⬅️من چادرم را با تمام 👌سختی هایش دوست❣دارم.
⬅️قسمت دوم
خدا نه تنها بیشتر🌹 هوایمان را دارد ....
بلکه لحظه🕟 به لحظه بیشتر 😊سایبان مهربانی و لطفش را بر سر👌 ما میکشد ....
و از نسیم عشقش😍 به سوی ما میوزاند تا احساس گرما نکنیم!
و اگر احساس تشنگی😢 کنیم خداوند باز هم هوایمان را دارد و از شهد شیرین بندگی و عبارت و روزه به ما🍶 مینوشاند.
و این نهایت عبودیت❣عاشقی است ...
اینکه همه تو را 😒ملامت کنند بخاطر اینکه در ماه رمضان با چادر مشکی😊 بیرون میایی و بیشتر به تو فشار میاید !
اما ...
فقط و فقط تو🌹 میدانی که عشق بازی با پروردگارت در گرما و با چادر بیشتر👏 میچسبد....
#ماه_رمضان
#گرما_حجاب
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
⬅️قسمت دوم
خدا نه تنها بیشتر🌹 هوایمان را دارد ....
بلکه لحظه🕟 به لحظه بیشتر 😊سایبان مهربانی و لطفش را بر سر👌 ما میکشد ....
و از نسیم عشقش😍 به سوی ما میوزاند تا احساس گرما نکنیم!
و اگر احساس تشنگی😢 کنیم خداوند باز هم هوایمان را دارد و از شهد شیرین بندگی و عبارت و روزه به ما🍶 مینوشاند.
و این نهایت عبودیت❣عاشقی است ...
اینکه همه تو را 😒ملامت کنند بخاطر اینکه در ماه رمضان با چادر مشکی😊 بیرون میایی و بیشتر به تو فشار میاید !
اما ...
فقط و فقط تو🌹 میدانی که عشق بازی با پروردگارت در گرما و با چادر بیشتر👏 میچسبد....
#ماه_رمضان
#گرما_حجاب
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
چقدر دوست داشتنی🙈 تر میشوی ...
وقتی در روزهای 🌞گرم ماه رمضان به خرید🛍 میرویم خودت در آفتاب راه میروی و مرا به سایه هدایت 😊میکنی تا مبادا با چادر🌸 و گرمای سوزان آفتاب خسته👌 شوم ...
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
وقتی در روزهای 🌞گرم ماه رمضان به خرید🛍 میرویم خودت در آفتاب راه میروی و مرا به سایه هدایت 😊میکنی تا مبادا با چادر🌸 و گرمای سوزان آفتاب خسته👌 شوم ...
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
مثلا در این فکر 🤔هستی که مرا غافل گیر🙈 کنی؟؟؟
تصمیم میگیری سحر🕓 را تو با آتش عشق مردانه😎 ات بپزی ...
اما ،امان ...امان ...
از شعله 🌹عشقت که از بس زیاد بود غذای🍜 سحری مان را😅 سوزاند ...
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
تصمیم میگیری سحر🕓 را تو با آتش عشق مردانه😎 ات بپزی ...
اما ،امان ...امان ...
از شعله 🌹عشقت که از بس زیاد بود غذای🍜 سحری مان را😅 سوزاند ...
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
فکرش🤔 که میکنم ضربان قلبم 💓شدت میگیرد...
فکر این را که هر افطار ☝️قبل از اینکه سفره ای 🍱پهن شود سجاده هایمان😍 پهن میشود...
و من چقدر مشتاق😄 آن لحظه ام که نمازم🌸 را با تو به جماعت بخوانم...
خوشبختی👌 یعنی همان زیبایی های❤️ مذهبی...
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
فکر این را که هر افطار ☝️قبل از اینکه سفره ای 🍱پهن شود سجاده هایمان😍 پهن میشود...
و من چقدر مشتاق😄 آن لحظه ام که نمازم🌸 را با تو به جماعت بخوانم...
خوشبختی👌 یعنی همان زیبایی های❤️ مذهبی...
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
⬅️من چادرم را با تمام 👌سختی هایش دوست ❣دارم.
⬅️قسمت سوم
این نسیم🌬 حضور توست که که بر گرمای سوزان آفتاب غالب شده 👌و همه چیز را دلچسب😍 تر میکند...
تمام چادری ها ❣ عاشق همین این هستند که همیشه در آغوش😊 خدا باشند.
اصلا مگر میشود کسی آغوش🌺 خدا را دوست نداشته باشد و😱 پس بزند !
میدانید چادر🍁 آغوش خداست ...
آغوش خدا که گرما 🌞و سرما 🌨نمیشناسد...
همیشه همراه با👨👩👧👦👨👩👦👦 ماست ...
حالا من آغوش ☺️خدا را چه در ماه 💥رمضان باشد چه در رجب و شعبان من این👌 آغوش را عاشقانه و عارفانه🌹 میخواهم.
خداوندا آغوشت😍 را از من نگیر ....
#ماه_رمضان
#گرما_حجاب
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟 مجردان انقلابی💟
⬅️قسمت سوم
این نسیم🌬 حضور توست که که بر گرمای سوزان آفتاب غالب شده 👌و همه چیز را دلچسب😍 تر میکند...
تمام چادری ها ❣ عاشق همین این هستند که همیشه در آغوش😊 خدا باشند.
اصلا مگر میشود کسی آغوش🌺 خدا را دوست نداشته باشد و😱 پس بزند !
میدانید چادر🍁 آغوش خداست ...
آغوش خدا که گرما 🌞و سرما 🌨نمیشناسد...
همیشه همراه با👨👩👧👦👨👩👦👦 ماست ...
حالا من آغوش ☺️خدا را چه در ماه 💥رمضان باشد چه در رجب و شعبان من این👌 آغوش را عاشقانه و عارفانه🌹 میخواهم.
خداوندا آغوشت😍 را از من نگیر ....
#ماه_رمضان
#گرما_حجاب
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟 مجردان انقلابی💟
چقدر دلنشین❣است ...
وقتی که تو برایم هدیه 🎁میخری بانو ...
یک عبای زیبا 😍...
و وقتی من غرق در عبادت عاشقانه🌸 با پروردگارم🌹 هستم آن را آرام بر روی شانه های من میاندازی😊.
ای دعای قنوت😉 های من .
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
وقتی که تو برایم هدیه 🎁میخری بانو ...
یک عبای زیبا 😍...
و وقتی من غرق در عبادت عاشقانه🌸 با پروردگارم🌹 هستم آن را آرام بر روی شانه های من میاندازی😊.
ای دعای قنوت😉 های من .
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
چه شب قدری بشود 😌...
وقتی که در کنار تو قرآن📔📿 بر سر بگیرم و هر فراز جوشن کبیر❣ را با تو زمزمه کنم...
و در هر دعای خود شکرانه وجودت🙂 را بازگو کنم !!!
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
وقتی که در کنار تو قرآن📔📿 بر سر بگیرم و هر فراز جوشن کبیر❣ را با تو زمزمه کنم...
و در هر دعای خود شکرانه وجودت🙂 را بازگو کنم !!!
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
⬅️من چادرم را با تمام 👌 سختی هایش دوست❣ دارم.
⬅️قسمت چهارم(قسمت آخر)
و باز هم من و آغوش🌸 خدا با همیم...
و من از طعنه ها 😏دلگیر نمیشوم .
بگذار آنها👥👥 بگویند که تو خود را در میان یک تکه پارچه پیچیده ای !
آنها چادر من را یک تکه پارچه 🌷میخوانند در حالی که من🙂 اسمش را گذاشته ام آغوش خدا😇...
تعابیر ما چادری ها مثل دنیایمان☺️ متفاوت است...
حال که شما ماه مبارک رمضان💞 را ماه گرما و تشنگی و گرسنگی🙁 نام نهاده اید و میگویید که با چادر و حجاب سخت تر هم میشود
من 😇....
من نامش را میگذارم ....
ماه عشق و بندگی🌻
ماه حلاوت و شیرینی 🌺
ماه خدا و قرآن🌹
ماه آغوش خدا🌷
که این ماه با چادر و حجاب فاطمی😍 شیرین تر و زیباتر👌 هم میشود .
#ماه_رمضان
#گرما_حجاب
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
⬅️قسمت چهارم(قسمت آخر)
و باز هم من و آغوش🌸 خدا با همیم...
و من از طعنه ها 😏دلگیر نمیشوم .
بگذار آنها👥👥 بگویند که تو خود را در میان یک تکه پارچه پیچیده ای !
آنها چادر من را یک تکه پارچه 🌷میخوانند در حالی که من🙂 اسمش را گذاشته ام آغوش خدا😇...
تعابیر ما چادری ها مثل دنیایمان☺️ متفاوت است...
حال که شما ماه مبارک رمضان💞 را ماه گرما و تشنگی و گرسنگی🙁 نام نهاده اید و میگویید که با چادر و حجاب سخت تر هم میشود
من 😇....
من نامش را میگذارم ....
ماه عشق و بندگی🌻
ماه حلاوت و شیرینی 🌺
ماه خدا و قرآن🌹
ماه آغوش خدا🌷
که این ماه با چادر و حجاب فاطمی😍 شیرین تر و زیباتر👌 هم میشود .
#ماه_رمضان
#گرما_حجاب
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
در شب قدر 🌹...
این شب بزرگ و مهم 👌...
فقط و فقط از خدا🌸 میخواهم نواهای زمزمه مداحی ات را از خانه 🏡پر از عشقمان کم نکند ...
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
این شب بزرگ و مهم 👌...
فقط و فقط از خدا🌸 میخواهم نواهای زمزمه مداحی ات را از خانه 🏡پر از عشقمان کم نکند ...
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
اصلا تصورش☺️ هم زیباست ...
اینکه تو خسته و گرسنه 😫و با زبان روزه اما با لبخندی❣ شیرین برای افطاری با نان گرم🍞 و ظرفی حلیم🍲به خانه بیایی...
و من چشم 👀به راه برای اینکه تمام خستگیت را با لبخند 😉یکجا از بین ببرم.
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
اینکه تو خسته و گرسنه 😫و با زبان روزه اما با لبخندی❣ شیرین برای افطاری با نان گرم🍞 و ظرفی حلیم🍲به خانه بیایی...
و من چشم 👀به راه برای اینکه تمام خستگیت را با لبخند 😉یکجا از بین ببرم.
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
قرار های عبادت های❣💍❣ شبانه مان چقدر شیرین ست ...
و چه شیرین☺️ تر میشود وقتی که با صدای تو که مداحی را زمزمه 😍میکنی خواب را از چشمانم 🙈فراری میدهی ...
اصلا من عاشق🌹 همین عاشقانه های💫 مذهبی مان شدم.
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
و چه شیرین☺️ تر میشود وقتی که با صدای تو که مداحی را زمزمه 😍میکنی خواب را از چشمانم 🙈فراری میدهی ...
اصلا من عاشق🌹 همین عاشقانه های💫 مذهبی مان شدم.
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
من و تو تازه عروس و داماد 💑هستیم !!!
و من خانم👩 و تو آقای 👱خانه ای که امشب میزبان 🍟🍑🍱روزه داران هستیم...
چقدر دوست داشتنی ❣ست که ''بانو نگران نمک غذایت نباش تو بهترین آشپز😝 این دنیایی''
و من عاشق همین مهربانی 😊و سادگیت شدم.
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
و من خانم👩 و تو آقای 👱خانه ای که امشب میزبان 🍟🍑🍱روزه داران هستیم...
چقدر دوست داشتنی ❣ست که ''بانو نگران نمک غذایت نباش تو بهترین آشپز😝 این دنیایی''
و من عاشق همین مهربانی 😊و سادگیت شدم.
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
آب قند لطفا ☺️ ...
برای من وقتی که تو👱 با صدای مردانه و نوای زیبایت دعای سحر📖 را برای من که سراسیمه سفره 🍱🍳سحری دونفره مان💑 را پهن میکنم ، زمزمه میکنی...
ای قاری 🗣سحرگاه من .
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
برای من وقتی که تو👱 با صدای مردانه و نوای زیبایت دعای سحر📖 را برای من که سراسیمه سفره 🍱🍳سحری دونفره مان💑 را پهن میکنم ، زمزمه میکنی...
ای قاری 🗣سحرگاه من .
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
چقدر زندگی شیرین☺️ میشود...
وقتی که عید فطر❣ را اعلام میکنند
با خنده و شیطنت میگویی بانو 😌بیا
رویت شدی 😅
عید است 🌸
و من محو شوخ طبعی🙈 ات میشوم...
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
وقتی که عید فطر❣ را اعلام میکنند
با خنده و شیطنت میگویی بانو 😌بیا
رویت شدی 😅
عید است 🌸
و من محو شوخ طبعی🙈 ات میشوم...
#عاشقانه_سحرانه_افطارانه
#ماه_رمضان
#صبوری
🆔 @Mojaradan
💟مجردان انقلابی💟
خانوما☺️
اقایون😊
چند لحظه لطفا 🕠🕜🕣
میخوام در مورد واژه 👈زن ذلیل 👉 با هم حرف بزنیم.
1⃣اصلا شما ها👨👩👧👦👨👨👧 که با این کلمه هم دیگروبه تمسخر میگیرین میدونین چقدر تو اسلام راجع بهش ثواب گفته شده ⁉️
2⃣اصلا میدونین یکی از دلایلی که باعث ميشه محبت بین آقا 💞 بانو بیشتر بشه همین👈 زن ذلیل 👉 بودنه ⁉️
3⃣تا حالا دقت کردین اون زوجای💍 جوونی که بینشون صمیمیت و محبت واقعا موج 🌊 میزنه این خصلت رو دارن⁉️
بعله .😌
میدونم که نمیدونستی.😉
یا اینکه حداقل تا این حد اطلاع نداشتی.😒
یا اصلا اطلاع داشتی و فکر نمیکردی انقدرا هم مهم باشه.🙄
به هر حال الان که دیگه میدونی برادر👱 من.
🖊آقا اصلا یچیزی⁉️⁉️
مگه غیر از اینه که بچه شیعه باس ذلیل خانوم بچه هاش👨👩👧👦👨👩👦👦 باشه.❤️😂😅
مگه غیر از اینه که بچه شیعه باس یکی از دلبریاش برای همسفرش💍 زن ذلیلی باشه.💜😂😅
مگه غیر از اینه که باید با زن ذلیلی نشون بده که 😍دوستش داره.💙😂😅
ای بابا😑
آخه برادر من 👥
مگه غیر از اینه که❣ زن ذلیل بودن❣ ثواب داره و تو اسلام سفارش شده .🙂 👌
#صبوری
〰〰〰〰〰〰〰
🆔 @mojaradan
❣جمع مجردان انقلابی❣
اقایون😊
چند لحظه لطفا 🕠🕜🕣
میخوام در مورد واژه 👈زن ذلیل 👉 با هم حرف بزنیم.
1⃣اصلا شما ها👨👩👧👦👨👨👧 که با این کلمه هم دیگروبه تمسخر میگیرین میدونین چقدر تو اسلام راجع بهش ثواب گفته شده ⁉️
2⃣اصلا میدونین یکی از دلایلی که باعث ميشه محبت بین آقا 💞 بانو بیشتر بشه همین👈 زن ذلیل 👉 بودنه ⁉️
3⃣تا حالا دقت کردین اون زوجای💍 جوونی که بینشون صمیمیت و محبت واقعا موج 🌊 میزنه این خصلت رو دارن⁉️
بعله .😌
میدونم که نمیدونستی.😉
یا اینکه حداقل تا این حد اطلاع نداشتی.😒
یا اصلا اطلاع داشتی و فکر نمیکردی انقدرا هم مهم باشه.🙄
به هر حال الان که دیگه میدونی برادر👱 من.
🖊آقا اصلا یچیزی⁉️⁉️
مگه غیر از اینه که بچه شیعه باس ذلیل خانوم بچه هاش👨👩👧👦👨👩👦👦 باشه.❤️😂😅
مگه غیر از اینه که بچه شیعه باس یکی از دلبریاش برای همسفرش💍 زن ذلیلی باشه.💜😂😅
مگه غیر از اینه که باید با زن ذلیلی نشون بده که 😍دوستش داره.💙😂😅
ای بابا😑
آخه برادر من 👥
مگه غیر از اینه که❣ زن ذلیل بودن❣ ثواب داره و تو اسلام سفارش شده .🙂 👌
#صبوری
〰〰〰〰〰〰〰
🆔 @mojaradan
❣جمع مجردان انقلابی❣
#دلنوشته
#هنوزهم_میشودحسین_رایاری_کرد
@mojaradan
جوونای انقلابی🙍♂🙍 چند لحظه تو ایستگاه صلواتی ❣درد و دل ❣بایستین لطفا❗️❕❗️
👈خوبه یکم تو این ماه رعایت کنیم ...
میپرسین چی رو .❓❔❓🤔
اینکه انقدر ♥️دل امام زمان ♥️رو نسوزونیم...😔
☝️اول خطاب به خواهرا🙋.
آخه خواهر🙍 من چرا وقتی میخوای بری مجلس امام حسین ''ع'' هم آرایش💄 میکنی⁉️
خب خواهر 🙍عزیزم شما وقتی با آرایش💄 و لاک 💅و هزار اراستگی اضافه👿 میری مجلس روضه ...
1⃣⬅️ اولا شما نیتت مشکل داره .😶
2⃣⬅️دوما باعث گناه یه جوون ديگه هم میشی.😟
3⃣⬅️سوما و از همه مهمتر دل آقا حضرت ولیعصر ''عج'' رو میشکنی.😭
✌️دوم خطاب به برادرا🙋♂.
برادر عزیز🙍♂ چرا تو این ماه تو خيابونا با دوستات میچرخی و امنیت رو از خواهرای مذهبی میگیری❓❔❓
چرا 🤔نمیذاری با احساس امنیت برن مسجد 🕌و حسینیه و رفت و آمد راحت داشته باشن❗️❕❗️
خداییش خوشت مياد یکی این احساس امنیت رو خانواده 👨👩👧👦👨👩👦👦خودت دور کنه⁉️⁉️
برادر🙍♂ من با این کارت...
1⃣⬅️اولاباعث میشی یه مومن از مسجد رفتن صرف نظر کنه چون امنیتش رو سلب میکنی.😔
2⃣⬅️دوما ممکنه اون بنده خدا هم به گناه بندازی.😓
3⃣⬅️و باز هم یه جوون دیگه دل آقا رو میشکنه.😢
📣بیاین تو این ماه بخاطر ♥️امام حسین ''ع''♥️ بیشتر رعایت کنیم.
#آرایش_روضه.
#صبوری .
〰〰〰〰
🆔@mojaradan
💟⚫️جمع مجردان انقلابی⚫️💟
#هنوزهم_میشودحسین_رایاری_کرد
@mojaradan
جوونای انقلابی🙍♂🙍 چند لحظه تو ایستگاه صلواتی ❣درد و دل ❣بایستین لطفا❗️❕❗️
👈خوبه یکم تو این ماه رعایت کنیم ...
میپرسین چی رو .❓❔❓🤔
اینکه انقدر ♥️دل امام زمان ♥️رو نسوزونیم...😔
☝️اول خطاب به خواهرا🙋.
آخه خواهر🙍 من چرا وقتی میخوای بری مجلس امام حسین ''ع'' هم آرایش💄 میکنی⁉️
خب خواهر 🙍عزیزم شما وقتی با آرایش💄 و لاک 💅و هزار اراستگی اضافه👿 میری مجلس روضه ...
1⃣⬅️ اولا شما نیتت مشکل داره .😶
2⃣⬅️دوما باعث گناه یه جوون ديگه هم میشی.😟
3⃣⬅️سوما و از همه مهمتر دل آقا حضرت ولیعصر ''عج'' رو میشکنی.😭
✌️دوم خطاب به برادرا🙋♂.
برادر عزیز🙍♂ چرا تو این ماه تو خيابونا با دوستات میچرخی و امنیت رو از خواهرای مذهبی میگیری❓❔❓
چرا 🤔نمیذاری با احساس امنیت برن مسجد 🕌و حسینیه و رفت و آمد راحت داشته باشن❗️❕❗️
خداییش خوشت مياد یکی این احساس امنیت رو خانواده 👨👩👧👦👨👩👦👦خودت دور کنه⁉️⁉️
برادر🙍♂ من با این کارت...
1⃣⬅️اولاباعث میشی یه مومن از مسجد رفتن صرف نظر کنه چون امنیتش رو سلب میکنی.😔
2⃣⬅️دوما ممکنه اون بنده خدا هم به گناه بندازی.😓
3⃣⬅️و باز هم یه جوون دیگه دل آقا رو میشکنه.😢
📣بیاین تو این ماه بخاطر ♥️امام حسین ''ع''♥️ بیشتر رعایت کنیم.
#آرایش_روضه.
#صبوری .
〰〰〰〰
🆔@mojaradan
💟⚫️جمع مجردان انقلابی⚫️💟
#پسا_مجردی
🔴 *دعوایی_بهارزش_سبزی_پلاسیده*
*💠 همسرم آمد. سریع خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز کردم سبزیها را دیدم. یک کیلو و نیم نبود از این بستههای کوچک آماده سوپری بود که #مهمانی من را جواب نمیداد. جا خوردم! بعد با خودم حرف زدم که بیخیال کمتر میذارم سر سفره. سلفونش را باز کردم بوی سبزی #پلاسیده آمد. از دستش عصبانی شدم یک لحظه خواستم به شوهرم زنگ بزنم و یک دعوا راه بیاندازم. ولی بیخیال شدم. گفتم شب که آمد یک تذکر درست وحسابی بهش میدم. بعد با خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدم! شب که آمد نرمتر #صحبت میکنم. رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق #مهمی نیفتاده و ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. حالا! مگر چه شده؟!*
*💠 نتیجهی صبرم این شد که دم غروب، به شوهرم آرام گفتم: راستی سبزیها پلاسیده بود، فکرکنم #عجله داشتی حواست نبوده! همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، گفتم تو امروز خیلی کار داری و #خسته میشی، دیگه نخوای سبزی پاک کنی.*
*آن شب سر سفره، سبزی نگذاشتم و هیچ اتفاق #عجیب و غریبی هم نیفتاد. اگر اون موقع زنگ میزدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل به یک هفته #قهر شود.*
*💠 مکث کردن و #صبوری را تمرین کنیم. گاهی زندگی سخت است اما با بیصبری، #سختترش میکنیم. گاهی آرامش داریم، ولی با دست خودمان ناآرامی را وارد زندگی میکنیم
#همسرداری
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
🔴 *دعوایی_بهارزش_سبزی_پلاسیده*
*💠 همسرم آمد. سریع خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. وسایل را که باز کردم سبزیها را دیدم. یک کیلو و نیم نبود از این بستههای کوچک آماده سوپری بود که #مهمانی من را جواب نمیداد. جا خوردم! بعد با خودم حرف زدم که بیخیال کمتر میذارم سر سفره. سلفونش را باز کردم بوی سبزی #پلاسیده آمد. از دستش عصبانی شدم یک لحظه خواستم به شوهرم زنگ بزنم و یک دعوا راه بیاندازم. ولی بیخیال شدم. گفتم شب که آمد یک تذکر درست وحسابی بهش میدم. بعد با خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدم! شب که آمد نرمتر #صحبت میکنم. رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق #مهمی نیفتاده و ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. حالا! مگر چه شده؟!*
*💠 نتیجهی صبرم این شد که دم غروب، به شوهرم آرام گفتم: راستی سبزیها پلاسیده بود، فکرکنم #عجله داشتی حواست نبوده! همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، گفتم تو امروز خیلی کار داری و #خسته میشی، دیگه نخوای سبزی پاک کنی.*
*آن شب سر سفره، سبزی نگذاشتم و هیچ اتفاق #عجیب و غریبی هم نیفتاد. اگر اون موقع زنگ میزدم امکان داشت روز قشنگم تبدیل به یک هفته #قهر شود.*
*💠 مکث کردن و #صبوری را تمرین کنیم. گاهی زندگی سخت است اما با بیصبری، #سختترش میکنیم. گاهی آرامش داریم، ولی با دست خودمان ناآرامی را وارد زندگی میکنیم
#همسرداری
❀͜͡⛅️🌻●
╲\╭┓
╭ ❤️@mojaradan
┗╯\╲
═══❀❀❀❀❀❀═══
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💠روشی برای صبوری کردن و عصبانی نکردن افرادی که زود پرخاشگری میکنند.
✅اون کسی که داناتره ، سالمتره
#دکتر_سعید_عزیزی
#پرخاشگری
#صبوری
@mojaradan
✅اون کسی که داناتره ، سالمتره
#دکتر_سعید_عزیزی
#پرخاشگری
#صبوری
@mojaradan
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وسه
صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی #قدمهای_نامحرمی بود.
سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم.
سهیلا بود...
که با فریاد بسمت حیاط می آمد. وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها.
سهیلا نزدیکتر آمد.روبرویش ایستاد..
_اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم.
با دستش چادرش را گرفت و گفت:
_تو چته...؟! مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟
یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به #پایین چادر برد.
اخم کرد.
_مسلما.. نه!
_چرا دروغ میگی..؟؟!! #همه_میدونن تو زن #چادری میخای!!خب بیا اینم چادر.. #چه_فرقی داره برات..؟!
فریادهای سهیلا،فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند.
عصبی شد
یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه #ولی_واما هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست.
سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت.
_ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!!
هزاران بار به خانواده اش گفته بود...
که منتخبین شما را #نمیخواهم!
حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. #صبوری هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را.
_ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...!
خاله شهین_ یوسف خاله..! این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه #عروسیتون هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم!
فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟!
چشمانش گرد شده بود از تعجب.
یوسف_عروسی ما!!؟؟ چرا به خاله نمیگین..!؟؟ شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..!
رو به خاله شهین کرد.
_دخترای شما خوبن.. ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و #بهترازمن گیرتون میاد.
و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت:
_ #ببخشید اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که #هدفم خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست.
گره اخمهایش بیشتر شد.
_مامان خودش #میدونست.اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین!
فخری خانم، خاله شهین و سهیلا..
مات حرفها و جملات یوسف شده بودند. باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش.
فکر میکردند...با #سماجت_هایشان او را در#عمل_انجام_شده قرار دهند، و آخر این #یوسف است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..
خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد.
_تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟
سیلی خاله شهین..
درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود #عصبی شد..!؟ سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند.
دو روز بود از عید نوروز گذشته بود..
اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. #هیچکدام دل مادر را نرم نکرد.
روز دوم عید بود..
یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش را ببیند.گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما #عذاب_وجدان داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه #مادرش ناراحت بود انگار #بدترین_کار را مرتکب شده بود.
فخری خانم روی مبل نشسته بود...
به تماشای تلویزیون.#پایین_پای_مادرش نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت:
_مامان..!مامان....خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! #یاشار که انتخاب کرد چرا #راضی بودین؟ به #انتخاب منم #راضی باشین!
نگاه مادرش تغییری نکرده بود.
باید #بیشتر تلاش میکرد. #غرورش ارزشی نداشت دربرابر #ناراحتی مادرش. سرش را به زیر انداخت.
_مامان..!
این کلمه با بغض بود...
مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید.
_مامان چرا گریه میکنی
_یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره
یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست.
_شما میگی من چکار کنم..!؟یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!!
باناراحتی نگاهی به مادرش کرد.
_چرا درکم نمیکنین؟!
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ بیست_وسه
صدای قدمهایی، او را سریع به موقعیتش برگرداند. گویی #قدمهای_نامحرمی بود.
سهیلا_ ولی مامان من باید علتش رو بدونم.
سهیلا بود...
که با فریاد بسمت حیاط می آمد. وارد حیاط شد. یوسف خودش را به کتاب مشغول کرده بود. تا طفره رود از سوال و جوابها.
سهیلا نزدیکتر آمد.روبرویش ایستاد..
_اومدم اینجا تکلیفمو باهات روشن کنم.
با دستش چادرش را گرفت و گفت:
_تو چته...؟! مگه تو مشکلت پوشیدن این نیست..!!؟؟خب من بخاطر تو اینو پوشیدم!!چرا نمیفهمی؟؟
یوسف تمام قد، ایستاد. با آرامش نگاهش را به #پایین چادر برد.
اخم کرد.
_مسلما.. نه!
_چرا دروغ میگی..؟؟!! #همه_میدونن تو زن #چادری میخای!!خب بیا اینم چادر.. #چه_فرقی داره برات..؟!
فریادهای سهیلا،فخری خانم و خاله شهین را به حیاط کشاند.
عصبی شد
یوسف_گفتم میخام همسرم چادری باشه #ولی_واما هم داره! درضمن فکر میکنم هرکسی صاحب نظر هست.
سهیلا گیج شده بود.درکی از جمله یوسف نداشت.
_ولی و اما..؟؟ من که نمیفهمم چی میگی!!
هزاران بار به خانواده اش گفته بود...
که منتخبین شما را #نمیخواهم!
حالا که کار به اینجا رسیده بود، باید قال قضیه را میکند.خسته شده بود از وضعیتش. #صبوری هم حدی داشت..! هم خودش را راحت میکرد و هم بقیه را.
_ببینین سهیلا خانم من اصلا نه به شما و نه فتانه خانم و نه مهسا خانم، بهیچوجه فکر نمیکنم...!
خاله شهین_ یوسف خاله..! این حرفا چیه میزنی.. چند روز دیگه #عروسیتون هست....! ما برنامه ریختیم همه کارها رو هم کردیم!
فخری خانم_اصلا شوخی جالبی نبود یوسف.!! هیچ معلومه چی میگی؟؟!
چشمانش گرد شده بود از تعجب.
یوسف_عروسی ما!!؟؟ چرا به خاله نمیگین..!؟؟ شما که میدونین همه چی رو..!!! باور کن مادر من این حرف اول و آخرمه..!
رو به خاله شهین کرد.
_دخترای شما خوبن.. ولی منتهی بنده بدردشون نمیخورم. ان شاالله که دامادی برازنده و #بهترازمن گیرتون میاد.
و سریع نگاهش را به زیر انداخت. سرش را بسمت سهیلا چرخاند و گفت:
_ #ببخشید اگه مجبور شدم این حرفها رو تو جمع بگم. خدامیدونه که #هدفم خورد کردن شخصیت شما نبوده و نیست.
گره اخمهایش بیشتر شد.
_مامان خودش #میدونست.اینارو گفتم که شما هم بیشتر از این اذیت نشین!
فخری خانم، خاله شهین و سهیلا..
مات حرفها و جملات یوسف شده بودند. باورشان نمیشد که زمانی یوسف دهان باز کند به گفتن حرف دلش.
فکر میکردند...با #سماجت_هایشان او را در#عمل_انجام_شده قرار دهند، و آخر این #یوسف است که تسلیمشان میشود. اما نه،اشتباهی بیش نبود..
خاله شهین جلو آمد. با عصبانیت سیلی محکمی به یوسف زد.
_تو فکر کردی کی هستی..؟؟؟ هان!! ؟؟ بس که دخترام دورت رو گرفتن هوا برت داشته؟؟ اره!!؟؟.. نه یوسف خان از این خبرا نیست.. دیگه حق نداری پاتو خونه ما بذاری یا بخای حمیدمو ببینی..!! فهمیدی یا نه!! ؟؟
سیلی خاله شهین..
درد زیادی نداشت.اما سرش را بلند نکرد. مقصر نبود. ولی چرا زود #عصبی شد..!؟ سهیلا و خاله شهین با ناراحتی و عصبانیت از فخری خانم خداحافظی کردند.
دو روز بود از عید نوروز گذشته بود..
اما حال و هوای هیچکس، بهاری نبود.فخری خانم با یوسف قهر بود.هرچه یوسف میکرد از لحن صحبتش، تا خریدن گل، و هدیه، برای مادرش. #هیچکدام دل مادر را نرم نکرد.
روز دوم عید بود..
یوسف دیگر تحملش تمام شده بود. نمیتوانست نگاههای غمگین مادرش را ببیند.گرچه کسی، از آن اتفاق چیزی نفهمید. اما #عذاب_وجدان داشت. شاید اینکه حرف دلش را زده بود بد نبود، اما اینکه #مادرش ناراحت بود انگار #بدترین_کار را مرتکب شده بود.
فخری خانم روی مبل نشسته بود...
به تماشای تلویزیون.#پایین_پای_مادرش نشست. با لحنی سراسر خواهش گفت:
_مامان..!مامان....خواهش میکنم..! تا کی میخاین قهر باشین! #یاشار که انتخاب کرد چرا #راضی بودین؟ به #انتخاب منم #راضی باشین!
نگاه مادرش تغییری نکرده بود.
باید #بیشتر تلاش میکرد. #غرورش ارزشی نداشت دربرابر #ناراحتی مادرش. سرش را به زیر انداخت.
_مامان..!
این کلمه با بغض بود...
مادر نگاهش را از تلویزیون گرفت. به محض اینکه پسرش را دید. قطره اشکی روی لباسش چکید.
_مامان چرا گریه میکنی
_یوسف هیچی نگو..! اونقدر از دستت شاکیم که نهایت نداره
یوسف بلند شد کنار مادرش روی مبل نشست.
_شما میگی من چکار کنم..!؟یکی از همین دخترایی که شما میگین انتخاب کنم دلتون راضی میشه؟؟ ولی مامان من دلم با هیچکدومشون نیس!!
باناراحتی نگاهی به مادرش کرد.
_چرا درکم نمیکنین؟!
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
مجردان انقلا✌بی
💗رمان سجاده صبر💗قسمت پنجاه کلاسهای کارگاه که شروع شد سر فاطمه گرم شده بود، از صبح تا ساعت 12 سر کار بود و به بچه ها درس میداد، درس دادن به بچه ها حسابی سر ذوق آورده بودتش، مخصوصا محیط دوستانه ای که توی کلاسش برقرار شده بود، همه با هم میگفتن و میخندیدن،…
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ پنجاه_ویک
دیگر نیازی نبود،...
به مهمانی های فخری خانم،..
که سراسر تشریفات باشد،..
که بیشتر از یک عروسی هزینه کند..
که هربار شام دهد و هربار از صبح همه باشند..
محض خاطر یوسف..!!!
ساعت به ۵عصر🕔🏙 نزدیک میشد.کم کم همه، عزم رفتن کردند....
یوسف_بفرمایید من، میرسونمتون.
ریحانه_ نه ممنون نیازی نیست. خودمون میریم. زنگ زدم آژانس
یوسف_ زنگ بزن کنسلش کن. مگه من میذارم
برخلاف میل ریحانه،...
خانواده عمو محمد، سوار ماشین یوسف، شدند.تا رسیدن به خانه عمو، کلامی از زبان ریحانه خارج نشد.
رسیدند. همه پیاده شدند.
عمومحمد_ ممنونم پسرم. مزاحمت شدیم.
_نه اختیاردارین. شما عین رحمتید
ریحانه بدون خداحافظی، خواست برود، یوسف دستش را گرفت. #اجازه_خواست، از عمومحمد که دقایقی را با ریحانه اش بگذراند...
یوسف رانندگی میکرد...
حرف میزد.اما ریحانه اش، سکوت اختیار کرده بود.ماشین را کناری نگه داشت. خاموش کرد.خیلی جدی گفت:
_چرا هرچی حرف میزنم ساکتی؟! چیزی شده؟
سکوت ریحانه عذابش میداد.
_میگی چیشده یا نه!؟
ریحانه _مهم نیست برات. بیخیال. نه خودم نه حرفم. اصلا مهم نیست.
یوسف به سمت دلبرش برگشت.
_اگه مهم نبود نمي پرسیدم. پس مهمه که میخام بدونم.هم خودت هم حرفت
ریحانه دوست داشت همه دلخوریهایش را داد بزند. چقدر #صبوری کرده بود. حالا #وقتش بود.
_از اون روز، حرف سهیلا شده خوره ذهنم و فکرم... 😭تو این مدت، فقط عذاب کشیدم، اصلا نفهمیدی..😭جمله اش تو ذهنمه..همش دارم مرور میکنم اصلا به روی خودت نیاوردی.. 😭نه اون وقتی که سهیلا این حرفو زد، نه بعدش..
_کدوم حرف..!؟
با داد، گریه کرد.
_بیا..😠😭 ببین... اصلا حتی یادت نیست که چی گفته..! 😭چون برات مهم نیستم..! چون دوستم نداری..
_گریه نکن.
ریحانه _
_خانومم.. گفتم گریه نکن.یادم نیست.تو بگو چی گفته!
_اون روزی که محرم شدیم.وقتی گفت تو با احساساتش بازی کردی. تو بهش نظر داشتی..!!! نشنیدی اینارو؟؟😭اصلا برات مهم بود؟؟
تک تک جملات دلبرش،..
غمی شده بود مضاعف. هم گریه هایش.هم علت گریه اش. صاف نشست.تکیه داد.😔 #بازهم_گوش_داد
ریحانه_ من اشتباه نکردم یوسف. تو یوسف منی. اگه نظر داشتی... هیچوقت محرمت نمیشدم..!😭ولی از این میسوزم چرا جوابش ندادی؟! چرا برات مهم نبود!؟ چرا از #خودت دفاع نکردی؟!😭چرا...؟؟ چرا از #من دفاع نکردی؟؟.. دوست نداشتم هیچ وقت،.. هیچ وقت ببینم خورد شدنت.. خودم و خودت #فرق_نداره..! اینا رو نفهمیدی یوووسف😭😭 نفهمیدی مرد من.
یوسف_
ریحانه_ دیگه دوست ندارم... دیگه دلم نمیخاد ببینم... بشنوم اینا رو.. 😭😭😭 میفهمی منو میریزه بهم..؟؟؟😭میفهمی..؟؟
یوسف _همین!؟😊
ریحانه_
یوسف_ میشه بدون گریه حرف بزنی؟!
ریحانه_ همین..!؟ بنظرت همین چیز کمی هست.. ؟؟!!
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan
حـــــــــرمٺ_عشــق💞قسمـــٺ پنجاه_ویک
دیگر نیازی نبود،...
به مهمانی های فخری خانم،..
که سراسر تشریفات باشد،..
که بیشتر از یک عروسی هزینه کند..
که هربار شام دهد و هربار از صبح همه باشند..
محض خاطر یوسف..!!!
ساعت به ۵عصر🕔🏙 نزدیک میشد.کم کم همه، عزم رفتن کردند....
یوسف_بفرمایید من، میرسونمتون.
ریحانه_ نه ممنون نیازی نیست. خودمون میریم. زنگ زدم آژانس
یوسف_ زنگ بزن کنسلش کن. مگه من میذارم
برخلاف میل ریحانه،...
خانواده عمو محمد، سوار ماشین یوسف، شدند.تا رسیدن به خانه عمو، کلامی از زبان ریحانه خارج نشد.
رسیدند. همه پیاده شدند.
عمومحمد_ ممنونم پسرم. مزاحمت شدیم.
_نه اختیاردارین. شما عین رحمتید
ریحانه بدون خداحافظی، خواست برود، یوسف دستش را گرفت. #اجازه_خواست، از عمومحمد که دقایقی را با ریحانه اش بگذراند...
یوسف رانندگی میکرد...
حرف میزد.اما ریحانه اش، سکوت اختیار کرده بود.ماشین را کناری نگه داشت. خاموش کرد.خیلی جدی گفت:
_چرا هرچی حرف میزنم ساکتی؟! چیزی شده؟
سکوت ریحانه عذابش میداد.
_میگی چیشده یا نه!؟
ریحانه _مهم نیست برات. بیخیال. نه خودم نه حرفم. اصلا مهم نیست.
یوسف به سمت دلبرش برگشت.
_اگه مهم نبود نمي پرسیدم. پس مهمه که میخام بدونم.هم خودت هم حرفت
ریحانه دوست داشت همه دلخوریهایش را داد بزند. چقدر #صبوری کرده بود. حالا #وقتش بود.
_از اون روز، حرف سهیلا شده خوره ذهنم و فکرم... 😭تو این مدت، فقط عذاب کشیدم، اصلا نفهمیدی..😭جمله اش تو ذهنمه..همش دارم مرور میکنم اصلا به روی خودت نیاوردی.. 😭نه اون وقتی که سهیلا این حرفو زد، نه بعدش..
_کدوم حرف..!؟
با داد، گریه کرد.
_بیا..😠😭 ببین... اصلا حتی یادت نیست که چی گفته..! 😭چون برات مهم نیستم..! چون دوستم نداری..
_گریه نکن.
ریحانه _
_خانومم.. گفتم گریه نکن.یادم نیست.تو بگو چی گفته!
_اون روزی که محرم شدیم.وقتی گفت تو با احساساتش بازی کردی. تو بهش نظر داشتی..!!! نشنیدی اینارو؟؟😭اصلا برات مهم بود؟؟
تک تک جملات دلبرش،..
غمی شده بود مضاعف. هم گریه هایش.هم علت گریه اش. صاف نشست.تکیه داد.😔 #بازهم_گوش_داد
ریحانه_ من اشتباه نکردم یوسف. تو یوسف منی. اگه نظر داشتی... هیچوقت محرمت نمیشدم..!😭ولی از این میسوزم چرا جوابش ندادی؟! چرا برات مهم نبود!؟ چرا از #خودت دفاع نکردی؟!😭چرا...؟؟ چرا از #من دفاع نکردی؟؟.. دوست نداشتم هیچ وقت،.. هیچ وقت ببینم خورد شدنت.. خودم و خودت #فرق_نداره..! اینا رو نفهمیدی یوووسف😭😭 نفهمیدی مرد من.
یوسف_
ریحانه_ دیگه دوست ندارم... دیگه دلم نمیخاد ببینم... بشنوم اینا رو.. 😭😭😭 میفهمی منو میریزه بهم..؟؟؟😭میفهمی..؟؟
یوسف _همین!؟😊
ریحانه_
یوسف_ میشه بدون گریه حرف بزنی؟!
ریحانه_ همین..!؟ بنظرت همین چیز کمی هست.. ؟؟!!
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
@mojaradan