This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
⚘آخر هفتتون زیبـا
⚘جمعه بهاریتون
⚘باطراوت
⚘و چون صدایباران
⚘گوشنواز
⚘دلتونخالی ازغصه
⚘زندگيتون شیرینتر ازعسل
⚘دنیاتون غرقدرشادی و آرامش
#صبحتون_بخیر❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘آخر هفتتون زیبـا
⚘جمعه بهاریتون
⚘باطراوت
⚘و چون صدایباران
⚘گوشنواز
⚘دلتونخالی ازغصه
⚘زندگيتون شیرینتر ازعسل
⚘دنیاتون غرقدرشادی و آرامش
#صبحتون_بخیر❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_183 ـ ول كن بابك.بیخود دنبال دردسر نگرد. ـ چی را ولش كن.اين آدمها هر كاری دلشان بخواهد انجام می دهند.بيا برويم بهش حالی…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_184
حالا برويد.خيالتان راحت.در آن دنيا من يقه ی شما يا هيچ كس ديگر را نمی گيرم.با اجازه.
مهلت نداد حرف ديگری بزنم و رفت،اما من هنوز آرام نگرفته بودم.به نزديك خانه كه رسيدم،دانيال را ديدم كه داشت
به طرف من می آمد.به نزديكم كه رسيد،گفت:
ـ خوب شد ديدمتان.مادرتان عصبانی بود و می خواست بيايد دنبالتان كه من گفتم همه با هم كنار دريا بوديم.
ـ ممنون.راستش مامان اصلا دوست ندارد مرا ناراحت ببيند.در مورد ديشب هم كه حرفی یه كسی نزديد،از شما ممنونم.
دلم می خواست بدانم ايا شب گذشته در خواب حرف زده ام يا نه.كلی با خودم كلنجار رفتم تا توانستم بگويم:
ـ ببخشيد،اقا دانيال،شما گفتيد زودتر از بيتا از خواب بيدار شديد؟
ـ ديشب؟بله من زودتر بيدار شدم.
ـ می توانم بپرسم مگر من چه كار كردم كه از سر و صدايم شما نگران شديد و به اتاق بيتا آمديد؟
ـ شما داشتيد با صدای بلند كسی را صدا می زديد.البته نه انقدر بلند كه پدر ومادرم بيدار شوند.
ـ خب چی گفتم؟لابد حرف هم می زدم.
ـ خب...خب چند بار پشت سرهم شخصی بنام پدرام را صدا زديد.البته حالتان خيلی بد بود،چون همش گريه میكرديد.اولش می خواستم خودم بيدارتان كنم.بعد برای اينكه از ديدن من نترسيد،ترجيح دادم بيتا را بيدار كنم.جالا
حالتان چطور است؟
ـ از ديشب بهترم.لطفا در مورد ماجرای ديشب به كسی حرفی نزنيد.
ـ از اين نظر خيالتان راحت باشد.
به خانه كه رسيدم،ديدم مادرم و عمويش سرگرم تماشای آلبوم عكس هستند.همين كه نشستم،آقا سهراب هم آمد.به نظر كم حرف و ارام می رسيد.به خودش خيلی فشار آورد تا پرسيد:
ـ شما چند سال داريد مها خانم؟
ـ بيست و سه سال.
به فكر فرو رفت و با حيرت زير لب گفت:
- يعنی بيست و سه سال است كه....
منظورش را نفهميدم،چون جمله اش را ناتمام گذاشت و ديگر حرفی نزد.
فصل سی ام
چند روز بعد،پس از صرف صبحانه،تا خواستم سفره را جمع كنم،مامان گفت:
ـ به جای اين كار برو وسايلت را جمع كن.
با اين تصور كه قصد مراجعت به تهران را داريم،شور و هيجانم را پنهان كردم،در ظاهر خود را بی تفاوت نشان دادم و
پرسيدم:
ـ قرار است برگرديم تهران؟
ـ نه،از عمو اجازه گرفتم من و تو به خانه سهراب برويم.يعنی همانجايی كه اول می خواستيم برويم.
برای من تفاوت چندانی نداشت.تا خواستم وسايلم را جمع كنم،بيتا آمد و گفت:
ـ قرار شد چند روز ديگر هم اينجا بمانيد.
ـ چرا؟!...
ـ چون سقف اتاق ها ايراد دارد و چند روزی تعميرش طول می كشد.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_184
حالا برويد.خيالتان راحت.در آن دنيا من يقه ی شما يا هيچ كس ديگر را نمی گيرم.با اجازه.
مهلت نداد حرف ديگری بزنم و رفت،اما من هنوز آرام نگرفته بودم.به نزديك خانه كه رسيدم،دانيال را ديدم كه داشت
به طرف من می آمد.به نزديكم كه رسيد،گفت:
ـ خوب شد ديدمتان.مادرتان عصبانی بود و می خواست بيايد دنبالتان كه من گفتم همه با هم كنار دريا بوديم.
ـ ممنون.راستش مامان اصلا دوست ندارد مرا ناراحت ببيند.در مورد ديشب هم كه حرفی یه كسی نزديد،از شما ممنونم.
دلم می خواست بدانم ايا شب گذشته در خواب حرف زده ام يا نه.كلی با خودم كلنجار رفتم تا توانستم بگويم:
ـ ببخشيد،اقا دانيال،شما گفتيد زودتر از بيتا از خواب بيدار شديد؟
ـ ديشب؟بله من زودتر بيدار شدم.
ـ می توانم بپرسم مگر من چه كار كردم كه از سر و صدايم شما نگران شديد و به اتاق بيتا آمديد؟
ـ شما داشتيد با صدای بلند كسی را صدا می زديد.البته نه انقدر بلند كه پدر ومادرم بيدار شوند.
ـ خب چی گفتم؟لابد حرف هم می زدم.
ـ خب...خب چند بار پشت سرهم شخصی بنام پدرام را صدا زديد.البته حالتان خيلی بد بود،چون همش گريه میكرديد.اولش می خواستم خودم بيدارتان كنم.بعد برای اينكه از ديدن من نترسيد،ترجيح دادم بيتا را بيدار كنم.جالا
حالتان چطور است؟
ـ از ديشب بهترم.لطفا در مورد ماجرای ديشب به كسی حرفی نزنيد.
ـ از اين نظر خيالتان راحت باشد.
به خانه كه رسيدم،ديدم مادرم و عمويش سرگرم تماشای آلبوم عكس هستند.همين كه نشستم،آقا سهراب هم آمد.به نظر كم حرف و ارام می رسيد.به خودش خيلی فشار آورد تا پرسيد:
ـ شما چند سال داريد مها خانم؟
ـ بيست و سه سال.
به فكر فرو رفت و با حيرت زير لب گفت:
- يعنی بيست و سه سال است كه....
منظورش را نفهميدم،چون جمله اش را ناتمام گذاشت و ديگر حرفی نزد.
فصل سی ام
چند روز بعد،پس از صرف صبحانه،تا خواستم سفره را جمع كنم،مامان گفت:
ـ به جای اين كار برو وسايلت را جمع كن.
با اين تصور كه قصد مراجعت به تهران را داريم،شور و هيجانم را پنهان كردم،در ظاهر خود را بی تفاوت نشان دادم و
پرسيدم:
ـ قرار است برگرديم تهران؟
ـ نه،از عمو اجازه گرفتم من و تو به خانه سهراب برويم.يعنی همانجايی كه اول می خواستيم برويم.
برای من تفاوت چندانی نداشت.تا خواستم وسايلم را جمع كنم،بيتا آمد و گفت:
ـ قرار شد چند روز ديگر هم اينجا بمانيد.
ـ چرا؟!...
ـ چون سقف اتاق ها ايراد دارد و چند روزی تعميرش طول می كشد.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
⚘هر روز عاشقانهتر از دیروز
⚘برایت صبحبخیری زیبـا
⚘پست میکنم
⚘تا همه مردان ایندیار
⚘از دوستداشتنهایم تَب کنند!
#امروزتـونعاشقانه❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘هر روز عاشقانهتر از دیروز
⚘برایت صبحبخیری زیبـا
⚘پست میکنم
⚘تا همه مردان ایندیار
⚘از دوستداشتنهایم تَب کنند!
#امروزتـونعاشقانه❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
ولی من مطمئنم
تو با خدا پارتی داشتی
آخه تو چقدر چشات خوشگله
لامصب...😍🤍
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
ولی من مطمئنم
تو با خدا پارتی داشتی
آخه تو چقدر چشات خوشگله
لامصب...😍🤍
#بفرستبراش...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
یه جملهی قشنگکوردی هست که میگه :
" تَنیآ نفریدَه نام دلم "♥️
یعنی بین این همهآدم که میشناسم
تو توی دلم تکی 🫀
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
یه جملهی قشنگکوردی هست که میگه :
" تَنیآ نفریدَه نام دلم "♥️
یعنی بین این همهآدم که میشناسم
تو توی دلم تکی 🫀
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
⚘گاهی وقتها
⚘از نردبان بالا میرویم
⚘تا دستهای خـدا را بگیریم...
⚘غافل از اینکه خـدا پایین ایستاده
⚘و نردبان را محکم گرفته که ما نیفتیم...
#صبحتـونبخیـــر...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘گاهی وقتها
⚘از نردبان بالا میرویم
⚘تا دستهای خـدا را بگیریم...
⚘غافل از اینکه خـدا پایین ایستاده
⚘و نردبان را محکم گرفته که ما نیفتیم...
#صبحتـونبخیـــر...❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
C᭄ᥫ᭡
⚘زندگی عشق میخـواهد ،
⚘عشقی ساده و بیریا ...
⚘به زندگی باور داشته باشید ،
⚘ باوری ازجنس امیـد
⚘امروزتون پُراز حس و حـال خوب⚘
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘زندگی عشق میخـواهد ،
⚘عشقی ساده و بیریا ...
⚘به زندگی باور داشته باشید ،
⚘ باوری ازجنس امیـد
⚘امروزتون پُراز حس و حـال خوب⚘
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
تو باعث خوشبختی
و اعتماد به نفسمنی
همونی هستی که دوستدارم🫀
وقتی خستهام سرمو بزارم روشونهاش 🫂
وفارغ از تموم دنیای تو دلم تکرار کنم:
تو وطنمن هستی♥️🥰
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
تو باعث خوشبختی
و اعتماد به نفسمنی
همونی هستی که دوستدارم🫀
وقتی خستهام سرمو بزارم روشونهاش 🫂
وفارغ از تموم دنیای تو دلم تکرار کنم:
تو وطنمن هستی♥️🥰
#بفرستبراش..❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
چیزایی که یه دختر انتظار داره ولی ازت درخواست نمیکنه :
۱-در طول روز یهویی بهش پیام بدی.
۲-در مورد روزش باهاش حرف بزنی
۳-باهاش رازاتو درمیون بذاری.
۴-بهش لباساتو بدی.
۵-آروم ببوسیش.
۶-محکم بغلش کنی.
۷-تو آغوشت نگهش داری.
۸-باهاش از ته دل بخندی.
۹-بیرون دعوتش کنی.
۱-در طول روز یهویی بهش پیام بدی.
۲-در مورد روزش باهاش حرف بزنی
۳-باهاش رازاتو درمیون بذاری.
۴-بهش لباساتو بدی.
۵-آروم ببوسیش.
۶-محکم بغلش کنی.
۷-تو آغوشت نگهش داری.
۸-باهاش از ته دل بخندی.
۹-بیرون دعوتش کنی.
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
چیزایی که یه دختر انتظار داره ولی ازت درخواست نمیکنه : ۱-در طول روز یهویی بهش پیام بدی. ۲-در مورد روزش باهاش حرف بزنی ۳-باهاش رازاتو درمیون بذاری. ۴-بهش لباساتو بدی. ۵-آروم ببوسیش. ۶-محکم بغلش کنی. ۷-تو آغوشت نگهش داری. ۸-باهاش از ته دل بخندی. ۹-بیرون دعوتش…
کارهای کوچیکی که پسرا رو خوشحال میکنه:
۱. زود سین کردن پیامشون
۲. جلوی دوستاش خوردش نکنید و هواشو داشته باشید
۳. وقتی قدم میزنید، دستشو بگیرید
۴. باهاش وقت بگذرونی، نه اینکه کل وقتت رو باهاش باشی، ولی اون مواقعی که کنارشی سرد نباش که ناراحت بشه
۵. هر دفعه که میبینیش اول از همه بغلش کن، از این کار خوششون میاد
۶. وقتایی که کار داره، وسط اون کار بهش زنگ بزن و ابراز علاقه کن مثلاً بگو به فکرت بودم یا دلم برات تنگ شده..!
پسرا خیلی خوششون میاد
۱. زود سین کردن پیامشون
۲. جلوی دوستاش خوردش نکنید و هواشو داشته باشید
۳. وقتی قدم میزنید، دستشو بگیرید
۴. باهاش وقت بگذرونی، نه اینکه کل وقتت رو باهاش باشی، ولی اون مواقعی که کنارشی سرد نباش که ناراحت بشه
۵. هر دفعه که میبینیش اول از همه بغلش کن، از این کار خوششون میاد
۶. وقتایی که کار داره، وسط اون کار بهش زنگ بزن و ابراز علاقه کن مثلاً بگو به فکرت بودم یا دلم برات تنگ شده..!
پسرا خیلی خوششون میاد
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
C᭄ᥫ᭡
این آهنگ رو بفرست برای کسی که
وجوت به وجودش بنده...!🫶🏼🫀♥️
ای همه وجودمن،نبود تـو نبودمن❤️
ای همه وجودمن،نبود تـو نبودمن❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
این آهنگ رو بفرست برای کسی که
وجوت به وجودش بنده...!🫶🏼🫀♥️
ای همه وجودمن،نبود تـو نبودمن❤️
ای همه وجودمن،نبود تـو نبودمن❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
❀্᭄͜͡ᥫ᭡
⚘دوباره زندگی
⚘بلندشو و روزت را
⚘همانطوری بسازکه دوستداری
⚘دوباره صبح شده
⚘یک شروع تازه
⚘ زمانی برای باهم بودن
⚘مهرورزی را دوره کردن
⚘از زندگی لذت بردن و
⚘گل خنده به یکدیگرهدیه دادن
#سلامصبحتونقشنگـــ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘دوباره زندگی
⚘بلندشو و روزت را
⚘همانطوری بسازکه دوستداری
⚘دوباره صبح شده
⚘یک شروع تازه
⚘ زمانی برای باهم بودن
⚘مهرورزی را دوره کردن
⚘از زندگی لذت بردن و
⚘گل خنده به یکدیگرهدیه دادن
#سلامصبحتونقشنگـــ❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
❥ میتینگ عاشقانه ها ❥
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ] هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘 از قسمت اول بخونین👇 https://tttttt.me/mitingg/303068 #مهــــــا❤️ #قسمت_184 حالا برويد.خيالتان راحت.در آن دنيا من يقه ی شما يا هيچ كس ديگر را نمی گيرم.با اجازه. مهلت نداد حرف ديگری بزنم و رفت،اما…
😍 رمان زیبای [ مهــــــــا ]
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_185
ـ چرا؟!...
ـ چون سقف اتاق ها ايراد دارد و چند روزی تعميرش طول می كشد.
غروب آن روز با آمدن عمه های بيتا،يعنی دخترعموهای مادرم با خانواده هايشان از تهران،خانه شلوغ تر از قبل
شد.داشتم سرسام می گرفتم و اصلا تحمل آن همه سر و صدا را نداشتم.
به نظر می رسيد ژاله و بهارخانم با مامان خيلی صميمی هستند.دائم با هم می گفتند،می خنديدند و سربه سر هم می گذاشتند.
خودم را در ميان آن جمع غريب می ديدم و از آنها كناره می گرفتم.
سر ميز شام،صدای زنگ موبايلم را كه شنيدم،از جا پريدم،دوان دوان از پله ها بالا رفتم،سريع آن را از داخل كيفم بيرون
آوردم و در حاليكه نفس نفس می زدم،گفتم:
- بله بفرماييد.
پاسخ سكوت بود.چندين بار تكرار كردم،باز هم به غير از صدای تپش قلبم،جوابی نشنيدم.
با خود گفتم:كاش پدرام باشد.كاش حرف بزند،ولی باز هم تنها سكوت حكمفرما بود.
همان موقع مامان وارد اتاق شد.ارتباط را قطع كردم و گفتم:
ـ صدا نمی آمد،من هم قطع كردم.شماره هم نيفتاده تا بدانم كه بود.
به نظر می رسيد مشكوك شده،با وجود اين گفت:
ـ من كه چيزی نپرسيدم كه جواب پس می دهی.بيا برويم پايين،شام سرد شد.
سر سفره هر كاری كردم نتوانستم از فكرش بيرون بيايم.مدام پوست دستم را می كندم و دندان هايم را بر روی لب پايينم می فشردم.
اميد پسر بهار خانم سينی چایی را به طرفم گرفت،تا خواستم بردارم،گفت:
ـ ای وای از لب تان دارد خون می آيد.
چايي را برداشتم و به آشپزخانه رفتم.دانيال داشت نگاهم می كرد.به رويم نياوردم و نشستم.بابك به شوخی به اميد گفت:
ـ براي اينكه چایی را كه تو ريختی نخورند،
آشپزخانه را بهانه كردند.مهاخانم شما هم دعاگو باشيد.چون فقط دو سه روز
با اميد سر و كار داريد.
دانيال نتوانست تحمل كند و به من گفت:
ـ بايد ببخشيد،اينها شما را غريب گير آوردند،اصلا به حرفهايشان اهميت ندهيد.خب حالا چطور است برويم لب دريا؟
ژاله خانم كه تازه وارد آشپزخانه شده بود گفت:
ـ شما جوانها برويد،ما پيرها می مانيم و تجديد خاطره می كنيم.
احساس خوبی نداشتم و نمی خواستم همراهشان بروم.بيتا دستم را گرفت و گفت:
ـ دستت چرا سرد است؟
- حالم زياد خوب نيست.
ـ پاشو،من برايت كاپشن می آورم.
می دانستم اگر بمانم،بايد به مامان جواب پس بدهم.
همه آماده بيرون رفتن شديم كه دانيال با دو كاپشن در دست به ما پيوست.بيتا زير چشمی نگاهش كرد و پرسيد:
ـ پس چرا دو تا كاپشن آوردی؟!
نگاهش را متوجه من كرد و پاسخ داد:
ـ پيشگيری ،بهتر از درمان است.
ـ دستتان درد نكند،ولی بيتا برايم آورده.
ـ باشد،خب شايد باز هم لازم شود.
وقتی دريا را می ديدم وصدايش را می شنيدم،نمی توانستم احساسم را كنترل كنم.دانيال آتش روشن كرد و نشست.من هم نشستم،
اما فقط چشم به دريا داشتم.زيبا و وحيد بردار اميد هم به ما پيوستند.لاله دختر ژاله خانم و بيتا قدم میزدند.بابك و اميد با هم شوخی می كردند و می خنديدند.سپس همه برخاستند و تصميم گرفتند قدم بزنند.اما من همراهشان نرفتم،
همانجا روبه دريا نشستم و غرق خاطراتم شدم.دلم می خواست فقط شيرينی هايش را به ياد بياورم،اما
تلخی هايش پررنگتر بودند و زجرآور.
هر روز در کانال میتینگ عاشقانه ها 😘
از قسمت اول بخونین👇
https://tttttt.me/mitingg/303068
#مهــــــا❤️ #قسمت_185
ـ چرا؟!...
ـ چون سقف اتاق ها ايراد دارد و چند روزی تعميرش طول می كشد.
غروب آن روز با آمدن عمه های بيتا،يعنی دخترعموهای مادرم با خانواده هايشان از تهران،خانه شلوغ تر از قبل
شد.داشتم سرسام می گرفتم و اصلا تحمل آن همه سر و صدا را نداشتم.
به نظر می رسيد ژاله و بهارخانم با مامان خيلی صميمی هستند.دائم با هم می گفتند،می خنديدند و سربه سر هم می گذاشتند.
خودم را در ميان آن جمع غريب می ديدم و از آنها كناره می گرفتم.
سر ميز شام،صدای زنگ موبايلم را كه شنيدم،از جا پريدم،دوان دوان از پله ها بالا رفتم،سريع آن را از داخل كيفم بيرون
آوردم و در حاليكه نفس نفس می زدم،گفتم:
- بله بفرماييد.
پاسخ سكوت بود.چندين بار تكرار كردم،باز هم به غير از صدای تپش قلبم،جوابی نشنيدم.
با خود گفتم:كاش پدرام باشد.كاش حرف بزند،ولی باز هم تنها سكوت حكمفرما بود.
همان موقع مامان وارد اتاق شد.ارتباط را قطع كردم و گفتم:
ـ صدا نمی آمد،من هم قطع كردم.شماره هم نيفتاده تا بدانم كه بود.
به نظر می رسيد مشكوك شده،با وجود اين گفت:
ـ من كه چيزی نپرسيدم كه جواب پس می دهی.بيا برويم پايين،شام سرد شد.
سر سفره هر كاری كردم نتوانستم از فكرش بيرون بيايم.مدام پوست دستم را می كندم و دندان هايم را بر روی لب پايينم می فشردم.
اميد پسر بهار خانم سينی چایی را به طرفم گرفت،تا خواستم بردارم،گفت:
ـ ای وای از لب تان دارد خون می آيد.
چايي را برداشتم و به آشپزخانه رفتم.دانيال داشت نگاهم می كرد.به رويم نياوردم و نشستم.بابك به شوخی به اميد گفت:
ـ براي اينكه چایی را كه تو ريختی نخورند،
آشپزخانه را بهانه كردند.مهاخانم شما هم دعاگو باشيد.چون فقط دو سه روز
با اميد سر و كار داريد.
دانيال نتوانست تحمل كند و به من گفت:
ـ بايد ببخشيد،اينها شما را غريب گير آوردند،اصلا به حرفهايشان اهميت ندهيد.خب حالا چطور است برويم لب دريا؟
ژاله خانم كه تازه وارد آشپزخانه شده بود گفت:
ـ شما جوانها برويد،ما پيرها می مانيم و تجديد خاطره می كنيم.
احساس خوبی نداشتم و نمی خواستم همراهشان بروم.بيتا دستم را گرفت و گفت:
ـ دستت چرا سرد است؟
- حالم زياد خوب نيست.
ـ پاشو،من برايت كاپشن می آورم.
می دانستم اگر بمانم،بايد به مامان جواب پس بدهم.
همه آماده بيرون رفتن شديم كه دانيال با دو كاپشن در دست به ما پيوست.بيتا زير چشمی نگاهش كرد و پرسيد:
ـ پس چرا دو تا كاپشن آوردی؟!
نگاهش را متوجه من كرد و پاسخ داد:
ـ پيشگيری ،بهتر از درمان است.
ـ دستتان درد نكند،ولی بيتا برايم آورده.
ـ باشد،خب شايد باز هم لازم شود.
وقتی دريا را می ديدم وصدايش را می شنيدم،نمی توانستم احساسم را كنترل كنم.دانيال آتش روشن كرد و نشست.من هم نشستم،
اما فقط چشم به دريا داشتم.زيبا و وحيد بردار اميد هم به ما پيوستند.لاله دختر ژاله خانم و بيتا قدم میزدند.بابك و اميد با هم شوخی می كردند و می خنديدند.سپس همه برخاستند و تصميم گرفتند قدم بزنند.اما من همراهشان نرفتم،
همانجا روبه دريا نشستم و غرق خاطراتم شدم.دلم می خواست فقط شيرينی هايش را به ياد بياورم،اما
تلخی هايش پررنگتر بودند و زجرآور.
C᭄ᥫ᭡
⚘صبح آغازِ ماجرایِ
⚘جديدیست از دوستداشتنمان
⚘وقتی طلوعچشمهایت
⚘شهر دلم را گرم میکند...🫀
#صبحتونعاشقانه❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️
⚘صبح آغازِ ماجرایِ
⚘جديدیست از دوستداشتنمان
⚘وقتی طلوعچشمهایت
⚘شهر دلم را گرم میکند...🫀
#صبحتونعاشقانه❤️
┄•●❥ @mitingg♥️♥️