با یه نفر باش
با همون یه نفر روزی
صدبار قهر و آشتی کن
ولی جاشو با هیچکس عوض نکن!
با همون یه نفر روزی
صدبار قهر و آشتی کن
ولی جاشو با هیچکس عوض نکن!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
⚘ بهترین آدمهای
⚘زندگیهمانکسانی
⚘هستند کهوقتی
⚘کنارشان مینشینی
⚘چاییات سرد میشود
⚘و دلتگـرم ...
⚘الهیحالدلتون
⚘همیشهخـوب باشه...
#صبحتـونعشـق..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘ بهترین آدمهای
⚘زندگیهمانکسانی
⚘هستند کهوقتی
⚘کنارشان مینشینی
⚘چاییات سرد میشود
⚘و دلتگـرم ...
⚘الهیحالدلتون
⚘همیشهخـوب باشه...
#صبحتـونعشـق..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_178 ،دو سال در ميان زنگی به ما می زدی و حالی می پرسيدی. بعد به كلي فراموش مان كردی. همسرش گفت: ـ ای بابا نادر،بگذار بيايند…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_179
ـ عيبی ندارد.من و بيتا،جای خالی آنها را پر می كنيم.طوری كه اصلا دلش نخواهد به تهران برگردد.
نيم ساعت بعد در زدند و پريسا خانم دخترعموی مامان با خانواده اش به جمع ما پيوستند.پريسا و مادرم با چنان شوقی همديگر را در آغوش گرفتند كه فهميدم خيلی بهم علاقه دارند.پسرش بابك كنار دانيال نشست،ولی من تمام حواسم به
پنجره بود كه فكر می كردم از آنجا دريا را می شود ديد،بعد وقتی پشت پنجره ايستادم،و فهميدم كه برخلاف تصورم از
آنجا دريا ديده نمی شود،دلم گرفت و دوباره خاطره ها به مغزم هجوم آوردند.
همه سرگرم گفت و گو بودند و هيچ كس حواسش به من نبود.آهسته و بی سرو صدا از خانه بيرون آمدم و راه دريا را در پيش گرفتم.هرچه جلوتر می رفتم،شور و هيجانم بيشتر می شد.وقتی رسيدم،ايستادم،چشمهايم را بستم و لحظه ای را به خاطرآوردم كه پدرام پس از اينكه پيشنهاد ازدواجش را پذيرفتم،از شدت شوق با لباس به طرف دريا دويد و خود را به آب زد.
صدای قهقه های مستانه اش در گوشم پيچيد و بغض سمج گلويم را شكست.روی تخته سنگی نشستم و با صدای غلتيدن امواج بر روی هم،
آخرين باری را كه با هم به صدای دريا گوش می داديم به خاطر آوردم و با چشم های بسته
گريستم.
در عين اندوه،حال خوبی داشتم.در غروب آفتاب فقط من بودم و دريا و تصوير چهره ی جذاب پدرام در چشمهای بسته ام،
كه يكی از پشت سرم،مرا صدا زد.
اصلا دوست نداشتم سر به عقب برگردانم،اما پس از اينكه چندين بار طنين نامم را در هياهوی دريا شنيدم،برگشتم و دانيال را در مقابلم ديدم.
با يك نگاه فهميد كه گريه كرده ام و با نگرانی پرسيد:
ـ مشكلی برايتان پيش آمده؟
ـ نه،راستش ياد خاطرات پدرم افتادم.
ـ نمی خواستم مزاحم شوم،ولی وقتی بی خبر رفتيد،همه نگران شدند و مرا فرستادند تا پيداتان كنم.
ـ معذرت می خواهم.واقعيت اين است كه نمی توانستم تا فردا دوام بياورم و می خواستم هر طور شده غروب آفتاب در كنار دريا باشم.من آماده ام،برويم.ببخشيد كه باعث زحمت شما هم شدم.
ـ زحمتی نيست.
به ويلا كه رسيديم،مامان گفت:
- مها جان،نگرانمان كردب.
ـ اگر دريا را نمی ديدم،شب خوابم نمی برد.
عمو نادر گفت:
ـ چرا نديده!اصلا خودم بعد از شام همه را به يك چای داغ در كنار دريا دعوت می كنم.
دور از تيررش مامان كنارپنجره نشستم.می دانستم تا نگاهم كند،می فهمد كه گريه كرده ام،ولی تا سرم را بالا آوردم،ديدم دارد نگاهم می كند،با وجود اينكه لبخند زدم،ابرو درهم كشيد.
بعد از شام،زن عمو چای را آماده كرد و گفت:
ـ خب من حاضرم برويم.
سرم به شدت درد می كرد،اما اهميت ندادم و همراهشان رفتم.بين راه وقتی مهناز دستم را گرفت،انقدر غرق افكارم
بودم كه ترسيدم و از جا پريدم.
مهناز با خنده گفت:
ـ ببخش،انگار ترساندمت.راستی الان تو در دانشگاه درس می خوانب؟
ـ نه،بعد از ديپلم ديگر ادامه ندادم.
زيبا همراه بيتا به ما پيوست و گفت:
ـ مها جان اينجا همه دارند از فضولی دق می كنند و میخواهند بدانند تو عروسی كردی يا نه؟
نمی دانستم چه جوابی به او بدهم كه مامان به دادم رسيد و گفت:
ـ مها يك ماه نامزد بود،چون فهميدم نامزدش آدم تند مزاجی ست،بهم زديم،حالا هم كم خواستگار ندارد،ولی آنقدر ناز و
ادا دارد كه هيچ كس را نمی پسندد.
زيبا گفت:
ـ خب شايد شخص خاصی را در نظر دارد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_179
ـ عيبی ندارد.من و بيتا،جای خالی آنها را پر می كنيم.طوری كه اصلا دلش نخواهد به تهران برگردد.
نيم ساعت بعد در زدند و پريسا خانم دخترعموی مامان با خانواده اش به جمع ما پيوستند.پريسا و مادرم با چنان شوقی همديگر را در آغوش گرفتند كه فهميدم خيلی بهم علاقه دارند.پسرش بابك كنار دانيال نشست،ولی من تمام حواسم به
پنجره بود كه فكر می كردم از آنجا دريا را می شود ديد،بعد وقتی پشت پنجره ايستادم،و فهميدم كه برخلاف تصورم از
آنجا دريا ديده نمی شود،دلم گرفت و دوباره خاطره ها به مغزم هجوم آوردند.
همه سرگرم گفت و گو بودند و هيچ كس حواسش به من نبود.آهسته و بی سرو صدا از خانه بيرون آمدم و راه دريا را در پيش گرفتم.هرچه جلوتر می رفتم،شور و هيجانم بيشتر می شد.وقتی رسيدم،ايستادم،چشمهايم را بستم و لحظه ای را به خاطرآوردم كه پدرام پس از اينكه پيشنهاد ازدواجش را پذيرفتم،از شدت شوق با لباس به طرف دريا دويد و خود را به آب زد.
صدای قهقه های مستانه اش در گوشم پيچيد و بغض سمج گلويم را شكست.روی تخته سنگی نشستم و با صدای غلتيدن امواج بر روی هم،
آخرين باری را كه با هم به صدای دريا گوش می داديم به خاطر آوردم و با چشم های بسته
گريستم.
در عين اندوه،حال خوبی داشتم.در غروب آفتاب فقط من بودم و دريا و تصوير چهره ی جذاب پدرام در چشمهای بسته ام،
كه يكی از پشت سرم،مرا صدا زد.
اصلا دوست نداشتم سر به عقب برگردانم،اما پس از اينكه چندين بار طنين نامم را در هياهوی دريا شنيدم،برگشتم و دانيال را در مقابلم ديدم.
با يك نگاه فهميد كه گريه كرده ام و با نگرانی پرسيد:
ـ مشكلی برايتان پيش آمده؟
ـ نه،راستش ياد خاطرات پدرم افتادم.
ـ نمی خواستم مزاحم شوم،ولی وقتی بی خبر رفتيد،همه نگران شدند و مرا فرستادند تا پيداتان كنم.
ـ معذرت می خواهم.واقعيت اين است كه نمی توانستم تا فردا دوام بياورم و می خواستم هر طور شده غروب آفتاب در كنار دريا باشم.من آماده ام،برويم.ببخشيد كه باعث زحمت شما هم شدم.
ـ زحمتی نيست.
به ويلا كه رسيديم،مامان گفت:
- مها جان،نگرانمان كردب.
ـ اگر دريا را نمی ديدم،شب خوابم نمی برد.
عمو نادر گفت:
ـ چرا نديده!اصلا خودم بعد از شام همه را به يك چای داغ در كنار دريا دعوت می كنم.
دور از تيررش مامان كنارپنجره نشستم.می دانستم تا نگاهم كند،می فهمد كه گريه كرده ام،ولی تا سرم را بالا آوردم،ديدم دارد نگاهم می كند،با وجود اينكه لبخند زدم،ابرو درهم كشيد.
بعد از شام،زن عمو چای را آماده كرد و گفت:
ـ خب من حاضرم برويم.
سرم به شدت درد می كرد،اما اهميت ندادم و همراهشان رفتم.بين راه وقتی مهناز دستم را گرفت،انقدر غرق افكارم
بودم كه ترسيدم و از جا پريدم.
مهناز با خنده گفت:
ـ ببخش،انگار ترساندمت.راستی الان تو در دانشگاه درس می خوانب؟
ـ نه،بعد از ديپلم ديگر ادامه ندادم.
زيبا همراه بيتا به ما پيوست و گفت:
ـ مها جان اينجا همه دارند از فضولی دق می كنند و میخواهند بدانند تو عروسی كردی يا نه؟
نمی دانستم چه جوابی به او بدهم كه مامان به دادم رسيد و گفت:
ـ مها يك ماه نامزد بود،چون فهميدم نامزدش آدم تند مزاجی ست،بهم زديم،حالا هم كم خواستگار ندارد،ولی آنقدر ناز و
ادا دارد كه هيچ كس را نمی پسندد.
زيبا گفت:
ـ خب شايد شخص خاصی را در نظر دارد.
وقتی بداخلاقی دوستت دارم.
وقتی باهام قهری دوستت دارم.
وقتی خسته ای دوستت دارم.
وقتی عصبیی و کنترل رفتارات دست خودت نیست دوستت دارم.
وقتی سرت شلوغه و کمتر بهم میرسی دوستت دارم.
وقتی بهم میگی ازم خسته ای دوستت دارم.
وقتی همه بگن دوست داشتنت غلطه دوستت دارم.
وقتی تو سخت ترین شرایطیم دوستت دارم.
حتی اگه بری هم، بازم دوست دارم.❤️🩹
وقتی باهام قهری دوستت دارم.
وقتی خسته ای دوستت دارم.
وقتی عصبیی و کنترل رفتارات دست خودت نیست دوستت دارم.
وقتی سرت شلوغه و کمتر بهم میرسی دوستت دارم.
وقتی بهم میگی ازم خسته ای دوستت دارم.
وقتی همه بگن دوست داشتنت غلطه دوستت دارم.
وقتی تو سخت ترین شرایطیم دوستت دارم.
حتی اگه بری هم، بازم دوست دارم.❤️🩹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
ازم پرسیدن:رفیق روزای سختت کیه؟!
گفتم:امام رضا(ع)❤️
تولدت مبارک رفیقِ روزای سخت💚
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
ازم پرسیدن:رفیق روزای سختت کیه؟!
گفتم:امام رضا(ع)❤️
تولدت مبارک رفیقِ روزای سخت💚
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
چه قشنگ میگه شاعر:
به سودای تو مشغولم،
ز غوغای جهان فارغ...♥️
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
چه قشنگ میگه شاعر:
به سودای تو مشغولم،
ز غوغای جهان فارغ...♥️
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘لحظههای زندگی
⚘پُراز حس ناب عشق است
⚘آرزو میکنم
⚘هرچیز خوبیکه
⚘خواهانش هستید به همین
⚘زودیها در دستانتان قرار بگیـرد
️❤️⚘لحظههاتـون پُرازحسهای قشنگ⚘❤️
#صبحتون_بخیـــر💐
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘لحظههای زندگی
⚘پُراز حس ناب عشق است
⚘آرزو میکنم
⚘هرچیز خوبیکه
⚘خواهانش هستید به همین
⚘زودیها در دستانتان قرار بگیـرد
️❤️⚘لحظههاتـون پُرازحسهای قشنگ⚘❤️
#صبحتون_بخیـــر💐
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_179 ـ عيبی ندارد.من و بيتا،جای خالی آنها را پر می كنيم.طوری كه اصلا دلش نخواهد به تهران برگردد. نيم ساعت بعد در زدند و پريسا…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_180
،ولی آنقدر ناز و
ادا دارد كه هيچ كس را نمی پسندد.
زيبا گفت:
ـ خب شايد شخص خاصی را در نظر دارد
با دخالت خودم به اين بحث خاتمه دادم و گفتم:
ـ موضوع اين است كه به اين زودیها،اصلا قصد ازدواج ندارم.
آتش را روشن كردند.روی تخته سنگی نشستيم و از كنار شعله های آتش،به دريا خيره شدم.
همه می گفتند، میخنديدند و من فقط لبخند می زدم.سردم بود و می لرزيدم.بيتا دستم را گرفت و بلافاصله مادرم را صدا زد و گفت:
ـ خاله رويا،دخترتان دارد می لرزد،اينجا كسی كت يا كاپشن ندارد؟
عمو نادر گفت:
ـ پس برگرديم ويلا.
گفتم:
ـ نه،من حالم خوب است.فقط كمی سردم است.
دانيال كاپشن اش را از تن بيرون آورد و به من داد و گفت:
ـ زياد نو نيست،اما از هيچی بهتر است.
بوی خوبی می داد.آرام تر شدم.ديدم دستهايش را درهم حلقه كرده و كنار بابك نشسته.نگاهم را كه متوجه خود ديد،لبخند زد.
زيبا كنارم نشست و گفت:
ـ كاش ما هم سردمان می شد و يك نفر هم به ما كاپشن می داد.
فهميدم گفته اش بی منظور نيست.سربه طرفش برگرداندم.ديدم دارد به دانيال نگاه می كند.
لبخند زيركانه ای زدم و پرسيدم:
ـ فقط كاپشن میخواهی يا...؟
ـ ای بابا.من كه منظوری نداشتم،ولی چه می شد كسی هم به ما توجه می كرد.
با آمدن بيتا جمله اش را ناتمام گذاشت.
آخر شب كه به ويلا برگشتيم،وقتی داشتم به اتاق بيتا می رفتم،يادم افتاد كاپشن را به صاحبش برنگردانده ام،سريع آن را از تنم بيرون آوردم و صدا زدم:
ـ آقا دانيال.
سرش را از لای در اتاقش بيرون آورد و گفت:
ـ بله.
ـ ببخشيد،داشت يادم می رفت.
ـ چی را؟
ـ لطف شما و كاپشن را.ببخشيد كه اذيت شديد.
ـ نه من هميشه شبها كنار ساحل چيزی همراه خودم می برم.اگر لازم داريد باشد خدمت تان.
بيتا سرش را از اتاق خودش بيرون آورد و گفت:
ـ شما بفرماييد.پتوی اضافه برايش گذاشتم.
خاطرات جمع،من بيشتر از تو هوای مهاجون را دارم.شب بخير.
بيتا برای خودش روی زمين جا انداخته بود.تا خواست بخوابد،نگذاشتم و با كلی اصرار گفتم:
ـ تو سرجايت بخواب.من روی زمين راحتترم.
شب ارامی بود.تا چشمهايم را هم گذاشتم،خوابم برد.احساس خوبی نداشتم،سردم بود،ولی نميگی توانستم بيدار شوم،چون داشتم پدرام را در خواب می ديدم.دلم نمی خواست از من دور شود،اما هر چه صدايش می زدم.برنمیگشت.با صدایبلند گريه می كردم،انگار نمی شنيد.
تااينكه دست نوازشی را روی صورتم حس كردم و چشم هايم را گشودم.همين كه بيتا را بالای سرم ديدم،فهميدم داشتم خواب می ديدم.صورتم از اشك چشمم خيس بود.بيتا می كوشيد تا آرامم كند.دانيال ليوان آبی آورد و آن را به دست بيتا
داد.فهميدم كه او هم در جريان است.آب را كه خوردم،بهتر شدم و دوباره خوابم برد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_180
،ولی آنقدر ناز و
ادا دارد كه هيچ كس را نمی پسندد.
زيبا گفت:
ـ خب شايد شخص خاصی را در نظر دارد
با دخالت خودم به اين بحث خاتمه دادم و گفتم:
ـ موضوع اين است كه به اين زودیها،اصلا قصد ازدواج ندارم.
آتش را روشن كردند.روی تخته سنگی نشستيم و از كنار شعله های آتش،به دريا خيره شدم.
همه می گفتند، میخنديدند و من فقط لبخند می زدم.سردم بود و می لرزيدم.بيتا دستم را گرفت و بلافاصله مادرم را صدا زد و گفت:
ـ خاله رويا،دخترتان دارد می لرزد،اينجا كسی كت يا كاپشن ندارد؟
عمو نادر گفت:
ـ پس برگرديم ويلا.
گفتم:
ـ نه،من حالم خوب است.فقط كمی سردم است.
دانيال كاپشن اش را از تن بيرون آورد و به من داد و گفت:
ـ زياد نو نيست،اما از هيچی بهتر است.
بوی خوبی می داد.آرام تر شدم.ديدم دستهايش را درهم حلقه كرده و كنار بابك نشسته.نگاهم را كه متوجه خود ديد،لبخند زد.
زيبا كنارم نشست و گفت:
ـ كاش ما هم سردمان می شد و يك نفر هم به ما كاپشن می داد.
فهميدم گفته اش بی منظور نيست.سربه طرفش برگرداندم.ديدم دارد به دانيال نگاه می كند.
لبخند زيركانه ای زدم و پرسيدم:
ـ فقط كاپشن میخواهی يا...؟
ـ ای بابا.من كه منظوری نداشتم،ولی چه می شد كسی هم به ما توجه می كرد.
با آمدن بيتا جمله اش را ناتمام گذاشت.
آخر شب كه به ويلا برگشتيم،وقتی داشتم به اتاق بيتا می رفتم،يادم افتاد كاپشن را به صاحبش برنگردانده ام،سريع آن را از تنم بيرون آوردم و صدا زدم:
ـ آقا دانيال.
سرش را از لای در اتاقش بيرون آورد و گفت:
ـ بله.
ـ ببخشيد،داشت يادم می رفت.
ـ چی را؟
ـ لطف شما و كاپشن را.ببخشيد كه اذيت شديد.
ـ نه من هميشه شبها كنار ساحل چيزی همراه خودم می برم.اگر لازم داريد باشد خدمت تان.
بيتا سرش را از اتاق خودش بيرون آورد و گفت:
ـ شما بفرماييد.پتوی اضافه برايش گذاشتم.
خاطرات جمع،من بيشتر از تو هوای مهاجون را دارم.شب بخير.
بيتا برای خودش روی زمين جا انداخته بود.تا خواست بخوابد،نگذاشتم و با كلی اصرار گفتم:
ـ تو سرجايت بخواب.من روی زمين راحتترم.
شب ارامی بود.تا چشمهايم را هم گذاشتم،خوابم برد.احساس خوبی نداشتم،سردم بود،ولی نميگی توانستم بيدار شوم،چون داشتم پدرام را در خواب می ديدم.دلم نمی خواست از من دور شود،اما هر چه صدايش می زدم.برنمیگشت.با صدایبلند گريه می كردم،انگار نمی شنيد.
تااينكه دست نوازشی را روی صورتم حس كردم و چشم هايم را گشودم.همين كه بيتا را بالای سرم ديدم،فهميدم داشتم خواب می ديدم.صورتم از اشك چشمم خيس بود.بيتا می كوشيد تا آرامم كند.دانيال ليوان آبی آورد و آن را به دست بيتا
داد.فهميدم كه او هم در جريان است.آب را كه خوردم،بهتر شدم و دوباره خوابم برد.
C᭄ᥫ᭡
⚘امروز لبخندبزن 😊
⚘بگذارآرزوهایت رنگواقعی بگیرد
⚘بگذارگلهای زندگیبرایت بشکفد
⚘لحظههای زندگیت
⚘پُراز شادمانی🥰
#امروزتونزیبــا❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘امروز لبخندبزن 😊
⚘بگذارآرزوهایت رنگواقعی بگیرد
⚘بگذارگلهای زندگیبرایت بشکفد
⚘لحظههای زندگیت
⚘پُراز شادمانی🥰
#امروزتونزیبــا❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️