❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق] به قلم زیبای arameeshgh20 🌹 هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/143943 #سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_179 چشمامو می بندم و سرم رو به مبل تکیه می دم. خودم رو داخل کافی شاپ می بینم. همه ی…
😍 رمان زیبای [سفر به دیار عشق]
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_180
با ناراحتی می گم:
ـ شاید باورتون نشه؛ ولی من توی این چهار سال هزار بار پیش خودم به گذشته برگشتم تا ببینم کجا اشتباه کردم، کجا به خطا رفتم!
ولی هیچ نتیجه ای برام به همراه نداشت! حتی همین الان هم که دارم واسه ی شما این ماجرا رو تعریف می کنم باز هم از خیلی چیزا سر در نمیارم. اون قدر همه چیز بر علیه من بود که بعضی موقع خودم هم به خودم شک می کنم.
دکتر:
ـ اون روز بالاخره چی شد؟
دوباره قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر می شه و یاد حرفام میفتم.
ـ سیاوش خیلی داری تند می ری. وقتی هیچی نمی دونم چی بهت بگم؟! مثل بچه ی آدم حرف بزن تا حداقل بفهمم چی داری میگی؟
اون لحظه سیاوش با صدای بلند جوابم رو داد و گفت:
ـ نه خوشم اومد خوب داری نقش آدم بی گناه رو بازی می کنی.
ـ سیاوش، تو رو خدا آروم تر.
سیاوش بی توجه به حرفم همون جور ادامه می داد:
ـ باشه، الان بهت می گم.
بعد از تموم شدن حرفش با حرص گوشیش رو آورد و مشغول انجام دادن کاری شد. بعد از چند دقیقه گوشیش رو به طرفم گرفت و گفت:
ـ برو ایمیلایی که برام فرستادی رو بخون!
هر چند وقت یه بار برای همه دوستام و فامیلای نزدیکم ایمیل می فرستادم. مثلا یه عکس قشنگ، یه شعر قشنگ، هر چیزی که خوشم می اومد. توی اون لحظه با تعجب گوشی رو از دستش گرفتم و نگاهی به گوشیش انداختم. چشمام از شدت تعجب گرد شده بود! من توی اون هفته فقط یه ایمیل برای سیاوش فرستاده بودم، اما در کمال ناباوری چیزی حدود بیست، سی تا ایمیل با نام من توی گوشی سیاوش بود. شک ندارم آدرس ایمیل خودم بود! همه چیز شبیه واقعیت بود؛ ولی واقعیت نبود. حقیقت ماجرا دروغ به نظر می رسید و دروغ در داستان زندگی من رنگ واقعیت گرفته بود. نمی دونم توی اون روز، توی اون لحظه، توی اون کافی شاپ قیافم چی شکلی شده بود که حتی سیاوش هم با ترس نگام می کرد! هنوز نگرانی صداش تو گوشم هست. صداش تو گوشم می پیچه:
ـ ترنم، حالت خوبه؟
ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود. اصلا هیچی برام مهم نبود. نگاهی به تاریخ ارسال ایمیال می ندازم، اولین ایمیل دقیقا برای یه هفته ی پیش بود. اون موقع من اصلا برای سیاوش ایمیلی نفرستاده بودم! آخرین ایمیل ارسالی هم برای دیروز بود. بی توجه به حرف سیاوش اولین ایمیل رو باز کردم، چشمام به نوشته ها بود؛ ولی هیچی ازشون نمی فهمیدم. شاید هم می فهمیدم؛ ولی حالیم نمی شد.
نوشته ها دقیقا شبیه نوشته های خودم بود، همون لحن، همون بیان، باورم نمی شد! بازی کثیفی بود. فقط در این حد می دونستم هر کی که داره با من این کارو می کنه خیلی خیلی بهم نزدیکه، ولی نمی دونستم کیه؟ واقعا نمی دونستم! دومین ایمیل رو باز می کنم،
تکرار همون حرفا.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
به قلم زیبای arameeshgh20 🌹
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/143943
#سفر_به_دیار_عشق ♥️ #قسمت_180
با ناراحتی می گم:
ـ شاید باورتون نشه؛ ولی من توی این چهار سال هزار بار پیش خودم به گذشته برگشتم تا ببینم کجا اشتباه کردم، کجا به خطا رفتم!
ولی هیچ نتیجه ای برام به همراه نداشت! حتی همین الان هم که دارم واسه ی شما این ماجرا رو تعریف می کنم باز هم از خیلی چیزا سر در نمیارم. اون قدر همه چیز بر علیه من بود که بعضی موقع خودم هم به خودم شک می کنم.
دکتر:
ـ اون روز بالاخره چی شد؟
دوباره قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر می شه و یاد حرفام میفتم.
ـ سیاوش خیلی داری تند می ری. وقتی هیچی نمی دونم چی بهت بگم؟! مثل بچه ی آدم حرف بزن تا حداقل بفهمم چی داری میگی؟
اون لحظه سیاوش با صدای بلند جوابم رو داد و گفت:
ـ نه خوشم اومد خوب داری نقش آدم بی گناه رو بازی می کنی.
ـ سیاوش، تو رو خدا آروم تر.
سیاوش بی توجه به حرفم همون جور ادامه می داد:
ـ باشه، الان بهت می گم.
بعد از تموم شدن حرفش با حرص گوشیش رو آورد و مشغول انجام دادن کاری شد. بعد از چند دقیقه گوشیش رو به طرفم گرفت و گفت:
ـ برو ایمیلایی که برام فرستادی رو بخون!
هر چند وقت یه بار برای همه دوستام و فامیلای نزدیکم ایمیل می فرستادم. مثلا یه عکس قشنگ، یه شعر قشنگ، هر چیزی که خوشم می اومد. توی اون لحظه با تعجب گوشی رو از دستش گرفتم و نگاهی به گوشیش انداختم. چشمام از شدت تعجب گرد شده بود! من توی اون هفته فقط یه ایمیل برای سیاوش فرستاده بودم، اما در کمال ناباوری چیزی حدود بیست، سی تا ایمیل با نام من توی گوشی سیاوش بود. شک ندارم آدرس ایمیل خودم بود! همه چیز شبیه واقعیت بود؛ ولی واقعیت نبود. حقیقت ماجرا دروغ به نظر می رسید و دروغ در داستان زندگی من رنگ واقعیت گرفته بود. نمی دونم توی اون روز، توی اون لحظه، توی اون کافی شاپ قیافم چی شکلی شده بود که حتی سیاوش هم با ترس نگام می کرد! هنوز نگرانی صداش تو گوشم هست. صداش تو گوشم می پیچه:
ـ ترنم، حالت خوبه؟
ولی اون لحظه من هیچی حالیم نبود. اصلا هیچی برام مهم نبود. نگاهی به تاریخ ارسال ایمیال می ندازم، اولین ایمیل دقیقا برای یه هفته ی پیش بود. اون موقع من اصلا برای سیاوش ایمیلی نفرستاده بودم! آخرین ایمیل ارسالی هم برای دیروز بود. بی توجه به حرف سیاوش اولین ایمیل رو باز کردم، چشمام به نوشته ها بود؛ ولی هیچی ازشون نمی فهمیدم. شاید هم می فهمیدم؛ ولی حالیم نمی شد.
نوشته ها دقیقا شبیه نوشته های خودم بود، همون لحن، همون بیان، باورم نمی شد! بازی کثیفی بود. فقط در این حد می دونستم هر کی که داره با من این کارو می کنه خیلی خیلی بهم نزدیکه، ولی نمی دونستم کیه؟ واقعا نمی دونستم! دومین ایمیل رو باز می کنم،
تکرار همون حرفا.
🔞 پیشنهاد ویژه: رمان زیبا و فوق هیجانی #من_بازنده_نیستم رو خوندین؟ 😳👇
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEWfRFR5RBBlC2B5DA
🔴 حتما دنبال کنین 👆 #بی_سانسور
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اسطــوره ] به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/237794 #اسطــوره_ #قسمت_179 اما من از شما نمی ترسم. دروغ می گفتم مثل ... نگاهش این بار کوتاه نبود. عینکش را روي موهایش…
😍 رمان زیبای [اسطــوره ]
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_180
- ده سیخ جیگر، دو سیخ دل، با دو تا نوشابه. جیگرش آبدار باشه لطفا.
از تصور جگري که از آن خون بچکد عقم گرفت. من این جا چه کار می کردم؟
تا آماده شدن غذا سکوت کرد و هیچی نگفت. حتی به من نگاه هم نمی کرد. پاهایش را زیر میز کشیده بود و دست به سینه
به بیرون خیره شده بود. زیر چشمی براندازش کردم. از لحاظ ظاهري شباهت زیادي به دیاکو نداشت. پوست گندمگونش
نسبت به دیاکو تیره تر بود. رنگ موها و چشمانش نیز همین طور. قدش بلندتر به نظر می رسید و اندامش لاغرتر، اما قطعا
هرکس این دو نفر را با هم می دید می فهمید که برادرند. انگار توي پیشانیشان نوشته شده بود.
سینی را جلو کشید و نان رویش را کنار زد و گفت:
- مشغول شو. به جاي این که منو بخوري جیگر بخور.
از تبسم محوي که کنار لبش بود شرمم شد. از خودم حرصم گرفت که این قدر تابلو بودم. من و من کنان گفتم:
- من گرسنه نیستم. در واقع معدم یه کم حساسه. می ترسم.
لقمه بزرگی براي خودش گرفت و گفت:
- می ترسی مسموم شی؟
دوست نداشتم حرفی بزنم که باعث دلخوري اش شود، اما واقعا نمی توانستم در این فضا چیزي بخورم.
- نه. به خاطر معدمه. با هر غذایی سازگار نیست.
گازي به لقمه اش زد و گفت:
- نگاه به در و دیوار اینجا نکن. من سال هاست که مشتریشم. از غذاي معروف ترین رستوراناي شهر مسموم شدم، اما از اینجا
نه. چون نزدیک بازار و پر تردده، جیگرش تازه ست. نمی مونه. به دست و بال کثیفشونم اهمیت نده. آتیش هر چی آلودگی
باشه می سوزونه. با خونی که تو از دست دادي و با این رنگ و روي زردت فقط جیگر می تونه یه کم سرحالت بیاره.
با جمله آخرش از جگر خودم خون چکید. چقدر این مرد بی پروا و راحت بود. اصلا این دو برادر عادتشان بود که هر چیزي که
باعث خجالتم می شد به رویم بیاورند.
سرش را بلندکرد. لب هایش پوزخند داشت. احتمالا از سرخی بیش از حد صورت من. ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- د بخور دیگه.
تنها راه خلاصی از دست این مرد، تن دادن به خواسته هایش بود. لقمه اول را مزه کردم. راست می گفت. خوشمزه بود. بی
اختیار دستم را براي لقمه دوم بردم و وقتی به خودم آمده سیخ هاي متعدد خالی جلوي دستم و نگاه پر از شیطنت دانیار بدجور
خودنمایی می کرد. چقدر گرسنه بودم و خودم نمی دانستم و چقدر راحت ذهنم از غصه هایم رها شده بود و نفهمیده بودم.
- اگه سیر نشدي بگم بازم بیارن.
این حرفش یک جوري بود. این که از زبان دانیار بیان شده بود، از زبان آدم سردي مثل او.
- نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود.
سرش را تکان داد و گفت:
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
به قلم زیبای 🌹 P*E*G*A*H پگاه
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/237794
#اسطــوره_ #قسمت_180
- ده سیخ جیگر، دو سیخ دل، با دو تا نوشابه. جیگرش آبدار باشه لطفا.
از تصور جگري که از آن خون بچکد عقم گرفت. من این جا چه کار می کردم؟
تا آماده شدن غذا سکوت کرد و هیچی نگفت. حتی به من نگاه هم نمی کرد. پاهایش را زیر میز کشیده بود و دست به سینه
به بیرون خیره شده بود. زیر چشمی براندازش کردم. از لحاظ ظاهري شباهت زیادي به دیاکو نداشت. پوست گندمگونش
نسبت به دیاکو تیره تر بود. رنگ موها و چشمانش نیز همین طور. قدش بلندتر به نظر می رسید و اندامش لاغرتر، اما قطعا
هرکس این دو نفر را با هم می دید می فهمید که برادرند. انگار توي پیشانیشان نوشته شده بود.
سینی را جلو کشید و نان رویش را کنار زد و گفت:
- مشغول شو. به جاي این که منو بخوري جیگر بخور.
از تبسم محوي که کنار لبش بود شرمم شد. از خودم حرصم گرفت که این قدر تابلو بودم. من و من کنان گفتم:
- من گرسنه نیستم. در واقع معدم یه کم حساسه. می ترسم.
لقمه بزرگی براي خودش گرفت و گفت:
- می ترسی مسموم شی؟
دوست نداشتم حرفی بزنم که باعث دلخوري اش شود، اما واقعا نمی توانستم در این فضا چیزي بخورم.
- نه. به خاطر معدمه. با هر غذایی سازگار نیست.
گازي به لقمه اش زد و گفت:
- نگاه به در و دیوار اینجا نکن. من سال هاست که مشتریشم. از غذاي معروف ترین رستوراناي شهر مسموم شدم، اما از اینجا
نه. چون نزدیک بازار و پر تردده، جیگرش تازه ست. نمی مونه. به دست و بال کثیفشونم اهمیت نده. آتیش هر چی آلودگی
باشه می سوزونه. با خونی که تو از دست دادي و با این رنگ و روي زردت فقط جیگر می تونه یه کم سرحالت بیاره.
با جمله آخرش از جگر خودم خون چکید. چقدر این مرد بی پروا و راحت بود. اصلا این دو برادر عادتشان بود که هر چیزي که
باعث خجالتم می شد به رویم بیاورند.
سرش را بلندکرد. لب هایش پوزخند داشت. احتمالا از سرخی بیش از حد صورت من. ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- د بخور دیگه.
تنها راه خلاصی از دست این مرد، تن دادن به خواسته هایش بود. لقمه اول را مزه کردم. راست می گفت. خوشمزه بود. بی
اختیار دستم را براي لقمه دوم بردم و وقتی به خودم آمده سیخ هاي متعدد خالی جلوي دستم و نگاه پر از شیطنت دانیار بدجور
خودنمایی می کرد. چقدر گرسنه بودم و خودم نمی دانستم و چقدر راحت ذهنم از غصه هایم رها شده بود و نفهمیده بودم.
- اگه سیر نشدي بگم بازم بیارن.
این حرفش یک جوري بود. این که از زبان دانیار بیان شده بود، از زبان آدم سردي مثل او.
- نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود.
سرش را تکان داد و گفت:
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [کیانا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/278116 #کیانا_ #قسمت_179 نباشي روز تاريكم يه اقيانوس آتيشه ... تموم غصه ي دنيا .. تو قلبم ته نشين ميشه ... اينجا يĤهنگ كه رسيد صداش رو بلند كرد و با انگشتاش…
😍 رمان زیبای [کیانا
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_180
از پس من بر بياي؟؟!!
اخمي كردم و گفتم :
- از پس چيه شما؟؟!!
- كلا از پس من !! مگه من آقا گربه نبودم؟؟؟!!!
نگاهي بهش انداختم كه خيلي ريلكس دندرو و عوض كرد و از يه راه فرعي رفت تو و بعدم رو كرد سمت من و گفت :
- كيانا رو چه حسابي با من اومدي؟؟!! نگاه كن ؟؟؟! اينجا هيچكس نيست .. نميگي من بلايي سرت بيارم!!!! ؟؟؟!!
اخمي كردم .. نميدونستم چي بگم ... اونقدر نگاش كردم تا ماشين رو نزديك يه ساختمون پارك كرد و روشو كرد سمت من و
گفت :
- چيه ؟؟؟!! يعني نميدوني چرا با من اومدي؟؟؟!!!!
- خوب شما ..
- من چي؟؟!؟!!
- مگه نگفتين رئيس دستور ميده نري؟؟!!!
لبخند محوي زد و گفت :
- آهان!! چه كارمنده حرف گوش كني ... مطمئني دليل ديگه اي نداشته!!!؟؟؟
خيلي پست بود!!! نگاش...حرفاش .. ميخواست اعتراف بگيره!!!! اخم بدي كردم و با لحن غير دوستانه اي گفتم :
- مطمئن باشيد ارزوي اون دليلي كه دنبالش ميگرديد و به گور ميبريد!! آقاي مجد!!!!
نگاهي به سر تا پام كرد و رو لبام وايساد بعدم گفت :
- خواهيم ديد!!!!
نفس عميقي كشيدم كه گفت :
- بپر پايين بچه ها منتظرن !!!
بعدم خودش پياده سد و در پست رو باز كرد تا خوراكي ها رو برداره كه با ديدن من كه هنوز نشسته بودم اومد سمت ديگه ي
ماشين در من رو باز كرد و سر خم كرد و گفت :
- بفرماييد مادمازل !!!!!!
بدون حرف پياده شدم كه يهو بازومو گرفت و رومو كرد سمت خودش و گفت :
- جلوي اينا تو دختر دوست خيلي قديميه پدرمي كه شيراز زندگي ميكردي و چون هيچ اقوامي تهران نداشتي اومدي تو سوئيتمن!!!! فهميدي؟؟!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/278116
#کیانا_ #قسمت_180
از پس من بر بياي؟؟!!
اخمي كردم و گفتم :
- از پس چيه شما؟؟!!
- كلا از پس من !! مگه من آقا گربه نبودم؟؟؟!!!
نگاهي بهش انداختم كه خيلي ريلكس دندرو و عوض كرد و از يه راه فرعي رفت تو و بعدم رو كرد سمت من و گفت :
- كيانا رو چه حسابي با من اومدي؟؟!! نگاه كن ؟؟؟! اينجا هيچكس نيست .. نميگي من بلايي سرت بيارم!!!! ؟؟؟!!
اخمي كردم .. نميدونستم چي بگم ... اونقدر نگاش كردم تا ماشين رو نزديك يه ساختمون پارك كرد و روشو كرد سمت من و
گفت :
- چيه ؟؟؟!! يعني نميدوني چرا با من اومدي؟؟؟!!!!
- خوب شما ..
- من چي؟؟!؟!!
- مگه نگفتين رئيس دستور ميده نري؟؟!!!
لبخند محوي زد و گفت :
- آهان!! چه كارمنده حرف گوش كني ... مطمئني دليل ديگه اي نداشته!!!؟؟؟
خيلي پست بود!!! نگاش...حرفاش .. ميخواست اعتراف بگيره!!!! اخم بدي كردم و با لحن غير دوستانه اي گفتم :
- مطمئن باشيد ارزوي اون دليلي كه دنبالش ميگرديد و به گور ميبريد!! آقاي مجد!!!!
نگاهي به سر تا پام كرد و رو لبام وايساد بعدم گفت :
- خواهيم ديد!!!!
نفس عميقي كشيدم كه گفت :
- بپر پايين بچه ها منتظرن !!!
بعدم خودش پياده سد و در پست رو باز كرد تا خوراكي ها رو برداره كه با ديدن من كه هنوز نشسته بودم اومد سمت ديگه ي
ماشين در من رو باز كرد و سر خم كرد و گفت :
- بفرماييد مادمازل !!!!!!
بدون حرف پياده شدم كه يهو بازومو گرفت و رومو كرد سمت خودش و گفت :
- جلوي اينا تو دختر دوست خيلي قديميه پدرمي كه شيراز زندگي ميكردي و چون هيچ اقوامي تهران نداشتي اومدي تو سوئيتمن!!!! فهميدي؟؟!!
کانال دوممونو دیدین؟! 😍🌹 سوپرایز ویژه 👇
telegram.me/joinchat/AAAAAEGrkV-wqeuSdr18wA
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [اشک های من ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/288693 #اشکهای_من❤️ #قسمت_179 با این که کلاسای من خیلی فشرده تر از اوناست اما بازم تمام زحمتا گردن خودمه.. عادت کردن که همیشه براشون از بیرون غذا…
😍 رمان زیبای [اشک های من ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_180
با حس درد شدید تو معدم از خواب پریدم،بقدری درد میکرد که نمیتونستم صاف وایستم.
هوا تقریبا تاریک شده بود،اشکام مثل سیل جاری شدن .بدجوری حس
تنهایی می کردم .دلم برای خونمون و آسایشی که داشتم تنگ شده بود.
اینجا انقدر مشغولیم که دیدارامون هروز هست ولی خیلی کوتاهه.دلم برای
سورانم تنگ شده بود ،برای آغوشش،با اینکه دیشب اومد دنبالم و رفتیم یکم
دور زدیم ولی ناراحتم .احساس کمبود می کنم.
از روزی که درخواستشو برای اینکه برم پیشش رد کردم حتی دستش بهم
نمیخوره چه برسه به اینکه بغلم کنه یا بخواد ببوستم.
حالا میفهمم سوران به همون نسبت که مهربون و شوخ طبعه میتونه جدی و خشک و لجباز باشه.
همون اندازه که غرورشو برای عشقش زیر پاش میزاره همونقدر میتونه برای
فهموندن این مسئله به من مغرور باشه. همینطوری بی اراده اشکام میریخت .با خودم فکر کردم من خیلی احمقم که پیشنهاد شو قبول نکردم، سوران میتونست حمایتم کنه،من به محبت هاش احتیاج داشتم،
این که آغوششو ازم دریغ میکنه دیوونم میکنه.
دل دردم امونمو بریده بود،یکم نون و پنیر برداشتم یه لقمه کوچیک درست
کردم ولی همین که اولین لقمه رو قورت دادم درد شدت گرفت ،دلم میخواست داد بزنم از شدت درد دستمو گاز گرفتم که صدام در نیاد.
با زور یه مسکن خوردم و تا وقتی اثر کنه به خودم پیچیدم.
تقریبا داشتم بهتر میشدم،روی کاناپه دراز کشیده بودم.این دوتام معلوم نیست چه غلطی میکنن که چهارساعته پیداشون نیست.
چشمام داشت گرم میشد که گوشیم زنگ خورد،سوران بود جواب دادم:
سلام خوشگلم ،خونه ای؟
با بی حالی و صدایی که از ته چاه در میومد جواب دادم:
سلام سوران...
با تعجب پرسید: آرام؟؟؟حالت خوبه؟
ارونجایی که دلم پر بود زدم زیر گریه...
(با گریه )نه،خوب نیستم سوران.
از پشت تلفنم میتونستم بفهمم هول شد.
چی شدهههه آرام؟؟کجایی الان؟؟
نگرانی تو صداش موج میزد.
خونه ام،دلم درد میکنه....
الان میام ،الان میام...
گوشیو قطع کرد و تقریبا ده دقیقه بعد زنگ خونه به صدا درومد.
با مسکنی که خوردم خیلی بهتر شده بودم ولی هنوزم موقع راه رفتن نمیتونستم صاف راه برم.
کشون کشون درو باز کردم ،سوران سراسیمه وارد شد . تا حال زارمو دید هول شد و گفت:
یا خدا چته آرام؟؟؟؟
با دستم محکم رو شکمم فشار میاوردم،اینجوری یکم آروم میشد.
با ناله(نمیدونم ،درد می کنه...
بپوش بریم دکتر ....
نه....نمیخواد....مسکن خوردم...آییی
چی چیو نمیخواد رنگت مثل زردچوبه شده .
کمکم کرد برم سمت اتاق،چند قدم رفت ، ایستاد و پرسید:
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/288693
#اشکهای_من❤️ #قسمت_180
با حس درد شدید تو معدم از خواب پریدم،بقدری درد میکرد که نمیتونستم صاف وایستم.
هوا تقریبا تاریک شده بود،اشکام مثل سیل جاری شدن .بدجوری حس
تنهایی می کردم .دلم برای خونمون و آسایشی که داشتم تنگ شده بود.
اینجا انقدر مشغولیم که دیدارامون هروز هست ولی خیلی کوتاهه.دلم برای
سورانم تنگ شده بود ،برای آغوشش،با اینکه دیشب اومد دنبالم و رفتیم یکم
دور زدیم ولی ناراحتم .احساس کمبود می کنم.
از روزی که درخواستشو برای اینکه برم پیشش رد کردم حتی دستش بهم
نمیخوره چه برسه به اینکه بغلم کنه یا بخواد ببوستم.
حالا میفهمم سوران به همون نسبت که مهربون و شوخ طبعه میتونه جدی و خشک و لجباز باشه.
همون اندازه که غرورشو برای عشقش زیر پاش میزاره همونقدر میتونه برای
فهموندن این مسئله به من مغرور باشه. همینطوری بی اراده اشکام میریخت .با خودم فکر کردم من خیلی احمقم که پیشنهاد شو قبول نکردم، سوران میتونست حمایتم کنه،من به محبت هاش احتیاج داشتم،
این که آغوششو ازم دریغ میکنه دیوونم میکنه.
دل دردم امونمو بریده بود،یکم نون و پنیر برداشتم یه لقمه کوچیک درست
کردم ولی همین که اولین لقمه رو قورت دادم درد شدت گرفت ،دلم میخواست داد بزنم از شدت درد دستمو گاز گرفتم که صدام در نیاد.
با زور یه مسکن خوردم و تا وقتی اثر کنه به خودم پیچیدم.
تقریبا داشتم بهتر میشدم،روی کاناپه دراز کشیده بودم.این دوتام معلوم نیست چه غلطی میکنن که چهارساعته پیداشون نیست.
چشمام داشت گرم میشد که گوشیم زنگ خورد،سوران بود جواب دادم:
سلام خوشگلم ،خونه ای؟
با بی حالی و صدایی که از ته چاه در میومد جواب دادم:
سلام سوران...
با تعجب پرسید: آرام؟؟؟حالت خوبه؟
ارونجایی که دلم پر بود زدم زیر گریه...
(با گریه )نه،خوب نیستم سوران.
از پشت تلفنم میتونستم بفهمم هول شد.
چی شدهههه آرام؟؟کجایی الان؟؟
نگرانی تو صداش موج میزد.
خونه ام،دلم درد میکنه....
الان میام ،الان میام...
گوشیو قطع کرد و تقریبا ده دقیقه بعد زنگ خونه به صدا درومد.
با مسکنی که خوردم خیلی بهتر شده بودم ولی هنوزم موقع راه رفتن نمیتونستم صاف راه برم.
کشون کشون درو باز کردم ،سوران سراسیمه وارد شد . تا حال زارمو دید هول شد و گفت:
یا خدا چته آرام؟؟؟؟
با دستم محکم رو شکمم فشار میاوردم،اینجوری یکم آروم میشد.
با ناله(نمیدونم ،درد می کنه...
بپوش بریم دکتر ....
نه....نمیخواد....مسکن خوردم...آییی
چی چیو نمیخواد رنگت مثل زردچوبه شده .
کمکم کرد برم سمت اتاق،چند قدم رفت ، ایستاد و پرسید:
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_179 ـ عيبی ندارد.من و بيتا،جای خالی آنها را پر می كنيم.طوری كه اصلا دلش نخواهد به تهران برگردد. نيم ساعت بعد در زدند و پريسا…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_180
،ولی آنقدر ناز و
ادا دارد كه هيچ كس را نمی پسندد.
زيبا گفت:
ـ خب شايد شخص خاصی را در نظر دارد
با دخالت خودم به اين بحث خاتمه دادم و گفتم:
ـ موضوع اين است كه به اين زودیها،اصلا قصد ازدواج ندارم.
آتش را روشن كردند.روی تخته سنگی نشستيم و از كنار شعله های آتش،به دريا خيره شدم.
همه می گفتند، میخنديدند و من فقط لبخند می زدم.سردم بود و می لرزيدم.بيتا دستم را گرفت و بلافاصله مادرم را صدا زد و گفت:
ـ خاله رويا،دخترتان دارد می لرزد،اينجا كسی كت يا كاپشن ندارد؟
عمو نادر گفت:
ـ پس برگرديم ويلا.
گفتم:
ـ نه،من حالم خوب است.فقط كمی سردم است.
دانيال كاپشن اش را از تن بيرون آورد و به من داد و گفت:
ـ زياد نو نيست،اما از هيچی بهتر است.
بوی خوبی می داد.آرام تر شدم.ديدم دستهايش را درهم حلقه كرده و كنار بابك نشسته.نگاهم را كه متوجه خود ديد،لبخند زد.
زيبا كنارم نشست و گفت:
ـ كاش ما هم سردمان می شد و يك نفر هم به ما كاپشن می داد.
فهميدم گفته اش بی منظور نيست.سربه طرفش برگرداندم.ديدم دارد به دانيال نگاه می كند.
لبخند زيركانه ای زدم و پرسيدم:
ـ فقط كاپشن میخواهی يا...؟
ـ ای بابا.من كه منظوری نداشتم،ولی چه می شد كسی هم به ما توجه می كرد.
با آمدن بيتا جمله اش را ناتمام گذاشت.
آخر شب كه به ويلا برگشتيم،وقتی داشتم به اتاق بيتا می رفتم،يادم افتاد كاپشن را به صاحبش برنگردانده ام،سريع آن را از تنم بيرون آوردم و صدا زدم:
ـ آقا دانيال.
سرش را از لای در اتاقش بيرون آورد و گفت:
ـ بله.
ـ ببخشيد،داشت يادم می رفت.
ـ چی را؟
ـ لطف شما و كاپشن را.ببخشيد كه اذيت شديد.
ـ نه من هميشه شبها كنار ساحل چيزی همراه خودم می برم.اگر لازم داريد باشد خدمت تان.
بيتا سرش را از اتاق خودش بيرون آورد و گفت:
ـ شما بفرماييد.پتوی اضافه برايش گذاشتم.
خاطرات جمع،من بيشتر از تو هوای مهاجون را دارم.شب بخير.
بيتا برای خودش روی زمين جا انداخته بود.تا خواست بخوابد،نگذاشتم و با كلی اصرار گفتم:
ـ تو سرجايت بخواب.من روی زمين راحتترم.
شب ارامی بود.تا چشمهايم را هم گذاشتم،خوابم برد.احساس خوبی نداشتم،سردم بود،ولی نميگی توانستم بيدار شوم،چون داشتم پدرام را در خواب می ديدم.دلم نمی خواست از من دور شود،اما هر چه صدايش می زدم.برنمیگشت.با صدایبلند گريه می كردم،انگار نمی شنيد.
تااينكه دست نوازشی را روی صورتم حس كردم و چشم هايم را گشودم.همين كه بيتا را بالای سرم ديدم،فهميدم داشتم خواب می ديدم.صورتم از اشك چشمم خيس بود.بيتا می كوشيد تا آرامم كند.دانيال ليوان آبی آورد و آن را به دست بيتا
داد.فهميدم كه او هم در جريان است.آب را كه خوردم،بهتر شدم و دوباره خوابم برد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_180
،ولی آنقدر ناز و
ادا دارد كه هيچ كس را نمی پسندد.
زيبا گفت:
ـ خب شايد شخص خاصی را در نظر دارد
با دخالت خودم به اين بحث خاتمه دادم و گفتم:
ـ موضوع اين است كه به اين زودیها،اصلا قصد ازدواج ندارم.
آتش را روشن كردند.روی تخته سنگی نشستيم و از كنار شعله های آتش،به دريا خيره شدم.
همه می گفتند، میخنديدند و من فقط لبخند می زدم.سردم بود و می لرزيدم.بيتا دستم را گرفت و بلافاصله مادرم را صدا زد و گفت:
ـ خاله رويا،دخترتان دارد می لرزد،اينجا كسی كت يا كاپشن ندارد؟
عمو نادر گفت:
ـ پس برگرديم ويلا.
گفتم:
ـ نه،من حالم خوب است.فقط كمی سردم است.
دانيال كاپشن اش را از تن بيرون آورد و به من داد و گفت:
ـ زياد نو نيست،اما از هيچی بهتر است.
بوی خوبی می داد.آرام تر شدم.ديدم دستهايش را درهم حلقه كرده و كنار بابك نشسته.نگاهم را كه متوجه خود ديد،لبخند زد.
زيبا كنارم نشست و گفت:
ـ كاش ما هم سردمان می شد و يك نفر هم به ما كاپشن می داد.
فهميدم گفته اش بی منظور نيست.سربه طرفش برگرداندم.ديدم دارد به دانيال نگاه می كند.
لبخند زيركانه ای زدم و پرسيدم:
ـ فقط كاپشن میخواهی يا...؟
ـ ای بابا.من كه منظوری نداشتم،ولی چه می شد كسی هم به ما توجه می كرد.
با آمدن بيتا جمله اش را ناتمام گذاشت.
آخر شب كه به ويلا برگشتيم،وقتی داشتم به اتاق بيتا می رفتم،يادم افتاد كاپشن را به صاحبش برنگردانده ام،سريع آن را از تنم بيرون آوردم و صدا زدم:
ـ آقا دانيال.
سرش را از لای در اتاقش بيرون آورد و گفت:
ـ بله.
ـ ببخشيد،داشت يادم می رفت.
ـ چی را؟
ـ لطف شما و كاپشن را.ببخشيد كه اذيت شديد.
ـ نه من هميشه شبها كنار ساحل چيزی همراه خودم می برم.اگر لازم داريد باشد خدمت تان.
بيتا سرش را از اتاق خودش بيرون آورد و گفت:
ـ شما بفرماييد.پتوی اضافه برايش گذاشتم.
خاطرات جمع،من بيشتر از تو هوای مهاجون را دارم.شب بخير.
بيتا برای خودش روی زمين جا انداخته بود.تا خواست بخوابد،نگذاشتم و با كلی اصرار گفتم:
ـ تو سرجايت بخواب.من روی زمين راحتترم.
شب ارامی بود.تا چشمهايم را هم گذاشتم،خوابم برد.احساس خوبی نداشتم،سردم بود،ولی نميگی توانستم بيدار شوم،چون داشتم پدرام را در خواب می ديدم.دلم نمی خواست از من دور شود،اما هر چه صدايش می زدم.برنمیگشت.با صدایبلند گريه می كردم،انگار نمی شنيد.
تااينكه دست نوازشی را روی صورتم حس كردم و چشم هايم را گشودم.همين كه بيتا را بالای سرم ديدم،فهميدم داشتم خواب می ديدم.صورتم از اشك چشمم خيس بود.بيتا می كوشيد تا آرامم كند.دانيال ليوان آبی آورد و آن را به دست بيتا
داد.فهميدم كه او هم در جريان است.آب را كه خوردم،بهتر شدم و دوباره خوابم برد.