مجردان انقلابی
2.15K subscribers
10.9K photos
3.52K videos
306 files
1.13K links
ارسال پیام به مدیرکانال👇
@mojaradan_bot


کانال سیاسی #تا_نابودی_اسرائیل 👇
@siasi_mojaradan

#تبلیغات_مجردان درکانال 👇
@mojaradan_bot
Download Telegram
وفاداری یک زن👵
زمانی معلوم میشود
که مردش #هیچ نداشته باشد.❤️
و
وفاداری یک مرد💪
زمانی معلوم میشود
که #همه چیز داشته باشد.🤵
#بهم_وفادار_باشید

@mojaradan
ೋღ💝ღೋ══════

#آقایان_بخوانند😉

#توصیه_امام_علی_ع_برای_خواستگاری
"آقایون" 😊
هریک از شما که خواست ازدواج کند،
👈 #نخست دو رکعت نماز بگزارد و سوره حمد و یس را بخواند و آنگاه که از نماز فراغت یافت، ثنای خداوند به جای آورد و
بگوید:
بارخدایا ! مرا #همسری نیک و مهربان و زایا و سپاسگزار و قانع و پاکدامن روزی فرما!🤲
اگر نیکی کردم ،
#سپاسگزاری کند.
اگر بدی کردم #ببخشاید.
اگرخدای بزرگ را یاد کردم،
#کمک_نماید.
اگر خدا را فراموش کردم، #یادآوری_کند.😇
هرگاه خانه را ترک کردم
خودش را #حفظ_کند.
هرگاه بر او وارد شدم
#خوشحال شود.
اگر دستورش دادم که فلان کار را بکند یا نکند
#بپذیرد.
هرگاه به خشم آمدم مرا
#خشنود_سازد.
ای خداوندگار شکوه و بزرگواری!
👈چنین زنی را به من ببخش که من از تو درخواست می کنم و به دست نمی آورم، مگر آنچه تو قسمت من کرده ای🌺
هرکس چنین کند، #خداوند، آنچه را که درخواست کرده، به او #عطا_میفرماید.😊

(قسمتی از کتاب مطلع مهر)

#آقایون محترم اگه به این خواسته رسیدید #قدر_بدونید
و تصور نکنید این چنین خانمی با این خصوصیات کمبود اعتماد به نفس داره یا دارای مشکلی هست😐 که همه گونه با شما کنار میاد نه اینطور نیست
این خانم تنها و تنها 👈فرشته ایست که خداوند شما رو لایقش دونسته👉

پس قدر بدانید این چنین بانویی را😊
هر چند
#همه_زنها_فرشته_اند👌😊


@mojaradan
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••
#همه_شهر_را_خبر_کنید🌹
#دلهای_عاشق_را_خبر_کنید🌹

#تشییع_پیکر_مطهر_۹_شهید_گمنام_دفاع_مقدس_و_۲_شهید_مدافع_حرم🌹

دوشنبه ۲۶ شهریور ساعت ۱۷
خیابان خسروی به سمت حرم مطهر/باب الجواد

🏴 @mojaradan
Forwarded from عکس نگار
#پابوس

🏴گدای کوی رضا شو
که این امام #رئوف 💛
به سیـنه‌ی احـدی
دست رد نخواهد زد✋🏻

🏴شهادت ولی نعمتمون ، حضرت رضا(ع)تسلیت باد🏴

#جانم_امام_رضا 💛
#بخوان_مرا_به_معراج_آغوشت ..💔
#همه_حرم_نرفته_ها ...😭

🏴 @mojaradan
←این‌لحـ℘ـظه‌روبرایِ‌همه
اعـضای‌ڪانال‌
بااونی‌کہ‌دوستش‌دارن‌روآرزومیکُنم😍

#ان‌شاءالله😌
#همه_بگین_الهی_آمین😂😂
@mojaradan ❤️
#باهم_بسازیم
تحتِ هر شرایطِ سختی...
چون هیچ زندگی ای نیست که پستی و بلندی های خاصِ خودشو نداشته باشه...
پس 👇
#باهم_زندگی_کنیم
اونم با آرامش 🍃
قشنگیِ زندگی به اینهِ که با همسفرت، دست به دست هم تمامِ مراحل رو پُشتِ سر بزاری🤝
واینکه چقدر خوبهِ فقط خدا بتونه شمارو از هم جدا کنه ...😊
شاید باورتون نشه که امیرعباس و زهرا هم از این دسته از آدم ها هستن😇
پس سعی کنیم👇
#جدا_نشدنی_باشیم
(می خواهم روحِ تو باشم ...
کهِ تنها لحظهِ مَرگ از تو جدا شَم )

#همه گفتن👇👀
نشدنی است ...
#ما 💍 بهم نگاهی کردیم و گفتیم:

ليذهَب كلٌّ منّا في طَريقه
أنا نحْوك، وأنْت نحْوي.. ...هر کدام از ما راه خود را در پیش گیرد
من به سمت تو، و تو به سمت من :)...
پس هر چیز غیر ممکنی ،ممکن میشود💪
#غیر ممکن هارو_ممکن_کنیم🤗
و در آخر بهتون بگیم👌
#به_حرف_دیگران_توجه_نکنین
چون🙄
هرکسی خوشبختی و صلاحِ زندگی شمارو نمیخواد😐
طوری زندگی کنیم تا #خدا_ازمون_راضی_باشه ...
نه#دیگران
#مجردان_انقلابی
@mojaradan
❤️ کار قشنگ زوج بشرویه ای برای عروسی...👇👇
#شما در خانه بمانید و برای ما دعا کنید 😊

🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸
🌸
بنام ایزد يكتا
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...

🎊در سبزترین روز زندگیمان... در رنگارنگی دوست داشتن و به هم رسیدن، دوست داریم همه با هم شادیمان را فریاد کنیم، جشن پایکوبی مان با حضور شما درخشانترین است
🎀و اما...
سلامت همه شما زیباترین آرزوی ماست

💍در آستانه ولادت با سعادت امام رضا(ع)
دوازدهم تیرماه ۱۳۹۹ آغاز راه ماست، باشد که دعای خیر شما بدرقه راهمان گردد و با عطر آرزوهای خوب شما زندگی مشترک مان را آغاز می کنیم.

🎈 کربلایی عباس الهیان و دوشیزه رجبی

👑💍👑💍👑💍👑💍👑💍👑💍👑
💌 #کارت_عروسی
💌 #همه_شما_دعوتید
💌 #دعای_خیرتان_زیباترین_کادویمان_است
💌 #مابه_حول_قوه_الهی_کرونارا_شکست_میدهیم
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan
🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌼🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺

#همه_گرفتاربها_از_خود_ماست
همۀ مصیبتهای ما از خود ماست

امام خمینی(ره) : تمام چیزهایی که بشر به آن مبتلا هست از خود آدم است. تمام یعنی کارهایی که به دست بشر انجام می‌گیرد، بلکه کارهایی هم که از غیب به ما وارد می‌شود، چه بسا این همه زلزله‌ها و سیلها و طوفانها برای این باشد که ما خودمان را اصلاح نکردیم.

ما اگر چنانچه خودمان را اصلاح کنیم و اینهایی که مؤثرند در بین توده‌ها، اینهایی که مردم نظر می‌کنند ببینند اینها چه می‌کنند، آنها هم تبعیت کنند، اگر آن اشخاصی که مورد توجه مردم‌اند ومردم اعمال آنها را و اقوال آنها را تحت نظر دارند، اگر چنانچه وجهه واحد باشد، شما که صحبت می‌کنید برای خدا باشد، آن هم که می‌شنود برای خدا باشد، او که می‌نویسد هم همین‌طور، هیچ اختلافی نخواهد واقع شد. اگر اختلاف نظر هم باشد، با طرز الهی حل می‌شود؛ نه با طرز شیطانی. عمده اصلاح همین مرکزِ «خود» است. همه مصیبتهای ما از خود ماست.

👈 و باید اصلاح از خود ما شروع بشود. من توقع نداشته باشم که خودم اصلاح نشده بخواهم دیگری را اصلاح کنم. این خیال باطل است. اگر چنانچه خود آن گوینده اصلاح شده باشد، می‌تواند دیگران را اصلاح بکند.

📚صحیفه نور، جلد 14 - صفحه 205
#پایگاه_‌اجتماعی_مجردان_انقلابی
╭━━⊰💥💠💥⊱━━╮
@mojaradan 🎀
╰━━⊰💥💠💥⊱━━╯
#پرسش
#پیش_از_ازدواج

📩 بررسی یک نامه:

🙍‍♀️ به خواستگاري‌ام نمي‌آيد

👈 يك سال پيش با پسر دانشجويي كه دو سال از من بزرگ‌تر است آشنا شدم. بعد از حدود چهار ماه كه از دوستي ما گذشت، به من پيشنهاد ازدواج داد و در اين باره با مادرم صحبت كرد (پدر من چند سال پيش فوت كرده است)
مادرم بعد از دو جلسه گفت‌وگو رضايت داد. قرار شد يك ماه بعد با پدر و مادرش بيايد و مرا رسماً خواستگاري كند. اما با اين‌كه حدود شش ماه از آن زمان گذشته،‌ برخلاف قولي كه داده است هيچ قدمي براي اين كار برنداشته است. از طرفي مي‌خواهد تا دو ماه ديگر براي ادامه تحصيل به كانادا برود. يك بار كه به او تلفن زدم و گله كردم با سردي جواب داد:

🙎‍♂️ «من آمادگي ازدواج ندارم، نبايد به تو قول مي‌دادم!»

🙍‍♀️ نمي‌دانم چه كار كنم فكر مي‌كنم اين سردي او به خاطر يك سري برخوردها و مشاجره‌هاي كوچكي است كه بين ما روي داده است. چگونه از او عذرخواهي كنم و دلش را به دست آورم؟
(ساناز 21 ساله از تهران)

🟢#پاسخ:

#پسري 22 ساله با شما دوست مي‌شود و متأسفانه مانند بسياري از پسرها براي ادامه دوستي #وعده ازدواج مي‌دهد. بدون حضور پدر و مادرش نزد مادرتان مي‌آيد و متأسفانه مادري كه مي‌بايست سرپرست پخته و باتجربه دخترش باشد، از #روي سادگي سخنان پسر جوان را مي‌پذيرد و با اين پذيرش، رضايت به تداوم دوستي و ارتباط آن دو مي‌دهد. ارتباطي كه يك طرف با #پرده پوشي از پدر و مادرش، زمان‌هاي تنهايي هوس‌آلود خود را پر مي‌كند و ديگري در انتظار برگزاري #مراسم خواستگاري و نامزدي آبرومندانه چشم به در خانه مي‌دوزد. چه‌قدر درك اين وعده پرفريب آسان بوده است و چه قدر شما و مادرتان ساده‌نگر و زودباور!‌

در حديث آمده است:
اگر زمانه خوب و راست‌ بنيان باشد، به #همه خوش‌بين باش مگر خلاف آن ثابت شود، اما در زمانه بد و پرفريب به همه بدبين باش مگر عكس آن معلوم گردد.

اينك كه #متأسفانه شرايط اجتماعي ما و زمانه‌ ما دچار وضعيتي شده است كه تا حسن نيت و راست كرداري فردي به اثبات نرسد، نبايد به او اعتماد كرد. آن هم در #موضوع پركشش و هوس دوستي دختران و پسران و وعده‌هاي پر نيرنگ و افسون ازدواج.

با اين #توضيح، نيازي نيست كه از او پوزش بطلبيد، به خاطر چه خطاهايي؟ نكند به اين خاطر به #خواسته‌هاي نفساني او تن نداده‌ايد و يا براي شكل‌گيري ازدواجي فرجام‌بخش و پاك #اصرار ورزيده‌ايد؟
‌╲\╭┓
❤️ @mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چرا همیشه اینجوریه؟!😩
#خوش_مزه
#انتخاب_خوب
#ترافیک
#همه_مثل_من
#انتخابات
‌‌‎‌‹⃟⃟⃟‌‌‎‌-•-•-•-------❀••❀ --------•-•-•--

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌ ‌╲\╭┓
❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابیتک
#همه_خادم_الرضاییم
ترویج شعار «همه خادم‌الرضاییم»، بهترین راه برای توسعه فرهنگ خدمت

محمد مهدی برادران، مدیر عالی حرم مطهر رضوی، که در ویژه برنامه «تشرف» شبکه یک سیما:

🔺ترویج شعار «همه خادم‌الرضاییم» بهترین راه برای توسعه فرهنگ خدمت و سهیم شدن در سوگواری رضوی می‌باشد؛ آغوش آستان قدس رضوی برای توسعه فرهنگ «همه خادم الرضاییم؛ نجات انسان، رسم مسلمانی» باز است و تلاش خواهیم کرد با اجرای دائمی آن، فرصتی همیشگی برای خدمت‌رسانی ایجاد کنیم.

🔺با این پویش، امکان مشارکت همه مردم  در هر نقطه از ایران و جهان فراهم شده و دلدادگان امام رضا(ع) می‌توانند با ارائه هر خدمتی که در توان دارند، نام خود را در فهرست خادمان امام و عزاداران واقعی ایشان ثبت کنند.

🔺همه عاشقان امام رضا(ع)، می‌توانند با هر توان مالی و تخصصی که دارند، در ایام شهادت امام هشتم، خدمتی به مردم، به ویژه بیماران و نیازمندان ارائه کنند و با مشارکت در پویش «همه خادم‌الرضاییم»، دلتنگی‌شان برای حضور در صحن و سرای حرم مطهر امام را هم رفع کنند.

@mojaradan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پادکست | ما #همه_خادم_الرضاییم
با صدای: غلامرضا صنعتگر
با اجرای گروه سرود نسیم رحمت
شاعر: مهدی ده نمکی

افتخار زندگیمه که گدای تو منم
اسمتو صدا زدم موقع گریه کردنم
به لباس فرم و شال خادمی نیازی نیست
شال خادمیمه حقّی که تو داری گردنم

لقمه از دست تو خوردن طعم دیگه ای داره
دستای خالیمون آقا کاسه ی نوکریه
قاب عکس مشهدی که رو دیوار خونه هاست
معتبر ترین گواهی واسه ی نوکریه

هم نفس نقاره ها و
هم سفر کبوتراییم
حرف توی سینمون اینه
ما همه خادم الرضاییم

بگو آقا ، بگو ، گوشم به توئه
اصلا هر چی تو بگی ، روی چشم
منو به تو می شناسن ، دلم می خواد
یکمم شده شبیه تو بشم

ساده بگم ، یه عمره آقا
نوکر خونه ی شماییم
حرف من و امثال من نیست
ما #همه_خادم_الرضاییم

#پایان_فعالیت
@mojaradan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
••『🎞』••

🎥 امسال نیز به کوری چشم دشمنان اسلام «همه می آییم» برای وحدت و اتحاد ملی

🎙رهبر معظم انقلاب در دیدار اخیرشان فرمودند: 22 بهمن امسال باید مظهر حضور و عزت مردم و مظهر اتحاد ملی باشد.

📣 شما هم به پویش بزرگ #همه_می_آییم بپیوندید
#بیست_دو_بهمن
#لبیک_یا_خامنه_ای
@mojaradan
یچیزی بگم؟!
خودمونی...

مدیونید اگر امروز نیایید تو میدان
مدیونید اگر بخاطر ذره ای ترس، نیایید

میگویید شهدا شرمنده ایم؟؟؟
خب وقت جبران است
امروز بیا...:)
#همه_میاییم
@mojaradan
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وسه
صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی #قدمهای_نامحرمی بود.
سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم.
سهیلا بود...
که با فریاد بسمت حیاط می آمد. وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها.
سهیلا نزدیک‌تر آمد.روبرویش ایستاد..
_اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم.
با دستش چادرش را گرفت و گفت:
_تو چته...؟! مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟
یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به #پایین چادر برد.
اخم کرد.
_مسلما.. نه!
_چرا دروغ میگی..؟؟!! #همه_میدونن تو زن #چادری میخای!!خب بیا اینم چادر.. #چه_فرقی داره برات..؟!
فریادهای سهیلا،فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند.
عصبی شد
یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه #ولی_واما هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست.
سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت.
_ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!!
هزاران بار به خانواده اش گفته بود...
که منتخبین شما را #نمیخواهم!
حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. #صبوری هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را.
_ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...!
خاله شهین_ یوسف خاله..! این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه #عروسیتون هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم!
فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟!
چشمانش گرد شده بود از تعجب.
یوسف_عروسی ما!!؟؟ چرا به خاله نمیگین..!؟؟ شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..!
رو به خاله شهین کرد.
_دخترای شما خوبن.. ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و #بهترازمن گیرتون میاد.
و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت:
_ #ببخشید اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که #هدفم خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست.
گره اخمهایش بیشتر شد.
_مامان خودش #میدونست.اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین!
فخری خانم، خاله شهین و سهیلا..
مات حرفها و جملات یوسف شده بودند.  باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش.
فکر میکردند...با #سماجت_هایشان او را در#عمل_انجام_شده قرار دهند، و آخر این #یوسف است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..
خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد.
_تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟
سیلی خاله شهین..
درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود #عصبی شد..!؟ سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند.
دو روز بود از عید نوروز گذشته بود..
اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. #هیچکدام دل مادر را نرم نکرد.
روز دوم عید بود..
یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش را ببیند.گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما #عذاب_وجدان داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه #مادرش ناراحت بود انگار #بدترین_کار را مرتکب شده بود.
فخری خانم روی مبل نشسته بود...
به تماشای تلویزیون.#پایین_پای_مادرش نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت:
_مامان..!مامان....خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! #یاشار که انتخاب کرد چرا #راضی بودین؟ به #انتخاب منم #راضی باشین!
نگاه مادرش تغییری نکرده بود.
باید #بیشتر تلاش میکرد. #غرورش ارزشی نداشت دربرابر #ناراحتی مادرش. سرش را به زیر انداخت.
_مامان..!
این کلمه با بغض بود...
مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید.
_مامان چرا گریه میکنی
_یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره
یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست.
_شما میگی من چکار کنم..!؟یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!!
باناراحتی نگاهی به مادرش کرد.
_چرا درکم نمیکنین؟!
نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ سی_وچهار
نیمه دوم اردیبهشت ماه بود..
تا ساعت ٨ همه آمده بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، محمد و کوروش خان با همسر و فرزندانشان.
علی از همه پذیرایی کرد..
وضعیت همه بهتر از جلسه اول بود.به جز یاشار😕 و سمیرا.
جلسه قبل فخری خانم مجلس را به هم زد. و این بار سمیرا عهد بسته بود به خودش، که نگذارد امشب به سرانجامی برسد
آقابزرگ شروع کرد...
مجلس را گرم کرد. دوست داشت برای نوه دردانه اش #سنگ_تمام بگذارد.
یوسف به 🌹۵گل رز قرمزی🌹 که باعشق خریده بود، خیره شده بود.
سمیرا بود و نقشه هایش..
با کارهایی که یوسف کرده بود کینه اش را بدل گرفته بود.
تمام بی محل کردن ها،
تمام بی توجهی هایش را از صبح مدام در ذهنش نگه داشته بود. پر و بال داده بود. که به وقتش که امشب بود. همه را نشان دهد.
چقدر خرج میکرد..
چقدر زحمت میکشید..
تا #برازنده باشد برای یوسف..
تا #تک باشد در مهمانی ها..
اما یوسف با او، هر بار #بی_تفاوت، برخورد میکرد.
#بارآخر را فراموش نمیکرد. چطور برایش ناز میکرد. چطور دوستان یاشار به او خیره شده بودند. اما یوسف عصبی شده بود..
تصمیمش را گرفته بود، که خراب کند همه چیز را،..
که برهم بزند مراسمی که یوسف، خون دل خورده بود...
تک تک حرکات یوسف و ریحانه را زیر نظر داشت چون ذره بین🔍 خوب دقت میکرد.
یک لحظه نگاه «یوسف و ریحانه» به هم گره خورد...👀💓👀سمیرا از فرصت استفاده کرد.
بلند رو به ریحانه گفت:
_واقعا که ریحانه.. اصلا ازت توقع نداشتم. بذار محرم بشین، بعد. تو که با نگاهت، برادرشوهرمو قورت دادی.!خجالت داره..!!
خندید، خودش تنهایی...
کمی بعد فخری خانم و یاشار، با او همراهی کردند...
ریحانه...
از خجالت آب شده بود.😞تا اخر مراسم حتی سرش را هم بلند نکرد.
نگاهش ساده بود بی هیچ حرفی. مگر زمان خاستگاری نباید نگاه میکرد..؟! #تاحالانگاهی_بینشان_نبود.!
اما حالا یوسفش آمده بود که او را بپسندد. همه میدانستند که هردو هم را میخواهند.
چرا این برداشت را سمیرا کرده بود.😔
سمیرا را نمیشناخت.درکی از تفسیر رفتارش نداشت.دلش شکست...😢
چند قطره اشکی روی روسری یاسی اش ریخت. 😔😢روسری ای که باهزار امید به مدل لبنانی بسته بود.🎀💎
از ابتدا دلش را #بخدا سپرده بود.حالا هم سکوت کرد در برابر بزرگتر ها. #بخاطرخدا. #معامله کرده بود با خدایش.
یوسف مدام...
عرق پیشانی و گردنش را پاک میکرد.😥😔با تمام وجود استرس را میچشید..
با بند بند انگشتانش اسماء الهی راصدا زد...
تک تک شهدایی را که در ذهن داشت به جلسه کشاند،..
اهلبیت(ع) را نیز...
زبانش خشک شده بود.
زیر نگاه تیز بین عمو بود. عمو آرام درگوشش گفت. جرعه ای شربت بنوشد.😊🍺 اما یوسف امتناع کرد.
آقابزرگ ناراحت از وضعیتی که پیش آمده بود.
_#همه_میدونستید که این جلسه خواستگاری هست. سرنوشت دوتا جوون قراره مشخص بشه..👈بار اول خونه من اومدید، هیچکس راضی نشد.!! 👈جلسه اول خاستگاری هم که با قهر و دعوا تموم شد..!!پس هنوز این دوتا #نتونستن حتی با هم حرف بزنن...! اگه کسی#مخالف بود، پس اصلا چرا اومد؟!
سمیرا و یاشار...
کنایه آقابزرگ را گرفته بودند. هردو بلند شدند.که قهر کنند.
اما آقابزرگ متوجه شد...
نمیخواست مجلس، این بارهم، بهم بخورد.عصایش را عمود گرفته بود. دستانش را روی عصا گذاشته بود.بااخم سریع انتهای عصایش را به زمین کوبید.
_بنشینید.! باهردوتون هستم.
سمیرا ناخواسته نشست...
اما یاشار غد بود. احترام سرش نمیشد. رو به سمیرا کرد. باعتاب فرمان داد 😠که از اینجا برویم. که اینجا جای ما نیست!
نگاههای پیروزمندانه سمیرا😏به ریحانه، شرمندگی یوسف💓😓 را بیشتر میکرد.
با رفتن یاشار و سمیرا جلسه دوم خاستگاری هم بهم خورد..
نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
مجردان انقلابی
💚ادامه قسمت #چهل_وهفت _راستی بند بعدی #حسادته بانو ریحانه هرچی هیس، هیس میگفت.😬 یوسف صدایش را پایین نمی آورد. ریحانه حرص میخورد😬 و یوسف میخندید.. لحظاتی مهرداد و یاشار... نگاه 👀به ریحانه میکردند و میخندیدند. این از #نگاه_یوسف دور نماند. بالبخند بسمت یاشار…
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ چهل_وهشت
١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی....
این بار هم، به دعوت فخری خانم..با این #تفاوت که...
یوسف این بار تنها نبود..☺️
دلگیر نبود..😍
مهمانی برایش کابوس نبود..💞😊ریحانه اش بود، بانویی، که دلدارش بود...😇
خبری از موسیقی نبود. خبری از آن مهمانیهای قبل نبود..
همه بودند...
خانم بزرگ و آقابزرگ، پسرانش و بقیه.
بعد از صرف ناهار...
فخری خانم، میوه🍌🍎 و چای☕️ و شیرینی🍰 آورده بود. میوه در بشقاب میگذاشت. به حمید میداد تا پذیرایی کند.
🍃بشقاب میوه ریحانه سیب بود و خیار. و
🍃بشقاب میوه یوسف، موز پرتقال سیب و خیار بود.
ریحانه، بشقاب میوه یوسفش را...
جلو کشید. میوه ها را #پوست_گرفت.هر کدام را #تزیین میکرد.
🍎سیب را بصورت گل درآورد.
🍌موز را ستاره کرد.
خیار را درخت.
🍊و پرتقال راخورشید.
پوست ها را در #بشقاب_خودش ریخت. میوه ها را مرتب، در بشقاب یوسفش، چید.
همه مات حرکات ریحانه شده بودند.😟😯😧 حتی دختران فامیل. حتی فخری خانم.
یوسف دوزانو، #باغرور، #باعشق، دست به سینه، نشسته بود و زل زده بود به حرکات دلدارش.
دوهفته ای،...
از محرمیتشان میگذشت.جواب آزمایش را یوسف گرفته بود. هیچ مشکلی نبود. #الحمدلله..
#این_دوهفته، هنوز ریحانه #دلگیر بود. و یوسف #نفهمیده بود.
حمید خواست شوخی کند.
_میگم ریحانه خانم کاش یه انگوری چیزی میذاشتید کنارش بعنوان آبشار دیگه تکمیل میشد.
حمید خندید.😂و به تبع حمید، بقیه..
💞یوسف ناراحت شد.حس کرد خانمش رو مسخره میکند..
💞ریحانه بقولش عمل کرد، باید #دفاع میکرد. نمیگذاشت ترک بردارد، #غرور معشوقش. #دلخور بود درست. #ناراحت بود درست. اما دلیلی خوبی برای #عاشق نبود.
ریحانه _این دیگه آبشار نمیخاد. دل آقایوسف خودش #دریایی هست برا همه چی.
یوسف، کپ کرده بود...
ناخواسته لبخندی زد. سرش را به گوش خانمش نزدیک کرد.
_دل دریایی منو از کجا دیدی؟
ریحانه همینطور که دستش را با دستمال تمیز میکرد. برشی از موز🍌 را به چاقو زد و بدست مردش داد. آرام گفت:
_از #صوت_زیارتی که اون روز خوندید. از #سه_تاچله_سنگینی که گرفتین. ۴٠ روز روزه با زیارت جامعه یه دلی میخاد به وسعت #دریاهای_خدا.
تفسیری که شنیده بود...
بمانند آبی بود برای تشنه. چقدر مشتاق حرفهایش شده بود. میخواست از او حرف بکشد تا باز هم برایش بگوید...
_این چله رو گرفتی خودت.. آره!؟
_آره گرفته بودم ولی...
_ولی چی
باناراحتی نگاهی به مردش کرد. #آرامتر گفت:
_هیچی.. بیخیال..مهم نیست برات.
چه چیز مهم نبود برای یوسف،..!؟
به فکر رفت.🙁 بانوی قلبش چه میگفت.یوسف که همه تلاشش را کرده بود، که به ریحانه اش برسد...! #جوابش را موکول به #خلوت کرد.
یوسف برشی از پرتقال 🍊را برداشت. بدست خانمش داد. شاید #رفع_کدورت میشد..
رفتار ریحانه و دفاع جانانه اش را #هیچکسی ندید.! اما همین صحنه را #همه دیدند. هرکسی چیزی میگفت..!
نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ پنجاه_ودو
_همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟
یوسف از ماشین پیاده شد...
بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را #راضی به پیاده شدن کرد..
ریحانه، #ناز میکرد..
#قهر میکرد..
و چه #خوب_خریداری بود یوسف... #خودش هم باورش نمیشد حرکاتش را..!خریدن ناز دلبرش را..!
#بایدحرف_بزنند. بایدکه بشوید همه دلخوریهایش را.😍☝️
درب ماشین را قفل کرد...
دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد.
_بانو جانم.. من مهمم یا سهیلا؟!
ریحانه
یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟!
ریحانه_
یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی #غیرازتو چه نیازی بود اینهمه بخاطرت #بجنگم...!؟
سکوت ریحانه،..
سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند...
به بستنی🍦🍦 فروشی رسیدند..
نگاهی به ریحانه اش کرد. #بانگاه_فهمید، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید
یوسف _زودتر بخور تا آب نشده..!
ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود.
ریحانه _من میگم چرا از خودت #دفاع نکردی.. چرا #پشتم نبودی..!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن..!!
نگاهی به مردش کرد.
لبخند پررنگی☺️ روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد...!؟! قابل درک نبود برایش.
_چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟
یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد.
_یوسف جواب منو بده.. چرا؟!
روی نیمکتی که زیر درخت بود...
نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش🍦😋 بود.
ریحانه حرص میخورد...
که جوابش را چرا نمیدهد.😬 و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.. چرا حرف نمیزد.. لبخند جوابش نبود..!
ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا
یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم #دفاع نکردم..!؟
ریحانه _خب نه.. دلم گرفت وقتی گفت تو بهش #نظر داشتی. گفت.. گفت تو با احساساتش #بازی کردی..!!
یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی #چله گرفتم...؟!
ریحانه
یوسف_ من بخاطر کی #همه رو بجونم انداختم..!؟
ریحانه_
یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو #واسطه کردم.. که چی بشه.!؟
ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت.
_جان دل..! جواب میخوام
_خب... خب.. ببخشید یوسفم
_اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی #منت میذارم.. نه...!! #وظیفم بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم #غیرتو کسی نبوده و نیست.
والسلام
_گفتم که من لیاقتت ندارم😓دیدی حالا.. باورت شد..!
یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد.
_یه بار گفتم نبینم اشکتو..!
ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد.
_چشم. هرچی شما بگی
_اونم پاک کن😠... زوود
ریحانه هنوز...
عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.😨دستی به صورتش کشید. 😥چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر #اشکم بود..؟!
یوسف_ حالا خوب شد
ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد.
ریحانه _ترسوندیم با این اخمت.
یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان🚙 میرفتند.
_بعضی وقتا لازمه .. خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم.
ریحانه بی حواس گفت:
_برنامه..؟! برنامه چی...!؟
@mojaradan