف سوتی دهد آقای «ف»
آن طرف قاطی کند بانوی «قاف»
در خبرها گفت حزب اعتدال
خواب دیدم کرده با چپ ائتلاف
یا که از وضعیت آب و هوا
می رساند هی به عرض ما خلاف
آن چه مردم را به مسلخ می برد
اختلاف است اختلاف است اختلاف
با نخ و سوزن نمی گردد رفو
بین مسوولان اگر افتد شکاف
پشّه ها را باید از خود دور کرد
یا به زور پشّه کش یا پیف پاف
در زبان ِ شعر ِ خالو واجب است
پشت هم آوردن ِ چندین مضاف
پیش ِ شیخ ِ شهر دیدم یک مدیر
با زبان خویش می کرد اعتراف ،
حل شود دلپیچه ی بازار ِ ارز
هست تا در دست مسوولان شیاف!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
سروده: راشدانصاری
جاده ها از بس که هموارند و صاف
هیچ ماشینی ندارد انحراف
انحرافی هم اگر پیدا شود
هست پشت پرده یا زیر لحاف !
هیچ عیبی نیست در سیمای کیش
گر جکی چان می دهد در فیلم گاف !
گاف دادن هم که عیب فارسی ست
در الفبای عرب گردیده کاف !
این طرف سوتی دهد آقای «ف»
آن طرف قاطی کند بانوی «قاف»
در خبرها گفت حزب اعتدال
خواب دیدم کرده با چپ ائتلاف
یا که از وضعیت آب و هوا
می رساند هی به عرض ما خلاف
آن چه مردم را به مسلخ می برد
اختلاف است اختلاف است اختلاف
با نخ و سوزن نمی گردد رفو
بین مسوولان اگر افتد شکاف
پشّه ها را باید از خود دور کرد
یا به زور پشّه کش یا پیف پاف
در زبان ِ شعر ِ خالو واجب است
پشت هم آوردن ِ چندین مضاف
پیش ِ شیخ ِ شهر دیدم یک مدیر
با زبان خویش می کرد اعتراف ،
حل شود دلپیچه ی بازار ِ ارز
هست تا در دست مسوولان شیاف!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
برای خالوراشد:
تو را با تیغ الماس آفریدند
شبیه شیشه حساس آفریدند
برای آن که از سرما نمیری
تو را در بندرعباس آفریدند!
تو را با قدری ارفاق آفریدند
کمی فربه، کمی چاق آفریدند
برای مصرف انبوه ِ ورنی
تو را براق براق آفریدند!
تو را با حکم سقراط آفریدند
برای نفی و اثبات آفریدند
که تا تاریک و روشن را ببینی
تو را از مشکی مات آفریدند!
سروده:استادمحمدسلمانی ، جناب حسین نعمتی و حضرت همایون حسینیان!
**
برای دوست شاعری از اهالی کرج...!!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
تو را زیبا و همچین آفریدند
میان خیلِ ماشین آفریدند
برای آن که بی مصرف نباشی
به نزدیکیِ قزوین آفریدند!!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
تو را با تیغ الماس آفریدند
شبیه شیشه حساس آفریدند
برای آن که از سرما نمیری
تو را در بندرعباس آفریدند!
تو را با قدری ارفاق آفریدند
کمی فربه، کمی چاق آفریدند
برای مصرف انبوه ِ ورنی
تو را براق براق آفریدند!
تو را با حکم سقراط آفریدند
برای نفی و اثبات آفریدند
که تا تاریک و روشن را ببینی
تو را از مشکی مات آفریدند!
سروده:استادمحمدسلمانی ، جناب حسین نعمتی و حضرت همایون حسینیان!
**
برای دوست شاعری از اهالی کرج...!!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
تو را زیبا و همچین آفریدند
میان خیلِ ماشین آفریدند
برای آن که بی مصرف نباشی
به نزدیکیِ قزوین آفریدند!!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
Forwarded from ناخواناخوانی
حادثه ای هولناک در نیمه شبی تلخ!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نیمه های شب بود و معمولا در نیمه شب ها هم بنده هیچ کاری نمی کنم، نه دست به سیاه می زنم و نه سفید! جز خوابیدن که شما نمی دانید چه کیفی دارد... یعنی فکر می کنم بیشتر مردهای تنبل در کل معتقدند شب ها فقط خواب می چسبد و دیگر هیچ!
بگذریم ، جای این بحث ها این جا نیست.
خواب بودم که با جیغ و یا همان شکسته شدن دیوار صوتی توسط عیال از داخل هال، بیدار شدم. وحشت زده سرِ جایم نشستم و چند بار همسرم را صدا زدم ولی جوابی نشنیدم. فکر کردم قاتل ضربه ی نهایی را وارد کرده و کار تمام است.
حسابی ترسیده بودم و جرات بیرون رفتن از اتاق را نداشتم. یواشکی خود را به درِ اتاق رساندم و از داخل قفل کردم. سکوتی مرگبار فضای اتاق خواب را پر کرده بود.
در این گونه مواقع امید همه ی ما بعد از خدا، برادران نیروی انتظامی است. با تلفن همراهم شماره ۱۱۰ را گرفتم و خوشبختانه با اولین زنگ، گوشی برداشتند. مراقب بودم که یواش صحبت کنم تا سارق یا قاتل احتمالی، متوجه تماسم با نیروی انتظامی نشود.شرح ماوقع را گفتم و درپایان نشانی منزل را دادم.
پس از گذشت دقایقی رسیدند.تعجب کردم .
یکی از مامورها تماس گرفت روی گوشی ام و گفت:« در رو باز کن که ما پشت دریم، در ضمن خونه را محاصره کردیم.» گفتم:« عمرا اگه من جرات کنم بیام! از روی دیوار تشریف بیارین منزل خودتونه.»
آمدند داخل حیاط و درِ هال را مثل آب خوردن باز کردند. مطمئن که شدم برادران نیروی انتظامی هستند ، درِ اتاق را باز کردم و بلافاصله گفتم:« کارت شناسایی و حکم ورود به منزل لطفا...» ستوان دومی که ظاهرا فرمانده گروه ضربت بود، گفت:« پدر جان، خودت الان تماس گرفتی ۱۱۰...» خیلی زود به اشتباه خودم پی بردم و به محضی که کلید برق را زدم، متاسفانه با جسد بی جان همسرم رو به رو شدم. یکی از مامورها که کنار جسد (دور از جون!) نشسته بود، گفت:« زنده است...» دیدم خوشبختانه نفس می کشد، ظاهرا غش کرده بود.سابقه ی غش کردن داشت اما نه به این شدت و حدت.
ماموران انتظامی تمام اتاق ها و داخل حیاط ،حمام ، توالت و...به جستجو پرداختند، ولی اثری از سارق یا سارقان نامرد نبود!
بعد از این که خیالم بابت چاقو نخوردن همسرم راحت شد، پریدم از داخل یخچال در آشپزخانه لیوانی آب خنک آوردم و محکم پاشیدم توی صورتش. به هوش آمد و گفت:« کجاست؟ چی شد؟.» گفتم:« نترس عزیزم، برادران پرتلاش نیروی انتظامی اومدن دستگیرش می کنن.»
حرکاتش شبیه دیوانه ها بود، ترسیدم گفتم نکند مشکل ناموسی باشد. مجددا یک لیوان آب آوردم ، یک قلپ خورد و گفت:« کجا رفت؟ سیاه زشت اکبیری؟!» کمی غیرتی شدم و گفتم:« خدا لعنت شون کنه بی ناموس های...»
افسری که صورتجلسه می نوشت، گفت:« خواهرم، از اول تعریف کن ببینم چی شد؟ دزد بود؟...» در این هنگام مثل این که تازه متوجه حضور مامورها شده باشد، نشست و به دیوار تکیه زد. گفت:« خیر سرم می خواستم برم آشپزخونه آب بخورم که یهو...» باز از هوش رفت.در دل گفتم خدایا چه اتفاق هولناکی می تواند رخ داده باشد که همسرم از شرح دادن ماجرا هم عاجز است.
پس از مدتی کوتاه به هوش آمد ، گفتم:« عزیزم، اون بی ناموس لعنتی چی کار کرد؟ چی می خواست؟.» با لکنت زبان گفت:« بی ناموس چیه، دزد چیه...» افسر پرونده، کنجکاو شد و گفت:« پس چی بود خواهرم؟ کی بود...؟...» گفت:« سوسک بود، به این درشتی جناب سروان!» و با انگشت دست اندازه اش را به همه نشان داد!
مامورها با شنیدن نام سوسک، هنگ کردند. من هم که از خجالت دهنم باز بود و حرفی برای گفتن نداشتم.
جناب سروان آمد و درِ گوشی به من گفت، چی گفت؟ خودش به من گفت... ( ببخشید قاطی کردم!) گفت:« خدا بِهت صبر بده آقا...» و با عصبانیت تمام از منزل خارج شدند.
+++
توضیح از نگارنده: [ این روزها هر مطلبی را که می نویسیم و یا هر سخنی که برلب می آوریم، به سیاست ربطش می دهند و می گویند سیاسی است و منظورتان فلان جناح یا فلان شخصیت بوده است. می گویند ، دست از سیاسی نوشتن بردار که آخر و عاقبتی ندارد برادر. مانده ایم چه کار کنیم؟ به قول شاعر:« گر نوشتی ز کفش و دمپایی/ باز بر می خورد به یک جایی/ شب، نویسی ز آدمی مُرده/ صبح ، بینی به «زنده» بر خورده...»
به همین جهت پیش خودم فکر کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که درباره ی سوسک بنویسم. گفتم بالاخره هر چه باشد سوسک دیگر نه عضو جناح خاصی است و نه سیاستمدار که بلافاصله از دست مان شاکی شود.
خانواده ی بنده هم که خدا خیرشان دهد، از داعش نمی ترسند، از دیدن جن وحشت نمی کنند و حتی کوچکترین عضو خانواده از دیدن فیلم هایی با ژانر ترسناک ترسی ندارد، ولی به قول معروف از دیدن سوسک در جا سوسک می شوند!
گفتم خب،چه سوژه ای از این بهتر و بی دردسرتر.
این را هم بگویم که ترس به معنای واقعی را عرض می کنم، نه این که مثلا از دیدن جمال نازیبای سوسک به ویژه پس از به هلاکت رسیدن و چسبیدن به
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نیمه های شب بود و معمولا در نیمه شب ها هم بنده هیچ کاری نمی کنم، نه دست به سیاه می زنم و نه سفید! جز خوابیدن که شما نمی دانید چه کیفی دارد... یعنی فکر می کنم بیشتر مردهای تنبل در کل معتقدند شب ها فقط خواب می چسبد و دیگر هیچ!
بگذریم ، جای این بحث ها این جا نیست.
خواب بودم که با جیغ و یا همان شکسته شدن دیوار صوتی توسط عیال از داخل هال، بیدار شدم. وحشت زده سرِ جایم نشستم و چند بار همسرم را صدا زدم ولی جوابی نشنیدم. فکر کردم قاتل ضربه ی نهایی را وارد کرده و کار تمام است.
حسابی ترسیده بودم و جرات بیرون رفتن از اتاق را نداشتم. یواشکی خود را به درِ اتاق رساندم و از داخل قفل کردم. سکوتی مرگبار فضای اتاق خواب را پر کرده بود.
در این گونه مواقع امید همه ی ما بعد از خدا، برادران نیروی انتظامی است. با تلفن همراهم شماره ۱۱۰ را گرفتم و خوشبختانه با اولین زنگ، گوشی برداشتند. مراقب بودم که یواش صحبت کنم تا سارق یا قاتل احتمالی، متوجه تماسم با نیروی انتظامی نشود.شرح ماوقع را گفتم و درپایان نشانی منزل را دادم.
پس از گذشت دقایقی رسیدند.تعجب کردم .
یکی از مامورها تماس گرفت روی گوشی ام و گفت:« در رو باز کن که ما پشت دریم، در ضمن خونه را محاصره کردیم.» گفتم:« عمرا اگه من جرات کنم بیام! از روی دیوار تشریف بیارین منزل خودتونه.»
آمدند داخل حیاط و درِ هال را مثل آب خوردن باز کردند. مطمئن که شدم برادران نیروی انتظامی هستند ، درِ اتاق را باز کردم و بلافاصله گفتم:« کارت شناسایی و حکم ورود به منزل لطفا...» ستوان دومی که ظاهرا فرمانده گروه ضربت بود، گفت:« پدر جان، خودت الان تماس گرفتی ۱۱۰...» خیلی زود به اشتباه خودم پی بردم و به محضی که کلید برق را زدم، متاسفانه با جسد بی جان همسرم رو به رو شدم. یکی از مامورها که کنار جسد (دور از جون!) نشسته بود، گفت:« زنده است...» دیدم خوشبختانه نفس می کشد، ظاهرا غش کرده بود.سابقه ی غش کردن داشت اما نه به این شدت و حدت.
ماموران انتظامی تمام اتاق ها و داخل حیاط ،حمام ، توالت و...به جستجو پرداختند، ولی اثری از سارق یا سارقان نامرد نبود!
بعد از این که خیالم بابت چاقو نخوردن همسرم راحت شد، پریدم از داخل یخچال در آشپزخانه لیوانی آب خنک آوردم و محکم پاشیدم توی صورتش. به هوش آمد و گفت:« کجاست؟ چی شد؟.» گفتم:« نترس عزیزم، برادران پرتلاش نیروی انتظامی اومدن دستگیرش می کنن.»
حرکاتش شبیه دیوانه ها بود، ترسیدم گفتم نکند مشکل ناموسی باشد. مجددا یک لیوان آب آوردم ، یک قلپ خورد و گفت:« کجا رفت؟ سیاه زشت اکبیری؟!» کمی غیرتی شدم و گفتم:« خدا لعنت شون کنه بی ناموس های...»
افسری که صورتجلسه می نوشت، گفت:« خواهرم، از اول تعریف کن ببینم چی شد؟ دزد بود؟...» در این هنگام مثل این که تازه متوجه حضور مامورها شده باشد، نشست و به دیوار تکیه زد. گفت:« خیر سرم می خواستم برم آشپزخونه آب بخورم که یهو...» باز از هوش رفت.در دل گفتم خدایا چه اتفاق هولناکی می تواند رخ داده باشد که همسرم از شرح دادن ماجرا هم عاجز است.
پس از مدتی کوتاه به هوش آمد ، گفتم:« عزیزم، اون بی ناموس لعنتی چی کار کرد؟ چی می خواست؟.» با لکنت زبان گفت:« بی ناموس چیه، دزد چیه...» افسر پرونده، کنجکاو شد و گفت:« پس چی بود خواهرم؟ کی بود...؟...» گفت:« سوسک بود، به این درشتی جناب سروان!» و با انگشت دست اندازه اش را به همه نشان داد!
مامورها با شنیدن نام سوسک، هنگ کردند. من هم که از خجالت دهنم باز بود و حرفی برای گفتن نداشتم.
جناب سروان آمد و درِ گوشی به من گفت، چی گفت؟ خودش به من گفت... ( ببخشید قاطی کردم!) گفت:« خدا بِهت صبر بده آقا...» و با عصبانیت تمام از منزل خارج شدند.
+++
توضیح از نگارنده: [ این روزها هر مطلبی را که می نویسیم و یا هر سخنی که برلب می آوریم، به سیاست ربطش می دهند و می گویند سیاسی است و منظورتان فلان جناح یا فلان شخصیت بوده است. می گویند ، دست از سیاسی نوشتن بردار که آخر و عاقبتی ندارد برادر. مانده ایم چه کار کنیم؟ به قول شاعر:« گر نوشتی ز کفش و دمپایی/ باز بر می خورد به یک جایی/ شب، نویسی ز آدمی مُرده/ صبح ، بینی به «زنده» بر خورده...»
به همین جهت پیش خودم فکر کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که درباره ی سوسک بنویسم. گفتم بالاخره هر چه باشد سوسک دیگر نه عضو جناح خاصی است و نه سیاستمدار که بلافاصله از دست مان شاکی شود.
خانواده ی بنده هم که خدا خیرشان دهد، از داعش نمی ترسند، از دیدن جن وحشت نمی کنند و حتی کوچکترین عضو خانواده از دیدن فیلم هایی با ژانر ترسناک ترسی ندارد، ولی به قول معروف از دیدن سوسک در جا سوسک می شوند!
گفتم خب،چه سوژه ای از این بهتر و بی دردسرتر.
این را هم بگویم که ترس به معنای واقعی را عرض می کنم، نه این که مثلا از دیدن جمال نازیبای سوسک به ویژه پس از به هلاکت رسیدن و چسبیدن به
ته دمپایی ! چندش شان شود؛خیر...بلکه با دیدن سوسک ، گویی گودزیلا را دیده اند. همسرم که گاها با دیدن سوسک چنان جیغی می کشد که سوسک در جا خشکش می زند و در دم جان به جان آفرین تسلیم می کند!
اساسا در هنگام تشریف فرمایی سوسک به منزل ماست که اعضای خانواده متوجه حضور بنده در کانون گرم خانواده می شوند. تنها در چنین مواقعی است که فکر می کنند من بزرگ خانواده هستم و به یاد حقیر می افتند. موقع دیدن سوسک است که دست به دامان من می شوند و فکر می کنند من پهلوانی شجاع هستم و فرشته نجات آن ها.]
پانوشت:
بازنویسی یکی از نثرهای قدیمی خودم!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆
اساسا در هنگام تشریف فرمایی سوسک به منزل ماست که اعضای خانواده متوجه حضور بنده در کانون گرم خانواده می شوند. تنها در چنین مواقعی است که فکر می کنند من بزرگ خانواده هستم و به یاد حقیر می افتند. موقع دیدن سوسک است که دست به دامان من می شوند و فکر می کنند من پهلوانی شجاع هستم و فرشته نجات آن ها.]
پانوشت:
بازنویسی یکی از نثرهای قدیمی خودم!
#خالوراشد
@rashedansari
نشانی کانال راشدانصاری شاعر و طنزپرداز👆