ماهنی تذهیبی تصویرگره. نمیدونم فامیلیش نشان از یه پیشینهٔ خانوادگی داره یا نه. اما نزدیکه به رشته و حرفهش.
#اسم_فامیل_بازی
#اسم_فامیل_بازی
❤3🤝1
یک.
تصویری زنگ میزنم خانه چون خواهرم پیش مادرم است. در جواب چه خبرهای همدیگر کمی از کارهای آن روزمان را به هم میگوییم. خواهرم با خنده میگوید دا از ساعت یه ربع به یک خورشت کرفس گذاشته. اول خورشت رو بار گذاشت بعد ناهار خورد. ساعت پنج هم برنج دم کرد. الانم ظرفای شام رو حاضر کرده. الان یعنی شش و نیم عصر.
من طرف مادرم را میگیرم و میگویم کارش درسته. در اصل سمت سنت روستایی او میایستم که با فرهنگ قمیها در تضاد است. ما شام خوردن در ساعت ده و یازده شب را نمیفهمیم.
#از_زندگی
تصویری زنگ میزنم خانه چون خواهرم پیش مادرم است. در جواب چه خبرهای همدیگر کمی از کارهای آن روزمان را به هم میگوییم. خواهرم با خنده میگوید دا از ساعت یه ربع به یک خورشت کرفس گذاشته. اول خورشت رو بار گذاشت بعد ناهار خورد. ساعت پنج هم برنج دم کرد. الانم ظرفای شام رو حاضر کرده. الان یعنی شش و نیم عصر.
من طرف مادرم را میگیرم و میگویم کارش درسته. در اصل سمت سنت روستایی او میایستم که با فرهنگ قمیها در تضاد است. ما شام خوردن در ساعت ده و یازده شب را نمیفهمیم.
#از_زندگی
❤7
حرف اضافه
یک. تصویری زنگ میزنم خانه چون خواهرم پیش مادرم است. در جواب چه خبرهای همدیگر کمی از کارهای آن روزمان را به هم میگوییم. خواهرم با خنده میگوید دا از ساعت یه ربع به یک خورشت کرفس گذاشته. اول خورشت رو بار گذاشت بعد ناهار خورد. ساعت پنج هم برنج دم کرد. الانم…
دو.
از صبح خانه را تمیز کردهام. بعدازظهر مهمان عزیزی دارم. مهمان هم نداشتم حتما این کار را میکردم چون دو روز تعطیلی در خانهٔ تمیز بیشتر میچسبد. اما فرقش در نیت کار است. مهمانم شاید فقط یکبار بهم گفته چه خانهٔ تمیزی اما خودم از این فراهم کردن چنین فضایی برای او لذت میبردم. گاهی خیال میکنم مواجههٔ من با مهمان مثل مواجههام با خداست. گرچه به ظاهر زحماتم را نمیبیند اما من کارم را میکنم. هر چه مهمان عزیزتر یعنی خداوارهتر و من خلوصم بیشتر.
#از_زندگی
از صبح خانه را تمیز کردهام. بعدازظهر مهمان عزیزی دارم. مهمان هم نداشتم حتما این کار را میکردم چون دو روز تعطیلی در خانهٔ تمیز بیشتر میچسبد. اما فرقش در نیت کار است. مهمانم شاید فقط یکبار بهم گفته چه خانهٔ تمیزی اما خودم از این فراهم کردن چنین فضایی برای او لذت میبردم. گاهی خیال میکنم مواجههٔ من با مهمان مثل مواجههام با خداست. گرچه به ظاهر زحماتم را نمیبیند اما من کارم را میکنم. هر چه مهمان عزیزتر یعنی خداوارهتر و من خلوصم بیشتر.
#از_زندگی
❤11
حرف اضافه
دو. از صبح خانه را تمیز کردهام. بعدازظهر مهمان عزیزی دارم. مهمان هم نداشتم حتما این کار را میکردم چون دو روز تعطیلی در خانهٔ تمیز بیشتر میچسبد. اما فرقش در نیت کار است. مهمانم شاید فقط یکبار بهم گفته چه خانهٔ تمیزی اما خودم از این فراهم کردن چنین فضایی…
سه.
چه میشود یادم میافتد فصل نخودفرنگی دارد تمام میشود و هنوز نخریدهام؟ یادم نیست.
دو هفته پیش یکجا دیدم کیلویی ۶۵. بهخواهرم گفتم قیمتش خوب است بخرم؟ نمیدانست ولی حدس میزد ارزانتر هم باشد. نخریدم. دو روز بعدش قیمت همان مغازه بیست تومان گرانتر شد و مغازههای دیگر نود و نود و پنج میدادند. بازار عجیبی شده. میوه و سبزی هم روزانه نرخ عوض میکنند.
نخریدم بعد از آنهم دیگر خرید نرفتم.
تلفنم که تمام شد حاضر شدم بروم تافتون و نخودفرنگی بخرم. وضو هم گرفتم. میدانستم مسجدی نزدیک تره بار و نانوایی نیست و اصلا ًدر این فاصلهٔ ۴۵ دقیقهای تا اذان من برگشته بودم خانه. اما با خودم گفتم شاید دوستی را دیدی که خیال داشت برود مسجد و تو همراهش شدی.
خیال من خیالی است که هنوز توی شهر خودمان سیر میکند. پیدا کردن دوست و دیدنش در این شهر سخت است. خاکش انگار فاصلهانداز است. شاید هم اثر آب و هوایش است. هرچه هست با من سازگاری ندارد.
#از_زندگی
چه میشود یادم میافتد فصل نخودفرنگی دارد تمام میشود و هنوز نخریدهام؟ یادم نیست.
دو هفته پیش یکجا دیدم کیلویی ۶۵. بهخواهرم گفتم قیمتش خوب است بخرم؟ نمیدانست ولی حدس میزد ارزانتر هم باشد. نخریدم. دو روز بعدش قیمت همان مغازه بیست تومان گرانتر شد و مغازههای دیگر نود و نود و پنج میدادند. بازار عجیبی شده. میوه و سبزی هم روزانه نرخ عوض میکنند.
نخریدم بعد از آنهم دیگر خرید نرفتم.
تلفنم که تمام شد حاضر شدم بروم تافتون و نخودفرنگی بخرم. وضو هم گرفتم. میدانستم مسجدی نزدیک تره بار و نانوایی نیست و اصلا ًدر این فاصلهٔ ۴۵ دقیقهای تا اذان من برگشته بودم خانه. اما با خودم گفتم شاید دوستی را دیدی که خیال داشت برود مسجد و تو همراهش شدی.
خیال من خیالی است که هنوز توی شهر خودمان سیر میکند. پیدا کردن دوست و دیدنش در این شهر سخت است. خاکش انگار فاصلهانداز است. شاید هم اثر آب و هوایش است. هرچه هست با من سازگاری ندارد.
#از_زندگی
❤11
حرف اضافه
سه. چه میشود یادم میافتد فصل نخودفرنگی دارد تمام میشود و هنوز نخریدهام؟ یادم نیست. دو هفته پیش یکجا دیدم کیلویی ۶۵. بهخواهرم گفتم قیمتش خوب است بخرم؟ نمیدانست ولی حدس میزد ارزانتر هم باشد. نخریدم. دو روز بعدش قیمت همان مغازه بیست تومان گرانتر…
چهار.
نانوایی بسته است. مگر نانوا خودش نگفت هر روز شیفت بعدازظهر از چهار و پنج هستیم تا هشت هشت و نیم. هنوز که ساعت هفت بود. نانوایی آزادپز است و لابد قانونگذار خودش. میروم آن دست خیابان از پلاستیکفروشی یک کاسهٔ پلاستیکی بزرگ برای اداره بخرم. یک مدل متوسط دارد که بیشتر تشت دستهدار است تا کاسه. برای شستن سبزی و میوه خوب است. سه چهار بار از ته مغازه میپرسم آقا اینا چند. فروشنده سرش توی گوشی است. غرقِ غرق. صدای من آرام است اما او هم در این جهان نیست. آخرش داد میزنم تا بگوید سی، چهل، بیست. بیستی بزرگتر است اما نازک. دو تا میخرم. یکی هم برای خودم.
فروشنده مثل آدمی که وسط خوابی عمیق شاشش گرفته و کورمال کورمال خودش را میکشاند به دستشویی، میترسد نور صفحهٔ کارتخوان لذت چت شیرینش را بگیرد، یک چشم به صفحهٔ موبایل و یک چشم به دستگاه، جلدی کارت را پَسَم میدهد. کارت را که نگرفته میپرسم این طرفا نونوایی تافتون هست؟ به جز اون روبهرو که بسته است.
میگوید کوچهٔ فلان و دوباره میخ صفحه میشود.
نمیدونم کوچهٔ فلان کجاست. الان تصوری از مسیرش ندارم چقد راهه تا اینجا؟ اینها را انگار برای خودم میگویم. نمیشنود. بلندتر میگویم آقا اونجا خیلی دوره؟ دوباره نمیشنود. به قیافهاش میآید چهل و یکی دوساله باشد. موقع چت عضلات صورتش سفتند و ابروهایش گرهافتاده و چروکهای پیشانیاش عمیق شده. من چرا اصرار میکنم او را از موقعیتش هر چه که هست، بکشم بیرون؟
دوباره میپرسم اونجا دوره؟
چشمش روی صفحه است، فقط سرش را میآورد بالا، دو کلمهٔ ده دیقه از دهانش خارج میشود و دوباره مثل یک ربات سرش میافتد پایین.
در گفتن ممنونم به تردید میافتم. بگم که نمیشنوه.
ممنونم را قبل از پاگذاشتن روی پلهٔ اول میگویم و میزنم بیرون.
#از_زندگی
نانوایی بسته است. مگر نانوا خودش نگفت هر روز شیفت بعدازظهر از چهار و پنج هستیم تا هشت هشت و نیم. هنوز که ساعت هفت بود. نانوایی آزادپز است و لابد قانونگذار خودش. میروم آن دست خیابان از پلاستیکفروشی یک کاسهٔ پلاستیکی بزرگ برای اداره بخرم. یک مدل متوسط دارد که بیشتر تشت دستهدار است تا کاسه. برای شستن سبزی و میوه خوب است. سه چهار بار از ته مغازه میپرسم آقا اینا چند. فروشنده سرش توی گوشی است. غرقِ غرق. صدای من آرام است اما او هم در این جهان نیست. آخرش داد میزنم تا بگوید سی، چهل، بیست. بیستی بزرگتر است اما نازک. دو تا میخرم. یکی هم برای خودم.
فروشنده مثل آدمی که وسط خوابی عمیق شاشش گرفته و کورمال کورمال خودش را میکشاند به دستشویی، میترسد نور صفحهٔ کارتخوان لذت چت شیرینش را بگیرد، یک چشم به صفحهٔ موبایل و یک چشم به دستگاه، جلدی کارت را پَسَم میدهد. کارت را که نگرفته میپرسم این طرفا نونوایی تافتون هست؟ به جز اون روبهرو که بسته است.
میگوید کوچهٔ فلان و دوباره میخ صفحه میشود.
نمیدونم کوچهٔ فلان کجاست. الان تصوری از مسیرش ندارم چقد راهه تا اینجا؟ اینها را انگار برای خودم میگویم. نمیشنود. بلندتر میگویم آقا اونجا خیلی دوره؟ دوباره نمیشنود. به قیافهاش میآید چهل و یکی دوساله باشد. موقع چت عضلات صورتش سفتند و ابروهایش گرهافتاده و چروکهای پیشانیاش عمیق شده. من چرا اصرار میکنم او را از موقعیتش هر چه که هست، بکشم بیرون؟
دوباره میپرسم اونجا دوره؟
چشمش روی صفحه است، فقط سرش را میآورد بالا، دو کلمهٔ ده دیقه از دهانش خارج میشود و دوباره مثل یک ربات سرش میافتد پایین.
در گفتن ممنونم به تردید میافتم. بگم که نمیشنوه.
ممنونم را قبل از پاگذاشتن روی پلهٔ اول میگویم و میزنم بیرون.
#از_زندگی
👌3🤣2
حرف اضافه
چهار. نانوایی بسته است. مگر نانوا خودش نگفت هر روز شیفت بعدازظهر از چهار و پنج هستیم تا هشت هشت و نیم. هنوز که ساعت هفت بود. نانوایی آزادپز است و لابد قانونگذار خودش. میروم آن دست خیابان از پلاستیکفروشی یک کاسهٔ پلاستیکی بزرگ برای اداره بخرم. یک مدل…
پنج.
کوچهٔ فلان دو کوچه پایینتر است. وسطهای کوچه از یک تعمیرکار لوازم خانگی پی نانوایی تافتون را میگیرم نمیداند. حوالهام میدهد به سوپری جلوتر. سوپریها ثبت احوال و ثبت اسناد محلهاند. مشتری دارد. وسط کشیدن موزها بهم آدرس میدهد. پیرمرد میگوید اگه صبرکنی من خریدامو حساب کنم میبرم بهت نشون میدم. منم اونوری میرم. صبر میکنم. ته توی نخودفرنگی روی یک گونی در پیشخان وسطی مغازه پهن است. میپرسمکیلویی چند؟
چون آخرشه پنجاهتومن. حالا برو نونتو بگیر برگشتنی ببر اینو.
من و پیرمرد به راست میرفتیم. از آنور صدای قرآن میآمد. دیدن آن مسجد نوساز مثل کشف یک سرزمین تازه بود و من دلبستهٔ این سرزمینهام.
نونوایی بسته نرو تا وسط کوچه. آخه قرار بود برق قطع بشه. این را پسر جوان بنگاهی گفت که بعد از رفتن پیرمرد ازش آدرس پرسیدم. توی این یکی دو هفته بارها دیدهام پزشکی نوبتهایش را کنسل کرده به هوای برنامهٔ قطعی برق و بعد برنامه اجرا نشده. این هم یادگاری از مختصات مدیریتی بهار و تابستان کشورمان است و زنگ خطری برای آینده.
دست خالی خودم را میرسانم به سرزمینتازهام. احساسی که فقط آنی از ذهنم عبور کرده بود، دوستی که در کار نبود، بینانی و کوچهٔ فلان و پلاستیک فروش و سماجتم در سؤال، مسیر رسیدن بودند. شنیدن صدای اذان در این شهر از لذتهای اندکی است که محرومم از آن. حالا اذان، مسجد و چشیدن حضور را با هم داشتم. اجازه نمیخواهد، این بیت از حافظ را مال این لحظهٔ خودم میکنم:
گل در بَر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است.
#از_زندگی
کوچهٔ فلان دو کوچه پایینتر است. وسطهای کوچه از یک تعمیرکار لوازم خانگی پی نانوایی تافتون را میگیرم نمیداند. حوالهام میدهد به سوپری جلوتر. سوپریها ثبت احوال و ثبت اسناد محلهاند. مشتری دارد. وسط کشیدن موزها بهم آدرس میدهد. پیرمرد میگوید اگه صبرکنی من خریدامو حساب کنم میبرم بهت نشون میدم. منم اونوری میرم. صبر میکنم. ته توی نخودفرنگی روی یک گونی در پیشخان وسطی مغازه پهن است. میپرسمکیلویی چند؟
چون آخرشه پنجاهتومن. حالا برو نونتو بگیر برگشتنی ببر اینو.
من و پیرمرد به راست میرفتیم. از آنور صدای قرآن میآمد. دیدن آن مسجد نوساز مثل کشف یک سرزمین تازه بود و من دلبستهٔ این سرزمینهام.
نونوایی بسته نرو تا وسط کوچه. آخه قرار بود برق قطع بشه. این را پسر جوان بنگاهی گفت که بعد از رفتن پیرمرد ازش آدرس پرسیدم. توی این یکی دو هفته بارها دیدهام پزشکی نوبتهایش را کنسل کرده به هوای برنامهٔ قطعی برق و بعد برنامه اجرا نشده. این هم یادگاری از مختصات مدیریتی بهار و تابستان کشورمان است و زنگ خطری برای آینده.
دست خالی خودم را میرسانم به سرزمینتازهام. احساسی که فقط آنی از ذهنم عبور کرده بود، دوستی که در کار نبود، بینانی و کوچهٔ فلان و پلاستیک فروش و سماجتم در سؤال، مسیر رسیدن بودند. شنیدن صدای اذان در این شهر از لذتهای اندکی است که محرومم از آن. حالا اذان، مسجد و چشیدن حضور را با هم داشتم. اجازه نمیخواهد، این بیت از حافظ را مال این لحظهٔ خودم میکنم:
گل در بَر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است.
#از_زندگی
❤11
توی گرمای تند و تیز ظهر و شلوغی آن همه تابلوی نازیبا و بی نظم دنبال یک دفتر پیشخوان بودم که با دیدن تابلوی پزشکی به نام امیر بابا، اغتشاش و گرما از یادم رفت.
#اسم_فامیل_بازی
#اسم_فامیل_بازی
❤2
حرف اضافه
کلاس ضمن خدمت که داشته باشی اجازه داری بعد از پایانش سرکار نروی. ده و نیم که تمام شد بدو زنگ زدم به مطب دندانپزشک. گفت تا ساعت یک خودت را برسون چون بعدش برق قطع میشه. هفته قبل حضوری رفته بودم و بیبرقی نگذاشته بود کار را یکسره کنم. مستقیم از اداره رفتم سمت…
استاد میگوید جستار ژانر میانسالی است. چون آدمها در این سن و سال هم زندگیشان به لحاظ روزگار از سر گذرانده غنیتر میشود و هم جهانبینیشان عمیقتر.
ربکا سولنیتِ ۶۱ ساله جستارنویسی است در تأیید این گزاره. کتاب نقشههایی برای گم شدنش را داریم با دوستی میخوانیم. مزه مزه کردن شاید تعبیر دقیقتری باشد. کتاب به جز آنالیز متن برای چگونه نوشتن، راهنمای معتبری است برای چگونه نگاه کردن.
نُه جستار کتاب یکی در میان اسمشان آبی دور دست است. درها را بازکن، آبی دوردست، حلقهٔ گلهای مینا، آبی دور دست، رها کن، آبی دور دست، دو سر پیکان، آبی دور دست و خانهٔ یک طبقه.
اگر از خانم سولنیت فقط این نکته را یاد بگیرم که انتخابم درنگ کردن در مسیر زندگی و خلق معنا از آن باشد برایم کافی است.
#از_زندگی
ربکا سولنیتِ ۶۱ ساله جستارنویسی است در تأیید این گزاره. کتاب نقشههایی برای گم شدنش را داریم با دوستی میخوانیم. مزه مزه کردن شاید تعبیر دقیقتری باشد. کتاب به جز آنالیز متن برای چگونه نوشتن، راهنمای معتبری است برای چگونه نگاه کردن.
نُه جستار کتاب یکی در میان اسمشان آبی دور دست است. درها را بازکن، آبی دوردست، حلقهٔ گلهای مینا، آبی دور دست، رها کن، آبی دور دست، دو سر پیکان، آبی دور دست و خانهٔ یک طبقه.
اگر از خانم سولنیت فقط این نکته را یاد بگیرم که انتخابم درنگ کردن در مسیر زندگی و خلق معنا از آن باشد برایم کافی است.
#از_زندگی
👍1
حرف اضافه
استاد میگوید جستار ژانر میانسالی است. چون آدمها در این سن و سال هم زندگیشان به لحاظ روزگار از سر گذرانده غنیتر میشود و هم جهانبینیشان عمیقتر. ربکا سولنیتِ ۶۱ ساله جستارنویسی است در تأیید این گزاره. کتاب نقشههایی برای گم شدنش را داریم با دوستی میخوانیم.…
ما میل و اشتیاق را مسئلهای میدانیم که باید حلش کنیم. عوض اینکه بر ماهیت و حس اشتیاق تمرکز کنیم دنبال این هستیم که ببینیم مشتاق چه شدهایم و متمرکز میشویم بر آن چیز و نحوهٔ به دست آوردنش.
+ نقشههایی برای گم شدن، ربکا سولنیت
+ نقشههایی برای گم شدن، ربکا سولنیت
👍1
رییس قبلیمان سودای پست و مقام داشت اما میلش در جهت رفاه حال کارکنانش هم بود. مثلاً پشت پنجرهٔ همه اتاقها را توری زد، یک سرویس بهداشتی تازه برای خانمها ساخت، مزدای کهنه را با نو تعویض کرد و بعضی کارهای دیگر.
با اینکه میدانست خیلی آنجا ماندنی نیست اما چند نهال کاشت از جمله دو تا درخت انگور که حالا یک سال و نیمهاند.
توی حیاط پشتی کسی کمتر بهشان توجه میکند اما آنها در خلوت دارند استخوان میترکانند و گسترده میشوند مثل دو سخاوتمند بیهیاهو. چهارشنبه کمی از برگهای نازک و جوانشان را چیدم برای دلمه. آداب بهارهای که بعد از کوچ کمتر به جایش آوردهام.
#از_زندگی
با اینکه میدانست خیلی آنجا ماندنی نیست اما چند نهال کاشت از جمله دو تا درخت انگور که حالا یک سال و نیمهاند.
توی حیاط پشتی کسی کمتر بهشان توجه میکند اما آنها در خلوت دارند استخوان میترکانند و گسترده میشوند مثل دو سخاوتمند بیهیاهو. چهارشنبه کمی از برگهای نازک و جوانشان را چیدم برای دلمه. آداب بهارهای که بعد از کوچ کمتر به جایش آوردهام.
#از_زندگی
❤8
حرف اضافه
خانومه شیرازیه. میگه من جورِ خیلی از دخترا تو یه سنی خواستْگار زیاد داشتم. ما هم به جای مثل میگیم جور. #زبان_لکی #کلمه_بازی@HarfeHEzafeH
یکی دیگه از کلماتی که ما برای تشبیه استفاده میکنیم چو هست. مثلاً رنگ صورتش شده بود چو این گچ دیوار.
یه ترانهٔ بختیاری هست به اسم بافه غم که میخونه:
تو چی بارون مو چی گورآو
تو چی برنو مو چی بَردُم
تو چشمهساری مو چی گندآو
این چیها هم یعنی چون، مثل و مانند.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
یه ترانهٔ بختیاری هست به اسم بافه غم که میخونه:
تو چی بارون مو چی گورآو
تو چی برنو مو چی بَردُم
تو چشمهساری مو چی گندآو
این چیها هم یعنی چون، مثل و مانند.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
❤3
حرف اضافه
سه. چه میشود یادم میافتد فصل نخودفرنگی دارد تمام میشود و هنوز نخریدهام؟ یادم نیست. دو هفته پیش یکجا دیدم کیلویی ۶۵. بهخواهرم گفتم قیمتش خوب است بخرم؟ نمیدانست ولی حدس میزد ارزانتر هم باشد. نخریدم. دو روز بعدش قیمت همان مغازه بیست تومان گرانتر…
نخودفرنگی شده بود کیلویی نود. نه اعتباری به قیمتها بود نه به بازگشت زود هنگام من به ترهبار. مواجههٔ من و این مکان مثل موقعیت دو دلدادهای است که عاشق آنقدر مانع دارد که وصال کمتر برایش میسر میشود. نه تنها تصمیم گرفتم به خرید که حریص هم شدم. هر چه بیشتر میریختم توی کیسه، میلم به پرکردنش زیادتر میشد. جوریکه وسطش رفتم میوه و سبزی خریدم. قبل از بیرون آمدن قصد خرید سبزی نداشتم. خودم را اقناع کرده بودم دلمه را با سبزی کوکو هم میشود درست کرد.
درست کردن دلمه در خانه با من بود اما هیچوقت نه سبزی دلمه خریده و نه خُرد کرده بودم. بعد از کارمند شدنم یکی دو تا جمعهٔ خرداد دلمهپزان داشتیم. سبزیاش را دا خودش حاضر میکرد.
جلوی سبزیها که رسیدم در جدال با چیزی عقب کشیدم. آن چیز یک اسم ندارد. میشود زنانگی باشد، وفاداری به طعمهای اصیل هر غذا باشد یا کار نیکو کردن از پرکردن است و تعاریفی دیگر. با کمک گوگل فقط نوع سبزیها را فهمیدم و اندازهها را چشمی سفارش دادم.
ساعت نه شب من بودم و سه کیلو نخود فرنگی و حدود یک کیلو سبزی. نصف نعنا جعفری را گذاشتم برای خورش کرفس که از قضا این دو قلم را کم داشت. نصف دستههای ترخون و مرزه هم رفت برای خشک کردن. در خانههای مدرن که آشپزخانه مرز ندارد طبق قانون انتشار بوها به همه جا سرک میکشند. تمام خانه شده بود مثل مطبخهای قاجاری. بوی نعنا جعفری خرد و سرخ شده، تره، جعفری، ترخون و مرزه و برنج و لپهٔ نیمپز شده. لالوی بوها دانههای نخود فرنگی از غلاف در میآمدند و فصلی از کتاب صوتی «تهران فصل پیادهرویهای طولانی مهام میقانی» پخش میشد تا دو ساعت و نیم بیداری نیمهشبانه سهل بگذرد.
توی رختخواب خسته بودم به خصوص درد شانهٔ راستم که هنوز زنده است اما هفت ساعت تلاشم برای خانهداری، ریزه ریزههایی هستند که من را وصل میکنند به زندگی و آرام میبرندم جلو.
#از_زندگی
درست کردن دلمه در خانه با من بود اما هیچوقت نه سبزی دلمه خریده و نه خُرد کرده بودم. بعد از کارمند شدنم یکی دو تا جمعهٔ خرداد دلمهپزان داشتیم. سبزیاش را دا خودش حاضر میکرد.
جلوی سبزیها که رسیدم در جدال با چیزی عقب کشیدم. آن چیز یک اسم ندارد. میشود زنانگی باشد، وفاداری به طعمهای اصیل هر غذا باشد یا کار نیکو کردن از پرکردن است و تعاریفی دیگر. با کمک گوگل فقط نوع سبزیها را فهمیدم و اندازهها را چشمی سفارش دادم.
ساعت نه شب من بودم و سه کیلو نخود فرنگی و حدود یک کیلو سبزی. نصف نعنا جعفری را گذاشتم برای خورش کرفس که از قضا این دو قلم را کم داشت. نصف دستههای ترخون و مرزه هم رفت برای خشک کردن. در خانههای مدرن که آشپزخانه مرز ندارد طبق قانون انتشار بوها به همه جا سرک میکشند. تمام خانه شده بود مثل مطبخهای قاجاری. بوی نعنا جعفری خرد و سرخ شده، تره، جعفری، ترخون و مرزه و برنج و لپهٔ نیمپز شده. لالوی بوها دانههای نخود فرنگی از غلاف در میآمدند و فصلی از کتاب صوتی «تهران فصل پیادهرویهای طولانی مهام میقانی» پخش میشد تا دو ساعت و نیم بیداری نیمهشبانه سهل بگذرد.
توی رختخواب خسته بودم به خصوص درد شانهٔ راستم که هنوز زنده است اما هفت ساعت تلاشم برای خانهداری، ریزه ریزههایی هستند که من را وصل میکنند به زندگی و آرام میبرندم جلو.
#از_زندگی
❤11
همسرش اهل یکی از روستاهای بروجرده. یه آقای هشتاد نودسالهای از اقوامشون هست به نام سید سام که اهالی صداش میکنند عمو سام. میگه چون مردم اون روستا به شاهنامه علاقه دارند اسامی گودرز، کیامرز، ساسان، سامان، کاوه بینشون مرسومه.
توی کنگاور ما هم یه روستا داریم به اسم وَناکوه که دوبیشتر اسامی مردانهشون از شاهنامه بود در گذشته. متاسفانه از اسمهای زنانهشون اطلاع ندارم.
#اسم_فامیل_بازی
توی کنگاور ما هم یه روستا داریم به اسم وَناکوه که دوبیشتر اسامی مردانهشون از شاهنامه بود در گذشته. متاسفانه از اسمهای زنانهشون اطلاع ندارم.
#اسم_فامیل_بازی
❤3
حرف اضافه
پنج. کوچهٔ فلان دو کوچه پایینتر است. وسطهای کوچه از یک تعمیرکار لوازم خانگی پی نانوایی تافتون را میگیرم نمیداند. حوالهام میدهد به سوپری جلوتر. سوپریها ثبت احوال و ثبت اسناد محلهاند. مشتری دارد. وسط کشیدن موزها بهم آدرس میدهد. پیرمرد میگوید اگه…
اشتیاقم برای مسجد کاری کرد غروب از خانه بِکَنم. کیسهٔ پارچهای جا نانی و سه تا کیسهٔ توری خرید را گذاشتم توی یک کیسهٔ پارچهای و مسیری شبیه دو روز قبل را طی کردم. نانوایی باز هم بسته بود. آزادپز که باشی شاه وقتت هستی.
آقای پلاستیکفروش با تیشرت قرمزش حرکتی داده بود به تیپ و رفتارش. مشتری قبلی را با حواس جمع راه انداخت. به آن یکی که همزمان با من آمده بود قیمت کاسههای پلاستیکی را گفت ۳۰ و ۲۵ چون با فاکتور چک کرد در حالیکه آن روز به من گفته بود سی و چهل. کاسهای مثل مال خودم برای خواهرم خریدم. جلوی یکی از املاکیهای توی مسیر سه مرد در استکانهای کوچک و نعلبکی چای میخوردند و از جایی دورتر بوی آتش میآمد. آن لحظه دلم خواست بنگاهی باشم. کاش مرز شرعی یا عرفی در کار نبود و به مردها میگفتم هر روز غروب این زیبایی را تکرار کنید.
تا برسم به کوچهٔ فلان الله اکبر اذان بلند شد. آدم برای اینکه سرزمینی را مال خودش بکند باید در آن خانه کند. پس باید بیشتر در آن حاضر شوم. مثلاً هر شب.
تسبیحات و تعقیبات را در فاصلهٔ مسجد و ترهبار گفتم. میخواستم پنجششتا خیار و گوجه و یک بوته کاهو بخرم. خیارهای ریز قلمی مثل سیبهای وسوسهگر آدم و حوا طلب میکردند بخرمشان. زنگ زدم به خواهرم که برای یک بطری نوشابه خیارشور چقدر خیار بخرم؟ گفت یک کیلو. سرکه و سیر هم داشتم. ترخون و مرزههای پنجشنبه شب هم که بود. میماند فلفل سبز که با پودر جایگزینش میکردم.
بزرگسالی میل به تجربه کردن را در آدم بیشتر میکند و اگر این تجربه خلقی را در پی داشته باشد شوق آدم برایش دوچندانتر است حتی اگر یک کیلو خیارشور باشد.
#از_زندگی
آقای پلاستیکفروش با تیشرت قرمزش حرکتی داده بود به تیپ و رفتارش. مشتری قبلی را با حواس جمع راه انداخت. به آن یکی که همزمان با من آمده بود قیمت کاسههای پلاستیکی را گفت ۳۰ و ۲۵ چون با فاکتور چک کرد در حالیکه آن روز به من گفته بود سی و چهل. کاسهای مثل مال خودم برای خواهرم خریدم. جلوی یکی از املاکیهای توی مسیر سه مرد در استکانهای کوچک و نعلبکی چای میخوردند و از جایی دورتر بوی آتش میآمد. آن لحظه دلم خواست بنگاهی باشم. کاش مرز شرعی یا عرفی در کار نبود و به مردها میگفتم هر روز غروب این زیبایی را تکرار کنید.
تا برسم به کوچهٔ فلان الله اکبر اذان بلند شد. آدم برای اینکه سرزمینی را مال خودش بکند باید در آن خانه کند. پس باید بیشتر در آن حاضر شوم. مثلاً هر شب.
تسبیحات و تعقیبات را در فاصلهٔ مسجد و ترهبار گفتم. میخواستم پنجششتا خیار و گوجه و یک بوته کاهو بخرم. خیارهای ریز قلمی مثل سیبهای وسوسهگر آدم و حوا طلب میکردند بخرمشان. زنگ زدم به خواهرم که برای یک بطری نوشابه خیارشور چقدر خیار بخرم؟ گفت یک کیلو. سرکه و سیر هم داشتم. ترخون و مرزههای پنجشنبه شب هم که بود. میماند فلفل سبز که با پودر جایگزینش میکردم.
بزرگسالی میل به تجربه کردن را در آدم بیشتر میکند و اگر این تجربه خلقی را در پی داشته باشد شوق آدم برایش دوچندانتر است حتی اگر یک کیلو خیارشور باشد.
#از_زندگی
❤15
توی مجلهٔ شوروم یه روایت خوندم از کارگر بی شناسنامهٔ بلوچی به نام جانعزیز شهبخش که در حادثهٔ انفجار بندرعباس کشته شد.
اسم و سرنوشتش چه تضادی دارند با هم.
#اسم_فامیل_بازی
اسم و سرنوشتش چه تضادی دارند با هم.
#اسم_فامیل_بازی
💔12
مادرم زن بالابلند و چهارشانهای بود. میگویم بود چون از پاییز پارسال تا حالا خیلی تکیده شده. انگار قلب که ضعیف میشود بدن هم از رشادت میافتد. تازگیها زرافشان زن همسایه که از قضا او هم زن قدبلند و کشیده اندامی است مادرم را توی کوچه دیده و گفته حاجی فلانی چرا اینقدر کوچیک شدی؟ و خودش همان موقع گفته جاخوردهام از دیدن کوچکیات. و فردایش که آبجیام را دیده گفته ببخشید به مادرت اونجوری گفتم. خیلی ناراحت شدم. هزاری هم علم پزشکی روند پیری را کند کنَد به هر حال ما به لحاظ فیزیولوژیکی با آن موجه میشویم. مسئلهای که کسی به خاطرش کنار کهنسالانمان نیست.
#دا
#دا
💔10
نوشته توی مشهد یه مسجدهایی هستند بهشون میگیم مسجدْ خُردو یعنی مسجد کوچولو.
یعنی مثلاً مسجد بیست متری.
#از_جاها
#کلمه_بازی
یعنی مثلاً مسجد بیست متری.
#از_جاها
#کلمه_بازی
میگه دزد زده به خونهٔ فلانی و خونه گَرتِ گلّه شده. چند روزه داره جمعش میکنه مگه جمع میشه.
گَرتِ گلّه گرد و غباریه که گلّهٔ گوسفندان موقع رفت و آمدشون به پا میکنند.
اما ربطش به بههمریختگی خونه چیه؟
وقتی گوسفندان از صحرا برمیگشتند یا در آغلشون باز میشده و میاومدند توی حیاط، اونجا رو به هم میریختند به خصوص اگه علف یا خوراکی دیگهای مثل پوست هندونه میدیدند. که در تشریح این وضعیت میگفتند حیاط رو گَرتِ گلّه کردند. اون وقتها چون حیاطها خاکی بوده این بریز و بپاش همراه با بلند شدن گرد و خاک بوده.
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
گَرتِ گلّه گرد و غباریه که گلّهٔ گوسفندان موقع رفت و آمدشون به پا میکنند.
اما ربطش به بههمریختگی خونه چیه؟
وقتی گوسفندان از صحرا برمیگشتند یا در آغلشون باز میشده و میاومدند توی حیاط، اونجا رو به هم میریختند به خصوص اگه علف یا خوراکی دیگهای مثل پوست هندونه میدیدند. که در تشریح این وضعیت میگفتند حیاط رو گَرتِ گلّه کردند. اون وقتها چون حیاطها خاکی بوده این بریز و بپاش همراه با بلند شدن گرد و خاک بوده.
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
❤4