اطلاعیه
امروز عصر راس ساعت ۱۸ در نمایشگاه کتاب و مطبوعات، غرفه ی روزنامه ندای هرمزگان کارگاه آموزش طنز و طنزنویسی دارم.
ورود برای عموم آزاد است
امروز عصر راس ساعت ۱۸ در نمایشگاه کتاب و مطبوعات، غرفه ی روزنامه ندای هرمزگان کارگاه آموزش طنز و طنزنویسی دارم.
ورود برای عموم آزاد است
حکایت من و موتورم!
نوشته ی: راشد انصاری(خالوراشد)
موتور سیکلت هوندای 125 بنده که معرف حضور همگان است و نیازی به توضیح دادن نیست. تقریبا از خودم معروف تر شده است. همان مرکب رهواری که ثانیِ رخش رستم است و با اشاره ای به پرواز در می آید.(پس رخش هم پرواز می کرده!).
سال هاست که ما دوتا(من و موتورم!) مثل دو پرنده ی عاشق یا یک عدد عاشق و یک معشوق باهم هستیم. البته پر واضح است که من عاشقم و موتور معشوق! چون طی این سال ها هر کجا رفته است مرا نیز به دنبال خود کشانده و به قول شاعر: "رشته ای برگردنم افکنده دوست/می کشد هرجا که خاطرخواهِ اوست..." در این مدت هرگز مثل آدم ها به من نارو نزده و خیانت نکرده است. چرا که شاعر می فرماید: "در مذهب عاشقی خیانت نه رواست..."
حدود 16 سال است که بارِ مرا به دوش کشیده(بار هم هست واقعا!) و گاهی هم که پنچر یا خراب شده است، من بارِ او را به دوش(دست) کشیده ام و هُل اش داده ام. ایرادی هم ندارد حتی شاعری در این خصوص می گوید: "چنین است رسم سرای درشت/گهی پشتِ زین و گهی زین به پشت!".
در این سال ها خاطرات زیادی با هم داشته و داریم. چه روزها و شب هایی که با هم به مسافرت های دور و نزدیک رفته ایم. با هم و در کنار هم به پارک، کنار ساحل، مقابل مدارس دخترانه(فکر بد نکنید، دخترم را می رساندم مدرسه!)، بازار، سرِ کار، روستاهای اطراف و ... رفته ایم.
بیشتر سوژه های شعرم را سوار بر همین موتورسیکلت شکار کرده و می کنم. نمی دانید هنگامی که سوار بر موتور باد می خورد به سر و صورتت چه کیفی دارد و خود به خود چه سوژه های نابی در حین رانندگی به تورت می خورد. گاهی وقت ها سر چهارراهی مطلع شعری آمده است، بلافاصله زده ام کنار مثل کسی که دارد شماره ی خودروی خلاف کاری را یادداشت می کند! کاغذ و قلمم را درآورده ام و آن را نوشته ام. برخی مواقع که به هیکل ام نگاه می کنم دلم به حال موتور می سوزد و با خودم می گویم، این موتور بی زبان طفلکی چه طور این همه سال زیرِ من طاقت آورده است؟!
این که چیزی نیست بارها همسرم به اتفاق فرزندانم دسته جمعی سوارش شده ایم و آخ هم نگفته است. شاید هم گفته باشد، من متوجه نشده ام؟
در این سال ها برادران زحمت کش پلیس هرکاری کرده اند کلاه سرم بگذارند، موفق نشده اند! اما باز این موتور هوای مرا داشته است و حتی یک بار هم مرا به در و دیوار و ... نکوبانده است! شاید یکی از دلایلش یواش رفتن باشد. چون از قدیم گفته اند: "هر آن کس تیز رانَد، باز مانَد". تا جایی که یک بار رفتم تعمیرگاه، اوسا گفت: "حاجی، مقداری سرعت برو چون خیلی دوده در اگزوزش جمع شده و..." گفتم:"عجبا! در جوانی همه می گفتند یواش تر برو، اما حالا که عنقریب برای خودمان پیرمردی شده ایم! می فرمایید سرعت بروم؟ شاید انتظار دارید تک چرخ هم بزنم؟!"
داشتم در خصوص کلاه گزاری برادران صحبت می کردم، یادم رفت خاطره ای را تعریف کنم. مدتی قبل سرِ چهار راه مرادی حدود 10 الی 12 مامورجلویم را گرفتند. ستوانی با ظاهری آراسته آمد جلو و گفت:"چرا کلاه سرت نیست؟!" گفتم: "جناب سروان خودت قضاوت کن! سرِ به این بزرگی داخل چه کلاهی می رود؟!" به سرم و موهای پریشانم نگاه کرد و خندید.گفت:«گواهی نامه؟». فی البداهه سرودم:« مثل بعضی ها که بی مدرک به مجلس رفته اند/ اکثرا راننده هامان بی گواهی نامه اند!» به خاطرِ این شوخیِ بی مزه با مامور دولت! چند روزی موتورم را توقیف کرد.
ماه گذشته باز هم سرِ فلکه برق برادران پر تلاش نیروی انتظامی جلویم را گرفتند(ظاهرا این عزیزان استخدام شده اند که فقط جلوی مرا بگیرند!) و گفتند:"مدارک؟" عرض کردم:"غریبه نیستم! از بچه های سازمانم..." سرباز جا خورد و رفت درِ گوشِ سروانی چیزی گفت و سروان یاد شده با کمال احترام آمد جلو و گفت:"عذر می خوام، از کدام سازمان هستید؟" یواشکی گفتم:"سازمان دیگه..." گفت:"برادر! سازمان زیاد است. سازمان محیط زیست، سازمان تاکسی رانی، سازمان جهاد کشاورزی، سازمان ملل و..." گفتم:"از بچه های سازمان آگهی های روزنامه هستم...!" غَش غَش خندید و گفت:"موتورش را توقیف کنید!" کاش گفته بودم از بچه های اطلاعات هستم. یعنی روزنامه ی اطلاعات!
از آن جایی که گفته اند، تَرک عادت موجب مرض است! باز هم پس از ترخیص موتور، در حوالیِ بازار روز دستگیر شدم! (البته نه به جرم سرقت یا آدم ربایی و...) بلکه به جرم همراه نداشتن مدارک شناسایی. استوار خوش اخلاقی مدارک خواست، گفتم:«از دوستان جناب سرهنگ ... هستم ». بلافاصله با سرهنگ تماس گرفتم که گفت گوشی بِده به سرکار استوار. به محضی که گوشی دادم استوار متوجه شدم خبردار ایستاده و مدام می گوید، چشم! چشم!... اطاعت می شود قربان.
خوشحال شدم که حتما مشکل حل شد. مکالمه شان که به اتمام رسید سرکار استوار محمودی گفت:"جناب سرهنگ فرمودند، این آقا از چهره های فرهنگی و مطرح استان هستند و به همین خاطر با کمال احترام به سمت پارکینگ هدایت شود..."
نوشته ی: راشد انصاری(خالوراشد)
موتور سیکلت هوندای 125 بنده که معرف حضور همگان است و نیازی به توضیح دادن نیست. تقریبا از خودم معروف تر شده است. همان مرکب رهواری که ثانیِ رخش رستم است و با اشاره ای به پرواز در می آید.(پس رخش هم پرواز می کرده!).
سال هاست که ما دوتا(من و موتورم!) مثل دو پرنده ی عاشق یا یک عدد عاشق و یک معشوق باهم هستیم. البته پر واضح است که من عاشقم و موتور معشوق! چون طی این سال ها هر کجا رفته است مرا نیز به دنبال خود کشانده و به قول شاعر: "رشته ای برگردنم افکنده دوست/می کشد هرجا که خاطرخواهِ اوست..." در این مدت هرگز مثل آدم ها به من نارو نزده و خیانت نکرده است. چرا که شاعر می فرماید: "در مذهب عاشقی خیانت نه رواست..."
حدود 16 سال است که بارِ مرا به دوش کشیده(بار هم هست واقعا!) و گاهی هم که پنچر یا خراب شده است، من بارِ او را به دوش(دست) کشیده ام و هُل اش داده ام. ایرادی هم ندارد حتی شاعری در این خصوص می گوید: "چنین است رسم سرای درشت/گهی پشتِ زین و گهی زین به پشت!".
در این سال ها خاطرات زیادی با هم داشته و داریم. چه روزها و شب هایی که با هم به مسافرت های دور و نزدیک رفته ایم. با هم و در کنار هم به پارک، کنار ساحل، مقابل مدارس دخترانه(فکر بد نکنید، دخترم را می رساندم مدرسه!)، بازار، سرِ کار، روستاهای اطراف و ... رفته ایم.
بیشتر سوژه های شعرم را سوار بر همین موتورسیکلت شکار کرده و می کنم. نمی دانید هنگامی که سوار بر موتور باد می خورد به سر و صورتت چه کیفی دارد و خود به خود چه سوژه های نابی در حین رانندگی به تورت می خورد. گاهی وقت ها سر چهارراهی مطلع شعری آمده است، بلافاصله زده ام کنار مثل کسی که دارد شماره ی خودروی خلاف کاری را یادداشت می کند! کاغذ و قلمم را درآورده ام و آن را نوشته ام. برخی مواقع که به هیکل ام نگاه می کنم دلم به حال موتور می سوزد و با خودم می گویم، این موتور بی زبان طفلکی چه طور این همه سال زیرِ من طاقت آورده است؟!
این که چیزی نیست بارها همسرم به اتفاق فرزندانم دسته جمعی سوارش شده ایم و آخ هم نگفته است. شاید هم گفته باشد، من متوجه نشده ام؟
در این سال ها برادران زحمت کش پلیس هرکاری کرده اند کلاه سرم بگذارند، موفق نشده اند! اما باز این موتور هوای مرا داشته است و حتی یک بار هم مرا به در و دیوار و ... نکوبانده است! شاید یکی از دلایلش یواش رفتن باشد. چون از قدیم گفته اند: "هر آن کس تیز رانَد، باز مانَد". تا جایی که یک بار رفتم تعمیرگاه، اوسا گفت: "حاجی، مقداری سرعت برو چون خیلی دوده در اگزوزش جمع شده و..." گفتم:"عجبا! در جوانی همه می گفتند یواش تر برو، اما حالا که عنقریب برای خودمان پیرمردی شده ایم! می فرمایید سرعت بروم؟ شاید انتظار دارید تک چرخ هم بزنم؟!"
داشتم در خصوص کلاه گزاری برادران صحبت می کردم، یادم رفت خاطره ای را تعریف کنم. مدتی قبل سرِ چهار راه مرادی حدود 10 الی 12 مامورجلویم را گرفتند. ستوانی با ظاهری آراسته آمد جلو و گفت:"چرا کلاه سرت نیست؟!" گفتم: "جناب سروان خودت قضاوت کن! سرِ به این بزرگی داخل چه کلاهی می رود؟!" به سرم و موهای پریشانم نگاه کرد و خندید.گفت:«گواهی نامه؟». فی البداهه سرودم:« مثل بعضی ها که بی مدرک به مجلس رفته اند/ اکثرا راننده هامان بی گواهی نامه اند!» به خاطرِ این شوخیِ بی مزه با مامور دولت! چند روزی موتورم را توقیف کرد.
ماه گذشته باز هم سرِ فلکه برق برادران پر تلاش نیروی انتظامی جلویم را گرفتند(ظاهرا این عزیزان استخدام شده اند که فقط جلوی مرا بگیرند!) و گفتند:"مدارک؟" عرض کردم:"غریبه نیستم! از بچه های سازمانم..." سرباز جا خورد و رفت درِ گوشِ سروانی چیزی گفت و سروان یاد شده با کمال احترام آمد جلو و گفت:"عذر می خوام، از کدام سازمان هستید؟" یواشکی گفتم:"سازمان دیگه..." گفت:"برادر! سازمان زیاد است. سازمان محیط زیست، سازمان تاکسی رانی، سازمان جهاد کشاورزی، سازمان ملل و..." گفتم:"از بچه های سازمان آگهی های روزنامه هستم...!" غَش غَش خندید و گفت:"موتورش را توقیف کنید!" کاش گفته بودم از بچه های اطلاعات هستم. یعنی روزنامه ی اطلاعات!
از آن جایی که گفته اند، تَرک عادت موجب مرض است! باز هم پس از ترخیص موتور، در حوالیِ بازار روز دستگیر شدم! (البته نه به جرم سرقت یا آدم ربایی و...) بلکه به جرم همراه نداشتن مدارک شناسایی. استوار خوش اخلاقی مدارک خواست، گفتم:«از دوستان جناب سرهنگ ... هستم ». بلافاصله با سرهنگ تماس گرفتم که گفت گوشی بِده به سرکار استوار. به محضی که گوشی دادم استوار متوجه شدم خبردار ایستاده و مدام می گوید، چشم! چشم!... اطاعت می شود قربان.
خوشحال شدم که حتما مشکل حل شد. مکالمه شان که به اتمام رسید سرکار استوار محمودی گفت:"جناب سرهنگ فرمودند، این آقا از چهره های فرهنگی و مطرح استان هستند و به همین خاطر با کمال احترام به سمت پارکینگ هدایت شود..."
به همین سادگی موتورم را بردند پارکینگ. _ پسرم می گفت،وقتی شناختنت راشد انصاری هستی خوب شد که کتکت نزدن!!_بداهه سرودم:"خالو که خودش موتور ببردی همه عمر/دیدی که چگونه موتورش را بردند؟!"
خلاصه پس از کلی تماس و پیغام و پسغام و سرودن شعرهای دیگری، ترخیص شد. موقع آزادی موتور گفتند:"260 هزار تومان خلافی دارد، حدود 350 هزار تومان باید بیمه شود و ..." گفتم:"قیمت موتور بنده حدود 250 هزارتومان است!"مجددا سرودم:"موتورسیکلیتِ من خیلی قدیمی ست/که اکنون گیرِ دستانِ سلیمی ست/جریمه قدر کل قیمت اش شد/چنان آفتابه ای خرج لحیمی ست..."
بین خودمان باشد، پاچه خواری(خاری) هم کردم:"سرهنگ اگرچه در برِ یارانی/سرلشگرِ دل های موتور دارانی/و..." و تعدادی شعر خصوصی که از ذکر آن معذورم.
خاطرات ما(من و موتورم) نه من و سرهنگ! خودش یک کتاب می شود. مثلا چند سال قبل با همین موتور قراضه و بی ریختم رفته بودم با شهردار منطقه ای کاری داشتم. موتور را کنارِ درِ ورودی قفل کردم. رفتم داخل. از قضا شهردار عزیز مرا شناخت و پیدا بود که آثارم را دقیق دنبال می کند. حتی یکی از کتابهایم در کمد پشت سرش به عنوان مدرک موجود بود.
حسابی تحویلم گرفت و بیشتر استاد خطابم می کرد. کلی شرمنده شدم. اما از شانس بدِ بنده این شهردار هنگام خداحافظی با احترام تمام قصد داشت تا درب(درِ) خروجی همراهی ام کند. متاسفانه از داخل دفتر شهردار طبق معمول و رسم ما ایرانی ها تعارفات شروع شد. از ایشان که خواهش می کنم تا دَم در هستم خدمتتان و از من که استدعا می کنم شما زحمت نکشید خودم راه رو بلدم و...
اما مگر راضی می شد. زحمت تان ندهم، گرم تعارفات بودیم که رسیدیم دَم درِ خروجی. حالا من مانده ام چه طور این موتور کهنه و قراضه که نمی دانم چرا آن روز بی ریخت تر شده بود، را جلوی شهردار سوار شوم.
آقای شهردار گفت:"استاد اگر وسیله ندارید تا به راننده ام بگویم شما را تا دفتر روزنامه..." حرفش را قطع کردم و گفتم:"به هیچ عنوان راضی به زحمت نیستم، شما تشریف ببرید داخل خودم با ماشین های عبوری می روم چون دو سه جا کار دارم» _اما مگر شهردار می رفت!_
چون تقریبا سرِ خیابان اصلی ایستاده بودیم، ماشین پرایدی خوشبختانه ترمز کرد و از شهردار خداحافظی کردم سوار شدم و رفتم. اما سر چهار راه که رسیدم به راننده گفتم:"شرمنده، دسته کلیدم رو جا گذاشتم، بی زحمت برگرد". برگشتیم، پیاده شدم و کرایه را حساب کردم، از شهردار هم خبری نبود، فوری موتورم را که با یک قفل دو کیلویی و یک زنجیر بزرگ بسته بودم باز کردم و الفرار...
راستی مزیتی که موتورسیکلت بر ماشین دارد، این است که در هر سوراخ سنبه ای که دوست داشته باشی می رود! اما ماشین این گونه نیست و حتی برای پارک هم مشکل دارد.
در ضمن فراموش کردم بگویم موتورسیکلت من ایرانی است. تازگی ها چون سن اش بالا رفته است درست شده مثل افراد سالخورده ای که همیشه یک جایشان درد می کند. یک روز چشمش آب مروارید آورده و چشم درد دارد.(یعنی چراغش سوخته!) یک روز شکمش نفخ می کند(یعنی پلاتینش مشکل دارد و هنگام هندل زدن صداهای ناجور می دهد!). یک روز هم دست و پا درد دارد(لاستیک هایش پنجر می شود) و... اما با این حال خیلی دوستش دارم.
در همین دوران بیماری اش !یک روز سرِ فلکه قدس دوستی را دیدم که کنار خیابان ایستاده، سلام کرد. من هم در آن شلوغی نمی توانستم دستم را از فرمان رها کنم و طبق معمول خواستم با بوق پاسخ سلامش را بدهم. شاسی بوق را چندباری فشار دادم اما متاسفانه می دانید کی صدای زشت و نکره اش که شبیه بع بع گوسفندان بود، در آمد؟ درست سرِ فلکه ی بعدی یعنی (شاه حسینی!)
بقیه خاطرات بماند برای فرصتی دیگر...
#خالوراشد
@rashedansari
خلاصه پس از کلی تماس و پیغام و پسغام و سرودن شعرهای دیگری، ترخیص شد. موقع آزادی موتور گفتند:"260 هزار تومان خلافی دارد، حدود 350 هزار تومان باید بیمه شود و ..." گفتم:"قیمت موتور بنده حدود 250 هزارتومان است!"مجددا سرودم:"موتورسیکلیتِ من خیلی قدیمی ست/که اکنون گیرِ دستانِ سلیمی ست/جریمه قدر کل قیمت اش شد/چنان آفتابه ای خرج لحیمی ست..."
بین خودمان باشد، پاچه خواری(خاری) هم کردم:"سرهنگ اگرچه در برِ یارانی/سرلشگرِ دل های موتور دارانی/و..." و تعدادی شعر خصوصی که از ذکر آن معذورم.
خاطرات ما(من و موتورم) نه من و سرهنگ! خودش یک کتاب می شود. مثلا چند سال قبل با همین موتور قراضه و بی ریختم رفته بودم با شهردار منطقه ای کاری داشتم. موتور را کنارِ درِ ورودی قفل کردم. رفتم داخل. از قضا شهردار عزیز مرا شناخت و پیدا بود که آثارم را دقیق دنبال می کند. حتی یکی از کتابهایم در کمد پشت سرش به عنوان مدرک موجود بود.
حسابی تحویلم گرفت و بیشتر استاد خطابم می کرد. کلی شرمنده شدم. اما از شانس بدِ بنده این شهردار هنگام خداحافظی با احترام تمام قصد داشت تا درب(درِ) خروجی همراهی ام کند. متاسفانه از داخل دفتر شهردار طبق معمول و رسم ما ایرانی ها تعارفات شروع شد. از ایشان که خواهش می کنم تا دَم در هستم خدمتتان و از من که استدعا می کنم شما زحمت نکشید خودم راه رو بلدم و...
اما مگر راضی می شد. زحمت تان ندهم، گرم تعارفات بودیم که رسیدیم دَم درِ خروجی. حالا من مانده ام چه طور این موتور کهنه و قراضه که نمی دانم چرا آن روز بی ریخت تر شده بود، را جلوی شهردار سوار شوم.
آقای شهردار گفت:"استاد اگر وسیله ندارید تا به راننده ام بگویم شما را تا دفتر روزنامه..." حرفش را قطع کردم و گفتم:"به هیچ عنوان راضی به زحمت نیستم، شما تشریف ببرید داخل خودم با ماشین های عبوری می روم چون دو سه جا کار دارم» _اما مگر شهردار می رفت!_
چون تقریبا سرِ خیابان اصلی ایستاده بودیم، ماشین پرایدی خوشبختانه ترمز کرد و از شهردار خداحافظی کردم سوار شدم و رفتم. اما سر چهار راه که رسیدم به راننده گفتم:"شرمنده، دسته کلیدم رو جا گذاشتم، بی زحمت برگرد". برگشتیم، پیاده شدم و کرایه را حساب کردم، از شهردار هم خبری نبود، فوری موتورم را که با یک قفل دو کیلویی و یک زنجیر بزرگ بسته بودم باز کردم و الفرار...
راستی مزیتی که موتورسیکلت بر ماشین دارد، این است که در هر سوراخ سنبه ای که دوست داشته باشی می رود! اما ماشین این گونه نیست و حتی برای پارک هم مشکل دارد.
در ضمن فراموش کردم بگویم موتورسیکلت من ایرانی است. تازگی ها چون سن اش بالا رفته است درست شده مثل افراد سالخورده ای که همیشه یک جایشان درد می کند. یک روز چشمش آب مروارید آورده و چشم درد دارد.(یعنی چراغش سوخته!) یک روز شکمش نفخ می کند(یعنی پلاتینش مشکل دارد و هنگام هندل زدن صداهای ناجور می دهد!). یک روز هم دست و پا درد دارد(لاستیک هایش پنجر می شود) و... اما با این حال خیلی دوستش دارم.
در همین دوران بیماری اش !یک روز سرِ فلکه قدس دوستی را دیدم که کنار خیابان ایستاده، سلام کرد. من هم در آن شلوغی نمی توانستم دستم را از فرمان رها کنم و طبق معمول خواستم با بوق پاسخ سلامش را بدهم. شاسی بوق را چندباری فشار دادم اما متاسفانه می دانید کی صدای زشت و نکره اش که شبیه بع بع گوسفندان بود، در آمد؟ درست سرِ فلکه ی بعدی یعنی (شاه حسینی!)
بقیه خاطرات بماند برای فرصتی دیگر...
#خالوراشد
@rashedansari
مرباعیات خالو، مجموعه رباعیات و دوبیتی های طنز اثر راشدانصاری را از نشر شانی تهیه کنید. شماره تماس 02632262109
تلخ و شیرین
سروده:راشدانصاری
او فلسفه ی بهار را می فهمد
تشویش دلِ هزار را می فهمد
با قصه ی سوز و سازمان همدرد است
پیچ و خم روزگار را می فهمد
بی شبهه رقیب تازه ی آمریکاست
بی ارزشیِ دلار را می فهمد!
دلواپس سفره ی طعام فقراست
غمنامه ی این دیار را می فهمد
با نان و پنیر سفره اش می سازد
چون قیمت خاویار را می فهمد!
دیواره ی فقر محکم است اما او
برچیدنِ این حِصار را می فهمد
وقتی که به جان مرغ ها می افتد
روباه صفت شکار را می فهمد!
ایرانی و آزاده و زندان دیده ست
زیر و بمِ هر فشار را می فهمد
درمان هزار درد کهنه با اوست
چون معنیِ احتضار را می فهمد
بر قله ی دشت های خواب آلوده
بانگ دل هوشیار را می فهمد
او مژده ی اشتغال را آورده ست
خودسازی و اقتدار را می فهمد
نیکی و شرف، عزت و انسانیت
بی شائبه این چهار را می فهمد
دلخون شده ی جمیع مظلومان است
احساس دلِ انار را می فهمد
او شیوه ی برخورد و مدارا کردن
با دشمن نابکار را می فهمد
وافور به دست می رود تا کرمان
چون حالِ بدِ خمار را می فهمد!
در سر هوس خیار ترشی دارد
من معتقدم ویار را می فهمد
هر چند نرفته در کلاس "طوسی"
او معنی پشتکار را می فهمد!
دارد خبر از کار جوانان شب و روز
برنامه ی کسب و کار را می فهمد
این خطه اگر درد فراوان دارد
درد دل این تبار را می فهمد
++++
در بین سران چنین کسی قطعا نیست
ارباب خرد شعار را می فهمد...!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده:راشدانصاری
او فلسفه ی بهار را می فهمد
تشویش دلِ هزار را می فهمد
با قصه ی سوز و سازمان همدرد است
پیچ و خم روزگار را می فهمد
بی شبهه رقیب تازه ی آمریکاست
بی ارزشیِ دلار را می فهمد!
دلواپس سفره ی طعام فقراست
غمنامه ی این دیار را می فهمد
با نان و پنیر سفره اش می سازد
چون قیمت خاویار را می فهمد!
دیواره ی فقر محکم است اما او
برچیدنِ این حِصار را می فهمد
وقتی که به جان مرغ ها می افتد
روباه صفت شکار را می فهمد!
ایرانی و آزاده و زندان دیده ست
زیر و بمِ هر فشار را می فهمد
درمان هزار درد کهنه با اوست
چون معنیِ احتضار را می فهمد
بر قله ی دشت های خواب آلوده
بانگ دل هوشیار را می فهمد
او مژده ی اشتغال را آورده ست
خودسازی و اقتدار را می فهمد
نیکی و شرف، عزت و انسانیت
بی شائبه این چهار را می فهمد
دلخون شده ی جمیع مظلومان است
احساس دلِ انار را می فهمد
او شیوه ی برخورد و مدارا کردن
با دشمن نابکار را می فهمد
وافور به دست می رود تا کرمان
چون حالِ بدِ خمار را می فهمد!
در سر هوس خیار ترشی دارد
من معتقدم ویار را می فهمد
هر چند نرفته در کلاس "طوسی"
او معنی پشتکار را می فهمد!
دارد خبر از کار جوانان شب و روز
برنامه ی کسب و کار را می فهمد
این خطه اگر درد فراوان دارد
درد دل این تبار را می فهمد
++++
در بین سران چنین کسی قطعا نیست
ارباب خرد شعار را می فهمد...!
#خالوراشد
@rashedansari
Forwarded from ناخواناخوانی
📜 ✅
#غیر_قابل_اعتماد | ۸
صفحه #طنز روزنامۀ #اعتماد
(پنجشنبه ۱۲ بهمنماه ۹۶)
•
نشانی:
goo.gl/7ghY63
•
دانلود پیدیاف:
goo.gl/zcRbTd
• @NaakhaaNaa
#غیر_قابل_اعتماد | ۸
صفحه #طنز روزنامۀ #اعتماد
(پنجشنبه ۱۲ بهمنماه ۹۶)
•
نشانی:
goo.gl/7ghY63
•
دانلود پیدیاف:
goo.gl/zcRbTd
• @NaakhaaNaa
خدمت به نسل جوان!
نوشته ی: راشدانصاری«خالوراشد»
از مشتی ابول پرسیدم : « چه خبر؟ به چه کاری مشغولی؟» گفت:« سلامتی،خدمت به نسل جوان.» و ادامه داد:« کماکان مشغول دوا و درمون جوون ها هستم!» . گفتم:« چطور؟»
گفت:« شغل من تا حدودی مثل کار شما طنزپردازهاست! دوست دارم همه شاد باشن».
راست می گفت. مدت هاست که شنیده ام مشتی ابول به قول خودش به نسل جوان خدمت می کند_ آن هم چه خدمتی_ انواع و اقسام آب میوه! وداروهای نشاط آورِ اکثر بچه های محله را تامین می کند.
خدا رحمت کند والده ی مشتی ابول نیز در زمان حیات اش به خلق خدا خدمت می کرد. البته خدمت اش از جنس و لونی دیگر بود.
مثلا یکی از خدمات آن مرحومه که بنده به یاد دارم طبابت رایگان بود. آن هم به صورت واقعی نه مثل پسرش مشتی ابول که به جای درمان جوان ها، بیشترشان را بیمار و روانی کرده است.
فقط تنها عیبی که آن خدا بیامرز داشت این بود که چیزی از علم پزشکی نمی دانست و همین طور الله بختکی پزشک شده بود، اما باز هم دستش شفا بخش بود.
خدا بیامرز برای بیش از ۹۰ درصد بیمارانش با هر نوع بیماری ی که داشتند ، ادرار شتر و سرگین الاغ ماده را تجویز می کرد.
از همه ی این ها مهم تر همسر مشتی ابول است. شاید بپرسید چرا؟ _حق هم دارید!_ چون الان مدتی است شغل درست و حسابی ندارد و بازارش کساد است. به همین دلیل.
اما به امروزش نگاه نکنید،«مش سکینه» یک زمانی در شهر ما برای خودش کیا بیایی داشته. سال ها پیش که مشتی ابول دُبی بود، گاهی وقت ها جلوی خانه شان تا شعاع صدمتری مشتری ها به صف بودند و تا حاجت شان روا نمی شد آن جا را ترک نمی کردند.
اصولا در این خانواده برخی از هنرها موروثی است و نمی شود کاریش کرد.
سال ها «مش سکینه» به شغل شریف رمالی ، فالگیری و دعانویسی مشغول بود و زمانی که مشتی ابول به دنبال خوش گذرانی و عیاشی خودش بود، یک تنه خرج خانواده را در می آورد. البته این که گفتم بازارش این روزها کساد است، دو دلیل دارد. یکی پیری زود رس مش سکینه و دومین دلیل هم پیش بینی های او بود که این اواخر بیشتر غلط از آب در می آمد.
مشتری ها هم علاوه بر زن و مردهای مشکل دار _ مشکلات خانوادگی را عرض کردم...!_ که تقریبا مشتری دایمی اش بودند، تعدادی قاچاقچی و چترباز هم می آمدند و پول هنگفتی به این زن می دادند ولی بیشتر اوقات نتیجه ی کار و پیش بینی ها برعکس می شد.
مثلا مشتری می گفت به نظرت فردا بروم از جزیره جنس بیاورم ؟ مش سکینه بعد از کلی رمل انداختن و...می گفت:« برو که انشاالله سود کلانی نصیبت خواهد شد.» اما چتر باز بی چاره دقیقا فردای همان روز با کلی سیگار و سشوار و روغن ترمز و...توسط مامورین دستگیر می شد و تمام دار و ندارش را به خاطر پیش بینی غلط مش سکینه می باخت.
و یا زنی می آمد که با همسرش مشکل داشت و می گفت:« به دادم برس که شوهرم مدتی است هم در مسایل زناشویی سرد شده و هم تازگی ها دست بزن پیدا کرده .»
طبق دستور مش سکینه که خط خطی هایی را به عنوان دعا برایش نوشته بود، شب باید در مثلا جلد بالشت شوهرش می گذاشت تا همان شب یا نیمه های شب بالاخره نتیجه مثبت اش را ببیند.
اما از قضا آن شب تا صبح از بدشانسی ِ مش سکینه و بداقبالی آن زن، شوهر اعتنایی که نمی کرد هیچ، صبح زود زن ساده لوح و بدبخت بنابه دلایلی که مشخص نبود کتک مفصلی هم می خورد!
این موارد دست به دست هم داد تا به مرور زمان بیشتر مشتری هایش را از دست بدهد.
خودش که موضوع پیری را به هیچ عنوان قبول ندارد، بلکه می گوید دلیل اصلی ِاین که بی مشتری ام این است که مردم مثل گذشته نیت شان صاف نیست.
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری«خالوراشد»
از مشتی ابول پرسیدم : « چه خبر؟ به چه کاری مشغولی؟» گفت:« سلامتی،خدمت به نسل جوان.» و ادامه داد:« کماکان مشغول دوا و درمون جوون ها هستم!» . گفتم:« چطور؟»
گفت:« شغل من تا حدودی مثل کار شما طنزپردازهاست! دوست دارم همه شاد باشن».
راست می گفت. مدت هاست که شنیده ام مشتی ابول به قول خودش به نسل جوان خدمت می کند_ آن هم چه خدمتی_ انواع و اقسام آب میوه! وداروهای نشاط آورِ اکثر بچه های محله را تامین می کند.
خدا رحمت کند والده ی مشتی ابول نیز در زمان حیات اش به خلق خدا خدمت می کرد. البته خدمت اش از جنس و لونی دیگر بود.
مثلا یکی از خدمات آن مرحومه که بنده به یاد دارم طبابت رایگان بود. آن هم به صورت واقعی نه مثل پسرش مشتی ابول که به جای درمان جوان ها، بیشترشان را بیمار و روانی کرده است.
فقط تنها عیبی که آن خدا بیامرز داشت این بود که چیزی از علم پزشکی نمی دانست و همین طور الله بختکی پزشک شده بود، اما باز هم دستش شفا بخش بود.
خدا بیامرز برای بیش از ۹۰ درصد بیمارانش با هر نوع بیماری ی که داشتند ، ادرار شتر و سرگین الاغ ماده را تجویز می کرد.
از همه ی این ها مهم تر همسر مشتی ابول است. شاید بپرسید چرا؟ _حق هم دارید!_ چون الان مدتی است شغل درست و حسابی ندارد و بازارش کساد است. به همین دلیل.
اما به امروزش نگاه نکنید،«مش سکینه» یک زمانی در شهر ما برای خودش کیا بیایی داشته. سال ها پیش که مشتی ابول دُبی بود، گاهی وقت ها جلوی خانه شان تا شعاع صدمتری مشتری ها به صف بودند و تا حاجت شان روا نمی شد آن جا را ترک نمی کردند.
اصولا در این خانواده برخی از هنرها موروثی است و نمی شود کاریش کرد.
سال ها «مش سکینه» به شغل شریف رمالی ، فالگیری و دعانویسی مشغول بود و زمانی که مشتی ابول به دنبال خوش گذرانی و عیاشی خودش بود، یک تنه خرج خانواده را در می آورد. البته این که گفتم بازارش این روزها کساد است، دو دلیل دارد. یکی پیری زود رس مش سکینه و دومین دلیل هم پیش بینی های او بود که این اواخر بیشتر غلط از آب در می آمد.
مشتری ها هم علاوه بر زن و مردهای مشکل دار _ مشکلات خانوادگی را عرض کردم...!_ که تقریبا مشتری دایمی اش بودند، تعدادی قاچاقچی و چترباز هم می آمدند و پول هنگفتی به این زن می دادند ولی بیشتر اوقات نتیجه ی کار و پیش بینی ها برعکس می شد.
مثلا مشتری می گفت به نظرت فردا بروم از جزیره جنس بیاورم ؟ مش سکینه بعد از کلی رمل انداختن و...می گفت:« برو که انشاالله سود کلانی نصیبت خواهد شد.» اما چتر باز بی چاره دقیقا فردای همان روز با کلی سیگار و سشوار و روغن ترمز و...توسط مامورین دستگیر می شد و تمام دار و ندارش را به خاطر پیش بینی غلط مش سکینه می باخت.
و یا زنی می آمد که با همسرش مشکل داشت و می گفت:« به دادم برس که شوهرم مدتی است هم در مسایل زناشویی سرد شده و هم تازگی ها دست بزن پیدا کرده .»
طبق دستور مش سکینه که خط خطی هایی را به عنوان دعا برایش نوشته بود، شب باید در مثلا جلد بالشت شوهرش می گذاشت تا همان شب یا نیمه های شب بالاخره نتیجه مثبت اش را ببیند.
اما از قضا آن شب تا صبح از بدشانسی ِ مش سکینه و بداقبالی آن زن، شوهر اعتنایی که نمی کرد هیچ، صبح زود زن ساده لوح و بدبخت بنابه دلایلی که مشخص نبود کتک مفصلی هم می خورد!
این موارد دست به دست هم داد تا به مرور زمان بیشتر مشتری هایش را از دست بدهد.
خودش که موضوع پیری را به هیچ عنوان قبول ندارد، بلکه می گوید دلیل اصلی ِاین که بی مشتری ام این است که مردم مثل گذشته نیت شان صاف نیست.
#خالوراشد
@rashedansari
نیمه احمدا!!
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
در دشتِ شادی، گاوی چریده
دنیای سبزم، رنگ اش پریده
پاهای طنزم، در گِل تپیده
اما به ظاهر، وقت اش رسیده،
تا شعر خود را، بیرون بریزم!
حلقوم ِ تنگ از، خاگینه پُر شد
چشم پرستو، ماتِ شتر شد
احساسِ شعرم ، از واژه قُر شد
در زیر پایم، ای وای سُر شد
گفتم تمامِ ، قصه دروغ است
دیدم سوالم، کشک است و پشم است
فکر و خیالم، کشک است و پشم است
کوپال و یالم،کشک است و پشم است
خرجِ عیالم،کشک است و پشم است
رفتم ازآن پس، دنبال کارم
این جا وَزغ ها، قلیان ندارند
پروانه هامان، تنبان ندارند
در پاچه چیزی ، پنهان ندارند
چشمانم افسوس، که جان ندارند،
تا عشق خود را، بهتر ببینم
شمع خیالم، سوسو گرفته
دنبالِ پای، راسو گرفته
الهامی از پی، کاسو گرفته
لِنگی از این سو، آن سو گرفته
پس این وَرِمن، آن وَر چرا شد؟
در دست گربه ، دیدم گلِ رز
یک جوجه اردک، شد عاشق بز
همراهِ « می» خورد، یک بسته چی توز
زد پیش پایِ ، بُزمجه ترمز
جنگل در این جا، قانون ندارد
من در لطافت، مانند سنگم
در مهربانی، تیمور لنگم
در پای ملت، شلوار تنگم
چون مرد بنگی، زبر و زرنگم
از اوج قدرت، پایین پریدم
سیب و گلابی، یار خیارند
کمپوت و کنسرو، تحت فشارند
نوشابه و دوغ در انتظارند
ساندیس خواران، غرق شعارند
فکری به حالِ کشور نکردند!
اندیشه ی ما، ریشه ندارد
این سنگ خارا، شیشه ندارد
فرهادِ تنبل، تیشه ندارد
حالا که این شیر، بیشه ندارد،
بهتر که سلطان، را خر بنامم!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
در دشتِ شادی، گاوی چریده
دنیای سبزم، رنگ اش پریده
پاهای طنزم، در گِل تپیده
اما به ظاهر، وقت اش رسیده،
تا شعر خود را، بیرون بریزم!
حلقوم ِ تنگ از، خاگینه پُر شد
چشم پرستو، ماتِ شتر شد
احساسِ شعرم ، از واژه قُر شد
در زیر پایم، ای وای سُر شد
گفتم تمامِ ، قصه دروغ است
دیدم سوالم، کشک است و پشم است
فکر و خیالم، کشک است و پشم است
کوپال و یالم،کشک است و پشم است
خرجِ عیالم،کشک است و پشم است
رفتم ازآن پس، دنبال کارم
این جا وَزغ ها، قلیان ندارند
پروانه هامان، تنبان ندارند
در پاچه چیزی ، پنهان ندارند
چشمانم افسوس، که جان ندارند،
تا عشق خود را، بهتر ببینم
شمع خیالم، سوسو گرفته
دنبالِ پای، راسو گرفته
الهامی از پی، کاسو گرفته
لِنگی از این سو، آن سو گرفته
پس این وَرِمن، آن وَر چرا شد؟
در دست گربه ، دیدم گلِ رز
یک جوجه اردک، شد عاشق بز
همراهِ « می» خورد، یک بسته چی توز
زد پیش پایِ ، بُزمجه ترمز
جنگل در این جا، قانون ندارد
من در لطافت، مانند سنگم
در مهربانی، تیمور لنگم
در پای ملت، شلوار تنگم
چون مرد بنگی، زبر و زرنگم
از اوج قدرت، پایین پریدم
سیب و گلابی، یار خیارند
کمپوت و کنسرو، تحت فشارند
نوشابه و دوغ در انتظارند
ساندیس خواران، غرق شعارند
فکری به حالِ کشور نکردند!
اندیشه ی ما، ریشه ندارد
این سنگ خارا، شیشه ندارد
فرهادِ تنبل، تیشه ندارد
حالا که این شیر، بیشه ندارد،
بهتر که سلطان، را خر بنامم!
#خالوراشد
@rashedansari
سومین جشنواره طنز کودک و نوجوان موسوم به خالو خنده به همت کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان هرمزگان برگزار شد
مراسم اختتامیه این جشنواره روز گذشته در مجتمع فرهنگی هنری آفرینش برگزار شد.
در این جشنواره که با حضور احمد اکبرپور نویسنده کشوری کتاب های کودک و نوجوان، راشد انصاری طنزپرداز کشوری، مدیر کل، معاون اجرایی و فرهنگی و جمع کثیری از کارشناسان، مربیان و اعضای مراکز فرهنگی هنری کانون برگزار شد، برگزیدگان این جشنواره معرفی و از آنها تقدیر به عمل آمد.
برگزیدگان این جشنواره که در 3 بخش داستان، شعر و نثر برگزار شد، به شرح ذیل می باشد:
برگزیدگان بخش داستان:
گروه سنی الف و ب:
سارا شیخی از مرکز فرهنگی هنری بستک نام اثر:من خوابم میاد
محمدصالحی(قشم)نام اثر:باباها
مهدیار رنجبری(هرمز)نام اثر:زنبورهای گم شده
شایسته تقدیر
هانا قوی پنجه (قشم)نام اثر:حرفهای سرخپوستی خیابان
گروه سنی ج:
*امیر علی احمدی(شماره4)نام اثر:شماره ی خدا
*هابیل رفیعی(بستک)نام اثر:فداکاری
*آیسا کوچک(شماره2)نام اثر:دنیای شگفت انگیز
شایسته تقدیر
عمران رشیدنام اثر:شهر عروس
گروه سن د:
*ملیکا طهماسبی(شماره1)نام اثر:هاجر عروسی داره
مریم ضیایی(شماره2)نام اثر:حاجی
سیده فاطمه موسوی(مجتمع)نام اثر خواستگاری
شایسته تقدیر
سوگند عظیمینام اثر:چگونه ازدواج سالم داشته باشیم
برگزیدگان بخش شعر:
هستی جعفرپور(شایسته)فین نام اثر:گفتم...
امین صمدی(شماره4)شعرچت
برگزیدگان بخش نثر:
هدیه شفیعی(شماره4)با نثرهای شعرای مشکل دار و تاثیر پسر همسایه
آیدا انصاری(شماره3)با اثر ما داریم
انیس موحدی(شماره3) نام اثر:زلستون
همچنین از حمیدرضا سالاری از مرکز شماره1 و علیرضا جمالی از مرکز شماره1
به خاطر حضور فعال و موثر در کارگاهها و انجمن های ادبی طنز تقدیر به عمل آمد.
غلامزاده کارشناس ادبی گفت: این جشنواره حاصل کارگاه های مستمر ادبی مراکز فرهنگی هنری است و امسال سومین سالی است که این برنامه در قالب جشنواره و به صورت رقابتی برگزار می شود.
وی افزود: این برنامه با هدف پایدارسازی اعضای نوجوان در کارگاه های ادبی، کشف و پرورش استعدادهای برتر در زمینه طنزنویسی و ایجاد جذابیت در کارگاه ها برگزار گردید.
شایان ذکر است داوری بخش داستان را احمد اکبرپور و داوری بخش شعر و نثر کوتاه را راشد انصاری بر عهده داشتند
مراسم اختتامیه این جشنواره روز گذشته در مجتمع فرهنگی هنری آفرینش برگزار شد.
در این جشنواره که با حضور احمد اکبرپور نویسنده کشوری کتاب های کودک و نوجوان، راشد انصاری طنزپرداز کشوری، مدیر کل، معاون اجرایی و فرهنگی و جمع کثیری از کارشناسان، مربیان و اعضای مراکز فرهنگی هنری کانون برگزار شد، برگزیدگان این جشنواره معرفی و از آنها تقدیر به عمل آمد.
برگزیدگان این جشنواره که در 3 بخش داستان، شعر و نثر برگزار شد، به شرح ذیل می باشد:
برگزیدگان بخش داستان:
گروه سنی الف و ب:
سارا شیخی از مرکز فرهنگی هنری بستک نام اثر:من خوابم میاد
محمدصالحی(قشم)نام اثر:باباها
مهدیار رنجبری(هرمز)نام اثر:زنبورهای گم شده
شایسته تقدیر
هانا قوی پنجه (قشم)نام اثر:حرفهای سرخپوستی خیابان
گروه سنی ج:
*امیر علی احمدی(شماره4)نام اثر:شماره ی خدا
*هابیل رفیعی(بستک)نام اثر:فداکاری
*آیسا کوچک(شماره2)نام اثر:دنیای شگفت انگیز
شایسته تقدیر
عمران رشیدنام اثر:شهر عروس
گروه سن د:
*ملیکا طهماسبی(شماره1)نام اثر:هاجر عروسی داره
مریم ضیایی(شماره2)نام اثر:حاجی
سیده فاطمه موسوی(مجتمع)نام اثر خواستگاری
شایسته تقدیر
سوگند عظیمینام اثر:چگونه ازدواج سالم داشته باشیم
برگزیدگان بخش شعر:
هستی جعفرپور(شایسته)فین نام اثر:گفتم...
امین صمدی(شماره4)شعرچت
برگزیدگان بخش نثر:
هدیه شفیعی(شماره4)با نثرهای شعرای مشکل دار و تاثیر پسر همسایه
آیدا انصاری(شماره3)با اثر ما داریم
انیس موحدی(شماره3) نام اثر:زلستون
همچنین از حمیدرضا سالاری از مرکز شماره1 و علیرضا جمالی از مرکز شماره1
به خاطر حضور فعال و موثر در کارگاهها و انجمن های ادبی طنز تقدیر به عمل آمد.
غلامزاده کارشناس ادبی گفت: این جشنواره حاصل کارگاه های مستمر ادبی مراکز فرهنگی هنری است و امسال سومین سالی است که این برنامه در قالب جشنواره و به صورت رقابتی برگزار می شود.
وی افزود: این برنامه با هدف پایدارسازی اعضای نوجوان در کارگاه های ادبی، کشف و پرورش استعدادهای برتر در زمینه طنزنویسی و ایجاد جذابیت در کارگاه ها برگزار گردید.
شایان ذکر است داوری بخش داستان را احمد اکبرپور و داوری بخش شعر و نثر کوتاه را راشد انصاری بر عهده داشتند
ماجرای پدربزرگ و کارگران معدن!
نوشته ی: راشدانصاری
آیفون خراب بود، اما چنان محکم و پشت سر هم با کف دست به در ضربه می زدند که گفتم احتمالا یا قتلی رخ داده و یا خانه ی کسی آتش گرفته است.
در را باز کردم ، دیدم مادربزرگ است. نفس نفس می زد و رنگش حسابی پریده بود. گفتم:« چه خبر است این وقت شبی؟ چیزی شده بی بی؟» گفت:« به دادمون برس که پدر بزرگت رفت؟» گفتم:« کجا رفت؟» گفت:« اون دنیا!»
زودتر از بی بی با عجله خودم را رساندم منزل پدربزرگ. در آن جا دیدم بیشتر نوه ها و نبیره ها _ از هر دو زن پدربزرگ_ همچون کارگرهای معادن ، سطل به دست و لگن به دست! چیزی را از اتاق خارج می کنند و برمی گردند.ظرف ها هم هیچ کدام پُر نبودند که ببینم چه چیزی را استخراج و حمل می کنند، اما قضیه کمی بودار بود.
پرسیدم طوری شده؟ کسی جواب نداد.
صدای آه و ناله ی پدربزرگ از داخل اتاق شنیدم. برای حفظ آبروی پدربزرگ چراغ اتاق را خاموش کرده بودند. فقط یک نفر داخل بود که ظرف ها را می آورد به سمت درِ اتاق و از آن جا دست به دست می کردند تا می رسید به توالت داخل حیاط.
رفتم داخل، با نور فندکم، مشاهده کردم پدربزرگ با آن جثه ی بزرگش به طرز بسیار زننده ای نشسته روی لگن و مشغول زور زدن است.
سلام کردم، با عصبانیت تمام گفت:« خاموش کن اون صاب مُرده رو.»
مادربزرگ که تازه رسیده بود، گفت:«چن روزی بود هم خیلی بداخلاق شده بود و هم شکمش کار نمی کرد، خیر سرم رفتیم دکتر! قرص که بهش دادیم دچار شکم روِش شد و به این روز افتاد.»
پرسیدم دکتر چه قرصی بهش داد؟ گفت:« نمی دونم از این مسهل های قوی بود که همه اش خورده.» و جلد خالی شده اش را نشانم داد. دیدم جلد:« بیزاکودیل» است.
گفتم:« مادربزرگ، این قرص ها هر کدومش یه فیل رو ناکار می کنه اون وقت شما یه ورق کامل بهش دادین؟!»
گفت:« کارِ اون زنشه، حتما می خواسته زودتر از دست اش خلاص بشه تا بتونن مال و اموالش رو بالا بکشن.»
در حالی که کارگرها سخت مشغول کار بودند، درنگ را جایز ندانستم و رفتم وانتی دربست گرفتم.
هر چند پدربزرگ تقریبا تخلیه کامل شده بود، اما به زحمت بلندش کردیم و بردیمش پشت وانت چون جلو که مقدور نبود با آن وضعیت...خودم هم نشستم جلو.
در فاصله ی منزل تا درمانگاه چند باری از پشت وانت صداهای ناجوری به گوش می رسید. راننده که آدم شوخ طبع و بذله گویی بود، گفت:« هوا که ابری نیست، اما از بالا داره صدای غره تراق می آد...!»
کمی خجالت کشیدم و گفتم:« نه! رعد و برق نیست! پدربزرگمه که ظاهرا وضع معده اش خرابه.»
طولی نکشید که رسیدیم درمانگاه شبانه روزی. وارد سالن که شدیم، یک مرتبه همگی پیف پیف کنان محکم بینی های خود را گرفتند. حق داشتند...فکر کردند صدام بمب شیمیاییِ، چیزی زده جایی!
طبق معمولِ اکثر درمانگاه ها و بیمارستان های شهر ما اول سرم وصل کردند. بعد دکتر آمد و گفت: «قرص «دیفنوکسیلات» براش می نویسم از همین داروخانه ی درمانگاه بگیرید. نصف اش امشب بخوره ، اگه خوب نشد نصف دیگه اش فردا بهش بدین.»
از درمانگاه که برگشتیم چون دیر وقت بود، رفتم منزل خودمان.
صبح روز بعد از مادربزرگ جویای حالِ پدربزرگ شدم، گفت:« هنوز خوبِ خوب نشده! نصف دیگه ی قرص ها رو هم الان بهش دادم.»
گفتم:« نصف دیگه ی قرص ها یا قرص...؟!»
گفت:« دکتر خودش گفت نصف اش امشب بخوره، نصف دیگه اش اگه خوب نشد فردا...»
گفتم:« ای داد بی داد، نصف یک قرص گفت نه نصف یه ورق!»
با دست راستش زد پشت دست چپ اش و گفت:« خدا مرگم بده! حالا چی می شه ننه؟»
گفتم:« هیچی! باز مثل روز اول ، خروجی به کل مسدود می شه و مجددا بایستی مسهل بخوره و کارگرها هم آماده باش کامل باشن ،شاید گشایشی در کار حاصل شد...!»
متاسفانه چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که در کمال ناباوری پدربزرگ عمرش را داد به شما
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
آیفون خراب بود، اما چنان محکم و پشت سر هم با کف دست به در ضربه می زدند که گفتم احتمالا یا قتلی رخ داده و یا خانه ی کسی آتش گرفته است.
در را باز کردم ، دیدم مادربزرگ است. نفس نفس می زد و رنگش حسابی پریده بود. گفتم:« چه خبر است این وقت شبی؟ چیزی شده بی بی؟» گفت:« به دادمون برس که پدر بزرگت رفت؟» گفتم:« کجا رفت؟» گفت:« اون دنیا!»
زودتر از بی بی با عجله خودم را رساندم منزل پدربزرگ. در آن جا دیدم بیشتر نوه ها و نبیره ها _ از هر دو زن پدربزرگ_ همچون کارگرهای معادن ، سطل به دست و لگن به دست! چیزی را از اتاق خارج می کنند و برمی گردند.ظرف ها هم هیچ کدام پُر نبودند که ببینم چه چیزی را استخراج و حمل می کنند، اما قضیه کمی بودار بود.
پرسیدم طوری شده؟ کسی جواب نداد.
صدای آه و ناله ی پدربزرگ از داخل اتاق شنیدم. برای حفظ آبروی پدربزرگ چراغ اتاق را خاموش کرده بودند. فقط یک نفر داخل بود که ظرف ها را می آورد به سمت درِ اتاق و از آن جا دست به دست می کردند تا می رسید به توالت داخل حیاط.
رفتم داخل، با نور فندکم، مشاهده کردم پدربزرگ با آن جثه ی بزرگش به طرز بسیار زننده ای نشسته روی لگن و مشغول زور زدن است.
سلام کردم، با عصبانیت تمام گفت:« خاموش کن اون صاب مُرده رو.»
مادربزرگ که تازه رسیده بود، گفت:«چن روزی بود هم خیلی بداخلاق شده بود و هم شکمش کار نمی کرد، خیر سرم رفتیم دکتر! قرص که بهش دادیم دچار شکم روِش شد و به این روز افتاد.»
پرسیدم دکتر چه قرصی بهش داد؟ گفت:« نمی دونم از این مسهل های قوی بود که همه اش خورده.» و جلد خالی شده اش را نشانم داد. دیدم جلد:« بیزاکودیل» است.
گفتم:« مادربزرگ، این قرص ها هر کدومش یه فیل رو ناکار می کنه اون وقت شما یه ورق کامل بهش دادین؟!»
گفت:« کارِ اون زنشه، حتما می خواسته زودتر از دست اش خلاص بشه تا بتونن مال و اموالش رو بالا بکشن.»
در حالی که کارگرها سخت مشغول کار بودند، درنگ را جایز ندانستم و رفتم وانتی دربست گرفتم.
هر چند پدربزرگ تقریبا تخلیه کامل شده بود، اما به زحمت بلندش کردیم و بردیمش پشت وانت چون جلو که مقدور نبود با آن وضعیت...خودم هم نشستم جلو.
در فاصله ی منزل تا درمانگاه چند باری از پشت وانت صداهای ناجوری به گوش می رسید. راننده که آدم شوخ طبع و بذله گویی بود، گفت:« هوا که ابری نیست، اما از بالا داره صدای غره تراق می آد...!»
کمی خجالت کشیدم و گفتم:« نه! رعد و برق نیست! پدربزرگمه که ظاهرا وضع معده اش خرابه.»
طولی نکشید که رسیدیم درمانگاه شبانه روزی. وارد سالن که شدیم، یک مرتبه همگی پیف پیف کنان محکم بینی های خود را گرفتند. حق داشتند...فکر کردند صدام بمب شیمیاییِ، چیزی زده جایی!
طبق معمولِ اکثر درمانگاه ها و بیمارستان های شهر ما اول سرم وصل کردند. بعد دکتر آمد و گفت: «قرص «دیفنوکسیلات» براش می نویسم از همین داروخانه ی درمانگاه بگیرید. نصف اش امشب بخوره ، اگه خوب نشد نصف دیگه اش فردا بهش بدین.»
از درمانگاه که برگشتیم چون دیر وقت بود، رفتم منزل خودمان.
صبح روز بعد از مادربزرگ جویای حالِ پدربزرگ شدم، گفت:« هنوز خوبِ خوب نشده! نصف دیگه ی قرص ها رو هم الان بهش دادم.»
گفتم:« نصف دیگه ی قرص ها یا قرص...؟!»
گفت:« دکتر خودش گفت نصف اش امشب بخوره، نصف دیگه اش اگه خوب نشد فردا...»
گفتم:« ای داد بی داد، نصف یک قرص گفت نه نصف یه ورق!»
با دست راستش زد پشت دست چپ اش و گفت:« خدا مرگم بده! حالا چی می شه ننه؟»
گفتم:« هیچی! باز مثل روز اول ، خروجی به کل مسدود می شه و مجددا بایستی مسهل بخوره و کارگرها هم آماده باش کامل باشن ،شاید گشایشی در کار حاصل شد...!»
متاسفانه چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که در کمال ناباوری پدربزرگ عمرش را داد به شما
#خالوراشد
@rashedansari
خالوراشد:
#گزیدهخوانی
> از نسل تاثیرگذار تا نسل آمادهخوار
بخشهایی از گفتوگو با
#ابوالفضل_زرویی_نصرآباد
دربارۀ استاد زندهیاد
#منوچهر_احترامی
منتشرشده در:
#غیر_قابل_اعتماد
صفحۀ طنز روزنامۀ اعتماد
•
✳️ آقای احترامی از کسانی است که روی هرکدام از آثارشان که دست بگذارید، میتواند به شما اطلاعات منتقل کند و راه و شیوه طنزآوری را به شما نشان بدهد؛ از سوی دیگر، اگر با خود ایشان در ارتباط بودی، از جهات مختلف میتوانستی از ایشان تعلیم بگیری.
•
✳️ متاسفانه فضای فعلی، فضایی است که هیچکس خودش را محتاج آموختن نمیبیند. علم مردم شده این تلفنهای همراهشان!...
قبلاً بزرگان ما در کارهای پژوهشیشان، واقعاً هیچوقت به یک منبع و دو منبع –ولو منابع خیلیبزرگ و قابلاعتنا- اکتفا نمیکردند؛ اما نسل جدیدتر –حالا فاصله نمیاندازم؛ خودِ من هم صددرصد جزو همانهایم- نسلِ آمادهخوری شدهایم که خودمان را درواقع، بینیاز از تعلیم میدانیم.
•
✳️ من واقعاً معتقدم که خیلیها حتی دیدنشان برکت است و میتواند باعث تحول آدم شود و کسی واقعاً اگر این توفیق را داشته باشد که در روزگاران جوانیاش، ولو در حد درک محضر، حتی با اینکه سوال مناسبی هم برای پرسیدن نداشته باشد، فقط این آدمها را ببیند، میتواند کلی چیز ازشان بیاموزد. این فرهنگِ رفتاریِ معرفتیای بوده که متاسفانه فراموش شده است. خودِ آقای احترامی از کسانی بود که بهشدت به این فرهنگ اعتقاد داشت.
•
✳️ اینها آبشخور معرفتیشان با چیزهایی که ما داشتیم خیلی متفاوت بود. این بزرگواران، بودشان بیش از نمودشان بود. برخلاف خیلیهای دیگر. حالا شاید مثال خوبی نباشد؛ مثل کوه یخ که در اقیانوس دیده میشود، با اینکه آن حجم برآمده از آب هم چشمگیر و خیرهکننده است، ولی قسمت اعظم وجودش کشفنشده است. هم ایشان و هم خیلیهای دیگر. مثلاً عمران صلاحی، قبل از انقلاب در زمانهای که هیچکس به شعر آیینی جایزه نمیداد، آنهم نه در شعر کهن و کلاسیک، بلکه در شعر نو، ایشان یکی از بهترین سرودههای عاشورایی را خلق کرد... اتفاقاً با زبانی هم هست که نمیتوانید بگویید این را گفته برای مردم کوچه و بازار تا مثلاً بگوید ما هم با شماییم؛ اتفاقاً به زبان روشنفکرانه گفته است که به روشنفکران، تعلق خاطرش به باورهای قلبی و دینیاش را منتقل کند. آنهم نه در دورهای که افراد به این واسطه میتوانند به نان و نوا برسند؛ چون در آن دوره، نه حکومت تحویل میگرفت کسانی را که بهدنبال ادبیات دینی باشند، نه روشنفکران زیاد دغدغه این مسائل را داشتند؛ یعنی از دوسو، اگر مغضوب نبود، چندان مورد توجه هم قرار نمیگرفت. ولی میبینید که ایشان این کار را کرده؛ برای کسی نکرده، قرار نیست به کسی جواب بدهد...
•
✳️ غالباً آدمهای اینچنینی، زمان را خیلی کم میبینند؛ جایی یک مطلبی درباره آقای احترامی نوشتم، نوشته بودم «جامه کوتاه زندگی بر قامت بلند احترامی»؛ با این تیتر چاپ شد اگر اشتباه نکنم. مثلاً آقای احترامی همیشه آرزو داشت که طنز در آثار عطار را منتشر کند؛ خیلی هم خوانده بود و خیلی هم کار کرده بود؛ ولی هیچوقت مجال برایش فراهم نشد و زمان پیدا نکرد.
•
✳️ چیزی که واقعیت روزگار ماست، اگر در کل این دورهای که ما در آن زندگی میکنیم، به تعداد انگشتان یک دست هم طنزآورانی داشته باشیم که کارشان را سال دیگر هم بشود خواند و باز لذت برد، فکر میکنم خیلی موفقیم.
•
✳️ متاسفانه برخلاف اینکه تصور میکردیم اینها باعث ارتقای سطح شعور جمعی میشود و از طرفی موجب پرش ادبیات میشود، فقط عده بیشماری مدعی بار آورده است. یعنی یک دختر یا پسر جوان، الان میتواند با اتکا به میزان لایکی که در شبکه اجتماعی دارد، خودش را مثلاً برتر و فراتر از مجموع امتیازات امثال آقای احترامی و آقای صابری و آقای صلاحی بداند و بگوید بیش از اندازه تیراژ مجله شماها، من لایک دارم! و این طبیعتاً به او یک اقتدار میدهد و فکر میکند که مستند به نظرات افرادی که کار او را لایک کردهاند، به همان اندازه هم کارش ماندگار است. طبیعتاً اینجور جاها اصلاً نمیشود بحث هم کرد چون حمل بر حسادت میشود یا حمل بر اینکه ما درک نداریم، یا اینکه اگر مردی تو هم بیا و کارت را بگذار، تو ببین چقدر لایک میگیری! یعنی آدم باید وارد بازی بیربطی بشود.
ولی من فکر میکنم نباید زیاد ذهنمان را مشغول این موضوعات بکنیم و اجازه بدهیم گذشت زمان همهچیز را مشخص کند. کمااینکه اگر در دوره حافظ کسی به او میگفت تو ماندگارترین شاعر قرن هشتم میشوی، بعید میدانم حتی خودش هم باورش میشد، چون خیلیهای دیگر هم بودند که هم از او معروفتر بودند در روزگار حافظ، هم نان و آب بهتری داشتند، هم ارتباطات گستردهتری داشتند، و چهبسا شعرهاشان خیلی بیشتر دستبهدست میشد...
•
نشانی:
https://goo.gl/86vsm3
https://goo.gl/SSxqUx
•
پیدیاف:
https://goo.gl/gDHuZQ
• @
#گزیدهخوانی
> از نسل تاثیرگذار تا نسل آمادهخوار
بخشهایی از گفتوگو با
#ابوالفضل_زرویی_نصرآباد
دربارۀ استاد زندهیاد
#منوچهر_احترامی
منتشرشده در:
#غیر_قابل_اعتماد
صفحۀ طنز روزنامۀ اعتماد
•
✳️ آقای احترامی از کسانی است که روی هرکدام از آثارشان که دست بگذارید، میتواند به شما اطلاعات منتقل کند و راه و شیوه طنزآوری را به شما نشان بدهد؛ از سوی دیگر، اگر با خود ایشان در ارتباط بودی، از جهات مختلف میتوانستی از ایشان تعلیم بگیری.
•
✳️ متاسفانه فضای فعلی، فضایی است که هیچکس خودش را محتاج آموختن نمیبیند. علم مردم شده این تلفنهای همراهشان!...
قبلاً بزرگان ما در کارهای پژوهشیشان، واقعاً هیچوقت به یک منبع و دو منبع –ولو منابع خیلیبزرگ و قابلاعتنا- اکتفا نمیکردند؛ اما نسل جدیدتر –حالا فاصله نمیاندازم؛ خودِ من هم صددرصد جزو همانهایم- نسلِ آمادهخوری شدهایم که خودمان را درواقع، بینیاز از تعلیم میدانیم.
•
✳️ من واقعاً معتقدم که خیلیها حتی دیدنشان برکت است و میتواند باعث تحول آدم شود و کسی واقعاً اگر این توفیق را داشته باشد که در روزگاران جوانیاش، ولو در حد درک محضر، حتی با اینکه سوال مناسبی هم برای پرسیدن نداشته باشد، فقط این آدمها را ببیند، میتواند کلی چیز ازشان بیاموزد. این فرهنگِ رفتاریِ معرفتیای بوده که متاسفانه فراموش شده است. خودِ آقای احترامی از کسانی بود که بهشدت به این فرهنگ اعتقاد داشت.
•
✳️ اینها آبشخور معرفتیشان با چیزهایی که ما داشتیم خیلی متفاوت بود. این بزرگواران، بودشان بیش از نمودشان بود. برخلاف خیلیهای دیگر. حالا شاید مثال خوبی نباشد؛ مثل کوه یخ که در اقیانوس دیده میشود، با اینکه آن حجم برآمده از آب هم چشمگیر و خیرهکننده است، ولی قسمت اعظم وجودش کشفنشده است. هم ایشان و هم خیلیهای دیگر. مثلاً عمران صلاحی، قبل از انقلاب در زمانهای که هیچکس به شعر آیینی جایزه نمیداد، آنهم نه در شعر کهن و کلاسیک، بلکه در شعر نو، ایشان یکی از بهترین سرودههای عاشورایی را خلق کرد... اتفاقاً با زبانی هم هست که نمیتوانید بگویید این را گفته برای مردم کوچه و بازار تا مثلاً بگوید ما هم با شماییم؛ اتفاقاً به زبان روشنفکرانه گفته است که به روشنفکران، تعلق خاطرش به باورهای قلبی و دینیاش را منتقل کند. آنهم نه در دورهای که افراد به این واسطه میتوانند به نان و نوا برسند؛ چون در آن دوره، نه حکومت تحویل میگرفت کسانی را که بهدنبال ادبیات دینی باشند، نه روشنفکران زیاد دغدغه این مسائل را داشتند؛ یعنی از دوسو، اگر مغضوب نبود، چندان مورد توجه هم قرار نمیگرفت. ولی میبینید که ایشان این کار را کرده؛ برای کسی نکرده، قرار نیست به کسی جواب بدهد...
•
✳️ غالباً آدمهای اینچنینی، زمان را خیلی کم میبینند؛ جایی یک مطلبی درباره آقای احترامی نوشتم، نوشته بودم «جامه کوتاه زندگی بر قامت بلند احترامی»؛ با این تیتر چاپ شد اگر اشتباه نکنم. مثلاً آقای احترامی همیشه آرزو داشت که طنز در آثار عطار را منتشر کند؛ خیلی هم خوانده بود و خیلی هم کار کرده بود؛ ولی هیچوقت مجال برایش فراهم نشد و زمان پیدا نکرد.
•
✳️ چیزی که واقعیت روزگار ماست، اگر در کل این دورهای که ما در آن زندگی میکنیم، به تعداد انگشتان یک دست هم طنزآورانی داشته باشیم که کارشان را سال دیگر هم بشود خواند و باز لذت برد، فکر میکنم خیلی موفقیم.
•
✳️ متاسفانه برخلاف اینکه تصور میکردیم اینها باعث ارتقای سطح شعور جمعی میشود و از طرفی موجب پرش ادبیات میشود، فقط عده بیشماری مدعی بار آورده است. یعنی یک دختر یا پسر جوان، الان میتواند با اتکا به میزان لایکی که در شبکه اجتماعی دارد، خودش را مثلاً برتر و فراتر از مجموع امتیازات امثال آقای احترامی و آقای صابری و آقای صلاحی بداند و بگوید بیش از اندازه تیراژ مجله شماها، من لایک دارم! و این طبیعتاً به او یک اقتدار میدهد و فکر میکند که مستند به نظرات افرادی که کار او را لایک کردهاند، به همان اندازه هم کارش ماندگار است. طبیعتاً اینجور جاها اصلاً نمیشود بحث هم کرد چون حمل بر حسادت میشود یا حمل بر اینکه ما درک نداریم، یا اینکه اگر مردی تو هم بیا و کارت را بگذار، تو ببین چقدر لایک میگیری! یعنی آدم باید وارد بازی بیربطی بشود.
ولی من فکر میکنم نباید زیاد ذهنمان را مشغول این موضوعات بکنیم و اجازه بدهیم گذشت زمان همهچیز را مشخص کند. کمااینکه اگر در دوره حافظ کسی به او میگفت تو ماندگارترین شاعر قرن هشتم میشوی، بعید میدانم حتی خودش هم باورش میشد، چون خیلیهای دیگر هم بودند که هم از او معروفتر بودند در روزگار حافظ، هم نان و آب بهتری داشتند، هم ارتباطات گستردهتری داشتند، و چهبسا شعرهاشان خیلی بیشتر دستبهدست میشد...
•
نشانی:
https://goo.gl/86vsm3
https://goo.gl/SSxqUx
•
پیدیاف:
https://goo.gl/gDHuZQ
• @
یادی از بزرگِ طنز ِ معاصر
نوشته ی: راشدانصاری
بیست و سوم بهمن ماه ۱۳۸۷ استادمنوچهراحترامی عزیز، ما را تنها گذاشت و برای همیشه جاودانه شد.
به مناسبت عروج این طنزپرداز برجسته یک صفحه به صورت ویژه نامه در همان ایام تلخ، در روزنامه ندای هرمزگان نوشتم.
زنده یادان: دهخدا،ابوتراب جلی، عمران صلاحی، سیدغلامرضا روحانی، صابری و منوچهراحترامی بی شک از بهترین های طنز ایران هستند و در خصوص این عزیزان و دیگر بزرگان عرصه ی طنز بارها سخن گفته ام. در این مقال به ذکر خاطره ای بسنده می کنم.
اردی بهشت ماه ۸۶ بود که از سوی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی مراسم نکوداشتی برای صاحب این قلم با حضور شاعران و طنزپردازان کشوری در بندرعباس برگزار شد. تلفنی با استادم زنده یاد منوچهراحترامی تماس گرفتم و از ایشان برای مراسم دعوت کردم ، اما مشغله ی کاری _نوشتن های شبانه روزی و پژوهش_ و شاید بیماری و... مانع از حضور او و فیض بردن ما و همشهریان و حضار از چشمه ی زلال و جوشانِ طنزِ این رند به تمام معنا بود.
نا امیدانه گوشی را گذاشتم ، ولی حدود پنج دقیقه بعد گوشی زنگ خورد و آن طرف خط صدای گرم و مهربان استاد احترامی....
فرمودند:« خالو جان خودکار دستته؟»
با خوشحالی عرض کردم:« الساعه استاد.» و چقدر فروتنانه و با بزرگواری ،شاگرد خود را شرمنده ی لطف و مرحمت خویش نمودند.
و .....« نسل ماموت ها هنوز منقرض نشده است» فرمودند:« این تیتر مطلب است...»
و اصل مطلب:«برای ما که آفتاب لب بام هستیم مایه های دل خوشی کم نیست. یکی از مایه های دل خوشی ما این است که قبل از این که ما قلم را زمین بگذاریم نسل جوان _ نسلی با یک نسل فاصله بعد از ما_ قلم به دست گرفته است و می نویسد. خوب و درست می نویسد. با احساس مسوولیت می نویسد و از همه مهم تر با عشق می نویسد.
ما خام اندیشان به سن برآمده تا یکی دو دهه پیش چنین می اندیشیدیم که بازماندگان رو به انقراض نسل ماموت های جهان مطبوعات طنز هستیم و پس از رفتن ما در پیرامون ما همه جا برهوت می شود.
شاید در آن روزگار که فضای طنزنویسی ، فضایی سوت و کور بود و هنر طنز نویسی بی دنباله و ابتر می نمود ما حق داشتیم که چنان تصویر ناخشنود کننده ای را در ذهن مان تصویر کنیم، اما امروز که نسل بالنده ای از طنزنویسان کار را مال خود کرده اند و در عرصه های نو از کهنه طنزنویس هایی که ما باشیم سبق برده اند دیگر بی هیچ بهانه ای نمی توانیم به آینده ی هنر طنزنویسی خوشبین نباشیم.
راشدانصاری از معدود پیشگامان نسل جدید طنزنویسان سرزمین ماست که با شوری بی پایان و شوقی بی امان طنز می نویسد و هنگامی که برای شرکت در یک شب شعر از بندرعباس به تهران می رود و برای انتشار یک صفحه طنز از تهران به بندرعباس باز می گردد چنان با شور و حال و چنان سبک بال گام بر می دارد که گویی خار مغیلان در زیر پایش پرنیان است.
و عشق یعنی همین : رفتن و رفتن و رفتن و هرگز باز نایستادن.
کاش گرفتاری های من کمی کم تر از این که هست، بود و توانایی های من کمی بیشتر از این که هست و می توانستم در مراسم بزرگداشت راشدانصاری افتخار حضور داشته باشم. آن وقت نه تنها من که همه می توانستند اشک های شوق مرا ببینند.
منوچهراحترامی
نوشته ی: راشدانصاری
بیست و سوم بهمن ماه ۱۳۸۷ استادمنوچهراحترامی عزیز، ما را تنها گذاشت و برای همیشه جاودانه شد.
به مناسبت عروج این طنزپرداز برجسته یک صفحه به صورت ویژه نامه در همان ایام تلخ، در روزنامه ندای هرمزگان نوشتم.
زنده یادان: دهخدا،ابوتراب جلی، عمران صلاحی، سیدغلامرضا روحانی، صابری و منوچهراحترامی بی شک از بهترین های طنز ایران هستند و در خصوص این عزیزان و دیگر بزرگان عرصه ی طنز بارها سخن گفته ام. در این مقال به ذکر خاطره ای بسنده می کنم.
اردی بهشت ماه ۸۶ بود که از سوی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی مراسم نکوداشتی برای صاحب این قلم با حضور شاعران و طنزپردازان کشوری در بندرعباس برگزار شد. تلفنی با استادم زنده یاد منوچهراحترامی تماس گرفتم و از ایشان برای مراسم دعوت کردم ، اما مشغله ی کاری _نوشتن های شبانه روزی و پژوهش_ و شاید بیماری و... مانع از حضور او و فیض بردن ما و همشهریان و حضار از چشمه ی زلال و جوشانِ طنزِ این رند به تمام معنا بود.
نا امیدانه گوشی را گذاشتم ، ولی حدود پنج دقیقه بعد گوشی زنگ خورد و آن طرف خط صدای گرم و مهربان استاد احترامی....
فرمودند:« خالو جان خودکار دستته؟»
با خوشحالی عرض کردم:« الساعه استاد.» و چقدر فروتنانه و با بزرگواری ،شاگرد خود را شرمنده ی لطف و مرحمت خویش نمودند.
و .....« نسل ماموت ها هنوز منقرض نشده است» فرمودند:« این تیتر مطلب است...»
و اصل مطلب:«برای ما که آفتاب لب بام هستیم مایه های دل خوشی کم نیست. یکی از مایه های دل خوشی ما این است که قبل از این که ما قلم را زمین بگذاریم نسل جوان _ نسلی با یک نسل فاصله بعد از ما_ قلم به دست گرفته است و می نویسد. خوب و درست می نویسد. با احساس مسوولیت می نویسد و از همه مهم تر با عشق می نویسد.
ما خام اندیشان به سن برآمده تا یکی دو دهه پیش چنین می اندیشیدیم که بازماندگان رو به انقراض نسل ماموت های جهان مطبوعات طنز هستیم و پس از رفتن ما در پیرامون ما همه جا برهوت می شود.
شاید در آن روزگار که فضای طنزنویسی ، فضایی سوت و کور بود و هنر طنز نویسی بی دنباله و ابتر می نمود ما حق داشتیم که چنان تصویر ناخشنود کننده ای را در ذهن مان تصویر کنیم، اما امروز که نسل بالنده ای از طنزنویسان کار را مال خود کرده اند و در عرصه های نو از کهنه طنزنویس هایی که ما باشیم سبق برده اند دیگر بی هیچ بهانه ای نمی توانیم به آینده ی هنر طنزنویسی خوشبین نباشیم.
راشدانصاری از معدود پیشگامان نسل جدید طنزنویسان سرزمین ماست که با شوری بی پایان و شوقی بی امان طنز می نویسد و هنگامی که برای شرکت در یک شب شعر از بندرعباس به تهران می رود و برای انتشار یک صفحه طنز از تهران به بندرعباس باز می گردد چنان با شور و حال و چنان سبک بال گام بر می دارد که گویی خار مغیلان در زیر پایش پرنیان است.
و عشق یعنی همین : رفتن و رفتن و رفتن و هرگز باز نایستادن.
کاش گرفتاری های من کمی کم تر از این که هست، بود و توانایی های من کمی بیشتر از این که هست و می توانستم در مراسم بزرگداشت راشدانصاری افتخار حضور داشته باشم. آن وقت نه تنها من که همه می توانستند اشک های شوق مرا ببینند.
منوچهراحترامی
پیر ما
نوشته ی: زنده یاد منوچهراحترامی
پیر ما گفت: اگرچه پدر را حق بسیار بر ذمۀ فرزند است و فرزند را باید که احترام پدر را نیکوتر وجهی نگاه دارد، لکن من پدر خویش را ارج میننهم و او را مینبخشم!
گفتند: چرا؟
گفت: زیرا که وی دروغ بسیار بگفت و چاخان بسیار میبکرد.
گفتند: چه خلاف گفت آن مرحوم رحمتالله؟
گفت: همه خلاف گفت؛ که گفت: «یک شهر و دو نرخ نشود» و شد، و گفت: «دزد رسوا شود» و نشد! و گفت: «دروغ بدترین چیزی است» و بهترین چیزی بود، و گفت: «جوانان حرمت پیران نگاه دارند» و نگاه نداشتند.
آنجا جوانان بودند، این بشنیدند. گفتند: ای پیر! خپه* کن و بیش مگوی که تو را از پس یقه بگیریم و بجنبانیم و پای بر قفای تو زنیم و به آسمان فرستیم و چشم بداریم تا سال دیگر با برف به زمین بازگردی [یا بازنگردی به جهت خشکسالی را].
•
زندهیاد #منوچهر_احترامی
(۱۶ تیر ۱۳۲۰- ۲۳ بهمن ۱۳۸۷)
از مجموعۀ طنزِ #پیر_ما_گفت
* (خپه = خفه)
نوشته ی: زنده یاد منوچهراحترامی
پیر ما گفت: اگرچه پدر را حق بسیار بر ذمۀ فرزند است و فرزند را باید که احترام پدر را نیکوتر وجهی نگاه دارد، لکن من پدر خویش را ارج میننهم و او را مینبخشم!
گفتند: چرا؟
گفت: زیرا که وی دروغ بسیار بگفت و چاخان بسیار میبکرد.
گفتند: چه خلاف گفت آن مرحوم رحمتالله؟
گفت: همه خلاف گفت؛ که گفت: «یک شهر و دو نرخ نشود» و شد، و گفت: «دزد رسوا شود» و نشد! و گفت: «دروغ بدترین چیزی است» و بهترین چیزی بود، و گفت: «جوانان حرمت پیران نگاه دارند» و نگاه نداشتند.
آنجا جوانان بودند، این بشنیدند. گفتند: ای پیر! خپه* کن و بیش مگوی که تو را از پس یقه بگیریم و بجنبانیم و پای بر قفای تو زنیم و به آسمان فرستیم و چشم بداریم تا سال دیگر با برف به زمین بازگردی [یا بازنگردی به جهت خشکسالی را].
•
زندهیاد #منوچهر_احترامی
(۱۶ تیر ۱۳۲۰- ۲۳ بهمن ۱۳۸۷)
از مجموعۀ طنزِ #پیر_ما_گفت
* (خپه = خفه)