قانون جذب و مراقبه
42.1K subscribers
12.1K photos
2.77K videos
1K files
4.75K links
ادمین
@miladsh1992

تبلیغات👇👇
@jazb_tabligh
Download Telegram
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، من قدیسان معنوی زیادی را در زندگیم شنیده‌ام.
چرا همگی آنان یک زبان بسیار سخت را صحبت می‌کنند؟

#پاسخ

آنان مجبور هستند، زیرا هیچ چیز نمی‌دانند. اگر آنان مانند من از زبانی ساده‌، زبان روز‌مرّه، استفاده کنند؛ قادر نخواهند بود تا جهل خود را پنهان کنند. آنان در پشت استتار با کلمات بزرگ، آنان جهل خودشان را پنهان می‌کنند؛ این یکی از حقه‌های آنان است
و مردم چنان احمق هستند که نمی‌توانند درک کنندچه چیزی به آنان گفته می‌شود فکر می‌کنند که باید چیزی عظیم باشد!
برای آنان چیزی که غیرقابل درک باشد مانند چیزی عمیق به‌نظر می‌رسد. چیزهای قابل فهم به نظرشان سطحی می‌رسد. بنابراین، در طول قرون این به‌اصطلاح قدیسان شما از زبانی بسیار پیچیده و مشکل استفاده کرده‌اند
با واژگانی بزرگ و استفاده از زبان‌های مرده، تا هیچکس نفهمد
آنان از زبان‌هایی چون لاتین، سانسکریت و عربی استفاده کرده‌اند.

وقتی آنان را می‌شنوی نمی‌توانی سردربیاوری که موضوع چیست و طبیعی است که نمی‌توانی بگویی:
“من زبان شما را نمی‌فهمم!”
این تحقیر خودت است
پس سر تکان می‌دهی که:
“بله درست است!”
آنان جهالت خودشان را پنهان می‌کنند و تو نیز جهالت خودت را پنهان می‌کنی
این یک توطئه‌ی مشترک است. تو این را خوب می‌شناسی
این یک راز شناخته‌شده است که قدیسان قلابی باید از زبانی بسیار دشوار استفاده کنند؛ وگرنه شما قادر خواهی بود تا ببینید که آنان هم همانقدر جاهل هستند که شما هستید؛ یا اینکه گاهی حتی از شما جاهل‌تر هستند
آنان خود را پشت یک سردر و نمایی بزرگ با کلمات بزرگ و نامانوس از زبان‌هایی مرده استتار می‌کنند

می‌توانی از زبانی بسیار پیچیده استفاده کنی، ولی نمی‌توانی کسانی را که می‌دانند فریب بدهی ـــ فقط کسانی را فریب می‌دهی که نمی‌دانند
اگر کتاب‌های هگل را بخوانی، با جملاتی برخورد می‌کنی که چند صفحه هستند!
تا وقتی که به آخر جمله برسی، فراموش کرده‌ای که اول جمله چه بوده!
تقریباً‌ غیرممکن است که هیچ معنایی از آن به دست بیاوری. بنابراین وقتی که هگل زنده بود، مردم فکر می‌کردند که او بزرگترین فیلسوفی است که این زمین به خودش دیده!
ولی وقتی مردم از نزدیک به کتاب هایش مراجعه کردند ــ دانشوران روی آن کتاب‌ها کار کردند و آنها را الک کرده و از معنای آن سردرآوردند‌ ـــ مشخص شد که او هیچ خاصی را بیان نکرده است. بیشتر گفته‌های کاملاً بی‌معنی بودند ــ ولی با کلمات بزرگ!
کلمات بزرگ مردم را جذب می‌کند، آنان را دچار حیرت کرده و آنان را هیپنوتیزم می‌کند.

می‌پرسی، “چرا همگی آنان یک زبان بسیار سخت را صحبت می‌کنند؟”

درغیراینصورت چه کسی به آنان گوش می‌دهد؟ برای چه؟
دلیل اینکه آنان از زبان دشوار استفاده می‌کنند ساده است؛ وگرنه چه کسی خواهد آمد؟
آنان نمی‌توانند مانند من صحبت کنند من فقط با زبانی صحبت می‌کنم که شما صحبت می‌کنید. من فقط با شما صحبت می‌کنم
این یک موعظه نیست
فقط گفتگویی میان دوستان است


و فقط وقتی می‌توانی از زبان ساده، کلمات روزمرّه استفاده کنی که چیزی برای انتقال دادن داشته باشی،‌ وگرنه نمی‌توانی
اگر چیزی برای انتقال به دیگران نداشته باشی، آنوقت باید بی‌جهت از کلمات بزرگ استفاده کنی

#اشو
دامّا پادا / راه حق DhammaPada تفسیر سخنان بودا توسط اشو
جلد اول


@jazbomoraghebe
#سوال_از_اشو

چرا دین اینقدر احساس گناه ایجاد مي كند؟

#پاسخ

دين احساس گناه ايجاد نمي كند .
اگر دين احساس گناه بوجود بياورد ديگر دين نيست ...

تعريف شما از دين بايد اينچنين باشد:
اگر دين ايجاد احساس گناه كند ديگر دين نيست. امري تقليدي است، چيز ديگري به هيأت دين درآمده است و وانمود مي كند كه دين است .
اما نيست...


دين شادي ايجاد مي كند،
نه احساس گناه
اينجا چيزهاي پنهايي وجود دارد كه نمي خواهند خودشان را نشان دهند.
اين دين هاي متعارف بيشتر
سياست اند تا دين
تمام فكر و ذكرشان اين است كه چطور بر مردم تسلط پيدا كنند،
چطور مردم را كنترل كنند
و احساس گناه يكي از بهترين سازوكارهايي است كه هميشه
براي كنترل كردن و تسلط بر مردم بوجود آمده است

ايجاد احساس گناه!
همين كه در مردم احساس گناه ايجاد كرديد
ديگر در كنترل شما هستند
همه ي ديكتاتورها، همه ي
سياستمدارها چنين كاري مي كنند.
كشيش سياستمدار نقابدار است.
پاپها و شانكاراچارياها هم سياستمدارند؛
آنها افراد مذهبي نيستند. آنها سياست
پنهاني دارند تا به وسيله ي آن بتوانند
بر انسانها تسلط پيدا كنند،
در صدد آنند كه مردم را كنترل كنند
از مردم برده بسازند،
و البته حيله ي بهتري از ايجاد احساس گناه وجود ندارد
اين يك شگرد رواني است.
اين كار چطور انجام مي شود؟
براي ايجاد احساس گناه اول بايد يك ايده آل ناممكن دست و پا كرد.
بايد يك ايده ال ناممكن داد كه غيرقابل دستيابي،
دست نيافتني و فراانساني باشد.

#اشو
#آواز_سکوت_ص133


@jazbomoraghebe
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، من یک روانشناس هستم.
امیدوار بودم مطالعه‌ی روانشناسی بتواند زندگی مرا تغییر بدهد،
ولی چنین چیزی اتفاق نیفتاد
حالا باید چه کنم؟

#پاسخ

روانشناسی هنوز یک علم بسیار بسیار نپخته است. بسیار ابتدایی است و تازه آغاز شده است. هنوز یک روش زندگی نشده است
نمی‌تواند تو را متحول سازد
البته می‌تواند بینش‌هایی در مورد ذهن به تو بدهد ولی آن بینش‌ها متحول کننده نخواهند بود
چرا؟
زیرا تحول همیشه از یک سطح بالاتر اتفاق می‌افتد. تحول هرگز به معنی حل مشکلات نیست ـــ بودن در همان سطح، این یعنی تنظیم‌شدگی.
روانشناسی هنوز سعی دارد به تو کمک کند که تنظیم بشوی ــ با جامعه‌ای که خودش بیمار است تنظیم شوی
با خانواده، با مفاهیم حاکم در اطراف خودت تنظیم شوی
ولی تمام آن مفاهیم ــ خانواده‌ات، جامعه‌ات ـــ خودشان بیمار هستند، مریض هستند و تنظیم‌شدن با آنها یک نوع عادی‌شدن به تو می‌بخشد
دست کم یک نمای سطحی از سلامت، ولی این چیزی نیست که بتواند تو را متحول کند.

تحول یعنی تغییر دادن سطح ادراک. توسط رفتن به ورای آن سطح قبلی ایجاد می‌شود
اگر بخواهی ذهن خود را عوض کنی، باید به ورای ذهن، به بی‌ذهنی بروی
فقط از آن ارتفاع می‌توانی ذهنت را تغییر بدهی، زیرا از آن بلندا تو ارباب خواهی بود
باقی ماندن در ذهن و سعی کردن برای تغییر ذهن با خود ذهن یک روند بیهوده است. مانند این است که خودت را با کشیدن بند‌های کفش خودت بالا بکشی!

روانشناسی می‌تواند چند نکته در شناخت ذهن به تو بدهد، ولی چون نمی‌تواند تو را به ورای ذهن ببرد،
نمی تواند هیچ کمکی بکند.

سام یک روانکاو شد و کار و کاسبی‌اش رونق گرفت. یک لیموزین بزرگ و گران قمیت خرید و برای نخستین بار با آن بیرون رفت. پس از چند دقیقه رانندگی یک ماشین دیگر آمد و زد به اتوموبیل نوی او. از ماشین بیرون پرید و نگاهی به خسارت سنگینی که وارد شده بود انداخت و به طرف ماشین دیگر رفت و مشتش را در هوا تکان داد و غرّید:
“ای احمق! ای عوضی! ای موش کثیف! ای مادر….” و ناگهان یادش آمد که یک روانکاو است و صدایش را پایین آورد

امروزه روانشناس سعی دارد تا نقش مرشد را بازی کند که کاملاً ساختگی و متظاهرانه است. روانشناس، روانکاو و تحلیل‌گر روانی هیچکدام مرشد نیستند. آنان خودشان را هم نمی‌شناسند
آری، مکانیسم ذهن را قدری شناخته‌اند، آنان کتاب‌ خوانده‌اند، اطلاعات خوبی دارند. ولی اطلاعات هرگز کسی را تغییر نمی‌دهد، ‌هرگز سبب هیچ انقلابی نمی‌شود. فرد در عمق وجودش یکسان مانند گذشته باقی می ماند
می‌تواند حرف‌های زیبا بزند، می‌تواند توصیه‌های خوبی بدهد، ولی نمی‌تواند به توصیه‌های خودش عمل کند

از من می‌پرسی، “حالا چه باید بکنم؟”
پیشنهاد من این است: بقدر کافی کار کرده‌ای. حالا چیزی بیاموز که انجام دادنی DOING نیست، بلکه انجام ندادنی nondoing است!
اینجا باش و بیاموز کاری نکردن را not to do، بلکه بودن را to be
در سکوت بنشین، هیچکاری نکن
ظرف سه تا نُه ماه؛ اگر فرد بقدر کافی صبور باشد و اگر بتواند فقط هر روز ساعتها فقط بنشیند ــ هرمقدار زمان که بتواند پیدا کند و فقط بنشیند ـــ در ابتدا یک اغتشاش بزرگ در ذهن برپا می‌شود؛ همه چیز از ناخودآگاه شروع می‌کند به سطح آمدن. خواهی دید که گویی دیوانه می‌شوی! به تماشاکردن ادامه بده ــ نگران نباش. نمی‌توانی دیوانه شوی زیرا پیشاپیش دیوانه هستی، پس چیزی برای ازدست دادن و ترسیدن نداری

با نشستن در سکوت خواهی دید که جنون برمی‌خیزد، زیرا که سرکوب شده باقی مانده است. و تو با چیزهای دیگر سرگرم بوده‌ای ــ روانشناسی و غیره….
و حالا با مراقبه و سلوک سرگرم هستی، ولی تمام اینها سرگرمی و مشغله هستند و تو اجازه نداده ای که ناخودآگاهت خودش را برایت آشکار کند. این وحشتناک است.
پیشنهاد من به تو این است:
فقط هرمقدار ممکن که می‌توانی در سکوت بنشین
اگر بتوانی به مشاهده‌گری ادامه بدهی، ظرف ۳ تا ۹ ماه همه چیز جا می‌افتد و به خودی خودش مستقر می‌شود ـــ نه اینکه تو مجبور باشی کاری بکنی. بدون عملی از سوی تو، خودش آرام می‌گیرد و وقتی یک سکون برخاست ـــ سکونی که پرورشی نیست و تمرین نشده ـــ چیزی بسیار عالی و باوقار اتفاقی می‌افتد. هرگز چنین چیزی را نچشیده‌ای
شهد خالص است.

#اشو
دامّا پادا / راه حق DhammaPada تفسیر سخنان بودا توسط اشو
جلد دوم


@jazbomoraghebe
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، می‌دانم که خدا عشق است، ولی آنوقت چرا اینهمه از او می‌ترسم؟

#پاسخ

سودارما Sudharma؛ تو نمی‌دانی که خدا عشق است
تو شنیده‌ای که من بارها و بارها گفته‌ام که خدا عشق است؛ بنابراین شروع کرده‌ای به تکرار آن. این طوطی‌وار است. من می‌دانم که خداوند همان عشق است
بنابراین ترسیدن از خداوند غیر ممکن است
چگونه می توانی
از عشق بترسی؟

ترس و عشق نمی‌توانند باهم وجود داشته باشند؛ همزیستی آن‌ها ناممکن است
درواقع، این همان انرژیِ ترس است که به عشق تبدیل می‌شود
اگر ترس بشود، دیگر انرژی وجود ندارد تا عشق بشو
د
اگر عشق بشود، ترس ناپدید می‌شو
د. این یک انرژی است! همان انرژی در حالت پریشانی ترس خوانده می‌شود
و زمانی که منظم شد؛ وقتی که در هماهنگی کامل بود، عشق خوانده می‌شود
تو هنوز نمی‌دانی که خدا همان عشق است.
می گویی:
می‌دانم که خدا عشق است
تو شنیده‌ای،‌ولی نشناخته‌ای
تاجایی که به تو مربوط می‌شود، این فقط اطلاعات است و هنوز شناخت نشده است؛ این تجربه‌ی اصیل تو نیست
و همیشه به‌یاد داشته باش:
تازمانیکه چیزی تجربه‌ی اصیل خودت نشود، تو را متحول نخواهد ساخت؛ مشکل
از اینجا برمی‌خیزد.

می‌گویی:“می‌دانم که خدا عشق است، ولی آنوقت چرا اینهمه از او می‌ترسم؟”
تو باید که از خدا بترسی زیرا نمی‌دانی که خدا عشق است
کشیشان در طول قرن‌ها فقط به تو گفته‌اند که خداوند پیوسته تو را تماشا می‌کند! که خداوند می‌خواهد تو اینگونه باشی و آنگونه نباشی! که اینها ده فرمان خداوند هستند و باید از آنها پیروی کنی! و اگر از این فرمان‌ها اطاعت نکنی،‌ خداوند یک جهنم بزرگ برایت تدارک دیده است!
پدری که برای فرندانش آتش جهنم را فراهم کرده است؟!
غیرممکن است، حتی تصور آن نیز

کشیشان فقط برای سلطه بر مردم خداوند را این چنین زشت ساخته‌اند
زیرا فقط
از طریق ترس می‌توان بر مردم مسلط شد

این را به یاد بسپار:
تمام راز تجارت کشیشان از هر مذهبی هندو، مسیحی،جین، ‌بودایی و..... فلسفه‌هایشان شاید متفاوت باشد
ولی راز تجارت آنان یکسان و یکی است:

اگر مردم بترسند، آماده هستند تا تسلیم شوند
مردم اگر هراسان باشند، آماده هستند که برده شوند
مردم اگر در وحشت زندگی کنند، نمی‌توانند برای عصیانگری شهامت پیدا کنند. ترس آنان را ناتوان نگه می‌دارد

ترس روند روانی اخته‌کردن مردم است. این روند قرن‌هاست که ادامه دارد
ترس بزرگترین اسلحه در دست کشیشان بوده است و آنان آزادانه
از آن استفاده کرده‌اند.🍃🍃🍃

#اشو
دامّا پادا / راه حق DhammaPada تفسیر سخنان بودا توسط اشو


@jazbomoraghebe
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، می‌دانم که خدا عشق است، ولی آنوقت چرا اینهمه از او می‌ترسم؟

#پاسخ

سودارما Sudharma؛ تو نمی‌دانی که خدا عشق است
تو شنیده‌ای که من بارها و بارها گفته‌ام که خدا عشق است؛ بنابراین شروع کرده‌ای به تکرار آن. این طوطی‌وار است. من می‌دانم که خداوند همان عشق است
بنابراین ترسیدن از خداوند غیر ممکن است
چگونه می توانی
از عشق بترسی؟

ترس و عشق نمی‌توانند باهم وجود داشته باشند؛ همزیستی آن‌ها ناممکن است
درواقع، این همان انرژیِ ترس است که به عشق تبدیل می‌شود
اگر ترس بشود، دیگر انرژی وجود ندارد تا عشق بشو
د
اگر عشق بشود، ترس ناپدید می‌شو
د. این یک انرژی است! همان انرژی در حالت پریشانی ترس خوانده می‌شود
و زمانی که منظم شد؛ وقتی که در هماهنگی کامل بود، عشق خوانده می‌شود
تو هنوز نمی‌دانی که خدا همان عشق است.
می گویی:
می‌دانم که خدا عشق است
تو شنیده‌ای،‌ولی نشناخته‌ای
تاجایی که به تو مربوط می‌شود، این فقط اطلاعات است و هنوز شناخت نشده است؛ این تجربه‌ی اصیل تو نیست
و همیشه به‌یاد داشته باش:
تازمانیکه چیزی تجربه‌ی اصیل خودت نشود، تو را متحول نخواهد ساخت؛ مشکل
از اینجا برمی‌خیزد.

می‌گویی:“می‌دانم که خدا عشق است، ولی آنوقت چرا اینهمه از او می‌ترسم؟”
تو باید که از خدا بترسی زیرا نمی‌دانی که خدا عشق است
کشیشان در طول قرن‌ها فقط به تو گفته‌اند که خداوند پیوسته تو را تماشا می‌کند! که خداوند می‌خواهد تو اینگونه باشی و آنگونه نباشی! که اینها ده فرمان خداوند هستند و باید از آنها پیروی کنی! و اگر از این فرمان‌ها اطاعت نکنی،‌ خداوند یک جهنم بزرگ برایت تدارک دیده است!
پدری که برای فرندانش آتش جهنم را فراهم کرده است؟!
غیرممکن است، حتی تصور آن نیز

کشیشان فقط برای سلطه بر مردم خداوند را این چنین زشت ساخته‌اند
زیرا فقط
از طریق ترس می‌توان بر مردم مسلط شد

این را به یاد بسپار:
تمام راز تجارت کشیشان از هر مذهبی هندو، مسیحی،جین، ‌بودایی و..... فلسفه‌هایشان شاید متفاوت باشد
ولی راز تجارت آنان یکسان و یکی است:

اگر مردم بترسند، آماده هستند تا تسلیم شوند
مردم اگر هراسان باشند، آماده هستند که برده شوند
مردم اگر در وحشت زندگی کنند، نمی‌توانند برای عصیانگری شهامت پیدا کنند. ترس آنان را ناتوان نگه می‌دارد

ترس روند روانی اخته‌کردن مردم است. این روند قرن‌هاست که ادامه دارد
ترس بزرگترین اسلحه در دست کشیشان بوده است و آنان آزادانه
از آن استفاده کرده‌اند.🍃🍃🍃

#اشو
دامّا پادا / راه حق DhammaPada تفسیر سخنان بودا توسط اشو


@dr_ghomsheii 🌺
روانشناسی محرمانه فصل نهم
دروغی به نام دانش
اول دسامبر ۱۹۷۱

#سوال_از_اشو:

پرسش اول
شما چه آموزش می‌دهید و اصول عقاید شما چیست؟

#پاسخ

من اصول عقاید doctrine تدریس نمی‌کنم
تدریس اصول عقاید کاری بی‌معنی است.
من یک فیلسوف نیستم
ذهن من ضدفلسفی است
فلسفه به هیچ کجا ره نبرده است و نمی‌تواند به جایی هدایت کند.
ذهنی که فکر می‌کند، که سوال می‌پرسد، نمی‌تواند بشناسد.

دکترین‌های بسیاری وجود دارند
ولی دکترین یک افسانه است، ‌افسانه‌ای ساخت بشر. یک اکتشاف نیست؛
بلکه یک ابداع است
ذهن انسان قادر است بی‌نهایت سیستم و نظریه بسازد، ولی شناخت حقیقت توسط نظریه‌ها غیرممکن است
ذهنی که انباشته از دانش باشد، ذهنی محکوم به ماندن در جهل است.

الهام وقتی فرامی‌رسد که دانش متوقف شده باشد
دو امکان وجود دارد:
یا اینکه می‌توانیم در مورد چیزی فکر کنیم، یااینکه بطور وجودین واردش بشویم
فرد هرچه بیشتر فکر کند، بیشتر از آنچه که اینک و اینجاست دور می‌شود
فکر کردن در مورد چیزی، یعنی از دست دادنِ تماس با آن.

پس آنچه من می‌آموزم تجربه‌ای ضدنظریه، ضدفلسفه و ضد گمانه‌زنی است

چگونه باشی، فقط باشی. چگونه در لحظه‌ای که اکنون و اینجا هست، باشی. با آن باز، آسیب‌پذیر و یکی باشی
این چیزی است که من مراقبه می‌خوانم.

دانش فقط می‌تواند به افسانه  و فرافکنی هدایت کند
دانش نمی‌تواند وسیله‌ای باشد برای دست‌یافتن به حقیقت
ولی زمانی که حقیقت را بشناسی،‌دانش می‌تواند وسیله‌ای باشد برای انتقال و سهیم‌شدن آن با کسی که نمی‌شناسد آنوقت است که زبان، نظریه‌ها و فرضیه‌ها می‌توانند یک وسیله شوند. ولی بازهم کفایت نمی‌کند.
دانش محکوم است که حقیقت را کذب نشان دهد.

هرآنچه که بطور وجودین شناخته شده نمی‌تواند بطور کامل بیان شود
فقط می‌توانی به آن اشاره کنی
.

لحظه‌ای که من آنچه را که شناخته‌ام بیان کنم، کلام به سمت تو می‌آید ولی معنا در پشت‌سرجا گذاشته می‌شود.
یک کلام بی‌جان به سمت تو می‌آید. به نوعی بی‌معنی است زیرا معنای آن،‌ خودِ همان تجربه بوده.

پس دانش می‌تواند وسیله‌‌ای برای بیان کردن باشد ولی نه ابزاری برای دستیابی به تشخیص حقیقت
ذهن پر از دانش یک مانع است، زیرا وقتی که می‌دانی، فروتن نیستی. وقتی از دانش پُر شده‌ای، فضایی در درونت نیست تا ناشناخته را دریافت کنی. ذهن باید تخلیه شود؛ خالی باشد: یک زهدان، یک پذیرندگیِ تمام.

دانش گذشته‌ی تو است: آنچه که شناخته‌ای. دانش حافظه‌ی تو است؛ انباشتگی اطلاعات و دارایی‌های تو است.
همین انباشتگی یک مانع می‌شود:
بین تو و نکات جدید، بین تو و ناشناخته قرار می‌گیرد.

فقط وقتی می‌توانی نسبت به ناشناخته باز باشی که فروتن باشی
فرد باید پیوسته از جهل خود آگاه باشد؛ که هنوز چیزهایی ناشناخته برایش وجود دارند

ذهنی که اساس آن محفوظات، اطلاعات، کتاب‌های مذهبی، ‌نظریات، اصول عقاید و جزم‌ها باشد؛ ذهنی نفسانی است و فروتن نیست
دانش نمی‌تواند به تو فروتنی ببخشد.
فقط وسعت ناشناخته‌ است که می‌تواند تو را فروتن سازد.

بنابراین محفوظات باید متوقف شوند. چنین نیست که تو باید بدون حافظه باشی، ولی در آن لحظه‌ی شناخت، در زمان تجربه‌کردن، حافظه نباید حضور داشته باشد. در آن لحظه، نیاز به یک ذهن باز و آسیب‌پذیر هست.
این لحظه‌ی خالی بودن و تهیا، مراقبه Meditation است: دیانا Dhyana.

#اشو
#روانشناسی_محرمانه
The Psychology of Esoteric


@jazbomoraghebe
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، چرا شما همواره علیه دانش صحبت می‌کنید؟
هرگز نشنیده‌ام که علیه جهل صحبت کنید

#پاسخ

سارگام،دانش مانع می‌شود
جهل هرگز مانع نیست
دانش تو را نفسانی می‌سازد، جهل هرگز چنین کاری نمی‌کند
دانش چیزی نیست جز پنهان‌سازی جهل و پوشاندن آن
اگر دانش نباشد، جهل خودت را خواهی شناخت زیرا چیزی برای پنهان کردن وجود ندارد
و شناخت اینکه، “من نادان هستم،” نخستین گام به سوی خردِ واقعی است برای همین من هرگز برعلیه جهل صحبت نمی‌کنم، در مورد جهل چیزی زیبا وجود دارد. آنچه در مورد جهل زیباست این است که جهت درست حرکت را به تو نشان می‌دهد

سقراط می‌گوید: من فقط یک چیز می‌دانم؛ که چیزی نمی‌دانم
ولی سقراط یکی از خردمندترین مردان دنیا است

من هرگز چیزی بر علیه جهل نمی‌گویم. یک نکته‌ی زیبای دیگر در مورد جهل وجود دارد: که مال خودت است

دانش همیشه قرض‌گرفته شده است
و چیزی که مال خودت باشد هرگز نمی‌تواند از تو گرفته شود؛ نمی‌تواند دزدیده شود
ولی دانش را بسیار آسان می‌توان از تو گرفت. وام گرفته شده است.
و وقتی که نادان هستی، هیچ تظاهری pretension در موردش نداری، ساده هستی، معصوم هستی
نادانی کیفیت معصومیت را در خودش دارد. برای همین است که کودکان بسیار معصوم هستند، چون نادان هستند. مردمان ابتدایی primitive نیز بسیار معصوم هستند؛ زیرا بسیار نادان هستند، حیله‌گر نیستند، نمی‌توانند باشند؛ بقدر کافی دانش ندارند تا حیله‌گر باشند
قبل از اینکه بتوانی حیله‌گر باشی باید تعلیم‌دیده educated باشی
قبل از اینکه بتوانی حیله‌گر باشی نیاز به مدرک دانشگاهی داری
هرچه دانشگاه‌های بیشتری وجود داشته باشند، دنیا حیله‌گرتر خواهد بود
هرچه مردمان بیشتری دانش‌آلوده باشند، فریبکارتر، مکّارتر و ظالم‌تر خواهند بود. و آنان همواره به دنبال راه‌های تازه‌ای برای بهره‌کشی از مردم هستند.

جهل خالص است، دستکاری نشده است
از جهل به سوی خرد حرکت کن، نه از دانش
اگر جهل مراقبه‌گون شود به خرد تبدیل می‌شود
اگر جهل به اطلاعات بیشتر و بیشتر علاقمند شود، به دانش تبدیل می‌شود

دانش‌آلوده بودن ابداًً کمکی نخواهد کرد. خرد رهایی‌بخش است
خرد همانقدر مال خودت است که جهل مال خودت است

دانش نه‌تنها دیگران را می‌فریبد، تو را نیز فریب می‌دهد. وقتی پاسخ‌ها را طوطی‌وار بدانی، شروع می‌کنی به این تفکر که تو واقعاً می‌دانی!
چون می‌توانی بخوانی و بنویسی، شروع می‌کنی به این تفکر که می‌دانی
چون می‌توانی معنی لغات را درک کنی، فکر می‌کنی که می‌دانی
چون هوشمندی تو پوششی از روشنفکری دارد شروع می‌کنی به این فکر که تو هوشمند هستی
ولی تو هوشمند نیستی،
فقط روشنفکرنما هستی

هوشمندی بخشی از خردمندی است؛ روشنفکری بخشی از دانش است.

آری، سارگام؛ من علیه دانش صحبت می‌کنم زیرا هیچ چیز خطرناک‌تر از دانش نیست
دانش مانع این است که تو خودت را بشناسی
دانش مانع شناختن است، زیرا چیزی مصنوعی، کاذب به تو می‌دهد تا با آن بازی کنی و تو آن چیز واقعی را کاملا‌ً ازیاد می‌بری
شروع نکن به باورکردن کلمات، این خطرناک‌ترین بازی هست که فرد می‌تواند بازی کند
یک طوطی نباش؛ وگرنه از منبع درونی خودت دورتر و دورتر خواهی رفت.

هرچه واژگان بیشتری بدانی، بیشتر و بیشتر سردرگم خواهی شد، چون خودت شناختی نداری، کلمات تو فقط در سطح قرار دارند. اگر کسی قدری تو را عمیق‌تر بخراشد، جهل تو باید که بالا بزند
مردم به تظاهرکردن ادامه می‌دهند.

در هندوستان هزاران تفسیر در مورد باگوادگیتا Bhagavadgita وجود دارد. حالا، اگر کریشنا دیوانه یا غیرعاقل بود، آنوقت کلام او هزاران معنی می‌داشت. ولی کریشنا در مورد آنچه می‌خواست بگوید بسیار دقیق بود. پس چگونه می‌توانید هزاران تفسیر در مورد سخنانش داشته باشید؟
اینها مردمانی هستند که معانی خودشان را بر باگوادگیتا تحمیل کرده‌اند. اگر او بازگردد و نگاهی به این تفاسیر کند، ‌خودش گیج خواهد شد!
او خودش در اینکه واقعاً‌ منظورش چه بوده با مشکل روبه‌رو خواهد شد!
و این افراد بسیار اهل جدل و مباحثه هستند.

فردی که بتواند یک آینه شود نیازی ندارد به کتاب‌های مقدس مراجعه کند
او می‌تواند آن پیام را در درختان و آواز پرندگان و در ابرها و در خورشید و ماه پیدا کند
او می‌تواند پیام را در همه‌جا پیدا کند، زیرا پیام خداوند در سراسر جهان‌هستی منتشر شده است

امضای خداوند روی هر برگ وجود دارد، تو فقط باید آینه‌گون، ساکت، مراقبه‌گون، بدون افکار و بدون دانش باشی.

برای همین است که من علیه دانش صحبت می‌کنم. این دانش است که زندان تو می‌شود.

دانش خودت را کنار بگذار، فقط عمیقاً‌ وارد معصومیت شو، وارد عمق نادانی‌ات بشو و سپس قادر خواهی بود که حقیقت را بشناسی
حقیقت توسط دانش پیدا نخواهد شد، توسط سکوت پیدا می‌شود
و دانش سروصدا است
.

#اشو

دامّا پادا / راه حق_جلد 6


@jazbomoraghebe
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، چرا رنج به انسان احساس امنیت زیاد می‌دهد و خوشحالی بسیار تهدیدکننده است؟

#پاسخ

برای نفْس، شادمانی تهدید‌کننده است و رنج احساس امنیت
نفس فقط می‌تواند توسط رنج و در رنج وجود داشته باشد. نفس جزیره‌ای است که توسط جهنم احاطه شده است شادمانی برای نفس، برای خودِ وجود نفس تهدید‌کننده است. شادمانی مانند خورشیدی است که با طلوعش، نفسِ تاریک ناپدید می‌شود؛ مانند قطره‌ای شبنم از روی تیغه علف بخار می‌شود

شادمانی مرگِ‌ نفس است
اگر بخواهی ماهیتی جداگانه از جهان‌ هستی باقی بمانی، همانگونه که همه سعی دارند چنین کنند، از مسروربودن و شادمان بودن خواهی ترسید
از شادبودن احساس گناه خواهی کرد احساس خودکشی داری، زیرا در سطح روانی(سطح نفسانی)مشغول خودکشی هستی
تقریباً‌ همیشه چنین رخ می‌دهد که مردم چند لحظه خوش هستند و پس از آن فوری بسیار احساس گناه می‌کنند
این احساس گناه از همان نفس برمی‌خیزد
نفس شروع می‌کند به شکنجه‌کردن آنان
(چه می‌کنی؟
آیا می‌خواهی مرا بکُشی؟
و من تنها گنجینه‌ی تو هستم. مرا می‌کُشی؟ خودت نابود خواهی شد.کشتن من نابودی خودت است)

ما چنان با نفس‌هایمان هویت گرفته‌ایم که وقتی چنین چیزهایی بگوید، یک جاذبه‌ی بزرگ دارد، بسیار متقاعد‌کننده است
واقعیت درست برعکس این است
ما نفس‌هایمان نیستیم
درواقع، به سبب همین نفس است که ما رشد نمی‌کنیم
نفس مانند یک تخته‌سنگ بزرگ است که مانع رشد شما می‌شود
آن سنگ را بردار و شروع به رشدکردن خواهی کرد‌
با رضایتی بزرگ، شکوفا خواهی شد

ولی در ابتدا چنین احساس می‌شود که اگر آن سنگ را دور بیندازی، تمام امنیت خودت را دور انداخته‌ای
آن سنگ مانع بسیاری از چیزها است مانع می‌شود که باران به تو برسد و تو فکر می‌کنی که اینگونه امن‌تر است درواقع، باران تغذیه‌کننده بود. اگر به تو می‌رسید، شروع می‌کردی به رشدکردن. آن سنگ مانع تابش خورشید بوده و تو فکر می‌کردی که یک پناهگاه است
مانع رسیدن گرمای خورشید به تو می‌شود. ولی آن گرما مورد نیاز است؛ خودِ زندگی است

جامعه به تو گفته که آنچه برایت ویرانگر است، نابودکننده نیست
نه تنها نابودکننده نیست، بلکه پناهگاه است، محافظ است و امنیت است
این فکر عمیقاً‌ در تو ریشه گرفته است برای همین است که تو حسّ می‌کنی رنج امن است
همه اینگونه احساس می‌کنند
برای همین است که هرکسی رنجوربودن را انتخاب می‌کند؛ این انتخاب خودت است
همه جهنم را انتخاب می‌کنند
این مسئولیت خودت است
اگر تمام دنیا در جهنم زندگی می‌کند، مسئولیت هیچکس دیگر نیست. این تصمیم خودمان است
یک تصمیم عامدانه برای زندگی در جهنم، زیرا نفس در جهنم می‌تواند باقی بماند
وقتی که تاریکی و ابهام است و خورشیدی در افق نیست، نفس می‌تواند باقی بماند. وقتی که خورشید، خورشیدِ آگاهی وارد افق می‌شود، آنگاه نفس مانند تاریکی شروع می‌کند به ناپدید شدن
البته اگر با تاریکی هویت گرفته باشی، آنگاه خورشید تهدیدکننده است
ولی اگر هویت خودت را از نفس بازپس بگیری، آنگاه قادر خواهی بود به آن خورشید خوشامد بگویی؛ دیگر برایت تهدیدکننده نیست؛ بلکه یک هیجان، یک ماجراجویی، یک زندگی تازه و تولدی جدید و یک رستاخیز است
نفس یک گور یا قبر است. برای بیرون آمدن از نفس، باید از گور خودت بیرون بزنی
فکر نکن که قبر مکانی امن است به‌نظر امن می‌رسد
زیرا هرگز بیرون از آن گام نزده‌ای،هرگز ماجراجو نبوده‌ای
هرگز طعم خطر و ناامنی را نچشیده‌ای وقتی که مزه‌ی خطر و ناامنی را بچشی، دیگر هرگز به آن گور بازنخواهی گشت. یک لحظه زندگی کردن در بیرون از قبر بهتر است از هزار سال درازکشیدن در قبر

این زندگی نیست، پرهیز از زندگی کردن است
از رنج‌هایت بیرون بیا، از نفس خودت بیرون بیا، از گور خودت بیرون بیا و خوشیِ تهدیدکننده را بپذیر
خطرات رفتن به قلّه‌ها را بپذیر، زیرا آنان که به قلّه‌ها می‌روند می‌توانند سقوط کنند، مخاطره می‌کنند
همه چیز را به مخاطره بینداز
زیرا زندگی فقط برای قماربازهایی است که می‌توانند همه‌چیز را به مخاطره اندازند

ولی با به‌خطرانداختن همه چیز تو معشوق جهان‌هستی، معشوق خداوند می‌شوی
با ریسک‌کردن همه چیز تو ارزشمند می‌شوی، یک روح می‌شوی
بدون ریسک کردن روحی در تو نیست فقط یک موجود توخالی هستی، هیچ چیز در تو نیست
بدون مخاطرات، هیچ اهمیت، هیچ شعر، هیچ ترانه، هیچ رقص و هیچ شعفی در زندگی وجود ندارد
ابداً ضیافتی در آن نیست

جشن‌ بگیر، برقص، بگذار خوشی قلبت را پر کند، بگذار سرشار شود
و اگر نفس تو می‌میرد، بگذار بمیرد. کمکش کن تا بمیرد زیرا آن نفس وجود تو نیست
تو چیزی ورای بدن، ذهن، نفس و همه چیز دیگر هستی. تو بخشی از خداوند هستی، پاره‌ای از جاودانگی

ادامه دارد 👇👇

@jazbomoraghebe
#سوال_از_اشو

مرشد عزیز، می‌خواهم این ذهن زشت را از سیستم خودم بیرون بریزم.
چگونه اینکار را انجام دهم؟

#پاسخ

نارایانو Narayano؛ هیچ چیز را نباید از سیستم خودت بیرون بریزی
همه چیز باید دگرگون شده و جذب شود. این ذهن زشت نیست
استفاده‌ی تو از ذهن است که زشت است. استفاده‌ات را تغییر بده
ذهن چیزی زشت نیست، تو هستی که ناهشیاری
آن کالسکه زیباست، یک کالسکه‌ی طلایی است؛ ولی کالسکه‌ران مست است و سخت خفته؛ و او نام‌های بد به کالسکه می‌دهد و آن را سرزنش می‌کند. وقتی خودش را در چاله فروافتاده می‌بیند، اسب‌ها را شلاق می‌زند، کالسکه را محکوم می‌کند، سازنده‌ی کالسکه را سرزنش می‌کند و هرگز فکر نمی‌کند که تقصیر از کالسکه نیست، اسب‌ها مقصّر نیستند و سازنده‌ی کالسکه نیز مقصر نیست
تقصیر از خودش است، او مست بوده، او در خواب بوده. اگر گالسکه در چاله سقوط کرده، طبیعی است، تمام مسئولیت از خودش است

موضوع نابود کردن ذهن یا دور انداختن ذهن نیست
ذهن یک مکانیسم زیباست، زیباترین مکانیسم در جهان‌هستی است
ولی این تویی که خدمتکار ذهن شده‌ای تو ارباب هستی و آن ارباب همچون یک نوکر عمل می‌کند؛ ذهن یک مستخدم است
و تو آن خدمتکار را ارباب خودت ساخته‌ای

داستانی باستانی شنیده‌ام:
پادشاهی از یکی از خدمتکارانش بسیار راضی بود. این خادم چنان با خلوص و صداقت به شاه خدمت می‌کرد که حاضر بود جان خودش را فدای شاه کند. شاه بسیار خوشحال و راضی بود و این خادم بارها زندگی شاه را با خطرانداختن زندگیش نجات داده بود. او محافظ شخصی شاه بود.
یک روز شاه چنان از این خادم احساس خوبی داشت که گفت، “اگر آرزویی داری، اگر هر خواسته‌ای داری فقط به من بگو تا آن را برآورده سازم. تو برای من چنان کارهایی کرده‌ای که من هرگز نمی‌توانم جبران کنم و از تو قدردانی کنم؛
ولی امروز مایلم هرگونه آرزویی را داری برایت برآورده کنم.”
آن خادم گفت،‌ ”شما پیشاپیش خیلی به من بخشیده‌اید. فقط همین همیشه بودن با شما برای من یک برکت و نعمت است، من نیاز به هیچ چیز ندارم.”
ولی شاه اصرار داشت. هرچه خادم بیشتر بی‌نیازی خودش را اعلام می‌کرد، اصرار شاه بیشتر می‌شد
عاقبت خادم گفت:“خوب، باشد. پس مرا به مدت ۲۴ ساعت شاه اعلام کن و خودت محافظ من باش.”
شاه قدری بیمناک و هراسان شد؛ ولی او مردی بود که به قول خودش عمل می‌کرد و باید به قول خودش عمل می‌کرد. بنابراین به مدت ۲۴ ساعت، ‌شاه محافظ شد و محافظ شاه شد
و آیا می‌دانید آن محافظ چه کرد؟ نخستین کاری که کرد این بود که دستور داد شاه به قتل برسد، او را به مرگ محکوم کرد!
شاه گفت، “چه می‌کنی؟”
خادم گفت، “ساکت باش! تو فقط یک محافظ هستی و نه بیشتر. این خواست من است و حالا من شاه هستم!”
شاه کشته شد و آن خادم برای همیشه فرمانروای آن سرزمین شد.

خادمان راه‌های شیطانی خودشان را برای ارباب شدن دارند.
ذهن یکی از زیباترین، پیچیده‌ترین و متکامل‌ترین مکانیسم‌ها است
ذهن به شما خوب خدمت کرده است، خدمت می‌کند. به سبب خدمات ذهن است که تو همان داستان را در زندگیت تکرار می‌کنی، همه همان داستان را تکرار می‌کنند
تو ذهن را ارباب کرده‌ای و اینک آن ارباب با تو مانند یک برده رفتار می‌کند.

مشکل همین است؛ نه اینکه ذهن را باید دور انداخت. اگر ذهن را دور بیندازی، دیوانه خواهی شد

دست از دورانداختنِ ذهن بردار دورانداختن آن کار آسانی است ولی بازپس‌گیری آن بسیار دشوار است
تو به ذهن نیاز داری
فقط ارباب ذهن باش
از ذهن استفاده کن و مورد مصرف ذهن قرار نگیر

و تمام مراقبه یعنی همین:
هنر دورشدن از ذهن، بالاتر از ذهن بودن، رفتن به فراسوی ذهن، دانستن اینکه “من ذهن نیستم.”
این به آن معنی نیست که تو باید ذهن را دور بیندازی. دانستن اینکه “من ذهن نیستم،” تو را بار دیگر یک ارباب می‌کند. می‌توانی از ذهن استفاده کنی. هم‌اکنون، تو اختیار ذهن را در دست نداری. یک کالسکه‌ران خوب نیستی
یک کالسکه‌رانِ خوب باش

نخستین گام این است که بدانی تو ذهن نیستی
اگر تو ذهن باشی، آنوقت نمی‌توانی ارباب باشی، زیرا هیچ جدایی و فاصله بین تو و ذهن وجود ندارد
قدری فاصله ایجاد کن. ذهن را تماشا کن:
عملکرد آن را نظاره کن و فاصله‌ای بین خودت و ذهنت خلق کن. با تماشاگری، آن فاصله بطور خودکار ایجاد می‌شود.

برای همین است که بودا بارها و بارها می‌گوید:
تماشا کن، روز و شب مشاهده کن. آهسته‌آهسته خواهی دید که تو معرفت و آگاهی هستی و ذهن فقط یک ابزار در دسترس تو
آنگاه می‌توانی هرگاه نیاز داری می‌توانی از ذهن استفاده کنی و هروقت نیاز نداری می‌توانی آن را خاموش کنی. هم‌اکنون، تو نمی‌دانی چگونه ذهنت را خاموش کنی؛ همیشه روشن است
مانند رادیویی است که در اتاقت که همیشه روشن است و تو نمی‌دانی چگونه آن را خاموش کنی

ادامه دارد 👇👇


@jazbomoraghebe
#سوال_از_اشو

اشو عزیز، آیا شما با "صدقه و بخشش" مخالفید؟


همه ادیان بر صدقه و بخشش تاکید بسیار دارند
علت آن است که انسان همیشه نسبت به پول نوعی احساس گناه دارد
توصیه و تاکید بر دادن صدقات نیز بخاطر آن است که این احساس تخفیف پیدا کند
هرگاه پولدار باشید ناخود آگاه در برابر مردم فقیر  احساس گناه میکنید
صدقه دادن بار گناهانتان را سبک میکند
با خودتان میگویید:
من کار خیری انجام میدهم، یک بیمارستان  یا مدرسه میسازم. به سازمانهای خیریه کمک میکنم
با این افکار احساس شادی میکنی
د.

صدقه دادن نشانه تقوی نیست
بلکه نوعی ابراز تاسف است بخاطر اعمالی که برای به چنگ آوردن ثروت انجام داده اید
مثلا صد روپیه بدست آورده اید، و ده روپیه اش را صدقه میدهید. با این کار نفستان احساس امنیت میکند
به خدا میگویید:
" من در این معامله هم سود بردم و هم به فقرا کمک کردم."

اما من در مورد صدقه حرفی نمیزنم، بلکه از #شریک شدن و #سهیم شدن حرف میزنم
میگویم: اگر چیزی داری آن را قسمت کن. نه بخاطر آنکه به دیگران کمک کنی. با قسمت کردن و سهیم شدن، انسان رشد میکند. هر چه بیشتر سهیم شوی بیشتر رشد میکنی.

بخشش فقط دادن پول به دیگری نیست، ممکن است مرد ثروتمندی از عشق تهی باشد،عشقت را با او تقسیم کن
شاید فقیری عشق را بشناسد، اما بسیار گرسنه باشد، غذایت را با او سهیم شو. شاید ثروتمندی از شعور  و آگاهی بی بهره باشد، آگاهی و درکت را با او سهیم شو
"فقیر هزارو یک شکل دارد"

هر چه که دارید، قسمت کنید
اما بدانید هدفم از این حرفها این نیست که این سهیم شدن از شما انسان با تقوایی میسازد و یا در بهشت جای خواهید داشت
قسمت کردن با صدقه دادن متفاوت است
اینجا صحبت
از داشتن یا نداشتن طرف مقابل نیست. شریک شدن بر اثر وفور و فراوانی است
اما صدقه دادن بخاطر نیاز و فقر دیگری است. در صدقه دادن به نظر می آید که شما توانا و بالاترید و نفر مقابل پایین و پست و درمانده است. یک گداست و او به شما نیاز دارد
من این را نمی پسندم
اینکه احساس کنید شما توانگرید و او محتاج شماست، این احساسی زشت و غیر انسانی است
اما در سهیم شدن اینگونه نیست. وقتی آنچه که در اختیار دارید، حتی اگر به کوچکی یک لبخند باشد با دیگران قسمت میکنید، بدون اینکه به داشتن و نداشتن طرف مقابل نگاه کنید، احساس شادی عظیم خواهید کرد.

کسی که فقط پول روی پول میگذارد، آدم خوشحالی نیست. او همیشه عبوس و نگران است و آرامش ندارد و نمیتواند لذتی ببرد
چونکه برای لذت بردن، انسان باید با دیگران شریک شود
زیرا همه لذات و شادیها،
نوعی شراکت و سهیم شدن اس
ت.

#اشو


🔮 @morghbe
#سوال_از_اشو

چرا ما زندگی را ازکف می‌دهیم؟ چرا پیر می‌شویم ولی بالغ نمی‌شویم؟

#پاسخ

جایی، چیزی به خطا رفته است؛
در جایی شما را در مسیری غلط قرارداده‌اند؛ جایی شما موافقت کرده‌اید که شما را در مسیری غلط قرار بدهند. وجودتان را فروخته‌اید. به بهای هیچ.

آنچه که به دست آورده‌اید فقط هیچ است، فقط آشغال است. برای چیزهای کوچک، روحتان را از دست داده‌اید. موافقت کرده‌اید که بجای اینکه خودتان باشید کسی دیگر باشید؛ اینجا جایی است که مسیر زندگی را از دست داده‌اید.
مادر می‌خواسته که تو کسی باشی،
پدر می‌خواسته که تو کسی باشی، جامعه می‌خواسته که تو کسی باشی؛
و تو موافقت کرده‌ای.
رفته‌ رفته، تصمیم گرفته‌ای که خودت نباشی.
و از آن زمان وانمود کرده‌ای که کس دیگری هستی.

تو نمی‌توانی بالغ شوی زیرا آن کس دیگر نمی‌تواند بالغ شود. آن شخص دروغین است.
اگر من نقابی بر صورتم بزنم آن نقاب نمی‌تواند بالغ شود، مرده است.
صورت من می‌تواند بالغ شود، ولی نه آن نقاب.
و فقط آن نقاب به پیر شدن ادامه می‌دهد و خودت، پنهان در پشت آن نقاب رشد نخواهی کرد.

فقط وقتی می‌توانی رشد کنی که خودت را بپذیری، که تو خودت خواهی بود و نه هیچکس دیگر.

یک گل سرخ موافقت کرده تا یک فیل شود، یک فیل موافقت کرده است تا یک گل سرخ شود. عقاب نگران است و نزد روانکاو می‌رود زیرا می‌خواهد که یک سگ بشود؛ و سگ در تیمارستان بستری می‌شود زیرا می‌خواهد مانند یک عقاب پرواز کند. این چیزی است که بر سر بشریت آمده است.
بزرگترین فاجعه این است که موافقت کنی که کس دیگری باشی؛ هرگز بالغ نخواهی شد.

تو هرگز بعنوان فرد دیگری بالغ نخواهی شد. فقط همچون خودت می‌توانی بالغ شوی. "بایدها" باید دور ریخته شوند و باید توجه بسیار برای حرف‌ها و نظرات مردم را به دور بیندازی.
نظرات مردم چیست؟ آنان کیستند؟
تو اینجا هستی که خودت باشی،
نه اینکه انتظارات دیگران را برآورده کنی.
و هر کسی سعی دارد چنین کند.
پدر مرده است و تو می‌کوشی تا به قولی که به او داده‌ای عمل کنی.
و او نیز کوشش داشته که قولی را که به پدر خودش داده بود عملی سازد وهمینطور....
این حماقت تا ِ خود آغاز پیش می‌رود.

سعی کن درک کنی و شهامت داشته باش. و زندگی‌ات را در دست‌های خودت بگیر. ناگهان فورانی از انرژی در خودت خواهی دید.
لحظه‌ای که تصمیم بگیری:
"من خودم خواهم بود و نه هیچکس دیگر. هزینه‌اش هرچقدر که باشد، من خودم خواهم بود،"
در خود همین لحظه تغییر بزرگی را شاهد خواهی بود. احساس زنده بودن خواهی کرد. انرژی را احساس خواهی کرد که در تو به جریان افتاده و می‌تپد.

تا زمانی‌که این اتفاق رخ ندهد، تو از پیری وحشت خواهی داشت، زیرا چگونه می‌توانی از دیدن این واقعیت پرهیز کنی که مشغول تلف کردن وقت هستی و زندگی نمی‌کنی و پیری فرا رسیده است و آنوقت چگونه زندگی خواهی کرد؟ چگونه می‌توانی از دیدن این واقعیت دوری کنی که مرگ در انتظارت است و هر روز نزدیک‌تر و نزدیک‌تر می‌شود و تو هنوز زندگی نکرده ای؟ باید که دچار تشویشی عمیق بشوی.
پس اگر از من می‌پرسی که چه باید بکنی، من آن نکته‌ی اساسی را به تو توصیه می‌کنم.

#اشو
#کتاب_زن


🔮 @morghbe