manoto
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
مرا ناجور و مبهم آفریدند
تو را زیبای عالم آفریدند
تو را شیرین تر از آلوبخارا
مرا مانند شلغم آفریدند!
یکی را در شب سرد سنندج
یکی را حومه ی جم آفریدند...
تو را با شهدِ گل مخلوط کردند
مرا با کوفت همدم آفریدند!
اگر آباده را آباد کردند
مرا ویران تر از بم آفریدند
تو را ایام تعطیلات نوروز
مرا ماهِ محرم آفریدند!
به نام حیدر و عباس و اکبر
هزاران ابن ملجم آفریدند...
مرا تند و سریع و فی البداهه
تو را در خانه، نم نم آفریدند!
برای آن که در یادت بمانم
تو را گوشی، مرا «رَم» آفریدند
تو را با کُنده ی افلاک در دست
مرا در زیر یک خم آفریدند!
سوا کردند بعضی را ز بعضی
و جمعی نیز درهم آفریدند
تو را مثل توافق خوب و پربار
مرا حق مسلم آفریدند
تو را میرزا ابول اَعلای دارا
مرا میرزا قَشَم شَم آفریدند!
میانِ ما تفاوت سالِ نوری ست
یکی زیر و یکی بم آفریدند
خلاصه، مثل من دیلاق و نافرم
نمی دانم چرا کم آفریدند!!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
مرا ناجور و مبهم آفریدند
تو را زیبای عالم آفریدند
تو را شیرین تر از آلوبخارا
مرا مانند شلغم آفریدند!
یکی را در شب سرد سنندج
یکی را حومه ی جم آفریدند...
تو را با شهدِ گل مخلوط کردند
مرا با کوفت همدم آفریدند!
اگر آباده را آباد کردند
مرا ویران تر از بم آفریدند
تو را ایام تعطیلات نوروز
مرا ماهِ محرم آفریدند!
به نام حیدر و عباس و اکبر
هزاران ابن ملجم آفریدند...
مرا تند و سریع و فی البداهه
تو را در خانه، نم نم آفریدند!
برای آن که در یادت بمانم
تو را گوشی، مرا «رَم» آفریدند
تو را با کُنده ی افلاک در دست
مرا در زیر یک خم آفریدند!
سوا کردند بعضی را ز بعضی
و جمعی نیز درهم آفریدند
تو را مثل توافق خوب و پربار
مرا حق مسلم آفریدند
تو را میرزا ابول اَعلای دارا
مرا میرزا قَشَم شَم آفریدند!
میانِ ما تفاوت سالِ نوری ست
یکی زیر و یکی بم آفریدند
خلاصه، مثل من دیلاق و نافرم
نمی دانم چرا کم آفریدند!!
#خالوراشد
@rashedansari
برای خالو:
مرا صبح بهاری وعده دادند!!
به جای یار،«یارو»آفریدند
یکی را شاعر دربار و من را
دقیقا شکل خالو آفریدند
عبداالله خوش رفتار_ رودان
مرا صبح بهاری وعده دادند!!
به جای یار،«یارو»آفریدند
یکی را شاعر دربار و من را
دقیقا شکل خالو آفریدند
عبداالله خوش رفتار_ رودان
ضرب المثل +تفسیر
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
که از سال ها پیش تا به امروز در روزنامه ندای هرمزگان می نوشتم و می نویسم:
« سگ زرد، برادر شغال است».
_ سگ زرد که « ترامپ» است! به موهای زرد و طلایی اش نگاه کنید. شغال هم که « ملک سلمان» است. به شکل راه رفتنش، حرکاتش و به کارهایش دقت کنید، درست شبیه شغال است! از آن شغال های پیر و بیمار و مردنی و ترسو....
«پشت گوش انداختن»
_یعنی اهمیت ندادن به مشکلات ارباب رجوع در ادارات!
«از اون جا مونده و از این جا رونده»
_به کسانی گفته می شود که نه جناح راستی ها قبولش دارند و نه چپی ها تحویلش می گیرند! حالا خودتان حدس بزنید...
« آبی که در یک جا مونده می گَنده»
_منظور ضرورت تعویض برخی از مدیران دستگاه های اجرایی و غیره استان است! به ویژه و غیره...
« دربیابان کفش کهنه نعمت است»
_یعنی همین که در تابستان امسال و تا این لحظه فقط سه الی چهار بار قطعی برق داشته ایم، خودش نعمتی است که باید قدردان مسوولان بسیار محترم باشیم!
« دیگ به دیگ می گه روت سیاه»
_ برای کسانی گفته اند که چون خودشان در انتخابات شکست خورده اند، به رقبای پیروزشان تهمت تقلب و...می زنند!
« آدم خوش معامله، شریک مال مردم است»
_ منظور دولت نهم و دهم است که همگی همه جوره شریک مال مردم بودند!
« آواز دهل شنیدن از دور خوش است».
_ برخلاف آن چیزی که رایج است، این ضرب المثل را برای خواننده ها و مداح هایی گفته اند که صدای خوبی ندارند! و جالب است که این عزیزان بیشتر از آن عزیزان( خواننده ها و مداح هایی که صدای خوبی دارند) ، صدای بلندگو هایشان را زیاد می کنند. به گونه ای که انگاری سیستم های صوتی شان را گذاشته اند داخل کله ی شنونده!( فقط روی اعصاب راه می روند). یکی نیست بگوید بابا! هر چه از مردم فاصله بگیرید و دورتر باشید، صدایتان خوش تر است...
«هر که بامش بیش ، برفش بیشتر »
- یعنی کسی که از یک زن بیشتر داشته باشد، قطعا مادرزن بیشتری هم خواهد داشت!
«پیاز هم خودش را داخل میوه ها کرده»
- منظور هنرمندنماهایی است - شبیه تماشاگرنما - که در انجمن های ادبی ظاهر می شوند و خود را بین هنرمندان واقعی جا می زنند! در حالی که از هنر، فقط موی دم اسبی، ادا و اطوار ، سیگار یا پیپی بر لب و...به ارث برده اند.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
که از سال ها پیش تا به امروز در روزنامه ندای هرمزگان می نوشتم و می نویسم:
« سگ زرد، برادر شغال است».
_ سگ زرد که « ترامپ» است! به موهای زرد و طلایی اش نگاه کنید. شغال هم که « ملک سلمان» است. به شکل راه رفتنش، حرکاتش و به کارهایش دقت کنید، درست شبیه شغال است! از آن شغال های پیر و بیمار و مردنی و ترسو....
«پشت گوش انداختن»
_یعنی اهمیت ندادن به مشکلات ارباب رجوع در ادارات!
«از اون جا مونده و از این جا رونده»
_به کسانی گفته می شود که نه جناح راستی ها قبولش دارند و نه چپی ها تحویلش می گیرند! حالا خودتان حدس بزنید...
« آبی که در یک جا مونده می گَنده»
_منظور ضرورت تعویض برخی از مدیران دستگاه های اجرایی و غیره استان است! به ویژه و غیره...
« دربیابان کفش کهنه نعمت است»
_یعنی همین که در تابستان امسال و تا این لحظه فقط سه الی چهار بار قطعی برق داشته ایم، خودش نعمتی است که باید قدردان مسوولان بسیار محترم باشیم!
« دیگ به دیگ می گه روت سیاه»
_ برای کسانی گفته اند که چون خودشان در انتخابات شکست خورده اند، به رقبای پیروزشان تهمت تقلب و...می زنند!
« آدم خوش معامله، شریک مال مردم است»
_ منظور دولت نهم و دهم است که همگی همه جوره شریک مال مردم بودند!
« آواز دهل شنیدن از دور خوش است».
_ برخلاف آن چیزی که رایج است، این ضرب المثل را برای خواننده ها و مداح هایی گفته اند که صدای خوبی ندارند! و جالب است که این عزیزان بیشتر از آن عزیزان( خواننده ها و مداح هایی که صدای خوبی دارند) ، صدای بلندگو هایشان را زیاد می کنند. به گونه ای که انگاری سیستم های صوتی شان را گذاشته اند داخل کله ی شنونده!( فقط روی اعصاب راه می روند). یکی نیست بگوید بابا! هر چه از مردم فاصله بگیرید و دورتر باشید، صدایتان خوش تر است...
«هر که بامش بیش ، برفش بیشتر »
- یعنی کسی که از یک زن بیشتر داشته باشد، قطعا مادرزن بیشتری هم خواهد داشت!
«پیاز هم خودش را داخل میوه ها کرده»
- منظور هنرمندنماهایی است - شبیه تماشاگرنما - که در انجمن های ادبی ظاهر می شوند و خود را بین هنرمندان واقعی جا می زنند! در حالی که از هنر، فقط موی دم اسبی، ادا و اطوار ، سیگار یا پیپی بر لب و...به ارث برده اند.
#خالوراشد
@rashedansari
طنزهای انثاری!
نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)
مکاتب جدید!
از فاصله ای دور تابلویی را دیدم که روی آن نوشته بود« لاریسم». اول فکر کردم شاید «سکولاریسم» بوده، به مرور زمان «سکو» اش پاک شده اما نزدیک تر که شدم گفتم شاید از مکاتب جدیدالتاسیس باشد. چیزی در مایه های «دلاریسم» ، « چاخانیسم» و صدها «ایسم» دیگر....
نزدیک تر که شدم دیدم تبلیغ یک نوع سیم ظرفشویی است که در شهر «لار» تولید می شود با عنوان «لارسیم»!
++++++++
کوچه ی...
در سطح شهر قدم می زدم که کوچه ای به نام «نام آوران» نظرم را جلب کرد. در دلم گفتم چه اسم خوبی.
وارد کوچه که شدم متوجه شدم کوچه مملو است از برادران شریف «عملی»!
با مشاهده این صحنه گفتم بهتر بود اسم کوچه را «ننگ آوران» یا «بنگ آوران» گذاشته بودند!
++++++++
استعداد
از روزی که از استادش شنیده:« شما استعداد شعر دارید، اما باید مدتی روی شما کار کنم..» طفلکی دیگر شعرش نمی آید!
++++++++
گارانتی!
به داماد بی چاره مان که هم کمر درد داشت و هم دست و پا درد، گفتم:« ای کاش روز اول گارانتی ات را از خانواده ات گرفته بودیم».
++++++++
انتقام!
« یک زن در تهران شوهرش را به خاطر ازدواج مجدد با روغن داغ کرد»._جراید
و یحتمل این آقا نیز پس از بهبودی کامل با همسر دومش به ماه عسل رفته و با این کار خود، همسر اولش را نقره داغ کرده است!
++++++++
دعای وارونه!
شخصی در پایان مراسمی پس از کلی دعا و نیایش گفت:« بارالها آبروی ما را بریز!»
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری( خالوراشد)
مکاتب جدید!
از فاصله ای دور تابلویی را دیدم که روی آن نوشته بود« لاریسم». اول فکر کردم شاید «سکولاریسم» بوده، به مرور زمان «سکو» اش پاک شده اما نزدیک تر که شدم گفتم شاید از مکاتب جدیدالتاسیس باشد. چیزی در مایه های «دلاریسم» ، « چاخانیسم» و صدها «ایسم» دیگر....
نزدیک تر که شدم دیدم تبلیغ یک نوع سیم ظرفشویی است که در شهر «لار» تولید می شود با عنوان «لارسیم»!
++++++++
کوچه ی...
در سطح شهر قدم می زدم که کوچه ای به نام «نام آوران» نظرم را جلب کرد. در دلم گفتم چه اسم خوبی.
وارد کوچه که شدم متوجه شدم کوچه مملو است از برادران شریف «عملی»!
با مشاهده این صحنه گفتم بهتر بود اسم کوچه را «ننگ آوران» یا «بنگ آوران» گذاشته بودند!
++++++++
استعداد
از روزی که از استادش شنیده:« شما استعداد شعر دارید، اما باید مدتی روی شما کار کنم..» طفلکی دیگر شعرش نمی آید!
++++++++
گارانتی!
به داماد بی چاره مان که هم کمر درد داشت و هم دست و پا درد، گفتم:« ای کاش روز اول گارانتی ات را از خانواده ات گرفته بودیم».
++++++++
انتقام!
« یک زن در تهران شوهرش را به خاطر ازدواج مجدد با روغن داغ کرد»._جراید
و یحتمل این آقا نیز پس از بهبودی کامل با همسر دومش به ماه عسل رفته و با این کار خود، همسر اولش را نقره داغ کرده است!
++++++++
دعای وارونه!
شخصی در پایان مراسمی پس از کلی دعا و نیایش گفت:« بارالها آبروی ما را بریز!»
#خالوراشد
@rashedansari
#غیر_قابل_اعتماد | ۱۲
صفحۀ #طنز روزنامۀ #اعتماد
(پنجشنبه ۳ اسفندماه ۹۶)
•
نشانی:
https://goo.gl/2TwbCQ
•
پیدیاف:
https://goo.gl/GuXEBH
• @NaakhaaNaa
صفحۀ #طنز روزنامۀ #اعتماد
(پنجشنبه ۳ اسفندماه ۹۶)
•
نشانی:
https://goo.gl/2TwbCQ
•
پیدیاف:
https://goo.gl/GuXEBH
• @NaakhaaNaa
www.etemaad.ir
روزنامه اعتماد
روزنامه اعتماد,اعتماد, Etemad
مُد
اشتراکی(۱)
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
تازگی ها سینه چاکی مُد شــده
کفش پاره ، موی خاکی مد شده!
آبتین،تهمینه،گرشا،گـیو،ســام
اسم های "زیرخاکی" مد شــده
جای آدم های شادِ شـیک پوش
آدم ژولــیده، شاکی مد شـده
هیبـت مختار با ریش و سبـیل
جای رمبو، جای راکی مد شـده
شد قدیمی نوع رفسـنجانی اش!
آملی، یزدی، اراکی مد شـده!
در بلاد رستم و گرگین و گـیو
ورزشِ بی روحِ هاکی مد شـده!
شهر ما هم مثل استان شـما
شیره ای، بنگی، کراکی مد شده
پسـتی و اوج پلشتی! ای دریغ
جای مردی، جای پاکی مد شده
وضع دنیا را ببیـن و خنده کن
منطق صلح "باراکی" مد شده!
مغز خر دارد بها ایـن روزهـا
تازگی ها این خوراکی مد شده!
آی خانم! مانتوی مشکی نپوش
مانتوی کوتاهِ لاکی مد شـده!
پرسشی دارم: چرا این روزهـا
چک جدا از اسلواکی مد شده؟!
بــاز در بــازار داغ شـایعـات
ازدواج بنده با کی مد شــده؟!
..........
شـاعرِ تنها قدیمی شد عـزیز
شعرهای اشتراکی مد شـده!
۱_با همکاری فخرالدین زارعی
#خالوراشد
@rashedansari
اشتراکی(۱)
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
تازگی ها سینه چاکی مُد شــده
کفش پاره ، موی خاکی مد شده!
آبتین،تهمینه،گرشا،گـیو،ســام
اسم های "زیرخاکی" مد شــده
جای آدم های شادِ شـیک پوش
آدم ژولــیده، شاکی مد شـده
هیبـت مختار با ریش و سبـیل
جای رمبو، جای راکی مد شـده
شد قدیمی نوع رفسـنجانی اش!
آملی، یزدی، اراکی مد شـده!
در بلاد رستم و گرگین و گـیو
ورزشِ بی روحِ هاکی مد شـده!
شهر ما هم مثل استان شـما
شیره ای، بنگی، کراکی مد شده
پسـتی و اوج پلشتی! ای دریغ
جای مردی، جای پاکی مد شده
وضع دنیا را ببیـن و خنده کن
منطق صلح "باراکی" مد شده!
مغز خر دارد بها ایـن روزهـا
تازگی ها این خوراکی مد شده!
آی خانم! مانتوی مشکی نپوش
مانتوی کوتاهِ لاکی مد شـده!
پرسشی دارم: چرا این روزهـا
چک جدا از اسلواکی مد شده؟!
بــاز در بــازار داغ شـایعـات
ازدواج بنده با کی مد شــده؟!
..........
شـاعرِ تنها قدیمی شد عـزیز
شعرهای اشتراکی مد شـده!
۱_با همکاری فخرالدین زارعی
#خالوراشد
@rashedansari
«خالو راشد در آیینه ی شعر وادب فارسی!»
نوشته ی: سعیدسلیمانپور(بولفضول الشعرا)
«خالو راشد» از شاعران طنز پرداز تاریخ ادبیات است که به نوعی سال بالایی عبید محسوب می شود!
در تاریخ نقل است که بر اثر شعر او پیر وجوان وخرد وکلان چنان شاد می شدند که به پایکوبی می پرداختند و حتی کسانی که به خاطر نداشتن بر و رو ( مخصوصا : رو!) در مجالس از حرکات موزون خود داری می کردند با شنیدن اشعار شوخ وشنگ او ، کمر را به اقرار(!) در می آوردند. چنانکه شاعری در این زمینه فرموده:
به شعر حافظ شیراز اگر رقصند اگر نازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی-
به شعر راشد بندر تماما بندری رقصند
سیه چشمان اکبیری و اوشگول های دربندی!!
که ناگفته پیداست که کار کدام یک دشوار تر بوده است!
خالو راشد را از بزرگترین وبرجسته ترین شعرای تاریخ شمرده اند و «آشفته سرحدی» در وصف برجستگی او سروده است :
دیدم شکمی ز دور پیداست
بعد از دو سه روز «راشد» آمد! (۱)
در کتب مسطور است ( در برخی نیز مستور!)که «خالو راشد» را از ابنیه ی فرهنگی جنوب می شمردند و در بندر عباس همان جایگاهی را داشته که منار جنبان در اصفهان. در مشهوریت ایشان آمده:
منسوب شد به بندر
دیریست این سه شاهد:
-مشهور خلق دنیا -
رقص و سوسیس و راشد!!
نقل است که یک بار به یکی از هوادارن خود امضا داد طرف داد زد:
خالو! سعدی و حافظ انگشت کوچیک تونم نیستن! (۲)
در دیوان ملک الشعرای دربار فضولیان - بوالفضول ارومی - درباره ی خالو راشد غزلی مشاهده می شود که بعدها الهام بخش حافظ شده است. به عنوان حسن ختام نقل می کنیم:
ای پادشه خوبان! طناز سرکاری!
دل بی تو به جان آمد ای «راشد انصاری»!
از بهر من هالو ، کم لطف شدی خالو!
مانند جنون ما ، لطفت شده ادواری
در حکم تو و شعرت حکم ازلی این بود
تو پرده نشین باشی، او شاهد بازاری
وقتی به تو مشغولم از شور وشعف فولم
با طنز تو شنگولم از غصه و غم عاری
خوش لحن وخوش آوازی هم قافیه پردازی
در صحنه ی طنازی الحق سوپر استاری!
در وزن نمی گنجد ؛ بهر تو بگنجانم
هر چند جدا از هم، یک«پاچه» و یک «خاری»!...
ارومیه – 30 فروردین 86
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: سعیدسلیمانپور(بولفضول الشعرا)
«خالو راشد» از شاعران طنز پرداز تاریخ ادبیات است که به نوعی سال بالایی عبید محسوب می شود!
در تاریخ نقل است که بر اثر شعر او پیر وجوان وخرد وکلان چنان شاد می شدند که به پایکوبی می پرداختند و حتی کسانی که به خاطر نداشتن بر و رو ( مخصوصا : رو!) در مجالس از حرکات موزون خود داری می کردند با شنیدن اشعار شوخ وشنگ او ، کمر را به اقرار(!) در می آوردند. چنانکه شاعری در این زمینه فرموده:
به شعر حافظ شیراز اگر رقصند اگر نازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی-
به شعر راشد بندر تماما بندری رقصند
سیه چشمان اکبیری و اوشگول های دربندی!!
که ناگفته پیداست که کار کدام یک دشوار تر بوده است!
خالو راشد را از بزرگترین وبرجسته ترین شعرای تاریخ شمرده اند و «آشفته سرحدی» در وصف برجستگی او سروده است :
دیدم شکمی ز دور پیداست
بعد از دو سه روز «راشد» آمد! (۱)
در کتب مسطور است ( در برخی نیز مستور!)که «خالو راشد» را از ابنیه ی فرهنگی جنوب می شمردند و در بندر عباس همان جایگاهی را داشته که منار جنبان در اصفهان. در مشهوریت ایشان آمده:
منسوب شد به بندر
دیریست این سه شاهد:
-مشهور خلق دنیا -
رقص و سوسیس و راشد!!
نقل است که یک بار به یکی از هوادارن خود امضا داد طرف داد زد:
خالو! سعدی و حافظ انگشت کوچیک تونم نیستن! (۲)
در دیوان ملک الشعرای دربار فضولیان - بوالفضول ارومی - درباره ی خالو راشد غزلی مشاهده می شود که بعدها الهام بخش حافظ شده است. به عنوان حسن ختام نقل می کنیم:
ای پادشه خوبان! طناز سرکاری!
دل بی تو به جان آمد ای «راشد انصاری»!
از بهر من هالو ، کم لطف شدی خالو!
مانند جنون ما ، لطفت شده ادواری
در حکم تو و شعرت حکم ازلی این بود
تو پرده نشین باشی، او شاهد بازاری
وقتی به تو مشغولم از شور وشعف فولم
با طنز تو شنگولم از غصه و غم عاری
خوش لحن وخوش آوازی هم قافیه پردازی
در صحنه ی طنازی الحق سوپر استاری!
در وزن نمی گنجد ؛ بهر تو بگنجانم
هر چند جدا از هم، یک«پاچه» و یک «خاری»!...
ارومیه – 30 فروردین 86
#خالوراشد
@rashedansari
من به کارم عشق می ورزم!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
هر گاه یادِ دوران نوجوانی و جوانی ام می افتم، احساس غرور می کنم. چرا غرور؟ چون کارهایی که بنده انجام می دادم، کار هر کسی نیست...
البته نه این که فکر کنید در جوانی ام کارهای خیر و عام المنفعه می کردم، یا مثلا به عنوان نخبه و مخترع جوان مورد تجلیل قرار می گرفتم و یا این که در فلان المپیاد جهانی به مقام اول می رسیدم! خیر....نقل این سوسول بازی ها نیست!
یکی از کارهای خوب و ماندگار دوران نوجوانی ام این بود که در کوچه پس کوچه ها، پشت سرِ پیرمردها و پیرزن های محله! ترقه منفجر می کردم. نمی دانید چه حالی داشتم آن لحظه. با هر بار پریدنشان به هوا ذوق می کردم و خستگی از تنم در می رفت! بعضی از این پیر و پاتال های بی جنبه جیغ می زدند و می افتادند زمین.
یک بار در عروسیِ یکی از فامیل های دورمان در روستا، پیرمردی را دیدم که گوشه ای روی صندلی داخل حیاط نشسته است. در دلم گفتم عجب سوژه ی توپی!
رفتم و یواشکی یکی از آن ترقه های دست سازم را که صدای مهیبی داشت، از پشت سرگذاشتم زیر صندلی اش. البته چون پیر مرد بی چاره بعد از آن انفجار روانه ی بیمارستان شد، از نزدیک قیافه اش را ندیدم چه شکلی شده بود که برایتان تعریف کنم...حیف شد. بعد که شنیدم ناراحتی قلبی داشته، بیشتر خوشحال شدم.
یکی دیگر از کارهای دوران جوانی ام این بود که با کمال افتخار به مسافران نوروزی و در کل غیر بومی ها و افراد نابلد، آدرس اشتباهی می دادم و از این کارم حسابی لذت می بردم.
به عنوان مثال اگر سرِ فلکه ی برق کنار کیوسک مطبوعاتی آقای رنجبر ایستاده بودم و کسی نشانیِ دو قدم آن طرف تر یعنی فلکه ی شهربانی را می خواست، خیلی جدی و با آب و تاب فراوان آدرس درخت سبز و کمربندی می دادم. بعد که طرف با کلی تشکرات و حیرت از مهمان نوازی ما، خداحافظی می کرد و می رفت ، می زدم زیر خنده. پیش خودم مجسم می کردم که نیم ساعت دیگر ، طفلک در حالی که در کمربندی جیب اش را خالی کرده اند، دارد نفرینم می کند و فحش ام می دهد. کیف می کردم...
این که چیزی نیست،یادم می آید سال ها پیش در روستای محل زادگاهم، شب به همراه تعدادی از بچه های هم سن و سال خودم رفتیم سراغِ خرهای روستا. چه حالی کردیم آن شب. جای شما خالی.
حالا بگو چه کار کردیم؟ کله ی الاغ را می کردیم داخل کیسه های بزرگ نایلونی که مشکی بودند و زیر گلویشان را محکم گره می زدیم. وای خدا جون چقدر حال می داد وقتی با چوب محکم می زدیمشان و خرها چهار نعل با کله می رفتند داخل دیوار...
تعجب می کردم از بعضی بچه های خل و چل که می گفتند:« گناه دارن زبون بسته ها، مگه چه هیزمِ تری به ما فروختن که این بلاها رو سرشون در می آریم...» بلا؟ کدام بلا؟!
یک بار هم تعدادی شتر را جمع کردیم وسط روستا و من داخل گوش هر یک از شترها یک یا دو عدد « خزوک» _ نوعی سوسک سیاه که به گونه ای از آن سرگین غلطان می گویند_ می انداختم.
نبودید ببینید که چطور شتر با آن هیکلش تک چرخ می زد و از خودش صداهای عجیبی در می آورد.
در دوران کودکی نیز که زیاد حرفه ای نبودم کارهای سطحی و آماتوری می کردم از قبیل: چوب و سیخ و میخ داخل قفل خانه های مردم کردن و در زدن و دِفرار...و بعدها که سر و کله ی زنگ پیدا شد! زنگ زدن و فرار کردن...
برخی از آدم های بی ذوق به این گونه کارها می گفتند:« مردم آزاری». عجبا! چه آدم هایی پیدا می شوند....مردم آزاری؟!
متاسفانه این قبیل کارهای بچه گانه پس از مدتی برای یک نوجوان و جوان زشت است و به نوعی اُفت دارد، فلذا باید می رفتم سراغ کارهای مهم تر و اساسی تر.
به همین جهت یک بار داماد به ظاهر حزب اللهی مان را چنان سر کار گذاشتم که دودمانش بر باد رفت.
این قضیه مربوط به زمانی است که تلفن ها شماره نمی انداخت و اگر هم می خواست بیندازد، نمی توانست چون صفحه ای نداشت که شماره ی تماس گیرنده را نشان دهد. یادش به خیر آن وقت ها چقدر راحت می توانستیم مزاحم این و آن بشویم. البته بین خودمان باشد، الان هم با ایرانسل می شود این کار را کرد!_ به هر حال جوینده یابنده است!_
آن وقت ها از این گوشی هایی بود که می بایست انگشت تان را داخل سوراخ مربوطه می کردید و شماره مورد نظر را می گرفتید.
یک شب که می دانستم همشیره ام رفته روستا و دامادمان تنهاست و حسابی دلتنگ و از این حرف ها! تماس گرفتم و با صدای نازک و دلبرانه ای که استادش بودم، باهاش صحبت کردم. خودم هم بعدا شک داشتم واقعا مَردم یا زن!
اوایل دُم به تله نمی داد تا این که بعد از سه چهار بار که تماس گرفتم حسابی درد دل کرد و از زندگی خصوصی اش می نالید. آن موقع بود که فهمیدم همشیره ام چقدر در حق اش کم لطفی می کند. می گفت زنم هنوز به من نگفته عزیزم دوستت دارم. بی چاره دامادمان چنان کمبود محبت داشت و حتی می شود گفت عقده ای شده بود که مدام از پشت گوشی بوسه برایم می فرستاد. حرف های عاشقانه می زد. شعر می گفت.
مدتی از
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
هر گاه یادِ دوران نوجوانی و جوانی ام می افتم، احساس غرور می کنم. چرا غرور؟ چون کارهایی که بنده انجام می دادم، کار هر کسی نیست...
البته نه این که فکر کنید در جوانی ام کارهای خیر و عام المنفعه می کردم، یا مثلا به عنوان نخبه و مخترع جوان مورد تجلیل قرار می گرفتم و یا این که در فلان المپیاد جهانی به مقام اول می رسیدم! خیر....نقل این سوسول بازی ها نیست!
یکی از کارهای خوب و ماندگار دوران نوجوانی ام این بود که در کوچه پس کوچه ها، پشت سرِ پیرمردها و پیرزن های محله! ترقه منفجر می کردم. نمی دانید چه حالی داشتم آن لحظه. با هر بار پریدنشان به هوا ذوق می کردم و خستگی از تنم در می رفت! بعضی از این پیر و پاتال های بی جنبه جیغ می زدند و می افتادند زمین.
یک بار در عروسیِ یکی از فامیل های دورمان در روستا، پیرمردی را دیدم که گوشه ای روی صندلی داخل حیاط نشسته است. در دلم گفتم عجب سوژه ی توپی!
رفتم و یواشکی یکی از آن ترقه های دست سازم را که صدای مهیبی داشت، از پشت سرگذاشتم زیر صندلی اش. البته چون پیر مرد بی چاره بعد از آن انفجار روانه ی بیمارستان شد، از نزدیک قیافه اش را ندیدم چه شکلی شده بود که برایتان تعریف کنم...حیف شد. بعد که شنیدم ناراحتی قلبی داشته، بیشتر خوشحال شدم.
یکی دیگر از کارهای دوران جوانی ام این بود که با کمال افتخار به مسافران نوروزی و در کل غیر بومی ها و افراد نابلد، آدرس اشتباهی می دادم و از این کارم حسابی لذت می بردم.
به عنوان مثال اگر سرِ فلکه ی برق کنار کیوسک مطبوعاتی آقای رنجبر ایستاده بودم و کسی نشانیِ دو قدم آن طرف تر یعنی فلکه ی شهربانی را می خواست، خیلی جدی و با آب و تاب فراوان آدرس درخت سبز و کمربندی می دادم. بعد که طرف با کلی تشکرات و حیرت از مهمان نوازی ما، خداحافظی می کرد و می رفت ، می زدم زیر خنده. پیش خودم مجسم می کردم که نیم ساعت دیگر ، طفلک در حالی که در کمربندی جیب اش را خالی کرده اند، دارد نفرینم می کند و فحش ام می دهد. کیف می کردم...
این که چیزی نیست،یادم می آید سال ها پیش در روستای محل زادگاهم، شب به همراه تعدادی از بچه های هم سن و سال خودم رفتیم سراغِ خرهای روستا. چه حالی کردیم آن شب. جای شما خالی.
حالا بگو چه کار کردیم؟ کله ی الاغ را می کردیم داخل کیسه های بزرگ نایلونی که مشکی بودند و زیر گلویشان را محکم گره می زدیم. وای خدا جون چقدر حال می داد وقتی با چوب محکم می زدیمشان و خرها چهار نعل با کله می رفتند داخل دیوار...
تعجب می کردم از بعضی بچه های خل و چل که می گفتند:« گناه دارن زبون بسته ها، مگه چه هیزمِ تری به ما فروختن که این بلاها رو سرشون در می آریم...» بلا؟ کدام بلا؟!
یک بار هم تعدادی شتر را جمع کردیم وسط روستا و من داخل گوش هر یک از شترها یک یا دو عدد « خزوک» _ نوعی سوسک سیاه که به گونه ای از آن سرگین غلطان می گویند_ می انداختم.
نبودید ببینید که چطور شتر با آن هیکلش تک چرخ می زد و از خودش صداهای عجیبی در می آورد.
در دوران کودکی نیز که زیاد حرفه ای نبودم کارهای سطحی و آماتوری می کردم از قبیل: چوب و سیخ و میخ داخل قفل خانه های مردم کردن و در زدن و دِفرار...و بعدها که سر و کله ی زنگ پیدا شد! زنگ زدن و فرار کردن...
برخی از آدم های بی ذوق به این گونه کارها می گفتند:« مردم آزاری». عجبا! چه آدم هایی پیدا می شوند....مردم آزاری؟!
متاسفانه این قبیل کارهای بچه گانه پس از مدتی برای یک نوجوان و جوان زشت است و به نوعی اُفت دارد، فلذا باید می رفتم سراغ کارهای مهم تر و اساسی تر.
به همین جهت یک بار داماد به ظاهر حزب اللهی مان را چنان سر کار گذاشتم که دودمانش بر باد رفت.
این قضیه مربوط به زمانی است که تلفن ها شماره نمی انداخت و اگر هم می خواست بیندازد، نمی توانست چون صفحه ای نداشت که شماره ی تماس گیرنده را نشان دهد. یادش به خیر آن وقت ها چقدر راحت می توانستیم مزاحم این و آن بشویم. البته بین خودمان باشد، الان هم با ایرانسل می شود این کار را کرد!_ به هر حال جوینده یابنده است!_
آن وقت ها از این گوشی هایی بود که می بایست انگشت تان را داخل سوراخ مربوطه می کردید و شماره مورد نظر را می گرفتید.
یک شب که می دانستم همشیره ام رفته روستا و دامادمان تنهاست و حسابی دلتنگ و از این حرف ها! تماس گرفتم و با صدای نازک و دلبرانه ای که استادش بودم، باهاش صحبت کردم. خودم هم بعدا شک داشتم واقعا مَردم یا زن!
اوایل دُم به تله نمی داد تا این که بعد از سه چهار بار که تماس گرفتم حسابی درد دل کرد و از زندگی خصوصی اش می نالید. آن موقع بود که فهمیدم همشیره ام چقدر در حق اش کم لطفی می کند. می گفت زنم هنوز به من نگفته عزیزم دوستت دارم. بی چاره دامادمان چنان کمبود محبت داشت و حتی می شود گفت عقده ای شده بود که مدام از پشت گوشی بوسه برایم می فرستاد. حرف های عاشقانه می زد. شعر می گفت.
مدتی از
رابطه ی تلفنی و عاشقانه مان که گذشت ، یک شب گفت: « زنم خبر مرگش رفته پیش مامان گور به گور شده ش! و شما می تونین تشریف بیارین منزل تا از نزدیک با هم آشنا بشیم.» _حرف های بد دیگری هم به مادرم زد که نمی شود این جا گفت_
دیدم کم کم می خواهد کار به جاهای باریک و این ها بکشد، رابطه ی تلفنی با دامادم را قطع کردم!
تا این که خواهرم از مسافرت برگشت. اول ماجرای ارتباط همسرش با یک زن را برایش تعریف کردم که مثلا یکی از دوستانم متوجه ارتباط شان شده است.هر کاری کردم باور نمی کرد، اما نوار صدای ضبط شده اش را که برایش گذاشتم و گفتم دوستم خودش نوار را از آن زن بدکاره گرفته....خوشبختانه خیلی زود کارشان به طلاق و جدایی کشید و من هم از ته دل خوشحال شدم.
البته نه این که به قول بعضی ها مرض داشته باشم ، نه ! بلکه بنده هم مثل خیلی ها به کارم علاقه دارم و به آن عشق می ورزم.
و چه خوب گفته اند:« ترک عادت موجب مرض است...» ، الان هم که گاهی وقت ها دلم برای مادرم تنگ می شود هنگامی که می آید خانه ی ما، کاری می کنم که از آمدنش پشیمان شود.من که حال و حوصله ی رفتن به جایی را ندارم. خودش زحمت می کشد و با پای خودش می آید.
مادرم چون چشمش خیلی ضعیف است، وقت غذا خوردن خدا را شکر تکه های فلفل سبز هندی که لای برنجش مخفی کرده ام ،درست نمی بیند . گاهی وقت ها در یک لقمه اش دو الی سه تکه ی فلفل جاسازی می کنم و به سلامتی می خورد. خوردن همان و آخ سوختم و وای مُردم و الهی بچه جز جگر بگیری همان! _ منظور از بچه من هستم، چون هنوز فکر می کند بچه ام! _
نمی داند من دیگر بچه نیستم! به خدا بزرگ شده ام.فقط مانده ام با این آی کیوِ بالا و این کارنامه ی درخشانم چرا رییس جمهور نشدم تا حالا....
راستی گفتم رییس جمهور یاد موضوع دیگری افتادم. یکی دیگر از کارهای دوران بچه گی ام بلوف زدن بود. مثلا هر وقت از بندر می رفتم روستا، پسرهای هم سن و سال خودم و کوچکتر را جمع می کردم ، دورم که حلقه می زدند مثل معرکه گیرها می نشستم وسط و بلوف پشت بلوف می زدم. دروغ های شاخدار می گفتم. مثلا می گفتم:« بچه ها من یه بار با شنا از بندر رفتم دُبی!» همه تعجب می کردند، بعد که می گفتم برگشتنی همه اش زیر آبی آمدم! شاخ در می آوردند.
یک بار داشتم برای بچه ها تعریف می کردم که :« من یه بار توی مسابقه دو ومیدانی باشگاه های بندر، رکورد دو صد متر جهان رو زدم.... » بلافاصله بچه های زبر و زرنگ روستا گفتند بیا مسابقه. تا به خودم جنبیدم که عذر و بهانه ای چیزی بیاورم دیدم از بین حدود بیست نفر، من با هزار جان کندنی نوزدهم شدم.
حالا که به این جا رسیدیم یک اعترافی هم بکنم و از خدمتتان مرخص شوم. پدرجان! خدا رحمتت کند یادت می آید هر وقت خسته از سر کار می آمدی و شلوار و پیراهنت را در می آوردی آن کسی که یواشکی می آمد و پول از داخل جیبت را بر می داشت من بودم نه مادرم که مدام غر می زدی سرش!
آن کسی که موتورسیکلتت را سوار شده بود و له و لورده اش کرده بود ، من بودم نه برادر بزرگم که کتکش زدی اگر چه دمش گرم رازداری کرد و جیکش در نیامد. راستی یادت می آید شبی که در زدند و هراسان گفتی طلبکارها هستند ، من می روم زیر زمین برو بهشان بگو پدرم خانه نیست! ولی می دانید چرا آمدند داخل البته با یک مامور و زود پیدایت کردند؟ خب ، واضح است من شما را لو دادم و الکی گفتم به زور وارد خانه شدند.
و بالاخره شبی که خواهرم با سینی چای داغ شیرجه زد روی مهمان ها و مادر خواستگارش را سوزاند ،این همه لیچار بارش کردی و در نهایت به خاطر دست و پا چلفتی بودنش! خواستگاری به هم خورد،در اصل مقصر من بودم که پا انداختم جلوی پایش تا بیفتد! در صورتی که همه فکر می کردید پای خواهرم گیر کرده بود به گوشه ی فرش.
البته این این چیزها را الان می گویم چون مطمئنم دست های سنگینت به من نمی رسد که شتتترق بزنی زیر گوشم.
پس این یکی را هم گوش کن تا بیشتر افسوس بخوری.آن کسی که نصف شب می آمد و از داخل پاکت سیگارت چند نخی کش می رفت من بودم نه جن که همیشه می انداختی گردن جن بدبخت و می گفتی:« جل الخالق! تا دیشب این پاکت پر بود، الان فقط پنج نخ مونده! فکر کنم جن توی خونه داریم...»
بله! اصلا فکرش را هم نمی کردی که پسرت در آن سن و سال سیگاری باشد...
#خالوراشد
@rashedansari
دیدم کم کم می خواهد کار به جاهای باریک و این ها بکشد، رابطه ی تلفنی با دامادم را قطع کردم!
تا این که خواهرم از مسافرت برگشت. اول ماجرای ارتباط همسرش با یک زن را برایش تعریف کردم که مثلا یکی از دوستانم متوجه ارتباط شان شده است.هر کاری کردم باور نمی کرد، اما نوار صدای ضبط شده اش را که برایش گذاشتم و گفتم دوستم خودش نوار را از آن زن بدکاره گرفته....خوشبختانه خیلی زود کارشان به طلاق و جدایی کشید و من هم از ته دل خوشحال شدم.
البته نه این که به قول بعضی ها مرض داشته باشم ، نه ! بلکه بنده هم مثل خیلی ها به کارم علاقه دارم و به آن عشق می ورزم.
و چه خوب گفته اند:« ترک عادت موجب مرض است...» ، الان هم که گاهی وقت ها دلم برای مادرم تنگ می شود هنگامی که می آید خانه ی ما، کاری می کنم که از آمدنش پشیمان شود.من که حال و حوصله ی رفتن به جایی را ندارم. خودش زحمت می کشد و با پای خودش می آید.
مادرم چون چشمش خیلی ضعیف است، وقت غذا خوردن خدا را شکر تکه های فلفل سبز هندی که لای برنجش مخفی کرده ام ،درست نمی بیند . گاهی وقت ها در یک لقمه اش دو الی سه تکه ی فلفل جاسازی می کنم و به سلامتی می خورد. خوردن همان و آخ سوختم و وای مُردم و الهی بچه جز جگر بگیری همان! _ منظور از بچه من هستم، چون هنوز فکر می کند بچه ام! _
نمی داند من دیگر بچه نیستم! به خدا بزرگ شده ام.فقط مانده ام با این آی کیوِ بالا و این کارنامه ی درخشانم چرا رییس جمهور نشدم تا حالا....
راستی گفتم رییس جمهور یاد موضوع دیگری افتادم. یکی دیگر از کارهای دوران بچه گی ام بلوف زدن بود. مثلا هر وقت از بندر می رفتم روستا، پسرهای هم سن و سال خودم و کوچکتر را جمع می کردم ، دورم که حلقه می زدند مثل معرکه گیرها می نشستم وسط و بلوف پشت بلوف می زدم. دروغ های شاخدار می گفتم. مثلا می گفتم:« بچه ها من یه بار با شنا از بندر رفتم دُبی!» همه تعجب می کردند، بعد که می گفتم برگشتنی همه اش زیر آبی آمدم! شاخ در می آوردند.
یک بار داشتم برای بچه ها تعریف می کردم که :« من یه بار توی مسابقه دو ومیدانی باشگاه های بندر، رکورد دو صد متر جهان رو زدم.... » بلافاصله بچه های زبر و زرنگ روستا گفتند بیا مسابقه. تا به خودم جنبیدم که عذر و بهانه ای چیزی بیاورم دیدم از بین حدود بیست نفر، من با هزار جان کندنی نوزدهم شدم.
حالا که به این جا رسیدیم یک اعترافی هم بکنم و از خدمتتان مرخص شوم. پدرجان! خدا رحمتت کند یادت می آید هر وقت خسته از سر کار می آمدی و شلوار و پیراهنت را در می آوردی آن کسی که یواشکی می آمد و پول از داخل جیبت را بر می داشت من بودم نه مادرم که مدام غر می زدی سرش!
آن کسی که موتورسیکلتت را سوار شده بود و له و لورده اش کرده بود ، من بودم نه برادر بزرگم که کتکش زدی اگر چه دمش گرم رازداری کرد و جیکش در نیامد. راستی یادت می آید شبی که در زدند و هراسان گفتی طلبکارها هستند ، من می روم زیر زمین برو بهشان بگو پدرم خانه نیست! ولی می دانید چرا آمدند داخل البته با یک مامور و زود پیدایت کردند؟ خب ، واضح است من شما را لو دادم و الکی گفتم به زور وارد خانه شدند.
و بالاخره شبی که خواهرم با سینی چای داغ شیرجه زد روی مهمان ها و مادر خواستگارش را سوزاند ،این همه لیچار بارش کردی و در نهایت به خاطر دست و پا چلفتی بودنش! خواستگاری به هم خورد،در اصل مقصر من بودم که پا انداختم جلوی پایش تا بیفتد! در صورتی که همه فکر می کردید پای خواهرم گیر کرده بود به گوشه ی فرش.
البته این این چیزها را الان می گویم چون مطمئنم دست های سنگینت به من نمی رسد که شتتترق بزنی زیر گوشم.
پس این یکی را هم گوش کن تا بیشتر افسوس بخوری.آن کسی که نصف شب می آمد و از داخل پاکت سیگارت چند نخی کش می رفت من بودم نه جن که همیشه می انداختی گردن جن بدبخت و می گفتی:« جل الخالق! تا دیشب این پاکت پر بود، الان فقط پنج نخ مونده! فکر کنم جن توی خونه داریم...»
بله! اصلا فکرش را هم نمی کردی که پسرت در آن سن و سال سیگاری باشد...
#خالوراشد
@rashedansari
بداهه ای برای روز درختکاری و...
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
بچه ها کار زشت و بد نکنید
خواهشا سبزه را لگد نکنید
سبزه و گل به هر کجا زییاست
هر درختی نشان لطف خداست
سبزه مثل من و تو جان دارد
حرف هم می زند، زبان دارد
با طبیعت رفیق باید بود
مثل عهد عتیق باید بود
سبزه ها را فقط تماشا کن
مثل گل چشم معرفت وا کن
شهر با سبزه می شود زیبا
مثل بندر کنار یک دریا
باطبیعت اگر که همراهی
سبزه لبخند می زند گاهی
صبحگاهان که می روی درباغ
عطر گل می کند تو را قبراق!
می شوی مست از نسیم چمن
جرعه ای باده کن حواله ی من
تا که من هم به سبزه روی کنم
با "می" ناب شستشوی کنم
سبزه، جان بهار نام گرفت
باید از سبزه احترام گرفت
خانه با گل قشنگ خواهد شد
کی در آن خانه جنگ خواهد شد؟
هر کسی گل به خانه اش باشد
خنده رویی نشانه اش باشد
گل و گلدان و سبزه های قشنگ
و درختان خوب رنگا رنگ...
آیه ی قدرت خداوند است
باعث انتشار لبخند است
گر که با گل کنی کمی صحبت
پرشوی از انرژی مثبت
سبزه و گل شریک انسانند
از مزایای شیک انسانند!
خانه ای که در او نباشد گل
می شود آدمی درآن جا خل!
خل و منگل درست مثل همند
هر دوتا زود جوش و دیر دمند
"گل همین پنج روز و شش باشد"
بگذارید بی تنش باشد...!
هر که با دست چپ بچیند گل
فورا از پای راست گردد شل
چیدن گل خلاف قانون است
شخص گلچین همیشه مغبون است
می شود با بهار، شیرین زیست
هر کجا سبزه نیست، آدم نیست
آدم با اراده ی جان سخت
کی نفس می کشد بدون درخت؟
به درختان نگاه کن با شوق
تا بیایی همیشه بر سر ذوق
ریه های زمین درختانند
غزل عاشقانه می خوانند
برگ ها با نسیم می رقصند
شاید از گشت ها نمی ترسند!
میوه هاشان ببین چه شیرین است
بهترین طعم زندگی این است
سبز بودن نشانه ی عشق است
هر درختی ترانه ی عشق است
با درختان رفیق تر باشیم
نه که سازنده ی تبر باشیم!
مردم این زمانه بی کارند
گاه گاهی طبیعت آزارند
نشکن شاخه ی درختان را
دوست دارند شاخه ها جان را
به ظریفان نهیب سخت نزن
سنگ بر شاخه ی درخت نزن
گل، روی شاخه شاد و شنگول است
چیدنی نیست، غیر منقول است
مثل یاس و بنفشه خوشگل باش
با درختان سبز همدل باش
گل همان نعمت خداوند است
به دل و جان آدمی بند است
(گل به پیوند ما می اندیشه
خواستگاری بدون گل می شه؟!)
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
بچه ها کار زشت و بد نکنید
خواهشا سبزه را لگد نکنید
سبزه و گل به هر کجا زییاست
هر درختی نشان لطف خداست
سبزه مثل من و تو جان دارد
حرف هم می زند، زبان دارد
با طبیعت رفیق باید بود
مثل عهد عتیق باید بود
سبزه ها را فقط تماشا کن
مثل گل چشم معرفت وا کن
شهر با سبزه می شود زیبا
مثل بندر کنار یک دریا
باطبیعت اگر که همراهی
سبزه لبخند می زند گاهی
صبحگاهان که می روی درباغ
عطر گل می کند تو را قبراق!
می شوی مست از نسیم چمن
جرعه ای باده کن حواله ی من
تا که من هم به سبزه روی کنم
با "می" ناب شستشوی کنم
سبزه، جان بهار نام گرفت
باید از سبزه احترام گرفت
خانه با گل قشنگ خواهد شد
کی در آن خانه جنگ خواهد شد؟
هر کسی گل به خانه اش باشد
خنده رویی نشانه اش باشد
گل و گلدان و سبزه های قشنگ
و درختان خوب رنگا رنگ...
آیه ی قدرت خداوند است
باعث انتشار لبخند است
گر که با گل کنی کمی صحبت
پرشوی از انرژی مثبت
سبزه و گل شریک انسانند
از مزایای شیک انسانند!
خانه ای که در او نباشد گل
می شود آدمی درآن جا خل!
خل و منگل درست مثل همند
هر دوتا زود جوش و دیر دمند
"گل همین پنج روز و شش باشد"
بگذارید بی تنش باشد...!
هر که با دست چپ بچیند گل
فورا از پای راست گردد شل
چیدن گل خلاف قانون است
شخص گلچین همیشه مغبون است
می شود با بهار، شیرین زیست
هر کجا سبزه نیست، آدم نیست
آدم با اراده ی جان سخت
کی نفس می کشد بدون درخت؟
به درختان نگاه کن با شوق
تا بیایی همیشه بر سر ذوق
ریه های زمین درختانند
غزل عاشقانه می خوانند
برگ ها با نسیم می رقصند
شاید از گشت ها نمی ترسند!
میوه هاشان ببین چه شیرین است
بهترین طعم زندگی این است
سبز بودن نشانه ی عشق است
هر درختی ترانه ی عشق است
با درختان رفیق تر باشیم
نه که سازنده ی تبر باشیم!
مردم این زمانه بی کارند
گاه گاهی طبیعت آزارند
نشکن شاخه ی درختان را
دوست دارند شاخه ها جان را
به ظریفان نهیب سخت نزن
سنگ بر شاخه ی درخت نزن
گل، روی شاخه شاد و شنگول است
چیدنی نیست، غیر منقول است
مثل یاس و بنفشه خوشگل باش
با درختان سبز همدل باش
گل همان نعمت خداوند است
به دل و جان آدمی بند است
(گل به پیوند ما می اندیشه
خواستگاری بدون گل می شه؟!)
#خالوراشد
@rashedansari
درد دل یک پسر مجرد!
به مناسبت گرامی داشت روز زن
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
«من مردِ تنهای شبم»
همواره در تاب و تبم
از بی کسی جان برلبم
بابا ندارد باورم
هی غصه و غم می خورم
غم را چو شلغم می خورم
باکوفت درهم میخورم
ای خاک عالم برسرم!
خوابم نگیرد تاسحر
این سو دَمَر،آن سو دَمر
افسرده،بی حال و پکر
یک باره از جا می پرم!
خَم قامت شمشاد شد
زیر گلو غمباد شد
ای داد و ای بیداد شد
ازگوش تا گوشم وَرَم
کی روز بودم یا که شب،
با ماه رویی لب به لب...
مثل جوانان عرب!
یارب چه شد پس دلبرم؟!
در خانه یک کُلمن بس است
یک تُنگ و یک هاوَن بس است
یک زن برای من بس است
ای والدین محترم!
فرزندتان نابود شد
عشقش ازین پس دود شد
پس موقع بدرود شد
ایرانی ام خیر سرم...
#خالوراشد
@rashedansari
به مناسبت گرامی داشت روز زن
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
«من مردِ تنهای شبم»
همواره در تاب و تبم
از بی کسی جان برلبم
بابا ندارد باورم
هی غصه و غم می خورم
غم را چو شلغم می خورم
باکوفت درهم میخورم
ای خاک عالم برسرم!
خوابم نگیرد تاسحر
این سو دَمَر،آن سو دَمر
افسرده،بی حال و پکر
یک باره از جا می پرم!
خَم قامت شمشاد شد
زیر گلو غمباد شد
ای داد و ای بیداد شد
ازگوش تا گوشم وَرَم
کی روز بودم یا که شب،
با ماه رویی لب به لب...
مثل جوانان عرب!
یارب چه شد پس دلبرم؟!
در خانه یک کُلمن بس است
یک تُنگ و یک هاوَن بس است
یک زن برای من بس است
ای والدین محترم!
فرزندتان نابود شد
عشقش ازین پس دود شد
پس موقع بدرود شد
ایرانی ام خیر سرم...
#خالوراشد
@rashedansari
رباعیات طنز
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)
سوژه
این هفته گذشت و سوژه ای جور نشد
با خواهش و التماس و با زور نشد
خوشبخت کسی که وقت زاییدن شعر
محتاج فشارِ جور و واجور نشد!
مشغله ی کاری!
او در سر خود هوای بردن دارد
صد ملک درون کیش و جردن دارد
با مشغله های این چنینی! یارب
کی وقت برای جان سپردن دارد !
غیبت...
دیریست که از زندگی ام بیزارم
این جمعه بیا که دپرس و بیمارم
این شعر برای غیبت کبری نیست
از دوری عشق خود، چنین تب دارم!
هلو!
این کنگره ی شعر عجب عالی بود
نه ! جای زد و بند و نه دلالی بود
یکریز برای منتخب دست زدیم
هرچند همان هلوی هر سالی بود!
کنگره
در کنگره دنبال دلم می گردم
این جا پی حل مشکلم می گردم
از وزن و ردیف و قافیه بیزارم
دنبال عروس خوشگلم می گردم!
تاثیر کنگره!
او سکه کنار لوح تقدیر گذاشت
در نقد همه، کلاس تفسیر گذاشت
من بودم و هنگامه و الناز، لذا
این کنگره روی ما که تاثیر گذاشت!
زلزله
از زلزله بد جور به خود لرزیدم
یک دور تمام دور خود چرخیدم
با لرزش پا و دست و جاهای دگر
هنگام نماز بندری رقصیدم!
بدهید
یا پاسخِ این حرف حسابم بدهید
یا مثل گذشته قرص خوابم بدهید
ماشین و زمین و غیره...ارزانی تان
من منتظرم بُنِ کتابم بدهید
رییس جمهوریات!
یا غرق میانِ هاله ی نورم کن
یا بر سرِ دار مثل منصورم کن
من عاجز و درمانده و بی کار و کس ام
آقا تو بیا رییس جمهورم کن!!
شاعر بی کله
از جنس بشر خدا جدا کرد مرا
آن گاه به حال خود رها کرد مرا
فهمید که من شاعرم و بی کله
در بدو ورود کله پا کرد مرا!
قند مکرر
مثل غزلی که تازه از بر شده ای
تکرار که نه، قند مکرر شده ای
هم گرمی و هم جاذبه ات بسیار است
امسال شبیه لیگ برتر شده ای!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری( خالوراشد)
سوژه
این هفته گذشت و سوژه ای جور نشد
با خواهش و التماس و با زور نشد
خوشبخت کسی که وقت زاییدن شعر
محتاج فشارِ جور و واجور نشد!
مشغله ی کاری!
او در سر خود هوای بردن دارد
صد ملک درون کیش و جردن دارد
با مشغله های این چنینی! یارب
کی وقت برای جان سپردن دارد !
غیبت...
دیریست که از زندگی ام بیزارم
این جمعه بیا که دپرس و بیمارم
این شعر برای غیبت کبری نیست
از دوری عشق خود، چنین تب دارم!
هلو!
این کنگره ی شعر عجب عالی بود
نه ! جای زد و بند و نه دلالی بود
یکریز برای منتخب دست زدیم
هرچند همان هلوی هر سالی بود!
کنگره
در کنگره دنبال دلم می گردم
این جا پی حل مشکلم می گردم
از وزن و ردیف و قافیه بیزارم
دنبال عروس خوشگلم می گردم!
تاثیر کنگره!
او سکه کنار لوح تقدیر گذاشت
در نقد همه، کلاس تفسیر گذاشت
من بودم و هنگامه و الناز، لذا
این کنگره روی ما که تاثیر گذاشت!
زلزله
از زلزله بد جور به خود لرزیدم
یک دور تمام دور خود چرخیدم
با لرزش پا و دست و جاهای دگر
هنگام نماز بندری رقصیدم!
بدهید
یا پاسخِ این حرف حسابم بدهید
یا مثل گذشته قرص خوابم بدهید
ماشین و زمین و غیره...ارزانی تان
من منتظرم بُنِ کتابم بدهید
رییس جمهوریات!
یا غرق میانِ هاله ی نورم کن
یا بر سرِ دار مثل منصورم کن
من عاجز و درمانده و بی کار و کس ام
آقا تو بیا رییس جمهورم کن!!
شاعر بی کله
از جنس بشر خدا جدا کرد مرا
آن گاه به حال خود رها کرد مرا
فهمید که من شاعرم و بی کله
در بدو ورود کله پا کرد مرا!
قند مکرر
مثل غزلی که تازه از بر شده ای
تکرار که نه، قند مکرر شده ای
هم گرمی و هم جاذبه ات بسیار است
امسال شبیه لیگ برتر شده ای!
#خالوراشد
@rashedansari
شمیم نوروز
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
به زودی طبق تقویم جلالی،
طبیعت شاهد فصلی جدید است
شمیمش پرشده درکوی و برزن
همان عیدی که مقداری سعید است!
دگرگون می شود حال من و تو
اگر چه با چنین وضعی بعید است...
زنم در گردگیری یکه تاز است
از این رو عیدها گُرد آفرید است!
بگوید گر چه با صوتی دل انگیز
کجایی عشق من؟! وقت خرید است
شکم نه؛ چاه ویل است این یقینا
شعار دایمش "هل من مزید" است!
ندارم سکه ای در هفت سین ام
به جای آن دو تا برگِ شوید است
سفر کردم شبی تا عمق جیبم
ولی قحطی در آن جا هم شدید است
زنم گفته ببر ما را سفر کیش
چه بایدکرد؟ دستورش اکید است!
فرار از خانه طرحی بود و لو رفت
بله، هنگام دید و بازدید است
علی رغم تمام این مسایل
دل ما منزل شوق و امید است
میان ما تفاهم نامه جاری ست
همیشه من مرادم او مرید است!
شگفتا سبزه ای که ریخت "راشد"
شده قد خودش از بس رشید است!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
به زودی طبق تقویم جلالی،
طبیعت شاهد فصلی جدید است
شمیمش پرشده درکوی و برزن
همان عیدی که مقداری سعید است!
دگرگون می شود حال من و تو
اگر چه با چنین وضعی بعید است...
زنم در گردگیری یکه تاز است
از این رو عیدها گُرد آفرید است!
بگوید گر چه با صوتی دل انگیز
کجایی عشق من؟! وقت خرید است
شکم نه؛ چاه ویل است این یقینا
شعار دایمش "هل من مزید" است!
ندارم سکه ای در هفت سین ام
به جای آن دو تا برگِ شوید است
سفر کردم شبی تا عمق جیبم
ولی قحطی در آن جا هم شدید است
زنم گفته ببر ما را سفر کیش
چه بایدکرد؟ دستورش اکید است!
فرار از خانه طرحی بود و لو رفت
بله، هنگام دید و بازدید است
علی رغم تمام این مسایل
دل ما منزل شوق و امید است
میان ما تفاهم نامه جاری ست
همیشه من مرادم او مرید است!
شگفتا سبزه ای که ریخت "راشد"
شده قد خودش از بس رشید است!
#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from ناخواناخوانی
📜 ✅
#غیر_قابل_اعتماد | ۱۵
صفحۀ #طنز روزنامۀ #اعتماد
(پنجشنبه ۲۴ اسفندماه ۹۶)
•
نشانی:
https://goo.gl/9UJPw1
•
پیدیاف:
https://goo.gl/ySA1RS
• @NaakhaaNaa
#غیر_قابل_اعتماد | ۱۵
صفحۀ #طنز روزنامۀ #اعتماد
(پنجشنبه ۲۴ اسفندماه ۹۶)
•
نشانی:
https://goo.gl/9UJPw1
•
پیدیاف:
https://goo.gl/ySA1RS
• @NaakhaaNaa
طنزهای انثاری
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نو شدن در سال جدید!
اواخر اسفند ماه بود که پخش ماشینم سوخت. روز بعد گوشی ام افتاد و شکست! البته شکست که نه،پُکید !
ناراحت بودم شدید. همسرم گفت:" عزیزم! اشکال نداره قضا و بلا بوده خورده سر اینا! در ضمن بالاخره در سال جدید همه چی باید نو بشه..."
گفتم:" ای کاش زنِ کهنه هم در سال جدید ، نو می شد!"
+++++++++
دعای مادربزرگ
مادربزرگ در حالی که روی ویلچر نشسته بود، پس از شنیدن خبر درگذشت پسر ۱۴ ساله ی عمو لطف الله بر اثر سانحه تصادف گفت:« خدایا، این همه جوون و نوجوون که هم سن و سال نوه و نتیجه های من هستن ، هر روزه دارن از بین می رن! ولی نمی دونم چرا از من راضی نمی شی و جونمو نمی گیری؟».
گفتم:« خدا نکنه مادربزرگ، این چه دعاییه که می کنی؟ مرگ دست خداست».
چند دقیقه ای که گذشت مادربزرگ گفت:« ننه، برو مادرتو صدا کن بیاد...».
گفتم:« چی کارش داری؟» دست راستش را برد پشت کمرش و گفت:« پشت شونه م سمت چپ داره تیر می کشه».
با شوخی گفتم:« نکنه دعات مستجات شده بی بی؟!».
مادربزرگ با حالتی مظلومانه جواب داد:« من که نگفتم الان ننه...!».
++++++++
اشتباه تایپی
حرفه ی روزنامه نگاری ، همراه با خاطراتی است تلخ و شیرین .قبلا هم در جای دیگری به آن اشاره کرده ام و گفته ام که با خاطرات تلخش کاری ندارم اما این یکی را نمی دانم تلخ است یا شیرین!
یک بار آگهی تغییر شرکتی را در روزنامه زده بودیم که در بخشی از آن آمده بود:اعضای هیات مدیره «کنونی» به مدت ۴ سال.....
پس از چاپ متاسفانه دیدیدم نون اولی «کنو»نی... افتاده و تبدیل شده بود به کو...!
دو سه نفر از اعضای هیات مدیره آمده بودند دفتر روزنامه و معترض بودند.
باور کنید خجالت می کشیدیم توی صورت شان نگاه کنیم!
++++++++
مثل شیر...
به اتفاق خانواده سوار بر اتومبیل شخصی از مقابل میوه فروشی اسماعیل آقا رد می شدیم که عیال دستور ایست رو صادر فرمودند.
و بلافاصله خطاب به میلاد و افشین و پوریا گفت: «بپرید یکی تون بره یه هندوانه درشت بخره که امشب مهمون داریم....»
بچه ها طبق معمول بلافاصله مشغول پاس دادن به یکدیگر شدند(در همچو مواقعی پسرهای من شبیه تیم بارسلونا پاسکاری می کنند! همون تیکی تاکای معروف) من هم که پشت فرمان از ترس جریمه جرات پیاده شدن را نداشتم چون جای مناسبی برای پارک نبود، وگرنه از هندوانه زیر بغل گذاشتن که بدم نمی آید!
به هر حال عیال با عصبانیت و غرغر کنان پیاده شد و رفت به طرف میوه فروشی . بعد از گذشت دقایقی طفلکی اسماعیل آقا میوه فروش، هندوانه به دست آمد به سمت ما . چون هندوانه واقعا درشت بود و عیال قطعا نمی توانست حمل کند.
میوه فروش به محض دیدن فرزندان رشید ما بالبخندی طعنه آمیز گفت:« بچه های گنده خجالت نمی کشین شما نشستید و مادرتون رو فرستادین برای خرید؟!» در این لحظه پوریا که تحت هیچ شرایطی کم نمی آورد، گفت:«پدر جان ، ما مثل شیرها هستیم که معمولا ماده هامون میرن واسه شکار...!»
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نو شدن در سال جدید!
اواخر اسفند ماه بود که پخش ماشینم سوخت. روز بعد گوشی ام افتاد و شکست! البته شکست که نه،پُکید !
ناراحت بودم شدید. همسرم گفت:" عزیزم! اشکال نداره قضا و بلا بوده خورده سر اینا! در ضمن بالاخره در سال جدید همه چی باید نو بشه..."
گفتم:" ای کاش زنِ کهنه هم در سال جدید ، نو می شد!"
+++++++++
دعای مادربزرگ
مادربزرگ در حالی که روی ویلچر نشسته بود، پس از شنیدن خبر درگذشت پسر ۱۴ ساله ی عمو لطف الله بر اثر سانحه تصادف گفت:« خدایا، این همه جوون و نوجوون که هم سن و سال نوه و نتیجه های من هستن ، هر روزه دارن از بین می رن! ولی نمی دونم چرا از من راضی نمی شی و جونمو نمی گیری؟».
گفتم:« خدا نکنه مادربزرگ، این چه دعاییه که می کنی؟ مرگ دست خداست».
چند دقیقه ای که گذشت مادربزرگ گفت:« ننه، برو مادرتو صدا کن بیاد...».
گفتم:« چی کارش داری؟» دست راستش را برد پشت کمرش و گفت:« پشت شونه م سمت چپ داره تیر می کشه».
با شوخی گفتم:« نکنه دعات مستجات شده بی بی؟!».
مادربزرگ با حالتی مظلومانه جواب داد:« من که نگفتم الان ننه...!».
++++++++
اشتباه تایپی
حرفه ی روزنامه نگاری ، همراه با خاطراتی است تلخ و شیرین .قبلا هم در جای دیگری به آن اشاره کرده ام و گفته ام که با خاطرات تلخش کاری ندارم اما این یکی را نمی دانم تلخ است یا شیرین!
یک بار آگهی تغییر شرکتی را در روزنامه زده بودیم که در بخشی از آن آمده بود:اعضای هیات مدیره «کنونی» به مدت ۴ سال.....
پس از چاپ متاسفانه دیدیدم نون اولی «کنو»نی... افتاده و تبدیل شده بود به کو...!
دو سه نفر از اعضای هیات مدیره آمده بودند دفتر روزنامه و معترض بودند.
باور کنید خجالت می کشیدیم توی صورت شان نگاه کنیم!
++++++++
مثل شیر...
به اتفاق خانواده سوار بر اتومبیل شخصی از مقابل میوه فروشی اسماعیل آقا رد می شدیم که عیال دستور ایست رو صادر فرمودند.
و بلافاصله خطاب به میلاد و افشین و پوریا گفت: «بپرید یکی تون بره یه هندوانه درشت بخره که امشب مهمون داریم....»
بچه ها طبق معمول بلافاصله مشغول پاس دادن به یکدیگر شدند(در همچو مواقعی پسرهای من شبیه تیم بارسلونا پاسکاری می کنند! همون تیکی تاکای معروف) من هم که پشت فرمان از ترس جریمه جرات پیاده شدن را نداشتم چون جای مناسبی برای پارک نبود، وگرنه از هندوانه زیر بغل گذاشتن که بدم نمی آید!
به هر حال عیال با عصبانیت و غرغر کنان پیاده شد و رفت به طرف میوه فروشی . بعد از گذشت دقایقی طفلکی اسماعیل آقا میوه فروش، هندوانه به دست آمد به سمت ما . چون هندوانه واقعا درشت بود و عیال قطعا نمی توانست حمل کند.
میوه فروش به محض دیدن فرزندان رشید ما بالبخندی طعنه آمیز گفت:« بچه های گنده خجالت نمی کشین شما نشستید و مادرتون رو فرستادین برای خرید؟!» در این لحظه پوریا که تحت هیچ شرایطی کم نمی آورد، گفت:«پدر جان ، ما مثل شیرها هستیم که معمولا ماده هامون میرن واسه شکار...!»
#خالوراشد
@rashedansari