نمکدان
بی گمان در «ندای هرمزگان»
با نمک تر ز «خالوراشد» نیست
هست در طنز و هزل و هجو استاد
« مرد مشکوکِ» اوست نمره ش بیست
گر شکرپاش یا نمکدان نیست
این همه شهد و شور او از چیست؟
سروده:دکتر حسین بهزادی اندوهجردی
پی نوشت:
روزنامه ی ندای هرمزگان
این مردمشکوک، نام کتابی است از راشدانصاری
#خالوراشد
@rashedansari
بی گمان در «ندای هرمزگان»
با نمک تر ز «خالوراشد» نیست
هست در طنز و هزل و هجو استاد
« مرد مشکوکِ» اوست نمره ش بیست
گر شکرپاش یا نمکدان نیست
این همه شهد و شور او از چیست؟
سروده:دکتر حسین بهزادی اندوهجردی
پی نوشت:
روزنامه ی ندای هرمزگان
این مردمشکوک، نام کتابی است از راشدانصاری
#خالوراشد
@rashedansari
تعطیلات نوروز در خانه ی قدیمیِ پدری
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
از دل خوشی های من در زندگی و شاید یکی از بهترین لحظات زندگی ام، هنگامی است که تعطیلات نوروز هر سال به اتفاق خانواده و بستگان دسته جمعی می رویم روستا.
شمال ، کیش، دریا، دبی، و حتی شنیده ام جزایر قناری ، آنتالیا و...خوب است، اما به نظر بنده باز هم روستا و جمع شدن در خانه ی قدیمی پدری، چیز دیگری است.
از خشت خشت این خانه و از سنگ سنگ کوه ها و دشت های زادگاهم خاطرات شیرینی دارم.
نه جای سرسبزی به آن صورت دارد ، نه آبشارها و چشمه های آن چنانی ، ولی نمی دانم چرا چون آهن ربایی قوی مرا به سمت خود جذب می کند.
از حق نگذریم عطر کاهگلِ دیوارهایش بعد از یک بارش ملایم بهاری دیوانه کننده است،اگر چه تازگی ها بیشتر دیوارها آجری و سرامیک شده اند.
این را هم بگویم که جمع شدن خانواده ی شلوغ ما_ ۱۰ برادر و خواهر_ به مدت ۱۵ روز در یک خانه ی قدیمی ، چیزی است در مایه های کلونی زنبورهای عسل.
در مدت یاد شده علیرغم آن که نکات مثبت و مزایای فراوانی دارد _ از جمله دور هم بودن و.._ طبعا معایبی نیز دارد که در این مقال به اختصار به آن می پردازم.
نخست این که ۱۰ خانواده ی روستایی _ تازه ما روستایی های شهر نشین که بچه نداریم!_ حساب کنید ببینید روی هم رفته چند نفر می شوند؟ آباریکلا ! بگو ماشاالله.(البته نگفتید هم مشکلی نیست، چون نام پدر خدابیامرزمان ماشاالله بود و پیش بینی همچو مواقعی را از قبل کرده اند تا هرگونه عملیات چشم زخمی را خنثی کند!)
حالا تعدادی عروس و دامادهای برخی اعضا نیز به آن اضافه کنید بعد متوجه خواهید شد چه شورمحشری برپاست!
درست حدس زدید خانه ی پدری در ایام نوروز می شود شبیه مسافرخانه و خانه های سبک «قمرخانمی» در فیلم های سینمایی ِ زمان شاه!
اما در مدت اقامت ۱۵ روزه در این خانه، یکی از مشکلات اساسیِ ما _روم به دیوار_ رفتن به مستراح یا همان سرویس بهداشتی است. باور کنید صبح ها خانه ی ما تبدیل می شود به پادگان آموزشیِ صفر ۵ کرمان. با این تفاوت که ما یک توالت بیشتر نداریم!
بعد از بر پا زدن توسط مادر، زن و مرد و پیر و جوان باید همچون مسافرهای اتوبوس یا قطار در ایستگاه های بین راهی با عجله خودمان را به دستشویی برسانیم. معمولا در چنین مواقعی هریک پیش خودمان فکر می کنیم نفر اول خواهیم بود، اما پس از رسیدن به مقصد مشخص می شود که در انتهای صفی طویل قرار داریم.
در دستشویی هم طبق فرمان باید بشمار سه کارمان را انجام داده و خارج شویم! ولی مشکلی در این میان وجود دارد و آن هم یکی از پسرهای بنده به نام «افشین» است که الهی آن روز برای حتی دشمن کسی پیش نیاید. واضح تر بگویم اگر عجله داشته باشی و افشین هم داخل باشد آن وقت کلاهت پس معرکه است ، چون با بشمار صد هم خارج نمی شود!
یک بار به والده گفتم، بهتر است در ایام نوروز که این توالت خصوصی تقریبا تغییر کاربری می دهد و تبدیل می شود به عمومی! اعلام کنیم به ساکنان پادگان( عذر می خوام منزل!) که مثل اکثر دستشویی های عمومی شهرها، از هر نفر مبلغی دریافت شود. لااقل با این کار هم از رفتن مکرر افراد به مستراح تا حدودی جلوگیری می شود و هم این که مبلغی جهت تعمیر و بازسازی و یا ساختن توالت دیگری جمع آوری خواهد شد.
برای رفتن به حمام و دوش گرفتن خدا را شکر مشکلی وجود ندارد، چرا که وقتی «افشین» وارد حمام می شود! دیگر همه می دانیم که باید یا قید حمام را بزنیم و یا حوله و سنگ پا به دست قبل از طلوع آفتاب به منازل فامیل و همسایه ها یورش ببریم. هر چند با این کارمان اکثر اهالی روستا از برخی کارها و اسرارمان سر در می آورند! اما چاره چیست...؟!
دومین مشکل ما ، اتاق خالی است که تقریبا معضل اصلی کشور و جاهای پر جمعیت است. به عنوان مثال اگر در لحظه ی غروب آفتاب همراه با گنجشک های روی درخت «کُنار» گوشه ی حیاط، جایی را برای خوابیدن پیدا نکردیم، در چشم به هم زدنی تمامیِ سوراخ سُمبه های خانه پُر خواهد شد...
اگر هوا خوب و مساعد باشد، تخت قدیمیِ وسط حیاط که یادگار مرحوم پدر است، تقریبا می شود شبیه ورزشگاه آزادی در روز مسابقه ی دربی که جای سوزن انداختن روی آن نیست.
در عرض چند ثانیه دَه ها بچه ی قد و نیم قد چنان این تخت را به اشغال خود در می آورند که انسان با مشاهده ی این صحنه و دیدنِ وروجک های در حال بالا و پایین رفتن و افتادن از آن، به یاد تلاش مورچه های کارگر در جنگل می افتد.
روی اتاق ها که اصلا نمی شود حساب کرد. به فرض مثال روز اول فروردین وسایلت را برده ای داخل (اتاق در زرده!) ، شب دوم می بینی وسایلت جلوی (اتاق گچی!) گذاشته اند و برادر بزرگ تر به اتفاق اهل و عیال زحمت کشیده اند و به جای شما با خیال راحت خوابیده اند.تازه صدای خُر و پف شان تا دو سه خانه آن طرف تر نیز به گوش می رسد.
و اما مشکل اصلی زمانی آغاز می شود که مادر همچون فرمانده ی پادگانی ، آخر شب دستور خاموشی را صادر
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
از دل خوشی های من در زندگی و شاید یکی از بهترین لحظات زندگی ام، هنگامی است که تعطیلات نوروز هر سال به اتفاق خانواده و بستگان دسته جمعی می رویم روستا.
شمال ، کیش، دریا، دبی، و حتی شنیده ام جزایر قناری ، آنتالیا و...خوب است، اما به نظر بنده باز هم روستا و جمع شدن در خانه ی قدیمی پدری، چیز دیگری است.
از خشت خشت این خانه و از سنگ سنگ کوه ها و دشت های زادگاهم خاطرات شیرینی دارم.
نه جای سرسبزی به آن صورت دارد ، نه آبشارها و چشمه های آن چنانی ، ولی نمی دانم چرا چون آهن ربایی قوی مرا به سمت خود جذب می کند.
از حق نگذریم عطر کاهگلِ دیوارهایش بعد از یک بارش ملایم بهاری دیوانه کننده است،اگر چه تازگی ها بیشتر دیوارها آجری و سرامیک شده اند.
این را هم بگویم که جمع شدن خانواده ی شلوغ ما_ ۱۰ برادر و خواهر_ به مدت ۱۵ روز در یک خانه ی قدیمی ، چیزی است در مایه های کلونی زنبورهای عسل.
در مدت یاد شده علیرغم آن که نکات مثبت و مزایای فراوانی دارد _ از جمله دور هم بودن و.._ طبعا معایبی نیز دارد که در این مقال به اختصار به آن می پردازم.
نخست این که ۱۰ خانواده ی روستایی _ تازه ما روستایی های شهر نشین که بچه نداریم!_ حساب کنید ببینید روی هم رفته چند نفر می شوند؟ آباریکلا ! بگو ماشاالله.(البته نگفتید هم مشکلی نیست، چون نام پدر خدابیامرزمان ماشاالله بود و پیش بینی همچو مواقعی را از قبل کرده اند تا هرگونه عملیات چشم زخمی را خنثی کند!)
حالا تعدادی عروس و دامادهای برخی اعضا نیز به آن اضافه کنید بعد متوجه خواهید شد چه شورمحشری برپاست!
درست حدس زدید خانه ی پدری در ایام نوروز می شود شبیه مسافرخانه و خانه های سبک «قمرخانمی» در فیلم های سینمایی ِ زمان شاه!
اما در مدت اقامت ۱۵ روزه در این خانه، یکی از مشکلات اساسیِ ما _روم به دیوار_ رفتن به مستراح یا همان سرویس بهداشتی است. باور کنید صبح ها خانه ی ما تبدیل می شود به پادگان آموزشیِ صفر ۵ کرمان. با این تفاوت که ما یک توالت بیشتر نداریم!
بعد از بر پا زدن توسط مادر، زن و مرد و پیر و جوان باید همچون مسافرهای اتوبوس یا قطار در ایستگاه های بین راهی با عجله خودمان را به دستشویی برسانیم. معمولا در چنین مواقعی هریک پیش خودمان فکر می کنیم نفر اول خواهیم بود، اما پس از رسیدن به مقصد مشخص می شود که در انتهای صفی طویل قرار داریم.
در دستشویی هم طبق فرمان باید بشمار سه کارمان را انجام داده و خارج شویم! ولی مشکلی در این میان وجود دارد و آن هم یکی از پسرهای بنده به نام «افشین» است که الهی آن روز برای حتی دشمن کسی پیش نیاید. واضح تر بگویم اگر عجله داشته باشی و افشین هم داخل باشد آن وقت کلاهت پس معرکه است ، چون با بشمار صد هم خارج نمی شود!
یک بار به والده گفتم، بهتر است در ایام نوروز که این توالت خصوصی تقریبا تغییر کاربری می دهد و تبدیل می شود به عمومی! اعلام کنیم به ساکنان پادگان( عذر می خوام منزل!) که مثل اکثر دستشویی های عمومی شهرها، از هر نفر مبلغی دریافت شود. لااقل با این کار هم از رفتن مکرر افراد به مستراح تا حدودی جلوگیری می شود و هم این که مبلغی جهت تعمیر و بازسازی و یا ساختن توالت دیگری جمع آوری خواهد شد.
برای رفتن به حمام و دوش گرفتن خدا را شکر مشکلی وجود ندارد، چرا که وقتی «افشین» وارد حمام می شود! دیگر همه می دانیم که باید یا قید حمام را بزنیم و یا حوله و سنگ پا به دست قبل از طلوع آفتاب به منازل فامیل و همسایه ها یورش ببریم. هر چند با این کارمان اکثر اهالی روستا از برخی کارها و اسرارمان سر در می آورند! اما چاره چیست...؟!
دومین مشکل ما ، اتاق خالی است که تقریبا معضل اصلی کشور و جاهای پر جمعیت است. به عنوان مثال اگر در لحظه ی غروب آفتاب همراه با گنجشک های روی درخت «کُنار» گوشه ی حیاط، جایی را برای خوابیدن پیدا نکردیم، در چشم به هم زدنی تمامیِ سوراخ سُمبه های خانه پُر خواهد شد...
اگر هوا خوب و مساعد باشد، تخت قدیمیِ وسط حیاط که یادگار مرحوم پدر است، تقریبا می شود شبیه ورزشگاه آزادی در روز مسابقه ی دربی که جای سوزن انداختن روی آن نیست.
در عرض چند ثانیه دَه ها بچه ی قد و نیم قد چنان این تخت را به اشغال خود در می آورند که انسان با مشاهده ی این صحنه و دیدنِ وروجک های در حال بالا و پایین رفتن و افتادن از آن، به یاد تلاش مورچه های کارگر در جنگل می افتد.
روی اتاق ها که اصلا نمی شود حساب کرد. به فرض مثال روز اول فروردین وسایلت را برده ای داخل (اتاق در زرده!) ، شب دوم می بینی وسایلت جلوی (اتاق گچی!) گذاشته اند و برادر بزرگ تر به اتفاق اهل و عیال زحمت کشیده اند و به جای شما با خیال راحت خوابیده اند.تازه صدای خُر و پف شان تا دو سه خانه آن طرف تر نیز به گوش می رسد.
و اما مشکل اصلی زمانی آغاز می شود که مادر همچون فرمانده ی پادگانی ، آخر شب دستور خاموشی را صادر
می کند.
در این هنگام خدا به داد طفلان معصوم و نوزادان شیرخواره برسد که بیشترشان در تاریکی یا اشتباهی توسط زن دیگری شیر داده می شوند ، یا به دلیل شلوغی و ازدحام زیر دست و پا لِه و خفه می شوند.
حالا این قضیه ی خفه شدن نوزاد و...بماند چون قابل جبران است، اما موضوع مهم تری را که خواستم به عرض تان برسانم این است که مثلا یکی از برادرها اگر شب دیرتر از بقیه بیاید منزل ، به دلیل همان اتاق عوض کردن هایی که گفتم؛ گاها شده تا صبح روی تشک برادر دیگری خوابیده است که آن برادر نیز خودش از بی مکانی رفته است روی پشت بام.
جالب است که گاهی اوقات زن برادری که تا دیر وقت عروسی بوده، در بازگشت به خانه همسر خودش را پیدا نکرده و تا صبح اشتباهی در مجلسی پیش والده دراز کشیده!
خدا را شکر که یک اتاق بزرگ که در اصطلاح محلی به آن می گویند « مجلسی» داریم و این اتاق متعلق به بی خانمان ها و زن و شوهرهای سرگردان خانواده است!
مشکل دیگر ما، در ایام یاد شده پوشیدن اشتباهی لباس و جوراب های یکدیگر است.البته شیخ سعدی فرموده است:« بنی آدم اعضای یکدیگرند( یک پیکرند)/ که در آفرینش ز یک گوهرند...» و منظورشان دقیقا همین است که وقتی همه اعضای یکدیگریم چه فرقی می کند من جوراب یکی از برادرهایم را بپوشم، یا حتی یک لنگه از جوراب های یکی از همشیره ها را بردارم و لنگه به لنگه بپوشم، اما مشکل این جاست که یک شب برادر سومی اشتباهی جوراب همسر بنده را پوشیده بود...این را سعدی عزیز و با غیرت! چه جوابی برایش دارد!؟ حالا باز هم جوراب بیشتر داخل کفش و زیر شلوار است و تا در نیاوردی آبرو ریزی نمی شود، ولی وای به روزی که زن و مردی اشتباهی پیراهن یا تی شرت و غیره! به ویژه ( وغیره!)یکدیگر را از روی بند رخت بردارند و بپوشند! این جاست که قطعا کاری از دست سعدی بر نمی آید و باید دست به دامان ایرج میرزا و یغمای جندقی شد.
و مورد آخری: هنگامی که قصد رفتن به صحرا و گشت و گذار داشته باشیم، چه قبل از سیزده به در و چه روز سیزده، کامیون دَه چرخ دامادمان «دایی نورالدین» در یک لحظه تبدیل می شود به قطارهای مسافربری در هندوستان. همان قطارهایی که علاوه بر داخل، روی سقف، جلو و عقب اش که مملو از مسافر می شود، حتی از پنجره هایش نیز مسافر آویزان است. دیده اید که در تلویزیون؟ مجسم بفرمایید کامیون دایی نورالدین این شکلی است.
دور از جان ما، اغلب آن قطارها نمی دانم چرا یا از ریل خارج می شوند و یا این که با هم شاخ به شاخ می شوند.
حالا حساب کنید با چنین وضعیت خطرناکی که مسافران داخل کامیون به دلیل تنگیِ جا شبیه رطب های رنگینکِ داخل بشقاب، فشرده نشسته اند! رفته ایم به دامان طبیعت، در آن جا مشخص می شود که قابلمه را فراموش کرده ایم بیاوریم.
یعنی برنج، روغن ، گوشت خام، نمک ، فلفل و...را با خودمان آورده ایم، اما از قابلمه یا دیگ برای پخت برنج خبری نیست...
مجددا دایی نورالدین باید چند کیلومتر برگردد روستا و تا ظهر قابلمه را به لشکری از سربازان گرسنه برساند.
قابلمه ای بزرگ می آورد ولی در زمان غیبت ایشان، یکی از برادرها سر ِ این موضوع که چرا قابلمه را فراموش کرده اید، با همسرش دعوای شان می شود. در ادامه یکی از خانم ها که خواهر و در عین حال جاری آن یکی زن برادر است، در دفاع از خواهرش با همان برادر اولی که عرض کردم دعوا می کند! و از آن طرف آن یکی اخوی با این یکی زن برادر بگو مگو می کنند، من در دفاع از این یکی اخوی و همسر آن یکی اخوی در دفاع از شوهرش که برادر چهارمی است در حالی که به برادر پنجمی یعنی شوهر آن یکی برادرم اعتراض می کند_ خدایا خودت رحم کن گیج شدم_ می رود پشت درختی و شروع می کند به گریه کردن.
در این لحظه همسر اخوی بزرگ، با عصبانیت بلند می شود که به غائله پایان دهد ولی متاسفانه گوشه ی لباسش به قلیان والده گیر می کند و افتادن قلیان همان و منفجر شدنش همان ....واویلا ، این چه مصیبتی بود! دعوا و حتی کشتار و خون ریزی را می توان تحمل کرد، اما بی قلیانی مادر فاجعه ای است که به هیچ عنوان قابل تحمل و گذشت نیست.
قضیه، خوشبختانه بدون درگیری فیزیکی ختم به خیر می شود اما قبل از قاطی کردن مادر به خاطر نداشتن قلیان! بلافاصله دسته جمعی بار و بندیل مان را می بندیم و برمی گردیم....
#خالوراشد
@rashedansari
در این هنگام خدا به داد طفلان معصوم و نوزادان شیرخواره برسد که بیشترشان در تاریکی یا اشتباهی توسط زن دیگری شیر داده می شوند ، یا به دلیل شلوغی و ازدحام زیر دست و پا لِه و خفه می شوند.
حالا این قضیه ی خفه شدن نوزاد و...بماند چون قابل جبران است، اما موضوع مهم تری را که خواستم به عرض تان برسانم این است که مثلا یکی از برادرها اگر شب دیرتر از بقیه بیاید منزل ، به دلیل همان اتاق عوض کردن هایی که گفتم؛ گاها شده تا صبح روی تشک برادر دیگری خوابیده است که آن برادر نیز خودش از بی مکانی رفته است روی پشت بام.
جالب است که گاهی اوقات زن برادری که تا دیر وقت عروسی بوده، در بازگشت به خانه همسر خودش را پیدا نکرده و تا صبح اشتباهی در مجلسی پیش والده دراز کشیده!
خدا را شکر که یک اتاق بزرگ که در اصطلاح محلی به آن می گویند « مجلسی» داریم و این اتاق متعلق به بی خانمان ها و زن و شوهرهای سرگردان خانواده است!
مشکل دیگر ما، در ایام یاد شده پوشیدن اشتباهی لباس و جوراب های یکدیگر است.البته شیخ سعدی فرموده است:« بنی آدم اعضای یکدیگرند( یک پیکرند)/ که در آفرینش ز یک گوهرند...» و منظورشان دقیقا همین است که وقتی همه اعضای یکدیگریم چه فرقی می کند من جوراب یکی از برادرهایم را بپوشم، یا حتی یک لنگه از جوراب های یکی از همشیره ها را بردارم و لنگه به لنگه بپوشم، اما مشکل این جاست که یک شب برادر سومی اشتباهی جوراب همسر بنده را پوشیده بود...این را سعدی عزیز و با غیرت! چه جوابی برایش دارد!؟ حالا باز هم جوراب بیشتر داخل کفش و زیر شلوار است و تا در نیاوردی آبرو ریزی نمی شود، ولی وای به روزی که زن و مردی اشتباهی پیراهن یا تی شرت و غیره! به ویژه ( وغیره!)یکدیگر را از روی بند رخت بردارند و بپوشند! این جاست که قطعا کاری از دست سعدی بر نمی آید و باید دست به دامان ایرج میرزا و یغمای جندقی شد.
و مورد آخری: هنگامی که قصد رفتن به صحرا و گشت و گذار داشته باشیم، چه قبل از سیزده به در و چه روز سیزده، کامیون دَه چرخ دامادمان «دایی نورالدین» در یک لحظه تبدیل می شود به قطارهای مسافربری در هندوستان. همان قطارهایی که علاوه بر داخل، روی سقف، جلو و عقب اش که مملو از مسافر می شود، حتی از پنجره هایش نیز مسافر آویزان است. دیده اید که در تلویزیون؟ مجسم بفرمایید کامیون دایی نورالدین این شکلی است.
دور از جان ما، اغلب آن قطارها نمی دانم چرا یا از ریل خارج می شوند و یا این که با هم شاخ به شاخ می شوند.
حالا حساب کنید با چنین وضعیت خطرناکی که مسافران داخل کامیون به دلیل تنگیِ جا شبیه رطب های رنگینکِ داخل بشقاب، فشرده نشسته اند! رفته ایم به دامان طبیعت، در آن جا مشخص می شود که قابلمه را فراموش کرده ایم بیاوریم.
یعنی برنج، روغن ، گوشت خام، نمک ، فلفل و...را با خودمان آورده ایم، اما از قابلمه یا دیگ برای پخت برنج خبری نیست...
مجددا دایی نورالدین باید چند کیلومتر برگردد روستا و تا ظهر قابلمه را به لشکری از سربازان گرسنه برساند.
قابلمه ای بزرگ می آورد ولی در زمان غیبت ایشان، یکی از برادرها سر ِ این موضوع که چرا قابلمه را فراموش کرده اید، با همسرش دعوای شان می شود. در ادامه یکی از خانم ها که خواهر و در عین حال جاری آن یکی زن برادر است، در دفاع از خواهرش با همان برادر اولی که عرض کردم دعوا می کند! و از آن طرف آن یکی اخوی با این یکی زن برادر بگو مگو می کنند، من در دفاع از این یکی اخوی و همسر آن یکی اخوی در دفاع از شوهرش که برادر چهارمی است در حالی که به برادر پنجمی یعنی شوهر آن یکی برادرم اعتراض می کند_ خدایا خودت رحم کن گیج شدم_ می رود پشت درختی و شروع می کند به گریه کردن.
در این لحظه همسر اخوی بزرگ، با عصبانیت بلند می شود که به غائله پایان دهد ولی متاسفانه گوشه ی لباسش به قلیان والده گیر می کند و افتادن قلیان همان و منفجر شدنش همان ....واویلا ، این چه مصیبتی بود! دعوا و حتی کشتار و خون ریزی را می توان تحمل کرد، اما بی قلیانی مادر فاجعه ای است که به هیچ عنوان قابل تحمل و گذشت نیست.
قضیه، خوشبختانه بدون درگیری فیزیکی ختم به خیر می شود اما قبل از قاطی کردن مادر به خاطر نداشتن قلیان! بلافاصله دسته جمعی بار و بندیل مان را می بندیم و برمی گردیم....
#خالوراشد
@rashedansari
دوبیتی های طنز
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نسل جوان!
کسی که ساکنِ اون بالا بالاست
همه ش می گه طرفدار جوون هاست
واسه این که نبینه ریختشون رو،
می گه جای جوون ها رو سرِماست!
حال گیری!
خداوندی که شاهد آفریده ست
برای عقد ، عاقد آفریده ست
برای حال گیری از مدیران
یکی را مثل راشد آفریده ست!
وقت اضافی!
اگر که سر زده از من خلافی
نکن کار خطایم رو تلافی
الهی که نود ساله بشی تو
پس از اون هم بری وقت اضافی!!
بدشانس!
نقل از ماهنامه گل آقا بهمن ۸۳
دلم از دست این دنیا کباب است
چرا که بخت من در رختخواب است
به هر کس بسته ام دل ، روز بعدش..
مشخص می شود وضعش خراب است!
خودزنی!
دوبیتی های من مانند قنده
پر از پند و مضامین بلنده
به خوابم «فایز» اومد با تشر! گفت
برو «خالو »که اشعارت چرنده!
دست و پا چلفتی!
توو هر کاری کمک از من گرفتی
فقط هر چی بِهت دادن گرفتی
تویِ دس پاچلفتی، دستِ تنها
نمی دونم چه جوری زن گرفتی؟!
بنالم!
هم از خارج، هم از داخل بنالم
هم از دیوانه، هم عاقل بنالم
به جای همسرم _ همراهِ اول_
فقط از دست ایرانسل بنالم!
شب عید
سراپا عرضی و طولی نداری
کلاس خوب و معقولی نداری
از اینها بگذریم ای مرد برخیز
شب عید آمد و پولی نداری...
شعر محکم!
خوش آن روزی که مانند تو بودم
دل از هر بی سر و پا می ربودم
برای آن دل سنگی که داری
دوبیتی های محکم می سرودم!
ماجرا!
دلم می خواس سر و وضعت خفن بود
و حتی هیکلت هم وزن من بود!
اگه این گونه می شد! ماجرامون،
خودش یه « مثنوی هفتاد من» بود!
عمو!
عمو جاسم، ببین رنگم پریده
یکی دیشو رو اعصابم دویده
خدا مرگم بِده، «نازی» رو بردن
پرید از دست مو ایی ورپریده!
برای زن
تو سبزی دایما، زردی نداری
همیشه گرمی و سردی نداری
زنی و تا ابد در خصلت خویش
زبانم لال، نامردی نداری!
نظریه جدید!
همان بهتر که در عزلت بمانیم
فک و فامیل را از خود برانیم
خلاف گفته ی شاعر از این پس،
« بیا تا قدر یکدیگر» ندانیم!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده ی: راشدانصاری(خالوراشد)
نسل جوان!
کسی که ساکنِ اون بالا بالاست
همه ش می گه طرفدار جوون هاست
واسه این که نبینه ریختشون رو،
می گه جای جوون ها رو سرِماست!
حال گیری!
خداوندی که شاهد آفریده ست
برای عقد ، عاقد آفریده ست
برای حال گیری از مدیران
یکی را مثل راشد آفریده ست!
وقت اضافی!
اگر که سر زده از من خلافی
نکن کار خطایم رو تلافی
الهی که نود ساله بشی تو
پس از اون هم بری وقت اضافی!!
بدشانس!
نقل از ماهنامه گل آقا بهمن ۸۳
دلم از دست این دنیا کباب است
چرا که بخت من در رختخواب است
به هر کس بسته ام دل ، روز بعدش..
مشخص می شود وضعش خراب است!
خودزنی!
دوبیتی های من مانند قنده
پر از پند و مضامین بلنده
به خوابم «فایز» اومد با تشر! گفت
برو «خالو »که اشعارت چرنده!
دست و پا چلفتی!
توو هر کاری کمک از من گرفتی
فقط هر چی بِهت دادن گرفتی
تویِ دس پاچلفتی، دستِ تنها
نمی دونم چه جوری زن گرفتی؟!
بنالم!
هم از خارج، هم از داخل بنالم
هم از دیوانه، هم عاقل بنالم
به جای همسرم _ همراهِ اول_
فقط از دست ایرانسل بنالم!
شب عید
سراپا عرضی و طولی نداری
کلاس خوب و معقولی نداری
از اینها بگذریم ای مرد برخیز
شب عید آمد و پولی نداری...
شعر محکم!
خوش آن روزی که مانند تو بودم
دل از هر بی سر و پا می ربودم
برای آن دل سنگی که داری
دوبیتی های محکم می سرودم!
ماجرا!
دلم می خواس سر و وضعت خفن بود
و حتی هیکلت هم وزن من بود!
اگه این گونه می شد! ماجرامون،
خودش یه « مثنوی هفتاد من» بود!
عمو!
عمو جاسم، ببین رنگم پریده
یکی دیشو رو اعصابم دویده
خدا مرگم بِده، «نازی» رو بردن
پرید از دست مو ایی ورپریده!
برای زن
تو سبزی دایما، زردی نداری
همیشه گرمی و سردی نداری
زنی و تا ابد در خصلت خویش
زبانم لال، نامردی نداری!
نظریه جدید!
همان بهتر که در عزلت بمانیم
فک و فامیل را از خود برانیم
خلاف گفته ی شاعر از این پس،
« بیا تا قدر یکدیگر» ندانیم!
#خالوراشد
@rashedansari
با احترام، تقدیم به خالو راشد انصارى
ما نسبت خونی تو را می فهمیم
بیرون و درونی تو را می فهمیم
هر قدر بزرگ هم که باشی خالو
اندازه ی گونی تو را می فهمیم
#مهدی_شیخیانی
ما نسبت خونی تو را می فهمیم
بیرون و درونی تو را می فهمیم
هر قدر بزرگ هم که باشی خالو
اندازه ی گونی تو را می فهمیم
#مهدی_شیخیانی
Forwarded from ناخواناخوانی
📜 ✅
#غیر_قابل_اعتماد | ۱۶
> صفحۀ #طنز روزنامۀ #اعتماد
> پنجشنبه ۱۶ فروردینِ ۹۷
•
> نشانی:
yon.ir/EQFCp
•
> پیدیاف:
yon.ir/w5qe7
•
(البته هیچچیز جای #نسخه_کاغذی را نمیگیرد.)
• @NaakhaaNaa
#غیر_قابل_اعتماد | ۱۶
> صفحۀ #طنز روزنامۀ #اعتماد
> پنجشنبه ۱۶ فروردینِ ۹۷
•
> نشانی:
yon.ir/EQFCp
•
> پیدیاف:
yon.ir/w5qe7
•
(البته هیچچیز جای #نسخه_کاغذی را نمیگیرد.)
• @NaakhaaNaa
🔸طنز/ نیمه کار
🔻نوشته ی : راشدانصاری(خالوراشد)
🔹حدود ۲۵ سال است که هر ازگاهی از سمت تازیان، پل فلزی و کهورستان می روم لارستان.
قطعا اگر شما هم از مسیر یاد شده عبور کرده باشید ، مشاهده فرموده اید که نزدیکی های کهورستان سمت راست جاده، روستای زیبایی است که بر روی تابلوی ورودی آن مرقوم فرموده اند:" نیمه کار".
▫️پسرم که معمولا در هنگام مسافرت کلیه تابلوها را ( اعم از تابلوهای علایم راهنمایی و رانندگی، رستوران ها و...) با صدای بلند می خواند و تقریبا همه را حفظ است، چندین بار پرسیده است: " بابا، توی این روستا چه پروژه ی عظیمی وجود داره که این همه سال تکمیل نمی شه؟!"
▪️بچه است دیگر برایش سوال پیش آمده و فکر می کند چرا همیشه قبل از روستا نوشته اند: " نیمه کار".
💬بنده نیز بر اساس آن شعر معروف که مولانا جلال الدین بلخی می فرماید:" چون که با کودک سر و کارت فتاد/ هم زبان کودکی باید گشاد...در همین راستا همصدا با فرزندم از مسوولان محترم تقاضا می کنم سری به روستای مزبور بزنند و به مشکلات اهالی رسیدگی کنند و ببینند آیا جاده ای در دست احداث است که نیمه کاره رها شده است؟! درمانگاه ، ورزشگاه، پاسگاه، آب گرم، و....بالاخره چه پروژه ای است که پس از گذشت این همه سال کماکان بلاتکلیف مانده است و تکمیل نمی شود.
🔸برای عضویت در کانال طنز خالو راشد بروی لینک زیر کلیک کنید:
https://tttttt.me/rashedansari
🔻عضویت در کانال کهورستان نیوز
@kahoorestannews
🔻نوشته ی : راشدانصاری(خالوراشد)
🔹حدود ۲۵ سال است که هر ازگاهی از سمت تازیان، پل فلزی و کهورستان می روم لارستان.
قطعا اگر شما هم از مسیر یاد شده عبور کرده باشید ، مشاهده فرموده اید که نزدیکی های کهورستان سمت راست جاده، روستای زیبایی است که بر روی تابلوی ورودی آن مرقوم فرموده اند:" نیمه کار".
▫️پسرم که معمولا در هنگام مسافرت کلیه تابلوها را ( اعم از تابلوهای علایم راهنمایی و رانندگی، رستوران ها و...) با صدای بلند می خواند و تقریبا همه را حفظ است، چندین بار پرسیده است: " بابا، توی این روستا چه پروژه ی عظیمی وجود داره که این همه سال تکمیل نمی شه؟!"
▪️بچه است دیگر برایش سوال پیش آمده و فکر می کند چرا همیشه قبل از روستا نوشته اند: " نیمه کار".
💬بنده نیز بر اساس آن شعر معروف که مولانا جلال الدین بلخی می فرماید:" چون که با کودک سر و کارت فتاد/ هم زبان کودکی باید گشاد...در همین راستا همصدا با فرزندم از مسوولان محترم تقاضا می کنم سری به روستای مزبور بزنند و به مشکلات اهالی رسیدگی کنند و ببینند آیا جاده ای در دست احداث است که نیمه کاره رها شده است؟! درمانگاه ، ورزشگاه، پاسگاه، آب گرم، و....بالاخره چه پروژه ای است که پس از گذشت این همه سال کماکان بلاتکلیف مانده است و تکمیل نمی شود.
🔸برای عضویت در کانال طنز خالو راشد بروی لینک زیر کلیک کنید:
https://tttttt.me/rashedansari
🔻عضویت در کانال کهورستان نیوز
@kahoorestannews
Telegram
راشد انصاری
خالو راشد
مثنوی گوشیه!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
گوش هایم تازگی سنگین شده
من نمی دانم چرا همچین شده؟!
سابقا این گوش این طوری نبود
دردها یک باره و فوری نبود
حرف حق را می شنیدم غالبا
گوش می دادم به حرف مرد و زن
گر چه رندی گفت در عصر جدید،
حرف زن را می توان بهتر شنید!
آن یک از پهلو فشارم می دهد
این یک از هر سو فشارم می دهد!
هم ز چپ خیری ندیدم، هم ز راست
درد من افزون شده! درمان کجاست؟!
(این چپ و این راست، مقصد گوش بود
گر چه قدری هم سیاست توش بود!)
در زمان کودکی گوش حقیر
بود سوراخش ز تنگی بی نظیر
بین نسل سابق و نسل جدید
این چنین گوشی کسی هرگز ندید!
هم درونش پاک و هم بیرون تمیز
در میان سایر اعضاء عزیز!
نم نمک انگشت کردم داخلش
تا زدم بر پرده مهر باطلش
چوب کبریت و سوئیچ و شا کلید
بارها در عمق آن شد ناپدید
(داد از این سوراخ تنگ و موش ها
وایِ از این گوش ها، آن گوش ها!)
عمق سوراخش که بی اندازه شد
این یکی در ،دیگری دروازه شد
از در و دروازه گفتم،حال کن
سوژه ی شعر مرا دنبال کن
ماجرایش ماجرای دیگری ست
قصه ی گوشِ مدیران و کری ست
هر کسی پست ریاست را گرفت
بعد از آن که پشت میزش جا گرفت ،
می برد از یاد قول خویش را
پس بیندازد قرار پیش را
می چپاند پنبه را در گوش خود
می رود دنبال عیش و نوش خود!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
گوش هایم تازگی سنگین شده
من نمی دانم چرا همچین شده؟!
سابقا این گوش این طوری نبود
دردها یک باره و فوری نبود
حرف حق را می شنیدم غالبا
گوش می دادم به حرف مرد و زن
گر چه رندی گفت در عصر جدید،
حرف زن را می توان بهتر شنید!
آن یک از پهلو فشارم می دهد
این یک از هر سو فشارم می دهد!
هم ز چپ خیری ندیدم، هم ز راست
درد من افزون شده! درمان کجاست؟!
(این چپ و این راست، مقصد گوش بود
گر چه قدری هم سیاست توش بود!)
در زمان کودکی گوش حقیر
بود سوراخش ز تنگی بی نظیر
بین نسل سابق و نسل جدید
این چنین گوشی کسی هرگز ندید!
هم درونش پاک و هم بیرون تمیز
در میان سایر اعضاء عزیز!
نم نمک انگشت کردم داخلش
تا زدم بر پرده مهر باطلش
چوب کبریت و سوئیچ و شا کلید
بارها در عمق آن شد ناپدید
(داد از این سوراخ تنگ و موش ها
وایِ از این گوش ها، آن گوش ها!)
عمق سوراخش که بی اندازه شد
این یکی در ،دیگری دروازه شد
از در و دروازه گفتم،حال کن
سوژه ی شعر مرا دنبال کن
ماجرایش ماجرای دیگری ست
قصه ی گوشِ مدیران و کری ست
هر کسی پست ریاست را گرفت
بعد از آن که پشت میزش جا گرفت ،
می برد از یاد قول خویش را
پس بیندازد قرار پیش را
می چپاند پنبه را در گوش خود
می رود دنبال عیش و نوش خود!
#خالوراشد
@rashedansari
عقرب های عاشق رویدری!
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
کمتر کسی از اهالی رویدر هرمزگان را می شناسید که یکی دو بار دچار عقرب گزیدگی نشده باشد. آن هم توسط به گفته ی دانشمندان ، خطرناک ترین عقرب های جهان.
هر گاه پای صحبت یک رویدری می نشینید ، بیشتر خاطراتش حول محور عقرب است. جالب است که در همان دیدار نخست و در حین صحبت کردن هم می گوید: " آخ، ایزتم" ترجمه:" آخ ، عقرب نیشم زد!"
مثلا یک رویدری بارها عقربی را در حمام مشاهده کرده است که روی حوله و یا در کمال پر رویی بر روی لباس زیرش! _ای عقرب بی ناموس!_ بی خیال لم داده و یا در حال قدم زدن است. و یا فلان وقت یک رویدری در حال آبیاری نخلستان بوده که بعد از سوزشی عمیق در نقطه ای _ حالا بماند چه نقطه ای!_ متوجه جمال بی ریخت عقرب شده است. و یا پس از پوشیدن پیراهن و حتی شلوار _ ای عقرب بدجنس!_ بلافاصله گفته است: " آخ، سُتِم دی جان" ترجمه:" آخ، سوختم مادر جان"
البته بر خلاف ما آدم ها و به قول شاعر:" نیش عقرب نه از ره کین است/ اقتضای طبیعت اش این است..."
هر گاه با یک رویدری می نشینید و عکس های داخل گوشی اش را نشانت می دهد، از مناظر زیبای شمال، کیش، آنتالیا و... گاها از تصاویر خواننده ها و بازیگران شل حجابی مثل: آنجلینا جولی، جنیفرلوپز ، شکیرا و...خبری نیست! بلکه بیشتر تصاویر انواع و اقسام عقرب ها در رنگ ها و سایزهای مختلف را نشانت می دهد.
هر گاه با یک جوان رویدری دوست می شوید، به جای نشان دادن بازو و پشت بازو و فیگور گرفتن و نمایان ساختن برجستگی های بدنش_ منظور ماهیچه است!_ فوری پیراهنش را بالا می زند و یا پاچه ی شلوارش را در حد شرعی بالا می زند و جاهای مختلفی از بدنش را که طی سال های گذشته دچار عقرب گزیدگی شده است ، نشانت می دهد.
هر گاه با یک پیرمرد و پیرزن رویدری همکلام می شوید، نمی گوید در سنه ی فلان شمسی یا قمری فلان اتفاق افتاد! بلکه می گوید در سال "عقربی" _ یعنی سالی که عقرب های بیشتری به شهر هجوم آورده اند_ مثلا سیل آمد یا فلانی فوت شد و...
حتی در فرهنگ بومی و بین مردم کوچه و بازار و قصه هایی که شب ها مادربزرگ ها برای نوه های گل خود تعریف می کنند ، عقرب وجود دارد. همچنین در لالایی ها و شروه یا شلواهایی که اهالی این منطقه زمزمه می کنند، عقرب حضور چشمگیری دارد. نمونه: به رخ جا داده ای زلف سیه را/ به کام ِ عقرب افکندی تو مه را/ که دیده عقرب جراره فایز؟/ زند پهلو به ماه چارده را....و نمونه های فراوان دیگری که نشان می دهد عقرب چگونه در فرهنگ فولکلور این منطقه رسوخ پیدا کرده است!!
در ضمن می دانستید هر گرم سم خشک عقرب بین هفتاد تا نود میلیون تومان ارزش دارد؟!_ پس توریست های عزیز و تاجران گرامی بجنبید که علاوه بر جاهای دیدنی و طبیعت بکر این منطقه، این روزها نان در رویدر است نه دُبی_
حالا تمامی این موارد به کنار ، ایام تعطیلات نوروز امسال که مهمان مردم با صفا ، با فرهنگ و خونگرم این شهر بودم، موضوع جالب تری نظرم را به خود جلب کرد.
چون بنده شاعر و به قولی اهل قلم هستم و معمولا در شهرهای مختلف به دیدار دوستان شاعر و هنرمندم می روم، مشاهده می کنم که برخی از دوستانم علاقه ی زیادی به نگهداری انواع پرندگان از جمله: قناری، مرغ عشق ، طوطی و...دارند. که صد البته با روحیات ایشان نیز سازگاری دارد. اما در شهر رویدر دوستان شاعرم با آن طبع لطیف و نازک خیالی در منازل خود عقرب نگهداری می کنند. بله درست شنیدید عقرب!
عقرب نر و ماده ای را دیدم که مثل دو زوج عاشق داخل آکواریوم ( البته بدون آب) در منزل آقای حقدوست در کمال آرامش و در فضایی عاشقانه زندگی می کردند. در گوشه ای از آکواریوم نیز تعدادی جیرجیرک بدشانس را مشاهده کردم که دچار تب و لرز شدید بودند_ البته تب اش را نمی دانم اما می لرزیدند!_ و در صف انتظار برای خورده شدن ....
با دیدن این صحنه ی هیجان انگیز، یک لحظه تصور کردم به جای کودکان تهرانی و شهرستان ها که در حال کفتر بازی هستند ، مثلا کودکان رویدری را در حال عقرب بازی ببینیم. خب، چه حالی به انسان دست می دهد؟ یا به فرض مثال نوجوانان تهرانی در خیابان و محلات مشغول بازی کردن با توله سگ های پشمالوی گوگوری مگوری خود هستند ، از این طرف پیش خودتان مجسم کنید کودکی رویدری عقربی را در دست گرفته و با دست دیگرش در حال نوازش و کشیدن دست بر سر و پشت عقربش است و می گوید:" نازی نازی ، آ قربونت.... بوس بوس... عزیزم..."
به راستی مسوولان عزیز تا به حال فکری به حال تهیه پادزهری کرده اند تا مردم از گزند نیش های مهلک و کشنده این عقرب ها در امان باشند؟!
دوستان اشاره می کنند ، کرده اند! (فکری به حال پادزهر....) خب، خدا را شکر
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
کمتر کسی از اهالی رویدر هرمزگان را می شناسید که یکی دو بار دچار عقرب گزیدگی نشده باشد. آن هم توسط به گفته ی دانشمندان ، خطرناک ترین عقرب های جهان.
هر گاه پای صحبت یک رویدری می نشینید ، بیشتر خاطراتش حول محور عقرب است. جالب است که در همان دیدار نخست و در حین صحبت کردن هم می گوید: " آخ، ایزتم" ترجمه:" آخ ، عقرب نیشم زد!"
مثلا یک رویدری بارها عقربی را در حمام مشاهده کرده است که روی حوله و یا در کمال پر رویی بر روی لباس زیرش! _ای عقرب بی ناموس!_ بی خیال لم داده و یا در حال قدم زدن است. و یا فلان وقت یک رویدری در حال آبیاری نخلستان بوده که بعد از سوزشی عمیق در نقطه ای _ حالا بماند چه نقطه ای!_ متوجه جمال بی ریخت عقرب شده است. و یا پس از پوشیدن پیراهن و حتی شلوار _ ای عقرب بدجنس!_ بلافاصله گفته است: " آخ، سُتِم دی جان" ترجمه:" آخ، سوختم مادر جان"
البته بر خلاف ما آدم ها و به قول شاعر:" نیش عقرب نه از ره کین است/ اقتضای طبیعت اش این است..."
هر گاه با یک رویدری می نشینید و عکس های داخل گوشی اش را نشانت می دهد، از مناظر زیبای شمال، کیش، آنتالیا و... گاها از تصاویر خواننده ها و بازیگران شل حجابی مثل: آنجلینا جولی، جنیفرلوپز ، شکیرا و...خبری نیست! بلکه بیشتر تصاویر انواع و اقسام عقرب ها در رنگ ها و سایزهای مختلف را نشانت می دهد.
هر گاه با یک جوان رویدری دوست می شوید، به جای نشان دادن بازو و پشت بازو و فیگور گرفتن و نمایان ساختن برجستگی های بدنش_ منظور ماهیچه است!_ فوری پیراهنش را بالا می زند و یا پاچه ی شلوارش را در حد شرعی بالا می زند و جاهای مختلفی از بدنش را که طی سال های گذشته دچار عقرب گزیدگی شده است ، نشانت می دهد.
هر گاه با یک پیرمرد و پیرزن رویدری همکلام می شوید، نمی گوید در سنه ی فلان شمسی یا قمری فلان اتفاق افتاد! بلکه می گوید در سال "عقربی" _ یعنی سالی که عقرب های بیشتری به شهر هجوم آورده اند_ مثلا سیل آمد یا فلانی فوت شد و...
حتی در فرهنگ بومی و بین مردم کوچه و بازار و قصه هایی که شب ها مادربزرگ ها برای نوه های گل خود تعریف می کنند ، عقرب وجود دارد. همچنین در لالایی ها و شروه یا شلواهایی که اهالی این منطقه زمزمه می کنند، عقرب حضور چشمگیری دارد. نمونه: به رخ جا داده ای زلف سیه را/ به کام ِ عقرب افکندی تو مه را/ که دیده عقرب جراره فایز؟/ زند پهلو به ماه چارده را....و نمونه های فراوان دیگری که نشان می دهد عقرب چگونه در فرهنگ فولکلور این منطقه رسوخ پیدا کرده است!!
در ضمن می دانستید هر گرم سم خشک عقرب بین هفتاد تا نود میلیون تومان ارزش دارد؟!_ پس توریست های عزیز و تاجران گرامی بجنبید که علاوه بر جاهای دیدنی و طبیعت بکر این منطقه، این روزها نان در رویدر است نه دُبی_
حالا تمامی این موارد به کنار ، ایام تعطیلات نوروز امسال که مهمان مردم با صفا ، با فرهنگ و خونگرم این شهر بودم، موضوع جالب تری نظرم را به خود جلب کرد.
چون بنده شاعر و به قولی اهل قلم هستم و معمولا در شهرهای مختلف به دیدار دوستان شاعر و هنرمندم می روم، مشاهده می کنم که برخی از دوستانم علاقه ی زیادی به نگهداری انواع پرندگان از جمله: قناری، مرغ عشق ، طوطی و...دارند. که صد البته با روحیات ایشان نیز سازگاری دارد. اما در شهر رویدر دوستان شاعرم با آن طبع لطیف و نازک خیالی در منازل خود عقرب نگهداری می کنند. بله درست شنیدید عقرب!
عقرب نر و ماده ای را دیدم که مثل دو زوج عاشق داخل آکواریوم ( البته بدون آب) در منزل آقای حقدوست در کمال آرامش و در فضایی عاشقانه زندگی می کردند. در گوشه ای از آکواریوم نیز تعدادی جیرجیرک بدشانس را مشاهده کردم که دچار تب و لرز شدید بودند_ البته تب اش را نمی دانم اما می لرزیدند!_ و در صف انتظار برای خورده شدن ....
با دیدن این صحنه ی هیجان انگیز، یک لحظه تصور کردم به جای کودکان تهرانی و شهرستان ها که در حال کفتر بازی هستند ، مثلا کودکان رویدری را در حال عقرب بازی ببینیم. خب، چه حالی به انسان دست می دهد؟ یا به فرض مثال نوجوانان تهرانی در خیابان و محلات مشغول بازی کردن با توله سگ های پشمالوی گوگوری مگوری خود هستند ، از این طرف پیش خودتان مجسم کنید کودکی رویدری عقربی را در دست گرفته و با دست دیگرش در حال نوازش و کشیدن دست بر سر و پشت عقربش است و می گوید:" نازی نازی ، آ قربونت.... بوس بوس... عزیزم..."
به راستی مسوولان عزیز تا به حال فکری به حال تهیه پادزهری کرده اند تا مردم از گزند نیش های مهلک و کشنده این عقرب ها در امان باشند؟!
دوستان اشاره می کنند ، کرده اند! (فکری به حال پادزهر....) خب، خدا را شکر
#خالوراشد
@rashedansari
می خندد...
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
از سنگر دین شوت هوایی می زد
گل های مهم به سبک دایی می زد
هر تک به تکی قشنگ لایی می زد
در خانه ولی ساز جدایی می زد!
با این همه دردِ بی دوا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد!
ای شیخ برو که کاسبی تعطیل است
هم دست فقیر و هم غنی زنبیل است
دزد نگرفته با همه فامیل است...
شک نیست که هابیل همان قابیل است
بی گانه جدا ، دوست جدا می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
یک عده به جبر تن فروشی کردند
یک عده بکوب باده نوشی کردند
یک عده عجیب پرده پوشی کردند
یک عده فقط نظر به گوشی کردند!
ساکت شده سیما و صدا می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
در نیمه شبی غریب زن می گرید
در بستر مردِ قُلتَشن می گرید
از درد و کبودیِ بدن می گرید
از فتنه ی شومِ سوءظن می گرید
هر چند پدر به ماجرا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد
پیراهن یوسف از قفا می خندد
بیمار به قدرت شفا می خندد
با خواندن اذکار و دعا می خندد
نیشش شده باز و ناقلا می خندد
بزغاله به این جنس دوپا می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
این جا خبری نیست، هوا هم خوب است
اجناسِ همه مغازه ها مرغوب است
وضعیت قانون و قضا مطلوب است
در پاچه ی مختلس ازین پس چوب است
خواننده در این لحظه به جا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد
آینده ی مملکت خفن می بینم
سر رشته ی کار دست زن می بینم
سرتاسرِ غرب را لجن می بینم
هر گونه حدیث را حَسن می بینم
تاریخ به این پرت و پلا...می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
اشعار «فروغ»، بعد ازین آزاد است
نوشیدن دوغ، بعد ازین آزاد است
در سن بلوغ...، بعد ازین آزاد است
جاهای شلوغ، بعد ازین آزاد است
شاعر زده بنگ و در فضا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد
من عاقبت از کوره ی خود در رفتم
با سوژه و کاغذ و قلم ور رفتم
در کتریِ آبِ جوش تان سر رفتم
خشک آمده بودم، الکی تر رفتم
از بس قدَر این جا به قضا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده: راشدانصاری(خالوراشد)
از سنگر دین شوت هوایی می زد
گل های مهم به سبک دایی می زد
هر تک به تکی قشنگ لایی می زد
در خانه ولی ساز جدایی می زد!
با این همه دردِ بی دوا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد!
ای شیخ برو که کاسبی تعطیل است
هم دست فقیر و هم غنی زنبیل است
دزد نگرفته با همه فامیل است...
شک نیست که هابیل همان قابیل است
بی گانه جدا ، دوست جدا می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
یک عده به جبر تن فروشی کردند
یک عده بکوب باده نوشی کردند
یک عده عجیب پرده پوشی کردند
یک عده فقط نظر به گوشی کردند!
ساکت شده سیما و صدا می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
در نیمه شبی غریب زن می گرید
در بستر مردِ قُلتَشن می گرید
از درد و کبودیِ بدن می گرید
از فتنه ی شومِ سوءظن می گرید
هر چند پدر به ماجرا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد
پیراهن یوسف از قفا می خندد
بیمار به قدرت شفا می خندد
با خواندن اذکار و دعا می خندد
نیشش شده باز و ناقلا می خندد
بزغاله به این جنس دوپا می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
این جا خبری نیست، هوا هم خوب است
اجناسِ همه مغازه ها مرغوب است
وضعیت قانون و قضا مطلوب است
در پاچه ی مختلس ازین پس چوب است
خواننده در این لحظه به جا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد
آینده ی مملکت خفن می بینم
سر رشته ی کار دست زن می بینم
سرتاسرِ غرب را لجن می بینم
هر گونه حدیث را حَسن می بینم
تاریخ به این پرت و پلا...می خندد!
هر روز یکی به ریش ما می خندد
اشعار «فروغ»، بعد ازین آزاد است
نوشیدن دوغ، بعد ازین آزاد است
در سن بلوغ...، بعد ازین آزاد است
جاهای شلوغ، بعد ازین آزاد است
شاعر زده بنگ و در فضا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد
من عاقبت از کوره ی خود در رفتم
با سوژه و کاغذ و قلم ور رفتم
در کتریِ آبِ جوش تان سر رفتم
خشک آمده بودم، الکی تر رفتم
از بس قدَر این جا به قضا می خندد
هر روز یکی به ریش ما می خندد!
#خالوراشد
@rashedansari
دلیل اصلی اختلاف سنی...
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
این که اختلاف سنی بین پسرم پوریا فرزند ماقبل آخری و یسنا خانم، فرزند آخری حدود ۱۶ سال است، مقصر اصلی در وهله ی نخست خدابیامرز پسرخاله ی پدرم معروف به «کاکاحسین» است. اگر چه عوامل دیگری هم دخیل بودند اما بنای این کار را کاکاحسین گذاشت.
عجله نکنید، الساعه توضیح خواهم داد.
ماجرا از آن جا یا این جا _فرقی نمی کند_ شروع شد که « کاکاحسین» سال ها پیش به اتفاق پسر و دخترخانمش و همچنین یکی از فرزندان برادر مرحومش از روستا آمدند بندر... خب، می فرمایید این موضوع چه ربطی به زاد و ولد شما دارد؟ عرض کردم که عجله نکنید.
کاکاحسین یک شب آمد و گفت:
_تا روزی که خونه مناسبی برای اجاره پیدا بشه اگه ممکنه پیش شما بمونیم.
گفتم:
_اشکالی نداره اما خودت می دونی که خونه ی ما کوچیکه ، اتاق هم کم داره....
گفت:
_ می دونم ، فعلا یه مغازه خریدم خیلی دست و بالم تنگه انشاالله زیاد مزاحم نمی شیم...
گفتم:
_ الان فصل تابستونه ، هوای بندر هم که حسابی گرمه کولر گازی دارید؟.
گفت:
_ کولر که فعلا نداریم ولی ببینم کار و کاسبی چی می شه زود می خریم.
و ادامه داد توی هال می خوابیم پنکه ی سقفی که داره؟
گفتم:
_تابستون ده تا پنکه ی سقفی هم توی بندر جواب نمی ده...
گفت:
_ چاره ای نیست، اگه ممکنه درِ اتاق خودتون رو که از توی هال باز می شه باز کنین تا باد کولر به ما هم بخوره.
در این لحظه طوری که کاکاحسین متوجه نشود، همسرم یواشکی با اشاره ابرو به من فهماند که قبول نکنم ولی از آن جایی که من از کودکی علاقه ی شدیدی به کاکاحسین داشتم قبول کردم و آمدند.
آمدن همان و خراب شدن کسب و کار در بندر همان...
ده بیست روز گذشت، یک ماه گذشت ، دو ماه گذشت و...خبری از کولر گازی نشد و همچنان درِ اتاق مان ۲۴ ساعته باز...
فصل تابستان به سلامتی تمام شد و کماکان کاکاحسین و فرزندان و برادرزاده اش ، به دلیل گرمای طاقت فرسای بندر شبانه روز جلوی در اتاق ما می خوابیدند.شب ها برای خنک شدن، سر هر چهار نفر آن چنان به درِ اتاق ما نزدیک می شد که گاهی اوقات تا گردن می آمدند داخل. اتاق ما هم که کوچک بود و کوچکترین حرکتی مثل بمب صدا می داد.
همسرم خیلی معذب بود. همراه با عطسه ی کاکاحسین دومتر می پرید بالا! صدای پای کسی از توی هال می آمد می پرید هوا...بیشتر مواقع شبیه عنکبوت چسبیده بود به کنج اتاق.البته فرصتی برای تنیدن تار و به دام انداختن من نبود.
نیمه شبی که همه خواب بودند، خیلی یواش درِ گوش همسرم گفتم:« انشاالله به زودی هوا خنک می شه و دیگه احتیاجی به کولر نداریم و کاکاحسین اینا هم راحت با پنکه سقفی می تونن شبا بخوابن...» که قبل از همسرم ، کاکاحسین از دم در گفت:« راست می گه...!».
فصل پاییزکم کم داشت به پایان می رسید و کولرگازی های شهر هم نفس های آخرشان بود. هوا تقریبا نیمه خنک شده بود که مادرم به همراه برادر آخری ام عادل از روستا آمدند بندر. مادر گفت:
_ هوا سرد شده بود ، گفتیم از این به بعد زمستونا بیاییم بندر.
گفتم:
_ قدمتان روی تخم چشم من، ولی ....
_ولی چی؟
ترسیدم ،گفتم:
_ولی فکر کاری برای عادل کردی؟
گفت:
_ بله ، می ره مغازه ی برادرت حسن شاگردی کار می کنه اما حسن گفته برای جای خواب و خوراکش...ما جا نداریم.
همسرم با طعنه گفت:
_ توی هال که کاکاحسین اینا هستن، شما باید بیایین توی اتاق خودمون زندگی کنین.
مادرم گفت:
_ پس انتظار داشتی بریم توی هال!؟
زحمت تان ندهم مادرم تا پایان زمستان مهمان ما بود ، ولی برادرم عادل جزو آثار ماندگار خانه ی ما شد!
سال بعد نیز بدین منوال گذشت و من و همسرم بیشتر وقت ها داخل آشپزخانه، توی حیاط، پشت ماشین یا روزهای جمعه کنار ساحل و یا در بازار همدیگر را درست و حسابی و سر فرصت می دیدیم. حسابی دلم برای همسرم تنگ شده بود تا این که بالاخره پس از گذشت حدود یک سال « کاکاحسین» گفت:
_شرمنده که این مدت مزاحم شدیم. خوشبختانه یه خونه ای اجاره کردیم و فردا پس فردا میریم. ما رو حلال کن...
خوشحال شدم اما چه فایده! چون فردا پس فردای کاکاحسین شد اول زمستون که مجددا والده از روستا تشریف آوردن.
به هر حال مادر آمد و دیدم خواهرم به انضمام یک فقره دامادمان نیز ضمیمه پرونده _ ببخشید به همراه خودش آورده است_
اول فکر کردم خب، احتمالا یکی دو روز هستند و تشریف می برند. شب مادرم مرا به گوشه ی هال فراخواند و گفت:
_حالا که کاکاحسین اینا رفتن، خواهرت با شوهرش جای اونا یعنی توی هال می مونن و اجاره خونه هم نصف شما نصف اونا...! در ضمن کاکاحسین خیلی تعریفتون می کرد، مطمئنم به دختر و دامادم خوش می گذره.
گفتم:
_مادر جان، مشکل کمبود جا داریم و دیگه قصد نداریم کسی رو بیاریم خونه.
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که اشک مادر سرازیر شد و گفت:
_تو برای پسر خاله ی بابات جا داشتی اما برای خواهر خودت که بعد از مدت ها از راه دور و دراز خوزستان با هزار امید اومدن
نوشته ی: راشدانصاری(خالوراشد)
این که اختلاف سنی بین پسرم پوریا فرزند ماقبل آخری و یسنا خانم، فرزند آخری حدود ۱۶ سال است، مقصر اصلی در وهله ی نخست خدابیامرز پسرخاله ی پدرم معروف به «کاکاحسین» است. اگر چه عوامل دیگری هم دخیل بودند اما بنای این کار را کاکاحسین گذاشت.
عجله نکنید، الساعه توضیح خواهم داد.
ماجرا از آن جا یا این جا _فرقی نمی کند_ شروع شد که « کاکاحسین» سال ها پیش به اتفاق پسر و دخترخانمش و همچنین یکی از فرزندان برادر مرحومش از روستا آمدند بندر... خب، می فرمایید این موضوع چه ربطی به زاد و ولد شما دارد؟ عرض کردم که عجله نکنید.
کاکاحسین یک شب آمد و گفت:
_تا روزی که خونه مناسبی برای اجاره پیدا بشه اگه ممکنه پیش شما بمونیم.
گفتم:
_اشکالی نداره اما خودت می دونی که خونه ی ما کوچیکه ، اتاق هم کم داره....
گفت:
_ می دونم ، فعلا یه مغازه خریدم خیلی دست و بالم تنگه انشاالله زیاد مزاحم نمی شیم...
گفتم:
_ الان فصل تابستونه ، هوای بندر هم که حسابی گرمه کولر گازی دارید؟.
گفت:
_ کولر که فعلا نداریم ولی ببینم کار و کاسبی چی می شه زود می خریم.
و ادامه داد توی هال می خوابیم پنکه ی سقفی که داره؟
گفتم:
_تابستون ده تا پنکه ی سقفی هم توی بندر جواب نمی ده...
گفت:
_ چاره ای نیست، اگه ممکنه درِ اتاق خودتون رو که از توی هال باز می شه باز کنین تا باد کولر به ما هم بخوره.
در این لحظه طوری که کاکاحسین متوجه نشود، همسرم یواشکی با اشاره ابرو به من فهماند که قبول نکنم ولی از آن جایی که من از کودکی علاقه ی شدیدی به کاکاحسین داشتم قبول کردم و آمدند.
آمدن همان و خراب شدن کسب و کار در بندر همان...
ده بیست روز گذشت، یک ماه گذشت ، دو ماه گذشت و...خبری از کولر گازی نشد و همچنان درِ اتاق مان ۲۴ ساعته باز...
فصل تابستان به سلامتی تمام شد و کماکان کاکاحسین و فرزندان و برادرزاده اش ، به دلیل گرمای طاقت فرسای بندر شبانه روز جلوی در اتاق ما می خوابیدند.شب ها برای خنک شدن، سر هر چهار نفر آن چنان به درِ اتاق ما نزدیک می شد که گاهی اوقات تا گردن می آمدند داخل. اتاق ما هم که کوچک بود و کوچکترین حرکتی مثل بمب صدا می داد.
همسرم خیلی معذب بود. همراه با عطسه ی کاکاحسین دومتر می پرید بالا! صدای پای کسی از توی هال می آمد می پرید هوا...بیشتر مواقع شبیه عنکبوت چسبیده بود به کنج اتاق.البته فرصتی برای تنیدن تار و به دام انداختن من نبود.
نیمه شبی که همه خواب بودند، خیلی یواش درِ گوش همسرم گفتم:« انشاالله به زودی هوا خنک می شه و دیگه احتیاجی به کولر نداریم و کاکاحسین اینا هم راحت با پنکه سقفی می تونن شبا بخوابن...» که قبل از همسرم ، کاکاحسین از دم در گفت:« راست می گه...!».
فصل پاییزکم کم داشت به پایان می رسید و کولرگازی های شهر هم نفس های آخرشان بود. هوا تقریبا نیمه خنک شده بود که مادرم به همراه برادر آخری ام عادل از روستا آمدند بندر. مادر گفت:
_ هوا سرد شده بود ، گفتیم از این به بعد زمستونا بیاییم بندر.
گفتم:
_ قدمتان روی تخم چشم من، ولی ....
_ولی چی؟
ترسیدم ،گفتم:
_ولی فکر کاری برای عادل کردی؟
گفت:
_ بله ، می ره مغازه ی برادرت حسن شاگردی کار می کنه اما حسن گفته برای جای خواب و خوراکش...ما جا نداریم.
همسرم با طعنه گفت:
_ توی هال که کاکاحسین اینا هستن، شما باید بیایین توی اتاق خودمون زندگی کنین.
مادرم گفت:
_ پس انتظار داشتی بریم توی هال!؟
زحمت تان ندهم مادرم تا پایان زمستان مهمان ما بود ، ولی برادرم عادل جزو آثار ماندگار خانه ی ما شد!
سال بعد نیز بدین منوال گذشت و من و همسرم بیشتر وقت ها داخل آشپزخانه، توی حیاط، پشت ماشین یا روزهای جمعه کنار ساحل و یا در بازار همدیگر را درست و حسابی و سر فرصت می دیدیم. حسابی دلم برای همسرم تنگ شده بود تا این که بالاخره پس از گذشت حدود یک سال « کاکاحسین» گفت:
_شرمنده که این مدت مزاحم شدیم. خوشبختانه یه خونه ای اجاره کردیم و فردا پس فردا میریم. ما رو حلال کن...
خوشحال شدم اما چه فایده! چون فردا پس فردای کاکاحسین شد اول زمستون که مجددا والده از روستا تشریف آوردن.
به هر حال مادر آمد و دیدم خواهرم به انضمام یک فقره دامادمان نیز ضمیمه پرونده _ ببخشید به همراه خودش آورده است_
اول فکر کردم خب، احتمالا یکی دو روز هستند و تشریف می برند. شب مادرم مرا به گوشه ی هال فراخواند و گفت:
_حالا که کاکاحسین اینا رفتن، خواهرت با شوهرش جای اونا یعنی توی هال می مونن و اجاره خونه هم نصف شما نصف اونا...! در ضمن کاکاحسین خیلی تعریفتون می کرد، مطمئنم به دختر و دامادم خوش می گذره.
گفتم:
_مادر جان، مشکل کمبود جا داریم و دیگه قصد نداریم کسی رو بیاریم خونه.
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که اشک مادر سرازیر شد و گفت:
_تو برای پسر خاله ی بابات جا داشتی اما برای خواهر خودت که بعد از مدت ها از راه دور و دراز خوزستان با هزار امید اومدن
بندر جا نداری؟!. اگر جا بهشون ندی شوهرش دلسرد می شه و باز بر می گردن دزفول که هزاران فرسخ با این جا فاصله داره! و ادامه داد:« کاکاحسین گفته ماشاالله کولر
شما هم خیلی خنک می کنه و نیازی به کولر ندارن، گاز هم نمی خوان چون پیک نیک دارن و...»
مجبور شدم قبول کنم. شب اول دیدم همسرم مجددا شده عنکبوت و چسبیده به گوشه ی اتاق.
رفتم یواشکی بهش دلداری دادم. در حین صحبت کردن مادر بدون یاالله گفتن و در زدن پرید داخل و گفت:
_ پچ پچ به خاطر چیه؟
گفتم:
_ چیزی نیست مادر، حرف خصوصی داشتیم...
_ این جا حرف خصوصی مصوصی نداریم، اگه زنت ناراضیه الان همه مون می ریم!
گفتم:
_ نه مادر این حرفا چیه، خونه ی خودته!
مادر رفت ولی زنم گفت:« داریم پیر می شیم فکر کنم مثل دایناسورها نسل مون منقرض شه!»
گفتم:
_ عزیزم، ما که دو تا پسر داریم کجا نسل مون منقرض می شه؟
_ ای بابا، دو تا بچه ی فسقلی و این همه حوادث از قبیل تصادفات جاده ای و بیماری و هزار کوفت و...
مشخص بود که زده به سیم آخر.
گفتم:
_ زبونت گاز بگیر زن، خدا نکنه.
و کمی رفتم توی فکر... بعد پیش خودم گفتم ای دل غافل، قبلا که کاکاحسین نمی آمد داخل اتاق، ولی الان مادر را چه کارش کنم...
زندگی تلخ ما با همان رویه ای که گفتم ادامه داشت و ادامه داشت تا این که پس از چند سال خدا را شکر داماد و همشیره مان بار و بندیلشان را بستند و رفتند دزفول.
شب اول خوشحال و شادمان نشسته بودیم که صدای زنگ خانه کاسه کوزه مان را به هم ریخت. رفتیم دیدیم سه تا از پسر عموها و دو تن از بردارها کیف به دست دم در حاضر و آماده ایستاده اند.
گفتم:
_خبری نیست دسته جمعی اومدین؟
یک صدا گفتند:
_ نه ، شنیدیم مستاجرت دیشب رفته! اومدیم جای اونا...
آمدند داخل و بیشتر از این نیازی به توضیح دادن به مخاطب نیست که چه شد و ...دقیقا همان وضعیت سابق را داشتیم.
این گرفتاری ها کم نبود که پس از مدتی خاله ام یعنی مادر پسرعموهایم به همراه یکی از پسرهایش هم آمدند.
یک روز که پدر خدابیامرزم آمده بود دیدن مان، با مشاهده ی پسرعموها و برادرهایم در هال گفت:
_توی هال دیگه جا نیست ،اما اگر من و مادرت بخواهیم دایم این جا باشیم خوشبختانه آشپزخانه تون خیلی بزرگه!
با شنیدن این حرف از پدر ، کور سوی امیدمان که آشپزخانه بود، (محل ملاقات های کوتاه مدت من و عیال!) نیز از دست دادیم.
فکر کنم عصر پنج شنبه بود که به پسرعموها ، برادرها و خاله ام گفتم:
_ ما داریم می ریم دنبال خونه بگردیم.
گفتند:
_ خونه ی چی؟ خونه برای کی؟
گفتم:
_خونه ی خالی !....برای خودمون.
خوشبختانه متوجه قضیه شدند و رفتند.
به هرحال همسرم پس از ۱۶ سال باردار شد و « یسنا» خانم که ظاهرا حوصله اش سر رفته بود خیلی سریع متولد شد....
#خالوراشد
@rashedansari
شما هم خیلی خنک می کنه و نیازی به کولر ندارن، گاز هم نمی خوان چون پیک نیک دارن و...»
مجبور شدم قبول کنم. شب اول دیدم همسرم مجددا شده عنکبوت و چسبیده به گوشه ی اتاق.
رفتم یواشکی بهش دلداری دادم. در حین صحبت کردن مادر بدون یاالله گفتن و در زدن پرید داخل و گفت:
_ پچ پچ به خاطر چیه؟
گفتم:
_ چیزی نیست مادر، حرف خصوصی داشتیم...
_ این جا حرف خصوصی مصوصی نداریم، اگه زنت ناراضیه الان همه مون می ریم!
گفتم:
_ نه مادر این حرفا چیه، خونه ی خودته!
مادر رفت ولی زنم گفت:« داریم پیر می شیم فکر کنم مثل دایناسورها نسل مون منقرض شه!»
گفتم:
_ عزیزم، ما که دو تا پسر داریم کجا نسل مون منقرض می شه؟
_ ای بابا، دو تا بچه ی فسقلی و این همه حوادث از قبیل تصادفات جاده ای و بیماری و هزار کوفت و...
مشخص بود که زده به سیم آخر.
گفتم:
_ زبونت گاز بگیر زن، خدا نکنه.
و کمی رفتم توی فکر... بعد پیش خودم گفتم ای دل غافل، قبلا که کاکاحسین نمی آمد داخل اتاق، ولی الان مادر را چه کارش کنم...
زندگی تلخ ما با همان رویه ای که گفتم ادامه داشت و ادامه داشت تا این که پس از چند سال خدا را شکر داماد و همشیره مان بار و بندیلشان را بستند و رفتند دزفول.
شب اول خوشحال و شادمان نشسته بودیم که صدای زنگ خانه کاسه کوزه مان را به هم ریخت. رفتیم دیدیم سه تا از پسر عموها و دو تن از بردارها کیف به دست دم در حاضر و آماده ایستاده اند.
گفتم:
_خبری نیست دسته جمعی اومدین؟
یک صدا گفتند:
_ نه ، شنیدیم مستاجرت دیشب رفته! اومدیم جای اونا...
آمدند داخل و بیشتر از این نیازی به توضیح دادن به مخاطب نیست که چه شد و ...دقیقا همان وضعیت سابق را داشتیم.
این گرفتاری ها کم نبود که پس از مدتی خاله ام یعنی مادر پسرعموهایم به همراه یکی از پسرهایش هم آمدند.
یک روز که پدر خدابیامرزم آمده بود دیدن مان، با مشاهده ی پسرعموها و برادرهایم در هال گفت:
_توی هال دیگه جا نیست ،اما اگر من و مادرت بخواهیم دایم این جا باشیم خوشبختانه آشپزخانه تون خیلی بزرگه!
با شنیدن این حرف از پدر ، کور سوی امیدمان که آشپزخانه بود، (محل ملاقات های کوتاه مدت من و عیال!) نیز از دست دادیم.
فکر کنم عصر پنج شنبه بود که به پسرعموها ، برادرها و خاله ام گفتم:
_ ما داریم می ریم دنبال خونه بگردیم.
گفتند:
_ خونه ی چی؟ خونه برای کی؟
گفتم:
_خونه ی خالی !....برای خودمون.
خوشبختانه متوجه قضیه شدند و رفتند.
به هرحال همسرم پس از ۱۶ سال باردار شد و « یسنا» خانم که ظاهرا حوصله اش سر رفته بود خیلی سریع متولد شد....
#خالوراشد
@rashedansari
تقدیم به راشدانصاری (خالوراشد)
طنّاز و شیرین و بلا استاد خالو
در صحنه حاضر هر کجا استاد خالو
آن قدر محبوب دل ما شد که باشد
در انجمن ها آشنا استاد خالو
اشعار طنز خویش را مانند پیتزا
کش میدهد از انتها استاد خالو
هی میشود روی موتور زلفش پریشان
آشفته کرده باد را استاد خالو!
مانند ماهیهای دریای جنوب است
سُر میخورد از دست ها استاد خالو
با این بزرگیاش نمیدانم چگونه
جا میشود در شعر ما استاد خالو؟
آن قدر در کارش دقیق و نکتهسنج است
پا کرده کفش تا به تا استاد خالو!
من را ببخش از این که حرف مفت بسیار
هی میپرانم بی هوا استاد خالو!
من حرف هایم را زدم کافیست دیگر
عرضی ندارم بنده با استاد خالو...
امین صمدی- عضو کارگاه طنز کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هرمزگان
#خالوراشد
@rashedansari
طنّاز و شیرین و بلا استاد خالو
در صحنه حاضر هر کجا استاد خالو
آن قدر محبوب دل ما شد که باشد
در انجمن ها آشنا استاد خالو
اشعار طنز خویش را مانند پیتزا
کش میدهد از انتها استاد خالو
هی میشود روی موتور زلفش پریشان
آشفته کرده باد را استاد خالو!
مانند ماهیهای دریای جنوب است
سُر میخورد از دست ها استاد خالو
با این بزرگیاش نمیدانم چگونه
جا میشود در شعر ما استاد خالو؟
آن قدر در کارش دقیق و نکتهسنج است
پا کرده کفش تا به تا استاد خالو!
من را ببخش از این که حرف مفت بسیار
هی میپرانم بی هوا استاد خالو!
من حرف هایم را زدم کافیست دیگر
عرضی ندارم بنده با استاد خالو...
امین صمدی- عضو کارگاه طنز کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان هرمزگان
#خالوراشد
@rashedansari
خبرهای مشکوک
نوشته ی: راشدانصاری
نام ستونی است که اواخر دهه ی هفتاد تا اوایل دهه ی هشتاد،با نام مستعار «شکاک» در روزنامه ندای هرمزگان می نوشتم.
+ یک مقتول به علت این که نتوانست کشته شدن خود را ثابت کند، به دو بار اعدام محکوم شد!
+ روز گذشته نویسنده ای در حالی که به محل کارش می رفت، ناگهان در میان حیرت همگان سرِ خود را تکان داد. نویسنده ی فوق الذکر در این مورد توضیح بیشتری نداد.
+ به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه فرمایید: شخصی که به طرز ماهرانه ای اقدام به خرید نان خشکه می کرد، پس از خرید مقداری نان خشک با ژستی خاص درِ گونی اش را بست! این اقدام مشکوک در ملاء عام صورت گرفت.
+ به یک خبر حوادثی توجه کنید: تعدادی از موش هایی که در مرکز اقدام به جویدن پرونده های مهم می کردند، در آینده ای نزدیک در شهر ما اردو خواهند زد.
+ ساعتی پیش خبر رسید که پسر بچه ای هفت ساله در حین عبور از خیابان بند کفشش باز شد. این گزارش حاکی ست این پسربچه پس از رسیدن به آن طرف خیابان بلافاصله بند کفشش را بست. به گفته شاهدان عینی این خبر صحت دارد و مو لای درزش نمی رود.
+ خبر فوری: ساعتی پیش مردی میان سال، در میان انبوه جمعیت به صورت علنی و با خیال راحت نفس کشید.
+ به آخرین خبر امروز توجه کنید: شخصی که نخواست نامش فاش شود، فاش شد!
این شخص که مشغول آب خنک خوردن بود، گفت:« امان از دست شما خبرنگارهای سمج!»
#خالوراشد
@rashedansari
نوشته ی: راشدانصاری
نام ستونی است که اواخر دهه ی هفتاد تا اوایل دهه ی هشتاد،با نام مستعار «شکاک» در روزنامه ندای هرمزگان می نوشتم.
+ یک مقتول به علت این که نتوانست کشته شدن خود را ثابت کند، به دو بار اعدام محکوم شد!
+ روز گذشته نویسنده ای در حالی که به محل کارش می رفت، ناگهان در میان حیرت همگان سرِ خود را تکان داد. نویسنده ی فوق الذکر در این مورد توضیح بیشتری نداد.
+ به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه فرمایید: شخصی که به طرز ماهرانه ای اقدام به خرید نان خشکه می کرد، پس از خرید مقداری نان خشک با ژستی خاص درِ گونی اش را بست! این اقدام مشکوک در ملاء عام صورت گرفت.
+ به یک خبر حوادثی توجه کنید: تعدادی از موش هایی که در مرکز اقدام به جویدن پرونده های مهم می کردند، در آینده ای نزدیک در شهر ما اردو خواهند زد.
+ ساعتی پیش خبر رسید که پسر بچه ای هفت ساله در حین عبور از خیابان بند کفشش باز شد. این گزارش حاکی ست این پسربچه پس از رسیدن به آن طرف خیابان بلافاصله بند کفشش را بست. به گفته شاهدان عینی این خبر صحت دارد و مو لای درزش نمی رود.
+ خبر فوری: ساعتی پیش مردی میان سال، در میان انبوه جمعیت به صورت علنی و با خیال راحت نفس کشید.
+ به آخرین خبر امروز توجه کنید: شخصی که نخواست نامش فاش شود، فاش شد!
این شخص که مشغول آب خنک خوردن بود، گفت:« امان از دست شما خبرنگارهای سمج!»
#خالوراشد
@rashedansari
برای شاعری متوهم!
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
در آرزوی شعر است، مردی ست لااُبالی
پُز می دهد چه عالی، با جیب های خالی
عشقش خلاصه گردد، در پول و لوح و تندیس
کَس شاعرش نخوانَد، هرگز در این حوالی
هر جا که دیدم او را، غیر از کتاب شعرش،
در دست او عیان بود، ابزار ....مالی!
گاهی به عشق سکه، تا رشت رفته، اما
قزوین نرفته بی شک، جز عهد خردسالی!
"عارف" شبی به خوابش، می کرد التماسش:
-ای کاش می گرفتی،یک روز انتقالی...
در جشنواره ای چون، کردند اول او را
می گفت داوری ها، بی عیب بود و عالی
از خوانِ نعمتِ او ، خوردند در جوانی
هم شاعرِ جنوبی ، هم داورِ شمالی!
سرتاسر کتابش، یک بیت جوششی نیست
از کوشش مداوم، شد قامتش هلالی
در شعرِ گویشی هم، کم ادعا ندارد
با شعرهای سست و، در حد دی بلالی!
بازار کسب و کارش، امروزه سردِ سرد است
مانده ست روی دستش، ابیات تک ریالی!
حراج کرده خود را، دربین خود فروشان
این پرده خواهد افتاد، بی هیچ احتمالی
در شعر جز اراجیف، چیزی دگر ندارد
پوچ و گَل و گشاد است، چون کوزه سفالی
***
شهر ادب پرستان، هذیان نمی شناسد
شاید کنند طردت، پروا کن از اهالی...
گاهی به خود بیندیش، تغییر دِه قضا را
از ما گذشته دیگر، اطوار انفعالی!
با من اگر در اُفتی، از بیخ و بن ور اُفتی
صابون هجو من را، باید به تن بمالی!
#خالوراشد
@rashedansari
سروده:راشدانصاری(خالوراشد)
در آرزوی شعر است، مردی ست لااُبالی
پُز می دهد چه عالی، با جیب های خالی
عشقش خلاصه گردد، در پول و لوح و تندیس
کَس شاعرش نخوانَد، هرگز در این حوالی
هر جا که دیدم او را، غیر از کتاب شعرش،
در دست او عیان بود، ابزار ....مالی!
گاهی به عشق سکه، تا رشت رفته، اما
قزوین نرفته بی شک، جز عهد خردسالی!
"عارف" شبی به خوابش، می کرد التماسش:
-ای کاش می گرفتی،یک روز انتقالی...
در جشنواره ای چون، کردند اول او را
می گفت داوری ها، بی عیب بود و عالی
از خوانِ نعمتِ او ، خوردند در جوانی
هم شاعرِ جنوبی ، هم داورِ شمالی!
سرتاسر کتابش، یک بیت جوششی نیست
از کوشش مداوم، شد قامتش هلالی
در شعرِ گویشی هم، کم ادعا ندارد
با شعرهای سست و، در حد دی بلالی!
بازار کسب و کارش، امروزه سردِ سرد است
مانده ست روی دستش، ابیات تک ریالی!
حراج کرده خود را، دربین خود فروشان
این پرده خواهد افتاد، بی هیچ احتمالی
در شعر جز اراجیف، چیزی دگر ندارد
پوچ و گَل و گشاد است، چون کوزه سفالی
***
شهر ادب پرستان، هذیان نمی شناسد
شاید کنند طردت، پروا کن از اهالی...
گاهی به خود بیندیش، تغییر دِه قضا را
از ما گذشته دیگر، اطوار انفعالی!
با من اگر در اُفتی، از بیخ و بن ور اُفتی
صابون هجو من را، باید به تن بمالی!
#خالوراشد
@rashedansari