"دم عشق،دمشق"
يا زينب [سلام الله عليها]؛ چادر ببند بر کمر و انقلاب کن شام خراب را سر شامی خراب کن از ری مدافعان حرم انتخاب کن روی تمام سینهزنانت حساب کن ... 🔘 @labbaykeyazeinab
برشى از خاطرات سرباز گمنام مدافع حرم؛
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش پنجم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻و کلی سوال دیگر که همه را جواب دادم، ولی باز هم قبول نمیکردند. میگفتند: "تو #افغانستانی نیستی". باز من گردن نمیگرفتم. دوباره میگفتند: "شاید مادرت ایرانی هست". من قبول نمیکردم و گفتم: "چون در ایران کته شدم #لحجهام اینطور است". باز مىگفتند: "بگو ببینم ابوالفضل امام چندم است؟"😁😁😁 هر چه من را زیر و رو کرد، من گردن نگرفتم. تا جايى كه، یکی از برادران افغانستانی آمد و گفت: "من اين را میشناسم افغانی است. اذیتش نکنيد".
🔸بالاخره فرمهای مربوطه را پُر کرد و #ثبتنام انجام شد. برگه #اعزام را به دستم دادند و بيرون آمدم. ده دقیقه بعد یادم آمد که از بقیه شماره تلفن میگرفتند و اثر انگشت میزدند ولى، از من نگرفته بودند. باز به داخل برگشتم. داشتم از #استرس سکته میکردم.
🔺رسیدم و بنده خدا انجام داد ولی، آخرش گفت: "من به تو #شک دارم". من گفته بودم سه کلاس سواد دارم. یکجا گفت: "بیا خودت برگه را پُر کن". من هم شروع کردم یواش یواش و غلط پر کردن و سوال کردن، که باز خودش برگه را گرفت و پُر کرد.
صفحه ٥
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷
"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرمم؛ (بخش پنجم)، تلاش براى اعزام" ...
🔻و کلی سوال دیگر که همه را جواب دادم، ولی باز هم قبول نمیکردند. میگفتند: "تو #افغانستانی نیستی". باز من گردن نمیگرفتم. دوباره میگفتند: "شاید مادرت ایرانی هست". من قبول نمیکردم و گفتم: "چون در ایران کته شدم #لحجهام اینطور است". باز مىگفتند: "بگو ببینم ابوالفضل امام چندم است؟"😁😁😁 هر چه من را زیر و رو کرد، من گردن نگرفتم. تا جايى كه، یکی از برادران افغانستانی آمد و گفت: "من اين را میشناسم افغانی است. اذیتش نکنيد".
🔸بالاخره فرمهای مربوطه را پُر کرد و #ثبتنام انجام شد. برگه #اعزام را به دستم دادند و بيرون آمدم. ده دقیقه بعد یادم آمد که از بقیه شماره تلفن میگرفتند و اثر انگشت میزدند ولى، از من نگرفته بودند. باز به داخل برگشتم. داشتم از #استرس سکته میکردم.
🔺رسیدم و بنده خدا انجام داد ولی، آخرش گفت: "من به تو #شک دارم". من گفته بودم سه کلاس سواد دارم. یکجا گفت: "بیا خودت برگه را پُر کن". من هم شروع کردم یواش یواش و غلط پر کردن و سوال کردن، که باز خودش برگه را گرفت و پُر کرد.
صفحه ٥
ادامه دارد ...
#ز_کودکی_خادم_این_تبار_محترمم
🔘 @labbaykeyazeinab