This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
نیمه گم شدهی قلب من!🫀
یجوری دوستدارم و
برام قشنگی که اصن حیفه
پشت گوشی و دورازمن بمونی،
بایدبیارمت بغلِ خودم🫂!
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
نیمه گم شدهی قلب من!🫀
یجوری دوستدارم و
برام قشنگی که اصن حیفه
پشت گوشی و دورازمن بمونی،
بایدبیارمت بغلِ خودم🫂!
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
تو خیلی خیلی واسم قشنگی هااااااا
اصلا میدونی فداتشم تعریف من از قشنگی
فقط و فقط میتونه توی تو توصیف بشه
قربون چشات برم
وقتی تو هستی خیلی خیلی خوبترم هستم؛خیلی خوب تررر
حالم کنار تو خیلی بهتره آروم آرومم
میدونی آروم جونم،اصلا بودنت واسه قلبم یعنی خوددلگرمی
بودنت به تموم دلخوشی های پوچ می ارزه
بمونی برام..❤️
اصلا میدونی فداتشم تعریف من از قشنگی
فقط و فقط میتونه توی تو توصیف بشه
قربون چشات برم
وقتی تو هستی خیلی خیلی خوبترم هستم؛خیلی خوب تررر
حالم کنار تو خیلی بهتره آروم آرومم
میدونی آروم جونم،اصلا بودنت واسه قلبم یعنی خوددلگرمی
بودنت به تموم دلخوشی های پوچ می ارزه
بمونی برام..❤️
C᭄ᥫ᭡
⚘به"آرامش"ڪه برسی
⚘"آرامش"وجودترا فرامیگیرد!
⚘نهبه راحتی میرنجی
⚘و نهبه آسانی می رنجانی
⚘"آرامــش"
⚘سهم دلهاییست ڪه
⚘نگاهشانبه نگاهخداست
#خردادماهتـونقشنگــــ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘به"آرامش"ڪه برسی
⚘"آرامش"وجودترا فرامیگیرد!
⚘نهبه راحتی میرنجی
⚘و نهبه آسانی می رنجانی
⚘"آرامــش"
⚘سهم دلهاییست ڪه
⚘نگاهشانبه نگاهخداست
#خردادماهتـونقشنگــــ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_180 ،ولی آنقدر ناز و ادا دارد كه هيچ كس را نمی پسندد. زيبا گفت: ـ خب شايد شخص خاصی را در نظر دارد با دخالت خودم به اين…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_181
صبح كه خودم را در آيينه ديدم،از ورم چشمهايم وحشت كردم و تازه يادم آمد كه چه شب بدی را گذرانداه ام.شكی نداشتم كه بيتا و دانيال هم در جريان قرار گرفته اند.
آماده كه شدم،تا خواستم از پله ها پايين بروم،دانيال را ديدم كه گفت:
ـ صبح بخير.
نمی دانستم چطور مقصودم را بيان كنم.با خجالت سرم را انداختم پايين و گفتم:
ـ راستش نمی دانم چه بگويم.من ديشب اصلا حالم خوب نبود و باعث زحمت شما هم شدم.
ـ نه،خواهش می كنم خودتان را ناراحت نكنيد.من بيشتر به خاطر شما ناراحت شدم،وگرنه همانطور كه زود از خواب می پرم،زود هم خوابم می برد.
هنوز حرف اصلی را نزده بودم.كلی به خودم فشار آوردم تا توانستم بگويم:
ـ دلم نمی خواهد كسی چيزی از جريان ديشب بداند.
ـ مطمئن باشيد.من چيزی به كسی نگفتم.بيتا هم تاخواست به مادرتان بگويد.فوری بحث را عوض كردم و بهش فهماندم
كه فعلا حرفی نزند،تا اگر خودتان صلاح دانستيد،مطرحش كنيد.
ـ ممنون.نمی دانم چطور از شما تشكر كنم.
ـ ای بابا،تو هنوز داری از دانيال بابت كاپشن تشكر می كنی!
جمله زيبا باعث شد كه دانيال جواب تشكرم را ندهد.همراهش به طبقه پايين رفتم.همه دور سفره ی سرتاسری صبحانه نشسته بودند.عمو تا مرا ديد،پرسيد:
ـ ديشب خوب خوابيدی؟
ـ بله خوب بود.
ـ ولي اينطور به نظر نمی رسيد.از چهره ات پيداست كه تمام شب را بيدار بودی.
ـ راستش از شوق دريا خوابم نمی برد.
- حالا كه اينقدر دوست داری،بعد از ناهار همه با هم می رويم يك گشت حسابيگی می زنيم.
صبحانه ام را آرام می خوردم تا با مادرم هم صحبت نشوم.تا خواستم بلند شوم،دستم را كشيد.كنار خود نشاند و با
لحن تندی پرسيد:
ـ چرا ديشب خوب نخوابيدی؟
مجبور شدم دروغ بگويم:
ـ ديشب خواب بابا را ديدم.هرچه صدايش می زدم نمی شنيد.من هم حالم بد بود.بيتا بلند شد برايم اب آورد.همين.
منتظر جوابش نماندم و به اشپزخانه رفتم.بيتا و زيبا داشتند برنج پاك می كردند تا خواستم كمك كنم،مانعم شدند.ديدم
ظرفشويی پر از ظرف است،بی اعتنا به اعتراض زن عمو و مادر زيبا،تند و سريع همه ی آنها را شستم.فكر خواب شب
گذشته راحتم نمی گذاشت.ناگهان احساس كردم دستم به شدت می سوزد.آب را بستم و ديدم دور انگشت اشاره ام را
بريده و دارد خون می آيد.دستم را گرفتم زير آب،خواستم دستمال را از روی ميز بردارم،اما فاصله ام زياد بود.همين
موقع دانيال را ديدم كه داشت به طرف ميز می آمد،بی اختيار گفتم:
ـ پدرام می شود آن دستمال را به من بدهی.
همه ساكت شدند،اصلا نفهميدم چرا به دانيال گفتم پدرام.همه ی نگاه ها به طرف من بود.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ ای بابا،من اسم پدرام را از كجا آوردم.ببخشيد آقا دانيال ،ممكن است آن دستمال را به من بدهيد.دستم بدجوری بريده.
سپس دستم را نشانش دادم.زيبا گفت:
ـ انگار دور انگشت بريده.پس چرا نفهميدی؟
دانيال دستمال را به دستم داد و من آن را دور بريدگی گذاشتم.بيتا صندلی را عقب كشيد و گفت:
ـ بشين.چرا نگذاشتی من خودم بشويم
ـ می خواهی بگويی دست و پا چلفتی هستم.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_181
صبح كه خودم را در آيينه ديدم،از ورم چشمهايم وحشت كردم و تازه يادم آمد كه چه شب بدی را گذرانداه ام.شكی نداشتم كه بيتا و دانيال هم در جريان قرار گرفته اند.
آماده كه شدم،تا خواستم از پله ها پايين بروم،دانيال را ديدم كه گفت:
ـ صبح بخير.
نمی دانستم چطور مقصودم را بيان كنم.با خجالت سرم را انداختم پايين و گفتم:
ـ راستش نمی دانم چه بگويم.من ديشب اصلا حالم خوب نبود و باعث زحمت شما هم شدم.
ـ نه،خواهش می كنم خودتان را ناراحت نكنيد.من بيشتر به خاطر شما ناراحت شدم،وگرنه همانطور كه زود از خواب می پرم،زود هم خوابم می برد.
هنوز حرف اصلی را نزده بودم.كلی به خودم فشار آوردم تا توانستم بگويم:
ـ دلم نمی خواهد كسی چيزی از جريان ديشب بداند.
ـ مطمئن باشيد.من چيزی به كسی نگفتم.بيتا هم تاخواست به مادرتان بگويد.فوری بحث را عوض كردم و بهش فهماندم
كه فعلا حرفی نزند،تا اگر خودتان صلاح دانستيد،مطرحش كنيد.
ـ ممنون.نمی دانم چطور از شما تشكر كنم.
ـ ای بابا،تو هنوز داری از دانيال بابت كاپشن تشكر می كنی!
جمله زيبا باعث شد كه دانيال جواب تشكرم را ندهد.همراهش به طبقه پايين رفتم.همه دور سفره ی سرتاسری صبحانه نشسته بودند.عمو تا مرا ديد،پرسيد:
ـ ديشب خوب خوابيدی؟
ـ بله خوب بود.
ـ ولي اينطور به نظر نمی رسيد.از چهره ات پيداست كه تمام شب را بيدار بودی.
ـ راستش از شوق دريا خوابم نمی برد.
- حالا كه اينقدر دوست داری،بعد از ناهار همه با هم می رويم يك گشت حسابيگی می زنيم.
صبحانه ام را آرام می خوردم تا با مادرم هم صحبت نشوم.تا خواستم بلند شوم،دستم را كشيد.كنار خود نشاند و با
لحن تندی پرسيد:
ـ چرا ديشب خوب نخوابيدی؟
مجبور شدم دروغ بگويم:
ـ ديشب خواب بابا را ديدم.هرچه صدايش می زدم نمی شنيد.من هم حالم بد بود.بيتا بلند شد برايم اب آورد.همين.
منتظر جوابش نماندم و به اشپزخانه رفتم.بيتا و زيبا داشتند برنج پاك می كردند تا خواستم كمك كنم،مانعم شدند.ديدم
ظرفشويی پر از ظرف است،بی اعتنا به اعتراض زن عمو و مادر زيبا،تند و سريع همه ی آنها را شستم.فكر خواب شب
گذشته راحتم نمی گذاشت.ناگهان احساس كردم دستم به شدت می سوزد.آب را بستم و ديدم دور انگشت اشاره ام را
بريده و دارد خون می آيد.دستم را گرفتم زير آب،خواستم دستمال را از روی ميز بردارم،اما فاصله ام زياد بود.همين
موقع دانيال را ديدم كه داشت به طرف ميز می آمد،بی اختيار گفتم:
ـ پدرام می شود آن دستمال را به من بدهی.
همه ساكت شدند،اصلا نفهميدم چرا به دانيال گفتم پدرام.همه ی نگاه ها به طرف من بود.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ ای بابا،من اسم پدرام را از كجا آوردم.ببخشيد آقا دانيال ،ممكن است آن دستمال را به من بدهيد.دستم بدجوری بريده.
سپس دستم را نشانش دادم.زيبا گفت:
ـ انگار دور انگشت بريده.پس چرا نفهميدی؟
دانيال دستمال را به دستم داد و من آن را دور بريدگی گذاشتم.بيتا صندلی را عقب كشيد و گفت:
ـ بشين.چرا نگذاشتی من خودم بشويم
ـ می خواهی بگويی دست و پا چلفتی هستم.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
توباشی خردادپایان بهار نیست
آغاز دوست داشتن است 😍♥️
تولدت مبارک ته تغاری بهار•••❤️
بقرست واسه متولدین خرداد😍🎂
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
توباشی خردادپایان بهار نیست
آغاز دوست داشتن است 😍♥️
تولدت مبارک ته تغاری بهار•••❤️
بقرست واسه متولدین خرداد😍🎂
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
🎉خرداد ماهیها..
🎊قلب تپنده زندگی هستند.
🎉آنقدر پُرانرژیاند که همیشه
🎊 زنجیرههایشادی را به هم میبافند
🎉 و زیباترین حسها را به روی
🎊روزمرگیهایت میپاشند
#خردادماهیعزیزتولدتونمبارک❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
🎉خرداد ماهیها..
🎊قلب تپنده زندگی هستند.
🎉آنقدر پُرانرژیاند که همیشه
🎊 زنجیرههایشادی را به هم میبافند
🎉 و زیباترین حسها را به روی
🎊روزمرگیهایت میپاشند
#خردادماهیعزیزتولدتونمبارک❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
به یه مرحله از دوست داشتنش میرسی که انقد دوست داری نگاهش کنی دلت نمیاد پلک بزنی.
♡
♡