🔴 دل نوشته از #مراد_روحی
محمد عزیزم سلام
برادرم٬ مدتهاست که برایت ننوشتهام ولی یادت همیشه در جان و روانمان بوده است با شیوا. باید اعتراف بکنم که شیوا خیلی بیشتر از من به یادت هست و نگران سلامتیت در این اوضاع خراب ویروس و زنجیر و ظلمت.
نمیدانم چرا هر بار که به تو فکر میکنم «زندانی ای اوج فریاد» در ذهنم شروع به نواختن میکند٬ گاهی هم رضا را تصور میکنم که با هم روی یال توچال رو به اوین نشستهایم و با اندوه به دوردستها خیره شدهایم و «یه شب مهتاب» را زمزمه میکنیم و رضا از جسوریهایت٬ از شهامت بیمثالت میگوید و همزمان هر دو شروع میکنیم به فحش دادن به تو که «خدا لعنتت کنه محمد٬ تو نباید اون تو میبودی الان٬ تو باید مدرسه بودی».
محمد برادر٬ دلم برایت تنگ شده است. نمیخواهم بنویسم و پاک کنم٬ میخواهم امشب دلتنگ بنشینم و از دوردستهای غربت به بندت خیره شوم. میخواهم تجسمت کنم٬ میخواهم به یادت بیاورم٬ میخواهم سر کلاسم باشم و بلند بلند آرمانهایت را برای دانش آموزان خادم آباد فریاد بزنم. میخواهم برگشته باشم به کردستان و در گوش کوهستان وخاطرهی #فرزاد٬ یاد تو را زمزمه کنم.
آخر مگر چه خواسته بودی که اینجوری میلههای بیرحم زندان به جای تخته سیاه مدرسه سهمت شد؟ نه٬ نه٬ من اشتباه میکنم٬ تو چیز زیادی خواسته بودی. تو خواسته بودی که آموزش باید رایگان باشد٬ باید حق همه باشد٬ باید دانش آموزان نه «کودک کار» که کودکان کودکستان و مدرسه باشند. نه٬ نه٬ من اشتباه میکنم٬ تو چیز مهمی خواسته بودی٬ تو خواسته بودی که آموزش نباید کالا باشد٬ که مدرسه نباید ماشین بازتولید بیعدالتی و نابرابری باشد. تو خواسته بودی که کودکان صبحها با شکم گرسنه به مدرسه نیایند. اینها مگر کم خواستهای هستند؟ اینها مگر کم هستند برای برآشوبیدن خواب آن «یک درصدی»های حرامزادهای که جهان را برای تباهی میخواهند و جان را برای بردگی؟ اینها مگر کم هستند برای بازستاندن حق کودکان محلات حاشیهای شهریار؟
کاش دوباره جعفر پشت پنجره میآمد و میگفت کلید را از پنجره بیانداز پایین٬ آیفون که هیچگاه کار نمیکرد. کاش دوباره جعفر با سمانه آمده بودند تا من را هم سوار کنند تا بیاییم به تو و خدیجه تو انقلاب ملحق شویم و برویم دسته جمعی فلافل بخوریم و وقتی میرسیدیم پارک لاله و بساط شام را پهن میکردیم من دعوایتان میکردم که چرا این قدر لیوان یکبار مصرف و پلاستیک مصرف میکنید وقتی بیرون میایید و جعفر هم طرف من رو میگرفت. کاشکی دوباره تبلتت را دستت میگرفتی و جوری توی آن غرق میشدی که یادت میرفت کی هنوز نشسته است و کی ساعتهاست که رفته؟
محمد عزیز٬ محمد مبارز٬ محمد برادر٬ چه خشمی وجودم را احاطه میکند وقتی که به آن روزها فکر میکنم و حکم ظالمانهی اخراجت را پیش چشم میآورم٬ وقتی که فکر میکنم که دانشآموزانت را از معلمی که طعم صمد میداد و بوی فرزاد٬ محروم کردهاند. چه شرمی هم وجودم را فرا میگیرد که نیستم و نبودم که حتی یکبار هم به ملاقاتت بیایم.
محمد برادر٬ کاش میشد که گوشی را برمیداشتم الان و به تو زنگ میزدم و میگفتم چقدر جایت در روزهایی که به سمت روز معلم پیش میرود خالی است. کاش باز دوباره جلو آن هنرستان تصورت میکردم وقتی که اول صبح یک روز بهاری به حیاط مدرسه وارد میشوی و دانشآموزانت با اشتیاق به سویت میدوند و در آغوشت میگیرند. راستی محمد یکی از این دانشآموزان چند وقت قبل زنگ زد و گفت که پدر کارگرش در چهار ماه گذشته یکصد هزار تومان٬ بی یک ریال زیاد یا کم٬ درآمد داشته است. تو ریاضیات که از من بهتر بود٬ یکصد هزار تومان برای چهار ماه میشود چند؟ میشود ماهی چند؟ روزی چند؟ ساعتی چند؟
خوب محمد جان من که اعشارهای این قدر بلند و طویل را که نمیتوانم حساب کنم برادر! میشود چند تخم مرغ؟ چند کیلو برنج؟ برای چند نفر؟ میتوانی برایم هم «حد» گرسنگی بچههایش تا کدام «بینهایت» میل میکند؟ میتوانی اینها را برایم حساب کنی؟ میشود حالا نتیجه در خشم٬ در اندوه این شب من هم ضرب بکنی؟ میشود که فاصلهی بندت در «فشافویه» تا این غربت لعنتی را هم بهش اضافه کنی؟ میخواهم بدانم که چقدر دلم برایت تنگ شده است امشب. میخواهم بدانم که نابرابری تا چه سطحی پهن شده و بی عدالتی تا چه عمقی رسوخ کرده است. میخواهم بدانم که چقدر پوستمان کلفت شده است که هنوز نفس میکشیم.
محمد برادر٬ محمد مبارز٬ صدای تو٬ آرمان تو٬ شهامتهای تو درسهایی هستند که روشنی بخش این روزهای هستند که «اپلیکیشن شاد» آموزش را بیش از هر زمانی ناعادلانهتر و نابرابرتر کرده است. تو را شاید بند کرده باشند٬ اما زندانبانت شاید آنقدر باهوش نباشد که بداند آرمان تو اکنون رهاتر از همیشه در مدارس جای جای کشور زمزمه میشود. ما بیرون یاد تو را گرم و آتشین نگه میداریم٬ گاه با فریادهایمان٬ گاه با اشکهایمان
🔹🔹🔹
🆔 @kasenfi
محمد عزیزم سلام
برادرم٬ مدتهاست که برایت ننوشتهام ولی یادت همیشه در جان و روانمان بوده است با شیوا. باید اعتراف بکنم که شیوا خیلی بیشتر از من به یادت هست و نگران سلامتیت در این اوضاع خراب ویروس و زنجیر و ظلمت.
نمیدانم چرا هر بار که به تو فکر میکنم «زندانی ای اوج فریاد» در ذهنم شروع به نواختن میکند٬ گاهی هم رضا را تصور میکنم که با هم روی یال توچال رو به اوین نشستهایم و با اندوه به دوردستها خیره شدهایم و «یه شب مهتاب» را زمزمه میکنیم و رضا از جسوریهایت٬ از شهامت بیمثالت میگوید و همزمان هر دو شروع میکنیم به فحش دادن به تو که «خدا لعنتت کنه محمد٬ تو نباید اون تو میبودی الان٬ تو باید مدرسه بودی».
محمد برادر٬ دلم برایت تنگ شده است. نمیخواهم بنویسم و پاک کنم٬ میخواهم امشب دلتنگ بنشینم و از دوردستهای غربت به بندت خیره شوم. میخواهم تجسمت کنم٬ میخواهم به یادت بیاورم٬ میخواهم سر کلاسم باشم و بلند بلند آرمانهایت را برای دانش آموزان خادم آباد فریاد بزنم. میخواهم برگشته باشم به کردستان و در گوش کوهستان وخاطرهی #فرزاد٬ یاد تو را زمزمه کنم.
آخر مگر چه خواسته بودی که اینجوری میلههای بیرحم زندان به جای تخته سیاه مدرسه سهمت شد؟ نه٬ نه٬ من اشتباه میکنم٬ تو چیز زیادی خواسته بودی. تو خواسته بودی که آموزش باید رایگان باشد٬ باید حق همه باشد٬ باید دانش آموزان نه «کودک کار» که کودکان کودکستان و مدرسه باشند. نه٬ نه٬ من اشتباه میکنم٬ تو چیز مهمی خواسته بودی٬ تو خواسته بودی که آموزش نباید کالا باشد٬ که مدرسه نباید ماشین بازتولید بیعدالتی و نابرابری باشد. تو خواسته بودی که کودکان صبحها با شکم گرسنه به مدرسه نیایند. اینها مگر کم خواستهای هستند؟ اینها مگر کم هستند برای برآشوبیدن خواب آن «یک درصدی»های حرامزادهای که جهان را برای تباهی میخواهند و جان را برای بردگی؟ اینها مگر کم هستند برای بازستاندن حق کودکان محلات حاشیهای شهریار؟
کاش دوباره جعفر پشت پنجره میآمد و میگفت کلید را از پنجره بیانداز پایین٬ آیفون که هیچگاه کار نمیکرد. کاش دوباره جعفر با سمانه آمده بودند تا من را هم سوار کنند تا بیاییم به تو و خدیجه تو انقلاب ملحق شویم و برویم دسته جمعی فلافل بخوریم و وقتی میرسیدیم پارک لاله و بساط شام را پهن میکردیم من دعوایتان میکردم که چرا این قدر لیوان یکبار مصرف و پلاستیک مصرف میکنید وقتی بیرون میایید و جعفر هم طرف من رو میگرفت. کاشکی دوباره تبلتت را دستت میگرفتی و جوری توی آن غرق میشدی که یادت میرفت کی هنوز نشسته است و کی ساعتهاست که رفته؟
محمد عزیز٬ محمد مبارز٬ محمد برادر٬ چه خشمی وجودم را احاطه میکند وقتی که به آن روزها فکر میکنم و حکم ظالمانهی اخراجت را پیش چشم میآورم٬ وقتی که فکر میکنم که دانشآموزانت را از معلمی که طعم صمد میداد و بوی فرزاد٬ محروم کردهاند. چه شرمی هم وجودم را فرا میگیرد که نیستم و نبودم که حتی یکبار هم به ملاقاتت بیایم.
محمد برادر٬ کاش میشد که گوشی را برمیداشتم الان و به تو زنگ میزدم و میگفتم چقدر جایت در روزهایی که به سمت روز معلم پیش میرود خالی است. کاش باز دوباره جلو آن هنرستان تصورت میکردم وقتی که اول صبح یک روز بهاری به حیاط مدرسه وارد میشوی و دانشآموزانت با اشتیاق به سویت میدوند و در آغوشت میگیرند. راستی محمد یکی از این دانشآموزان چند وقت قبل زنگ زد و گفت که پدر کارگرش در چهار ماه گذشته یکصد هزار تومان٬ بی یک ریال زیاد یا کم٬ درآمد داشته است. تو ریاضیات که از من بهتر بود٬ یکصد هزار تومان برای چهار ماه میشود چند؟ میشود ماهی چند؟ روزی چند؟ ساعتی چند؟
خوب محمد جان من که اعشارهای این قدر بلند و طویل را که نمیتوانم حساب کنم برادر! میشود چند تخم مرغ؟ چند کیلو برنج؟ برای چند نفر؟ میتوانی برایم هم «حد» گرسنگی بچههایش تا کدام «بینهایت» میل میکند؟ میتوانی اینها را برایم حساب کنی؟ میشود حالا نتیجه در خشم٬ در اندوه این شب من هم ضرب بکنی؟ میشود که فاصلهی بندت در «فشافویه» تا این غربت لعنتی را هم بهش اضافه کنی؟ میخواهم بدانم که چقدر دلم برایت تنگ شده است امشب. میخواهم بدانم که نابرابری تا چه سطحی پهن شده و بی عدالتی تا چه عمقی رسوخ کرده است. میخواهم بدانم که چقدر پوستمان کلفت شده است که هنوز نفس میکشیم.
محمد برادر٬ محمد مبارز٬ صدای تو٬ آرمان تو٬ شهامتهای تو درسهایی هستند که روشنی بخش این روزهای هستند که «اپلیکیشن شاد» آموزش را بیش از هر زمانی ناعادلانهتر و نابرابرتر کرده است. تو را شاید بند کرده باشند٬ اما زندانبانت شاید آنقدر باهوش نباشد که بداند آرمان تو اکنون رهاتر از همیشه در مدارس جای جای کشور زمزمه میشود. ما بیرون یاد تو را گرم و آتشین نگه میداریم٬ گاه با فریادهایمان٬ گاه با اشکهایمان
🔹🔹🔹
🆔 @kasenfi
Forwarded from فراسوی کندوکاو
farasoo5.pdf
650.4 KB
🔴شماره پنجم گاهنامهی فراسوی کندوکاو
در این شماره:
🔹زنگ اول: صدای آموزگار رهایی، همان رفیق اعدامیمان
🔹مسئلهی عدالت آموزشی، «منع از تحصیل» و بازتولید ستمهای متقاطع ملی، جنسیتی و طبقاتی
✍️#مراد_روحی
🔹معلمان؛ طبقه کارگر یا متوسط؟
✍️#محمد_دارکش
🔹شعر
✍️#آزاده_محمودی، دانشآموز
🔹جنبش معلمان فرانسه، سنگر دفاع از خدمات عمومی: گفتگو با دو معلم فعال در مبارزات صنفی معلمان فرانسه
در این شماره:
🔹زنگ اول: صدای آموزگار رهایی، همان رفیق اعدامیمان
🔹مسئلهی عدالت آموزشی، «منع از تحصیل» و بازتولید ستمهای متقاطع ملی، جنسیتی و طبقاتی
✍️#مراد_روحی
🔹معلمان؛ طبقه کارگر یا متوسط؟
✍️#محمد_دارکش
🔹شعر
✍️#آزاده_محمودی، دانشآموز
🔹جنبش معلمان فرانسه، سنگر دفاع از خدمات عمومی: گفتگو با دو معلم فعال در مبارزات صنفی معلمان فرانسه