حرف اضافه
323 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
بعد از کلاس نیم ساعتی مانده بود تا اذان. وضو گرفتم و از مؤسسه زدم بیرون پی کاری. سرراهم مسجدی نبود. یک ربع به نه که رسیدم به متروی فردوسی به مأمور گیت گفتم نماز خانه دارد این‌جا؟ گفت آره ولی بسته است. دستورالعمل داریم که فقط نیم ساعت قبل و بعد از اذان بازش کنیم. اصرار نکردم. به امید نبود چنین قانونی در متروی ترمینال جنوب رفتم توی قطار. آن‌جا هم سفت و سخت به نص قانون عمل می‌شد. به مأمور گفتم عجله دارم حالا که باز نمی‌کنید اگه ممکنه این قالیچه روی صندلی‌تونو بدید همین گوشه سریع می‌خونم. جواب داد خانم این‌جا دوربین داره برو‌ داخل ترمینال اون‌جا نمازخونه‌ش بازه. انگار می‌خواستم کار خلاف شرعی انجام دهم. اصرار بی‌فایده بود چون زورم به سیاستگذاری ناقص ابلاغی نمی‌رسید. در ام‌القرای جهان اسلام گاهی قانون خودش می‌شود ابزار ضد دین اما اخلاق شخصی آدم‌ها ناجی آن است. آخرین تیر ترکش را خرج مأمور پلیس کردم. «آقا مأمور کنترل گفتند به فلان دلیل اجازه باز کردن در نمازخونه رو ندارن. شما زیراندازی چیزی ندارین من روش نماز بخونم؟» با خوشرویی پرسید وضو داری؟ اگه داری اون‌جا جانماز پهنه و اشاره کرد به اتاقک پشتی.
نمازم که تمام شد خواستم به خودش و همکار جوانش دوتا شکلات کنجدی هدیه بدهم که نشد. یکیش را پیش از کلاس خورده بودم. عوضش دعا کردم خدا به جبران خلق خوشش و اهمیتش به نماز و اعتمادش به زنی عابر، زندگی‌اش را در دنیا و آخرت پرنور کند.
24
یک.
دو‌شنبه‌ شب‌ها ناهار توراهی فردایم را حاضر می‌کنم و کوله را می‌بندم.
هفته قبل که گفتند سه شنبه ساعت یازده تعطیل می‌شویم سست شدم. کارها را گذاشتم برای بعد از اداره چون می‌توانستم قبل از رفتن بیایم خانه.

دو.
همکارم قرار بود برساندم خانه. نیمه راه یادش آمد گوشی‌اش را جاگذاشته. برگشتیم و تا برسم شد دوازده و نیم ظهر. برق قطع بود. افتاده بودم روی دور تند دو ایکس. چون بعد از کلاس می‌خواستم بروم سفر باید کوله را سفری می‌بستم. غذا گرم کن. کوله ببند. گل‌ها را آب بده. غذاهای تو یخچال را فریز کن. زباله‌ها یادت نرود. برق که آمد دوش بگیر. لباس‌شویی را روشن کن و چه و چه.

سه.
وقتی رسیدم هفتاد و دوتن انگار تمام آن فضا تنوری بود که تو لبه‌اش ایستاده بودی و هرم گرمش سر و صورتت را می‌سوزاند. در این هوا اتوبوس‌ها بهترین گزینه‌اند برای تردد به تهران. هم خنکند هم آفتاب بهت نمی‌خورد. اما اتوبوسی نبود و ناچار بودم با آماده‌ترین ماشین حرکت کنم.
جلوی سمندی نشستم که دو مرد عقب آن بودند. به راننده گفتم کولر را بزند. داستان ترموستات را جوری تعریف کرد که دلم سوخت. شیشه را دادم پایین، مرد سن و سال‌دار پشت‌سری اعتراض کرد. بادش می‌خوره به من. شیشه را دادم بالا و بادبزن را در آوردم. زور آن هفت هشت پرهٔ چوبی نازک مگر به آن وسعت داغ می‌رسید؟
جلوتر مرد مسن به راننده امر کرد کولر را بزند و زد اما یک جا که سربالایی شد خاموشش کرد و عوارضی هم که او پیاده شد کلاً خاموشش کرد. بطری آبم شده بود آب داغ تنوری.

چهار.
توی مترو کم کم دمای بدنم آمد پایین. دروازه دولت بودم که استاد توی گروه نوشت کلاس تشکیل نمی‌شود. دو ایستگاه مانده به رسیدنم. یادش رفته بود زودتر خبر بدهد. در جوابش نوشتم خیلی ناراحتم، چون توی این گرما و با چه شرایط سختی آمده‌ام.

پنج.
دیروز که کلاس تشکیل شد استاد دوباره عذرخواهی کرد. گفتم اگر نبخشم چه؟ خندید و گفت سرپل صراط جلومو می‌گیری دیگه. خندیدم. راستش همان لحظه بخشیده بودم به خاطر پدرش که گفته بود بیمار است و فراموشی حاصل مراقبت از او بود و این مراقبت‌ها عزیز و محترمند.
بعد رفت سراغ کوله‌اش کتابی در آورد و گرفت سمتم. «عوضش برات جایزه خریدم.»
جبران کردن را ازش یاد گرفتم.
14
امروز روز جهانی دوستیه. یکی از زیباترین و‌ عمیق‌ترین تعابیری که برای دوستی می‌شناسم این تعریف مادرمه: دو دل که با هم صاف باشند سومین خداست. یعنی خدا به عنوان نفر سوم بین‌شون حضور داره.



#دا
7👌2
Forwarded from نهانگــاهـ
تو عربی، ۱۲ لایه دوستی تعریف می‌شه، اکثر دوستامون سطح ۵ هستن و خیلی‌هامون اون ۱۲ رو نداشتیم تو عمرمون:

۱. زمیل: کسی که باهاش سلام علیک می‌کنیم
۲. جلیس: کسی که از نشستن کنارش برای مدت محدودی لذت می‌بریم.
۳. سمیر: مکالمات خوبی باهاشون دارید.
‏۴. ندیم: کسی که هم‌کاسه‌تونه (چایی البته) و وقتی آزادید باهاش تماس می‌گیرید.
۵. صاحب: کسی که نگران سلامتی شماست.
۶. رفیق: کسی که می‌تونید بهش تکه کنید.
۷. صدیق: دوست واقعی، کسی که رابطه‌اش با شما رو به بهانه‌های شخصی از دست نمی‌ده.
۸. خلیل: کسی که صرف حضورش حالتونو خوب می‌کنه.
‏۹. انیس: کسی که واقعا باهاش راحتید و آشنایید با خلقیات هم.
۱۰. ناجی: محرم، کسی که کامل بهش اعتماد دارید.
۱۱. صفیه: بهترین دوستتون، که احتمالا اون رو به باقی ترجیح دادیدو
۱۲: قرین: جدا ناپذیرید، فکر هم رو می‌شناسید و می‌دونید رفتارشون چطوریه.



https://twitter.com/robotAREF/status/1402972915579109384?s=19


#کوت
12💔3
در کودکی و نوجوانی ما قصه، فیلم و کارتون‌های زیادی بود که توش دوئل داشت یا پیرنگش این بود که اگه می‌خوای زنده بمونی یا به فلان خواسته‌ت برسی باید سرساعت مشخصی بهمان جا باشی. جا معمولاً مسیر پرهراسی بود و ساعت، ساعتی میان تاریک و روشن روز و شب. یک صحنه درخشان از غروب آفتابی که لوک خوش شانس به موقع رسید بهش نماینده این دست خاطرات است در من.
دیروز پنج و نیم صبح برگشتم خانه. بدو تراس‌ها را بشور، شیشه پاک‌کن، گل‌ها را آب بده، لباس‌ها را بنداز توی ماشین، گردگیری کن، تی بکش، دوش بگیر، پیاز سیب‌زمینی و لیموها را بشور و دو دقیقه مانده به ساعت نه، مثل قهرمان قصه‌ها دست بزن به کمر و خورشید بالا آمده را تماشا کن چون تا پیش از قطعی برق همه کارهایت را کرده‌ای.
دوئل زمانه ما دوئل بر سر منابعی مثل آب و خاک و برق و محیط زیست است و ما هر روز قهرمانانی برای غلبه بر این محدودیت‌ها.


#از_زندگی@HarfeHEzafeH
👌10
حرف اضافه
در کودکی و نوجوانی ما قصه، فیلم و کارتون‌های زیادی بود که توش دوئل داشت یا پیرنگش این بود که اگه می‌خوای زنده بمونی یا به فلان خواسته‌ت برسی باید سرساعت مشخصی بهمان جا باشی. جا معمولاً مسیر پرهراسی بود و ساعت، ساعتی میان تاریک و روشن روز و شب. یک صحنه درخشان…
از روز تولدم تا حالا هیچ شبی خانه نبوده‌ام و روز هم جز برای برداشتن وسیله‌ای یا انجام‌ کارکوتاهی به آن سرنزده‌ام. دیروز اما به خاطر مهمانم برگشتم. نور افتاده روی سرامیک‌های تمیز، صدای جوشیدن کتری و بوی کتلت و سالاد شیرازی خانه را زنده کرد. عصر مثل اسبی که روزش را در مستی حضور دوستی گذرانده بود، شروع کردم به دویدن. غذا و‌ سالاد و نان‌های اضافه را بردار. ترشی و خیارشورها و شیرینی‌ و نبات‌ها را هم. ظرف‌ها را بشور، کولر و مودم را خاموش کن، لباس‌های روی بند یادت نروند.
وضو گرفته بودم که نماز مغربم را بخوانم، گفتم قبلش این کتانی‌های شسته شده را بگذرام بیرون. با یک بغل لباس رفتم‌ سمت در ورودی. وقتی به خودم آمدم پهن شده بودم کف زمین با درد شدید آرنج.
بعد از خاموش کردن داکت، آب از آن چکه کرده بود روی سرامیک و منِ بی‌خبر غافلگیرانه سر خوردم.
سرامیک سفید مثل صفحه نقاشی آبرنگی بود که داشتی رنگ قرمز و آب را قاطی هم می‌کردی و با هر چکّه خون، رنگش تیره‌تر می‌شد.
هنوز هم در ناباوری‌ام که چطور به آنی سلامتی به مرز بی اعتباری می‌رسد و هی خدا را شکر می‌کنی که اگر به جای شکافتگی زیر آرنج، سرت می‌خورد به لبهٔ سرامیک چه؟



+این پست و پست قبلی را با دست چپ نوشته‌ام.


#از_زندگی@HarfeHEzafeH
😨10💔3😱1
یک ساعت مانده به غروب با دختر برادرم آمدیم پشت‌بام.
او وضو داشت دارد نماز می‌خواند. من ندارم. دراز کشیده‌ام آسمان را تماشا می‌کنم. بعد صدسال این حس را تجربه کردم دوباره. من امشب مشتی ستاره دیدم.


#از_زندگی
3👌2💘2😇1
حرف اضافه
یک ساعت مانده به غروب با دختر برادرم آمدیم پشت‌بام. او وضو داشت دارد نماز می‌خواند. من ندارم. دراز کشیده‌ام آسمان را تماشا می‌کنم. بعد صدسال این حس را تجربه کردم دوباره. من امشب مشتی ستاره دیدم. #از_زندگی
هنوز آسمان خوب است

پشت‌بام‌ در غروب برای من یعنی خواهرم. تا وقتی زنده بود دوبیشتر عصرهای بهار و تابستان‌ را با او، دا و مصطفا می‌رفتیم بالا. گاهی با چای، گاهی تخمه، گاهی دوتایش. یک وقت‌هایی هم با نان و کرهٔ محلی یا هندوانه و انگور.
خانهٔ دوطبقه‌مان از معدود خانه‌های بلند محله بود و مشرف به دشت‌های کشاورزی پایین دست شهر. گندم‌ها را از خوشه‌های سبز می‌دیدیم تا زرد و بعد درو.
پرواز دایره‌وار گنجشک‌ها یا سارها و پرندگان دیگر حافظه‌ام را فراخوان می‌کنند به آن روزها و آن آدم‌ها و آن احساس‌های زنده و لطیف.


#از_زندگی
7💔3😭1
گر دگری نداندت
چون تو منی بدانمت

+مولوی

#من_شعر
2
حرف اضافه
فرض کنید از جلوی خانه همسایه رد می‌شوید سلام و علیکی می‌کنید و خوش و بشی. او دعوتتان می‌کند به داخل. شما در جوابش چه می‌گویید؟ در زبان لکی می‌گویند آبادان باشه و در کردی آباد باشه. یعنی خانه‌ات آباد و آبادان. #کلمه_بازی
قبلاً این‌جوری بود که روز پاتختی مهمون‌ها برای عروس و داماد هدیه می‌بردند بعدا که پاتختی حذف شد توی تالار سرعقد اعلام می‌کردند و یه نفر از طرف صاحب مجلس وقتی هدیه رو می‌گرفت می‌گفت مالی آوا آقای محمدی یه تومن. یعنی آقای محمدی یه تومن داد‌ خونه‌ش آباد. گمونم موقع شاباش دادن هم می‌گفتند.
ما به خونه می‌گیم مال. مال این‌جا هم می‌تونه خونه معنی بده هم مال و اموال.
به طورکلی دعاییه که مخصوص زمان هدیه دادن و در حالت کلی‌تر انفاقه.
حتی به فراخور سبک زندگی می‌تونه جاهای دیگه هم کاربرد داشته باشه. مثلاً شما به من یه پولی قرض دادید و من بعد از دریافتش بهتون می‌گم مالی آوا.
مورد داشتیم برای تبریک تولد هم به من گفتنش:)



+تلفظ آوا رو‌ ویس می‌دم.


#زبان_لکی
#کلمه_بازی
5
حرف اضافه
از روز تولدم تا حالا هیچ شبی خانه نبوده‌ام و روز هم جز برای برداشتن وسیله‌ای یا انجام‌ کارکوتاهی به آن سرنزده‌ام. دیروز اما به خاطر مهمانم برگشتم. نور افتاده روی سرامیک‌های تمیز، صدای جوشیدن کتری و بوی کتلت و سالاد شیرازی خانه را زنده کرد. عصر مثل اسبی که…
بعد از حدود سه ساعت‌ معطلی برای انجام کاری، دست خالی به خاطر خطای سامانه برگشتم خانه. خطا چه بود؟ نمی‌توانست تشخیص دهد مجردم یا متأهل. زور آفتاب چربیده بود به مغزم تا با وجود آن حجم غم، فرمان صدور اشک را صادر کند. همین که رسیدم جلوی مجتمع یادم آمد جای خون‌های آن‌ روز را آب نکشیده‌ام. سرشیر‌های آشپزخانه و سرویس بهداشتی به شلنگ نمی‌خوردند پس باید از شیر تراس کمک می‌گرفتم. آن هم شلنگ بلندتری می‌خواست.
از نگهبان پرسیدم چنین ابزاری دارید؟ بلهٔ مرددی که شایسته یک کالای لوکس بود، تحویلم داد و وقتی پرسیدم می‌تونم چند دقیقه ازتون امانت بگیرمش؟
جواب داد باید از آقای فلان که از اعضای هیئت مدیره است اجازه بگیرم. در حالی‌که از سایهٔ بوروکراسی که تا دم در خانه دنبالم کرده بود، در امان نبودم گفتم پس شما اجازه‌تونو بگیرید من عصر میام. سرش را تکان داد و گفت شما چرا؟ بگید آقاتون بیاد.
با لبخندی زورکی گفتم من تنهام. جوری غم آمد توی چهره‌اش که همان‌جا می‌خواستم بنشینم به جبران تمام سال‌های مجردی و سامانهٔ نادانی که نمی‌توانست وضعیت گروتسکم را تشخیص دهد بزنم بر سینه و بر سر. اما گرسنگی نگذاشت.
آمدم خانه، دانه دانه کتلت‌های بندانگشتی را که با شادی پخته بودم با غم روانهٔ اندرون کردم و در حالی‌ پتو را کشیدم روی سرم برای خواب که یاد مادربزرگ دوستم افتادم که می‌گفت هیچ وقت با غم نخوابید موهاتون سفید می‌شه و من صدسال است دچارش شده‌ام.


#از_زندگی
😢7💔51🤣1
حرف اضافه
شانهٔ چپ نسبتاً بهتر شده. نسبتاً یعنی می‌توانم ببرمش بالا و دردش کمتر شده. ولی دوماه است درد شانهٔ راستم شروع شده و الان در نقطهٔ اوجش است. یعنی خوب بالا نمی‌رود و شب‌ها دردش بی‌خوابم می‌کند. چون راست دستم وقتی باهاش کار می‌کنم درد تا بندبند انگشتانم کشیده…
درد شانه‌ها از من آدم شکرگزارتری ساخت. هربار سجده می‌روم و می‌توانم دو آرنجم را بگذارم کف زمین می‌گویم شکر، مانتوهای جلو بسته را که راحت از سرم در می‌آورم می‌گویم شکر. زیپ یا بند پشت لباس‌ها را که می‌بندم می‌گویم شکر. با انداختن کوله یا کیف روی شانه می‌گویم شکر. از باز کردن در تاکسی و زدن دکمه آسانسور بدون درد می‌گویم‌ شکر. از بلند کردن راحت قاشق می‌گویم شکر. کارهایی که تا قبل از آن برایم نادیدنی بودند همه مهم شده‌اند و برای انجامشان جا دارد بندهٔ شکوری شوم.


+این‌دو‌ روزه که‌ به خاطر زخم آرنجم و باندپیچی‌اش دست راستم را کم حرکت می‌دادم دوباره آن شرایط برایم تداعی شد.


#بالهایم_درد_می‌کنند@HarfeHEzafeH
10👏2💔2
بعد از شب به خیر می‌گه به قول عرب‌ها احلام سعیده :)

#کلمه_بازی
7
دیشب زود خوابیدم. به قصد خواب موقت هم خوابیدم. با خودم گفتم بیدار می‌شوم و به دا زنگ می‌زنم. وقتی بیدار شدم یک ربع به دوی نیمه شب بود. چهار بار تماس گرفته بود. ۱۰:۱۲، ۱۱:۱۷، ۱۲:۱۹ و ۱۲:۲۷. و این یعنی تا قبل از خواب ذهنش مشغول من بوده. از سحر تا حالا ناراحتم که چرا به خاطر یک سهل‌انگاری پیرزن را این‌قدر چشم به راه گذاشته‌ام. چه می‌شد قبل از خواب زنگ می‌زدم و در حد چند ثانیه می‌گفتم همه چی خوبه. من دارم می‌خوابم. گوشیمم به قول خودت روی ساکته.
آدم نسبت به کسانی که خیلی دوستشان دارد مسئولیت دارد. آزرده‌ام از این بی مسئولیتی.


#دا
18
اسم یکی از شهدای حمله اسرائیل به آستانه اشرفیه یاس صابر است.


#اسم_فامیل_بازی
💔13
حرف اضافه
یک. دو‌شنبه‌ شب‌ها ناهار توراهی فردایم را حاضر می‌کنم و کوله را می‌بندم. هفته قبل که گفتند سه شنبه ساعت یازده تعطیل می‌شویم سست شدم. کارها را گذاشتم برای بعد از اداره چون می‌توانستم قبل از رفتن بیایم خانه. دو. همکارم قرار بود برساندم خانه. نیمه راه یادش…
در این بازهٔ زمانی سه ماهه، نُه هفته سه‌شنبه را رفتم و آمدم تهران. ساعت یک از محل کارم راه افتادم و ده شب رسیدم خانه.
هفتهٔ اول تجربهٔ عجیبی داشتم. دوست بیرجندی‌ام که فقط یک‌بار هم را دیده بودیم قرار بود مهمانم شود. شب قبلش غذا پختم و صبح کلید را دادم به نگهبانی. شب که رسیدم من شده بودم مهمانش. نشستم پای سفرهٔ آماده.
در جلسهٔ آخر هم به خاطر تعطیلی فردا ماندم تهران.
توی کلاس هفت نفره‌مان پنج نفر تهرانی بودند و یکی هم کرجی. تنها آدمی که تمام جلسات را شرکت کرد من بودم. جلساتی که دوبیشترش به گرما افتاد. امروز به قدری گرم بود و حرارت چادرم زیاد، که کارم به دعا افتاده بود.
اگر با ماشین‌های شخصی عبوری تردد می‌کردم هزاری هم خسته بودم جرئت نمی‌کردم بخوابم امروز اما به خاطر حضور پیرمرد و پیرزنی سمیرمی در کنارم. توانستم بخوابم.
مادرم گاهی به گذشته برمی‌گردد می‌گوید چه جانی داشتیم که آن‌همه کار می‌کردیم. شاید روزی من هم رسیدم به این کلمات و مثل خیلی آدم‌هایی که همتم را تحسین کردند، لبخند زدم به سبکباری و روشنی این روزها.


#از_نوشتن@HarfeHEzafeH
11
حرف اضافه
در این بازهٔ زمانی سه ماهه، نُه هفته سه‌شنبه را رفتم و آمدم تهران. ساعت یک از محل کارم راه افتادم و ده شب رسیدم خانه. هفتهٔ اول تجربهٔ عجیبی داشتم. دوست بیرجندی‌ام که فقط یک‌بار هم را دیده بودیم قرار بود مهمانم شود. شب قبلش غذا پختم و صبح کلید را دادم به نگهبانی.…
گروس عبدالملکیان در یکی از شعرهایش می‌گوید:
گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود.

مثل امروز من بعد از کلاس. پایم را که گذاشتم توی خیابان زنگ زدم به شین تا شور و شوقم را زنده بهش منتقل کنم. چون به طور خیلی تصادفی جلسه دوم کلاس محبوبم هم‌زمان با کلاس خودم داشت تشکیل می‌شد. استاد وقتی من را دید خیال کرد به خاطر آن کلاس رفته‌ام و دعوتم کرد به حضور. کارم که تمام شد رفتم. یک ساعت و ربع حظ تمام بردم. اگر دا منتظر نبود تا نیمه شب می‌نشستم پای درس. حتی اگر گرسنگی بی‌ناهاری به بی شامی می‌رسید. جزییات را که برای شین می‌گفتم هر دو از خوشحالی بال در آورده بودیم.
زنده باد دانش. زنده باد شوق یادگیری. زنده باد استاد کار درست و آدم حسابی.


#از_نوشتن
#من_شعر
10
زن و مرد ۲۳ و ۲۶ ساله‌اند و یک پسر هفت ماهه دارند. مرد خواسته برود سفر اربعین، زن گفته پس ما چی؟ دا می‌گوید حق دارد. چون هم دست تنهاست هم پسرک به پدرش وابسته است. شنیدن چنین جملهٔ بدیهی‌ای از زنی که خودش ده بچه را بی همراهی مستقیم مردش بزرگ کرده و در فرهنگی بارآمده که بچه‌داری بر عهده مادر است، یعنی تغییر فرهنگی بعد از چند نسل درست اتفاق افتاده.

#دا
15
حرف اضافه
وقتی کره آب می‌شه ما می‌گیم تُآسا، یعنی آب شده است. البته تلفظش نه توآساست و نه تُآسا. نمی‌تونم براتون هجی کنم مگه این‌که بگمش. برای آب شدن برف هم همین فعل تابیدن به کار می‌ره. مثلاً بخوایم بگیم برف تهران آب شده بود می‌گیم: ویرَ تی‌رون تُواوی‌یا. صرفش سخته…
در حالی که دارم سیب‌زمینی‌ها رو رنده می‌کنم ازش می‌پرسم گوشتَه تُآسا؟
یعنی گوشته تابیده است.
یکی از معانی فعل تابیدن، گرم شدنه.
ما وقتی برف آب می‌شه، کره آب می‌شه، یخ گوشت وا می‌شه به همه‌شون می‌گیم تابیدن.
حتی اگه خودمون هم یه روز گرم جلوی آفتاب باشیم می‌گیم تُوآما. آدما هم تابیده می‌شن. آب می‌شن.



#زبان_لکی
#کلمه_بازی
3🔥2