"دم عشق،دمشق"
ز کودکی خادم این تبار محترمم چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم به قصد حفظ حریم حرم به پا خیزم کنار لشکر عشاق حسین هم قدمم 🔘 @labbaykeyazeinab
برشى از خاطرات سرباز گمنام مدافع حرم؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش اول)، تلاش براى اعزام" ...
🔻از سال ٩٣ با دیدن اتفاقات در #سوریه و #عراق و #مظلومیت جبهه مقاومت و ... پیگیر #اعزام بودم ولی، از هر کس میپرسیدم که چهطور میشه اعزام شد هیچکس چیزی نمیدونست و بعضیها هم میگفتن فقط نیروی تخصصی میبرند. با این حال بیخیال نشدم و مدام #پیگیر بودم. تا اینکه رسید به #محرم سال ۹٤. حسوحال عجیبی داشتم. انگار یک نفر توی گوشم میگفت: "#هل_من_ناصر" ... و من هر روز حالم دگرگونتر میشد. تا یه شب بعد از هیئت یکی از دوستان گفتند گردان ... ثبت نام میکنند. تا این رو شنیدم خیلی خوشحال شدم و سر از پا نمیشناختم. اونشب تا نیمهشب خوابم نبرد و صبح اول وقت رفتم و #ثبت_نام کردم. چند روزی گذشت و زنگ زدند که باید بیایید مرکز استان برای #مصاحبه.
🔸وقتی تلفن قطع شد من سر از پا نمیشناختم و بسیار خوشحال بودم. گفتم دیگه به آرزوم رسیدم. خلاصه صبح رفتیم برای مصاحبه و یه سری سوالات پرسیدند. از جمله اینکه چند تا برادر داری و شغل پدرت چیه و چند سالشه و ... براشون مهم بود که #تکپسر نباشی. من هر کاری کردم خودم رو راضی کنم دروغ بگم نشد و راستشو گفتم که تکپسرم. مصاحبه همه تموم شد و برگشتیم و فرداش پیگیری کردم که فهمیدم متاسفانه رد شدم (شاید دلایل دیگهای هم داشت به غیر تکپسر بودن). انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. #تاسوعا بود و #شهيد_مصطفى_صدرزاده (#سیدابراهيم) به #شهادت رسيده بودند، وقتی عکس ایشون رو دیدم چهرهاش به دلم نشست منم به طور ویژهای به این شهید بزرگوار علاقهمند شده بودم.
🔺بعد از گذشت مدتی به دنبال عکس و ... سید بودم که وارد #کانال "دم عشق، دمشق" شدم. هر چه به #صوتها و #خاطرات سید گوش میدادم، بیشتر به پيگيرى برای اعزام مصمم میشدم. بعد از اینکه تو استان خودم به نتیجه نرسیدم تصمیم گرفتم که در تهران هم پیگیری کنم.
صفحه ۱
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش اول)، تلاش براى اعزام" ...
🔻از سال ٩٣ با دیدن اتفاقات در #سوریه و #عراق و #مظلومیت جبهه مقاومت و ... پیگیر #اعزام بودم ولی، از هر کس میپرسیدم که چهطور میشه اعزام شد هیچکس چیزی نمیدونست و بعضیها هم میگفتن فقط نیروی تخصصی میبرند. با این حال بیخیال نشدم و مدام #پیگیر بودم. تا اینکه رسید به #محرم سال ۹٤. حسوحال عجیبی داشتم. انگار یک نفر توی گوشم میگفت: "#هل_من_ناصر" ... و من هر روز حالم دگرگونتر میشد. تا یه شب بعد از هیئت یکی از دوستان گفتند گردان ... ثبت نام میکنند. تا این رو شنیدم خیلی خوشحال شدم و سر از پا نمیشناختم. اونشب تا نیمهشب خوابم نبرد و صبح اول وقت رفتم و #ثبت_نام کردم. چند روزی گذشت و زنگ زدند که باید بیایید مرکز استان برای #مصاحبه.
🔸وقتی تلفن قطع شد من سر از پا نمیشناختم و بسیار خوشحال بودم. گفتم دیگه به آرزوم رسیدم. خلاصه صبح رفتیم برای مصاحبه و یه سری سوالات پرسیدند. از جمله اینکه چند تا برادر داری و شغل پدرت چیه و چند سالشه و ... براشون مهم بود که #تکپسر نباشی. من هر کاری کردم خودم رو راضی کنم دروغ بگم نشد و راستشو گفتم که تکپسرم. مصاحبه همه تموم شد و برگشتیم و فرداش پیگیری کردم که فهمیدم متاسفانه رد شدم (شاید دلایل دیگهای هم داشت به غیر تکپسر بودن). انگار دنیا روی سرم خراب شده بود. #تاسوعا بود و #شهيد_مصطفى_صدرزاده (#سیدابراهيم) به #شهادت رسيده بودند، وقتی عکس ایشون رو دیدم چهرهاش به دلم نشست منم به طور ویژهای به این شهید بزرگوار علاقهمند شده بودم.
🔺بعد از گذشت مدتی به دنبال عکس و ... سید بودم که وارد #کانال "دم عشق، دمشق" شدم. هر چه به #صوتها و #خاطرات سید گوش میدادم، بیشتر به پيگيرى برای اعزام مصمم میشدم. بعد از اینکه تو استان خودم به نتیجه نرسیدم تصمیم گرفتم که در تهران هم پیگیری کنم.
صفحه ۱
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab
"دم عشق،دمشق"
نام زیبای هر مدافع تو میدرخشد به آسمان حرم هر ستاره که در میان شب است یادگار مدافعان حرم 🔘 @labbaykeyazeinab
برشى از خاطرات سرباز گمنام مدافع حرم؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش دوم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻خلاصه بعد از پیگیری و پرسوجو فهمیدم که باید دنبال #ثبتنام توی گردان تهران باشم. چند جا رو بهم گفتند رفتم به دنبال آدرسها. اولین جا که رسیدم گفتند باید بعد از ظهر ساعت چهار به بعد بیایی. همون موقعی که گفته بودند اونجا حاضر شدم و کلیه مدارک رو هم آماده کردم. خلاصه اونجا رسیدم. دم دژبانی گفتند ظرفیت پر شده و اصلاً از دم در راه ندادند که برویم داخل. رفتم سراغ دومین آدرس. اونجا تا مدارک رو دیدند، گفتند چون #بسیجی یك استان دیگه هستی باید بری از استان خودت پیگیری کنی.
🔸منم که دست بردار نبودم و شعارم این بود که #من_گدای_سمجی_هستم، تا از #اهل_بیت نگیرم ولکن نیستم. خیلی پیگیریها انجام شد ولی همش بینتیجه بود. تا اینکه یه بنده خدایی من رو معرفی کرد به یکی از گردانهای استان البرز. ثبتنام کردیم و آخر هفتهها #آموزش بود و من از شهرستان میآمدم تا در آموزش حضور پیدا کنم.
🔺تو این مدت چند بار هم سر #مزار سید عشق #مصطفی_صدرزاده میرفتم و از این شهید عزیز کمک میخواستم.
یک روز جمعه که از آموزش میآمدم رفتم خصوصی #شهید_ابوعلی و بعد از حال و احوال گفتم:حاجی مشتاق #دیدار". گفت: "من سر مزار سید ابراهیمم". منم خودم رو رسوندم اونجا (کلی هم براى #اعزام به ابوعلی گیر دادم و ایشون مثل سابق میگفتند نمیشه #دلاور).
آموزشها ادامه داشت ولی خبری از اعزام نبود. این شد که دوباره پیگیریها شروع شد😃😃
و این بار سر از قم درآوردم و بعد از مدتی بالاخره با کمک معنوی #سیدابراهیم به #عراق اعزام شدم. از آنجا عکسهایی که به یاد سیدابراهیم میگرفتم رو برای شهید ابوعلی میفرستادم.
صفحه ۲
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش دوم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻خلاصه بعد از پیگیری و پرسوجو فهمیدم که باید دنبال #ثبتنام توی گردان تهران باشم. چند جا رو بهم گفتند رفتم به دنبال آدرسها. اولین جا که رسیدم گفتند باید بعد از ظهر ساعت چهار به بعد بیایی. همون موقعی که گفته بودند اونجا حاضر شدم و کلیه مدارک رو هم آماده کردم. خلاصه اونجا رسیدم. دم دژبانی گفتند ظرفیت پر شده و اصلاً از دم در راه ندادند که برویم داخل. رفتم سراغ دومین آدرس. اونجا تا مدارک رو دیدند، گفتند چون #بسیجی یك استان دیگه هستی باید بری از استان خودت پیگیری کنی.
🔸منم که دست بردار نبودم و شعارم این بود که #من_گدای_سمجی_هستم، تا از #اهل_بیت نگیرم ولکن نیستم. خیلی پیگیریها انجام شد ولی همش بینتیجه بود. تا اینکه یه بنده خدایی من رو معرفی کرد به یکی از گردانهای استان البرز. ثبتنام کردیم و آخر هفتهها #آموزش بود و من از شهرستان میآمدم تا در آموزش حضور پیدا کنم.
🔺تو این مدت چند بار هم سر #مزار سید عشق #مصطفی_صدرزاده میرفتم و از این شهید عزیز کمک میخواستم.
یک روز جمعه که از آموزش میآمدم رفتم خصوصی #شهید_ابوعلی و بعد از حال و احوال گفتم:حاجی مشتاق #دیدار". گفت: "من سر مزار سید ابراهیمم". منم خودم رو رسوندم اونجا (کلی هم براى #اعزام به ابوعلی گیر دادم و ایشون مثل سابق میگفتند نمیشه #دلاور).
آموزشها ادامه داشت ولی خبری از اعزام نبود. این شد که دوباره پیگیریها شروع شد😃😃
و این بار سر از قم درآوردم و بعد از مدتی بالاخره با کمک معنوی #سیدابراهیم به #عراق اعزام شدم. از آنجا عکسهایی که به یاد سیدابراهیم میگرفتم رو برای شهید ابوعلی میفرستادم.
صفحه ۲
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab
"دم عشق،دمشق"
گرچه نامم مدافع حرم است گرچه با خود سلاح آوردم به امید تو آمدم به سفر من به اینجا پناه آوردم ... "لبيك يا زينب [سلام الله عليها]" 🔘 @labbaykeyazeinab
برشى از خاطرات سرباز گمنام مدافع حرم؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش سوم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻آخر فروردین كه از #عراق برگشتم فکر مىکردم آرام شدم و به آرزویی که داشتم رسیدم. ولی به قول دوستان "#قرار_ما_بر_بیقراری_بود". #پیگیری براى #اعزام باز هم شروع شده بود که یکی از دوستان گفت: "یك دوره تخصصی ادوات هست مىآیی؟" گفتم با جان و دل میآیم. دوره در مرکز استان بود و من تا آنجا حدود ٩٠ کیلومتر فاصله داشتم. هر روز ساعت ٥ #صبح بیدار میشدم. چون در منطقه ما آن وقتِ صبح ماشین نبود، چهار پنج کیلومتر را پیاده میرفتم و بعد سوار ماشین میشدم. بعضی روزها هم با موتور مسیر را طی میکردم که زود برسم.
🔸خلاصه دوره با #موفقیت تمام شد ولی خبری از اعزام نبود. مجدد به فکر #فاطمیون افتادم و با یکی از همرزمان که پیگیر بود صحبت کردم. تصمیم گرفتیم که #لهجه_افغانستانی یاد بگیریم. کم و بیش با هم کار میکردیم و اصطلاحات را یاد میگرفتیم. ایشان تعدادی از بزرگواران افغانستانی را پیدا کردند و يك گروه تشکیل دادند. بعد کار جدیتر شد و شب و روز تمرین #لهجه میکردیم. وقتی با هم تلفنی صحبت میکردیم با لهجه افغانستانی گپ میزدیم.
🔺ایشان چون حوالی #مشهد بودند، بهتر به رزمندگان فاطمیون دسترسی داشتند و پیشرفتشان بهتر بود. برای همین هم خيلى زود براى #ثبتنام اقدام کردند. ولى چون در دفتر اعزام مشهد تابلو شده بود، مجبور شد به تهران بیاید و در آنجا با #موفقیت ثبتنام کرد. من دل تو دلم نبود. ولی #مشکلاتی وجود داشت که باید اول حل میشدند بعد برای ثبتنام اقدام میکردم.
صفحه ٣
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش سوم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻آخر فروردین كه از #عراق برگشتم فکر مىکردم آرام شدم و به آرزویی که داشتم رسیدم. ولی به قول دوستان "#قرار_ما_بر_بیقراری_بود". #پیگیری براى #اعزام باز هم شروع شده بود که یکی از دوستان گفت: "یك دوره تخصصی ادوات هست مىآیی؟" گفتم با جان و دل میآیم. دوره در مرکز استان بود و من تا آنجا حدود ٩٠ کیلومتر فاصله داشتم. هر روز ساعت ٥ #صبح بیدار میشدم. چون در منطقه ما آن وقتِ صبح ماشین نبود، چهار پنج کیلومتر را پیاده میرفتم و بعد سوار ماشین میشدم. بعضی روزها هم با موتور مسیر را طی میکردم که زود برسم.
🔸خلاصه دوره با #موفقیت تمام شد ولی خبری از اعزام نبود. مجدد به فکر #فاطمیون افتادم و با یکی از همرزمان که پیگیر بود صحبت کردم. تصمیم گرفتیم که #لهجه_افغانستانی یاد بگیریم. کم و بیش با هم کار میکردیم و اصطلاحات را یاد میگرفتیم. ایشان تعدادی از بزرگواران افغانستانی را پیدا کردند و يك گروه تشکیل دادند. بعد کار جدیتر شد و شب و روز تمرین #لهجه میکردیم. وقتی با هم تلفنی صحبت میکردیم با لهجه افغانستانی گپ میزدیم.
🔺ایشان چون حوالی #مشهد بودند، بهتر به رزمندگان فاطمیون دسترسی داشتند و پیشرفتشان بهتر بود. برای همین هم خيلى زود براى #ثبتنام اقدام کردند. ولى چون در دفتر اعزام مشهد تابلو شده بود، مجبور شد به تهران بیاید و در آنجا با #موفقیت ثبتنام کرد. من دل تو دلم نبود. ولی #مشکلاتی وجود داشت که باید اول حل میشدند بعد برای ثبتنام اقدام میکردم.
صفحه ٣
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab
"دم عشق،دمشق"
آمد به جوش غیرت عباسیات که بعد با تیغهای تشنه به خون تن به تن شدی میدیدمت که لحظه آخر به رسم عشق گریان آن غریب بدون کفن شدی ... 🔘 @labbaykeyazeinab
برشى از خاطرات سرباز گمنام مدافع حرم؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش چهارم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻با دوستم چند روز بعد تماس گرفتند و گفتند که برای #اعزام به پادگان بیاید. ایشان به من زنگ زد و گفت: "من دارم میروم حلال کن و ..." خلاصه قرار شد هر موقع تلفن پیدا کرد به من زنگ بزند و برايم توضیح بدهد که شرایط چهطوری هست که من هم آماده بشوم.
🔸ظهر روزی که رفت برای اعزام، زنگ زد و گفت: "تابلو شدم و من را بيرون انداختند". نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. بعد این همه رفتوآمد دوباره رسیدم سر نقطه اول. ولی "گدای بی بی زینب [سلام الله عليها] به این زودی بیخیال نمىشد". آدرس محل ثبتنام قم را پیدا کردم و رفتم قم. چند روزی #لهجه_افغانستانى را با دوستانی که آنها هم مثل من دنبال اعزام با #فاطمیون بودند و واسطه رفاقتمان #شهید_ابوعلی بود تمرین کردیم.
🔺با مسئول اعزام تماس كه گرفتم، گفت ساعت ده فلان مکان بیایيد. ساعت ده رفتم و آنجا چند تا از برادران افغانستانی را دیدم که برای #ثبتنام آمده بودند. با آنها گپى زدم تا ثبتنام شروع شد. یکی یکی کارهای ثبتنام را انجام میدادند. نوبت به من كه رسید از همان اول شک کردند و شروع کردند به سوال و جواب. که از کجای افغانستانی؟ چند کلاس سواد داری؟ در ایران کجا بودی؟ چهطورى ایران آمدى؟خانوادهات کجا هستند؟
صفحه ٤
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش چهارم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻با دوستم چند روز بعد تماس گرفتند و گفتند که برای #اعزام به پادگان بیاید. ایشان به من زنگ زد و گفت: "من دارم میروم حلال کن و ..." خلاصه قرار شد هر موقع تلفن پیدا کرد به من زنگ بزند و برايم توضیح بدهد که شرایط چهطوری هست که من هم آماده بشوم.
🔸ظهر روزی که رفت برای اعزام، زنگ زد و گفت: "تابلو شدم و من را بيرون انداختند". نمیدانستم بخندم یا گریه کنم. بعد این همه رفتوآمد دوباره رسیدم سر نقطه اول. ولی "گدای بی بی زینب [سلام الله عليها] به این زودی بیخیال نمىشد". آدرس محل ثبتنام قم را پیدا کردم و رفتم قم. چند روزی #لهجه_افغانستانى را با دوستانی که آنها هم مثل من دنبال اعزام با #فاطمیون بودند و واسطه رفاقتمان #شهید_ابوعلی بود تمرین کردیم.
🔺با مسئول اعزام تماس كه گرفتم، گفت ساعت ده فلان مکان بیایيد. ساعت ده رفتم و آنجا چند تا از برادران افغانستانی را دیدم که برای #ثبتنام آمده بودند. با آنها گپى زدم تا ثبتنام شروع شد. یکی یکی کارهای ثبتنام را انجام میدادند. نوبت به من كه رسید از همان اول شک کردند و شروع کردند به سوال و جواب. که از کجای افغانستانی؟ چند کلاس سواد داری؟ در ایران کجا بودی؟ چهطورى ایران آمدى؟خانوادهات کجا هستند؟
صفحه ٤
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab
"دم عشق،دمشق"
يا زينب [سلام الله عليها]؛ چادر ببند بر کمر و انقلاب کن شام خراب را سر شامی خراب کن از ری مدافعان حرم انتخاب کن روی تمام سینهزنانت حساب کن ... 🔘 @labbaykeyazeinab
برشى از خاطرات سرباز گمنام مدافع حرم؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش پنجم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻و کلی سوال دیگر که همه را جواب دادم، ولی باز هم قبول نمیکردند. میگفتند: "تو #افغانستانی نیستی". باز من گردن نمیگرفتم. دوباره میگفتند: "شاید مادرت ایرانی هست". من قبول نمیکردم و گفتم: "چون در ایران کته شدم #لحجهام اینطور است". باز مىگفتند: "بگو ببینم ابوالفضل امام چندم است؟"😁😁😁 هر چه من را زیر و رو کرد، من گردن نگرفتم. تا جايى كه، یکی از برادران افغانستانی آمد و گفت: "من اين را میشناسم افغانی است. اذیتش نکنيد".
🔸بالاخره فرمهای مربوطه را پُر کرد و #ثبتنام انجام شد. برگه #اعزام را به دستم دادند و بيرون آمدم. ده دقیقه بعد یادم آمد که از بقیه شماره تلفن میگرفتند و اثر انگشت میزدند ولى، از من نگرفته بودند. باز به داخل برگشتم. داشتم از #استرس سکته میکردم.
🔺رسیدم و بنده خدا انجام داد ولی، آخرش گفت: "من به تو #شک دارم". من گفته بودم سه کلاس سواد دارم. یکجا گفت: "بیا خودت برگه را پُر کن". من هم شروع کردم یواش یواش و غلط پر کردن و سوال کردن، که باز خودش برگه را گرفت و پُر کرد.
صفحه ٥
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش پنجم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻و کلی سوال دیگر که همه را جواب دادم، ولی باز هم قبول نمیکردند. میگفتند: "تو #افغانستانی نیستی". باز من گردن نمیگرفتم. دوباره میگفتند: "شاید مادرت ایرانی هست". من قبول نمیکردم و گفتم: "چون در ایران کته شدم #لحجهام اینطور است". باز مىگفتند: "بگو ببینم ابوالفضل امام چندم است؟"😁😁😁 هر چه من را زیر و رو کرد، من گردن نگرفتم. تا جايى كه، یکی از برادران افغانستانی آمد و گفت: "من اين را میشناسم افغانی است. اذیتش نکنيد".
🔸بالاخره فرمهای مربوطه را پُر کرد و #ثبتنام انجام شد. برگه #اعزام را به دستم دادند و بيرون آمدم. ده دقیقه بعد یادم آمد که از بقیه شماره تلفن میگرفتند و اثر انگشت میزدند ولى، از من نگرفته بودند. باز به داخل برگشتم. داشتم از #استرس سکته میکردم.
🔺رسیدم و بنده خدا انجام داد ولی، آخرش گفت: "من به تو #شک دارم". من گفته بودم سه کلاس سواد دارم. یکجا گفت: "بیا خودت برگه را پُر کن". من هم شروع کردم یواش یواش و غلط پر کردن و سوال کردن، که باز خودش برگه را گرفت و پُر کرد.
صفحه ٥
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab
"دم عشق،دمشق"
تا نگردد نور حق خاموش، این دلدادهها روز و شب مانند شمعی شعلهور میایستند ... 🆔 @labbaykeyazeinab
برشى از خاطرات سرباز گمنام مدافع حرم؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش ششم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻#اعزام به پادگان یکشنبه بود و قرار شد ما روز قبلش تماس بگیریم دقیقش را بپرسیم. یکشنبهها گذشت و گذشت و نه به ما زنگ زدند و نه جواب درست و حسابی دادند. دوستم که دفعه قبل در تهران موفق به #ثبتنام نشده بود، مجدد در شهر ديگرى ثبتنام کرد. دو نفری منتظر بودیم و آمار #پادگان را میگرفتیم. تا اینکه به دوستم مجدد زنگ زدند و ایشان با هر دردسری كه بود برای اعزام به پادگان رفتند و هزاران داستان ... که وقتی شهید شدند خودم خاطراتش را مىگويم.😁😁😁
🔸باز من ماندم و یک #دلشکسته و پر امید به کمک عمه سادات سلام الله علیها. البته در این مدت باز هم #پیگیر بودم و تا دوبار پای اعزام رفتم ولی باز نمیشد. در این مدت باز هم دورههایی برگزار شد و ما مجدداً رفتیم چند مرحله دوره، ولی باز هم از هر کس درباره اعزام میپرسیدیم میگفت: هیچی مشخص نیست.
🔺یک روز با یکی از دوستان که با #فاطمیون اعزام شده بودند صحبت میکردم که گفتند من فردا با مشخصات یک بنده خدایی (اعزام مجددی) میخواهم بروم، یک مشخصات دیگری هم دارم اگر میآیی بسم الله. آن روز #برف خیلی زیادی آمده بود و رفتوآمد خیلی سخت بود و آژانس هم نمیآمد و ... در دلم آشوب بود که بروم یا نروم.
صفحه ٦
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🆔 @labbaykeyazeinab
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش ششم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻#اعزام به پادگان یکشنبه بود و قرار شد ما روز قبلش تماس بگیریم دقیقش را بپرسیم. یکشنبهها گذشت و گذشت و نه به ما زنگ زدند و نه جواب درست و حسابی دادند. دوستم که دفعه قبل در تهران موفق به #ثبتنام نشده بود، مجدد در شهر ديگرى ثبتنام کرد. دو نفری منتظر بودیم و آمار #پادگان را میگرفتیم. تا اینکه به دوستم مجدد زنگ زدند و ایشان با هر دردسری كه بود برای اعزام به پادگان رفتند و هزاران داستان ... که وقتی شهید شدند خودم خاطراتش را مىگويم.😁😁😁
🔸باز من ماندم و یک #دلشکسته و پر امید به کمک عمه سادات سلام الله علیها. البته در این مدت باز هم #پیگیر بودم و تا دوبار پای اعزام رفتم ولی باز نمیشد. در این مدت باز هم دورههایی برگزار شد و ما مجدداً رفتیم چند مرحله دوره، ولی باز هم از هر کس درباره اعزام میپرسیدیم میگفت: هیچی مشخص نیست.
🔺یک روز با یکی از دوستان که با #فاطمیون اعزام شده بودند صحبت میکردم که گفتند من فردا با مشخصات یک بنده خدایی (اعزام مجددی) میخواهم بروم، یک مشخصات دیگری هم دارم اگر میآیی بسم الله. آن روز #برف خیلی زیادی آمده بود و رفتوآمد خیلی سخت بود و آژانس هم نمیآمد و ... در دلم آشوب بود که بروم یا نروم.
صفحه ٦
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🆔 @labbaykeyazeinab
Forwarded from اتچ بات
برشى از خاطرات سرباز گمنام مدافع حرم؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش هفتم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻ساعت ٩ شب وسایلم را جمع کردم و از خانه بيرون آمدم. در آن #برف و سرما به سمت تهران حرکت کردم. صبح زود رسیدم و رفتم محلی که قرار بود از آنجا اعزام انجام بشود. کلی هم از دوستان #فاطمیون به آنجا آمده بودند. دوستم را پیدا کردم و منتظر شدیم تا مسئولین آمدند و بچهها را یکییکی برای گرفتن #پلاک میفرستادند تا سوار اتوبوس بشنوند. نوبت ما که رسید یکی از مسئولینی که آنجا بود من را بیرون کشید و شروع کرد سوال کردن که، #اعزام چندمات هست و کجا بودی؟ برگه سبزت کجاست؟ برو بیرون و ... منم هرچه گیر دادم نشد. گفت: "مگه نمیگی برگه سبز داری! برو بیارش، هفته بعد بیا". بازم به در بسته خوردیم و با #ناراحتی رفتم بیرون. آن دوستم دید من را نگذاشتند كه بروم خودش از داخل جمعیت بيرون آمد. هرچه گفتم تو برو شاید توانستی بروی، قبول نکرد.
🔸خیلی ناراحت بودم و پیگیر این بودم که چرا هر کاری میکنم، نمىشود و چرا #بی_بی نگاهی نمیکند. یعنی اینقدر #گناهکار هستم که از من #ناامید شدند و راهم نمیدهند. با خودم درگیر بودم که چرا نمیشود. از گناهانی که انجام دادم و خودم نمیدانستم یا با به قول #شهید_چمران گناهانی که با هزاران قدرت #عقل توجیهشان میکنم #استغفار میکردم.
🔺با حالی محزون و دلیگرفته عازم #راهیان_نور شدم. #غروب_جمعهای در #شلمچه گفتم: "ای #شهدا اگر اینجا مشهد و #مقتل شماست شما حق #شفاعت دارید و زنده هستید اعزام من را درست کنید". فردا صبح رفتیم #طلاییه که تلفن همراهم زنگ خورد و گفتند آمادهای برای اعزام؟ من که هم از ذوقزدگی #بغض کرده بودم، گفتم: "صد در صد آمادهام". خلاصه سفر راهیان نور را نیمهکاره رها کرده از #کاروان جدا شدم و برگشتم و الحمدالله رب العالمین و الطاف شهدا به آرزویم رسیدم.
شادی روح شهدای دفاع مقدس به خصوص شهدایی که شلمچه به شهادت رسیدند و شهدای مدافع حرم به ویژه شهیدان مصطفی صدرزاده، مرتضی عطایی، حاج قربان نجفی، علیرضا قبادی، محسن حججی فاتحهای قرائت بفرمایید.
صفحه ٧
"بخش پايانى"
🔴 دسترسى به ساير بخشها در لينكهای زیر:
⭕️"بخش اول"
https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab/5165
⭕️"بخش دوم"
https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab/5177
⭕️"بخش سوم"
https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab/5197
⭕️"بخش چهارم"
https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab/5220
⭕️"بخش پنجم"
https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab/5236
⭕️"بخش ششم"
https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab/5394
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🆔 @labbaykeyazeinab
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش هفتم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻ساعت ٩ شب وسایلم را جمع کردم و از خانه بيرون آمدم. در آن #برف و سرما به سمت تهران حرکت کردم. صبح زود رسیدم و رفتم محلی که قرار بود از آنجا اعزام انجام بشود. کلی هم از دوستان #فاطمیون به آنجا آمده بودند. دوستم را پیدا کردم و منتظر شدیم تا مسئولین آمدند و بچهها را یکییکی برای گرفتن #پلاک میفرستادند تا سوار اتوبوس بشنوند. نوبت ما که رسید یکی از مسئولینی که آنجا بود من را بیرون کشید و شروع کرد سوال کردن که، #اعزام چندمات هست و کجا بودی؟ برگه سبزت کجاست؟ برو بیرون و ... منم هرچه گیر دادم نشد. گفت: "مگه نمیگی برگه سبز داری! برو بیارش، هفته بعد بیا". بازم به در بسته خوردیم و با #ناراحتی رفتم بیرون. آن دوستم دید من را نگذاشتند كه بروم خودش از داخل جمعیت بيرون آمد. هرچه گفتم تو برو شاید توانستی بروی، قبول نکرد.
🔸خیلی ناراحت بودم و پیگیر این بودم که چرا هر کاری میکنم، نمىشود و چرا #بی_بی نگاهی نمیکند. یعنی اینقدر #گناهکار هستم که از من #ناامید شدند و راهم نمیدهند. با خودم درگیر بودم که چرا نمیشود. از گناهانی که انجام دادم و خودم نمیدانستم یا با به قول #شهید_چمران گناهانی که با هزاران قدرت #عقل توجیهشان میکنم #استغفار میکردم.
🔺با حالی محزون و دلیگرفته عازم #راهیان_نور شدم. #غروب_جمعهای در #شلمچه گفتم: "ای #شهدا اگر اینجا مشهد و #مقتل شماست شما حق #شفاعت دارید و زنده هستید اعزام من را درست کنید". فردا صبح رفتیم #طلاییه که تلفن همراهم زنگ خورد و گفتند آمادهای برای اعزام؟ من که هم از ذوقزدگی #بغض کرده بودم، گفتم: "صد در صد آمادهام". خلاصه سفر راهیان نور را نیمهکاره رها کرده از #کاروان جدا شدم و برگشتم و الحمدالله رب العالمین و الطاف شهدا به آرزویم رسیدم.
شادی روح شهدای دفاع مقدس به خصوص شهدایی که شلمچه به شهادت رسیدند و شهدای مدافع حرم به ویژه شهیدان مصطفی صدرزاده، مرتضی عطایی، حاج قربان نجفی، علیرضا قبادی، محسن حججی فاتحهای قرائت بفرمایید.
صفحه ٧
"بخش پايانى"
🔴 دسترسى به ساير بخشها در لينكهای زیر:
⭕️"بخش اول"
https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab/5165
⭕️"بخش دوم"
https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab/5177
⭕️"بخش سوم"
https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab/5197
⭕️"بخش چهارم"
https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab/5220
⭕️"بخش پنجم"
https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab/5236
⭕️"بخش ششم"
https://tttttt.me/Labbaykeyazeinab/5394
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🆔 @labbaykeyazeinab
Telegram
attach 📎