میگه دزدها همین که ببینند دو سه شب چراغ خونهٔ کسی نمیسوزه نشونش میکنند برای دزدی. الان که ما میگیم برقش روشن باشه یا لامپاش روشن باشه. سوختن چراغ از کجا میاد؟
از سوختن چراغهای لامپا و نفتی و موشی و توری.
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
از سوختن چراغهای لامپا و نفتی و موشی و توری.
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
❤3
توی روستاهای منطقهٔ ما یک نوع طویله وجود داشته به اسم زاغه. اگر کسی حیاط کوچکی داشته باشد که نتواند گوشهٔ آن طویله بسازد زاغه میکَند. زاغه یک تونل زیرزمینی است که مادرم در تعریفش میگوید زیر کَن است. یعنی ورودیاش یک تونل تاریک است و بعد در ادامه پهن و وسیع میشود که بسته به نوع دام میتواند بخشهای مختلفی داشته باشد. مثلاً زاغه گاوها، گوسفندها، بزها و برههای تازه به دنیا آمده. ما هر چهارتای این زاغهها را داشتهایم. زاغهٔ حیاط ما تهش میرسیده به حیاط عموی بزرگم که خانهاش پشت خانهٔ ما بوده.
توی روستای پدر و مادریام اللهداد زاغهکن بوده. چون آدم کمدستی بوده این کار را برای امرار معاش میکرده. تمام زاغه را تنهایی با کلنگ میکنده و تمام خاکش را با خر و گوآله میبرده توی بیابان خالی میکرد. گوآله کیسههای ضخیم لاستیکی یا پلاستیکی است.
من در کودکی یکبار رفتهام توی زاغه. اما نه زاغهٔ خودمان. زاغهٔ داییاینها. من هیچ وقت خانهٔ خودمان را ندیدهام. چون بعد از مهاجرت خانوادهمان عموی کوچکم صاحب خانه میشود و بعد پسرعموی پدرم. که او هم خانه را دست زده بود.
زاغهٔ یک تونل بلند تاریک با شیب تندی بود و کفَش پوشیده از کاه. هر لحظه خیال میکردم الان است فرو بروم توی یک تونل دیگر و سر از جهان تازهای دربیاورم. برای همین سفت دست دخترداییام را چسبیده بودم تا بتواند بکشدم بالا. او هم یک چراغ دستی با خودش آورده بود ولی مگر زور آن شعلهٔ کوچک به آن حجم از تاریکی میرسید؟ وقتی رسیدیم به گاوها من از درخشش چشمها و صداها و بوهای تندتر پیچیده در فضا حضورشان را حس میکردم.
به علف دادن گاو و گوسفندها میگویند کَهپوش کردن. یعنی بسته به فصل جلویشان کاه یا علف بریزی. نمیدانم دخترداییام چطور چشمش میدید و برایشان علف میریخت؟
توی روستای پدر و مادریام اللهداد زاغهکن بوده. چون آدم کمدستی بوده این کار را برای امرار معاش میکرده. تمام زاغه را تنهایی با کلنگ میکنده و تمام خاکش را با خر و گوآله میبرده توی بیابان خالی میکرد. گوآله کیسههای ضخیم لاستیکی یا پلاستیکی است.
من در کودکی یکبار رفتهام توی زاغه. اما نه زاغهٔ خودمان. زاغهٔ داییاینها. من هیچ وقت خانهٔ خودمان را ندیدهام. چون بعد از مهاجرت خانوادهمان عموی کوچکم صاحب خانه میشود و بعد پسرعموی پدرم. که او هم خانه را دست زده بود.
زاغهٔ یک تونل بلند تاریک با شیب تندی بود و کفَش پوشیده از کاه. هر لحظه خیال میکردم الان است فرو بروم توی یک تونل دیگر و سر از جهان تازهای دربیاورم. برای همین سفت دست دخترداییام را چسبیده بودم تا بتواند بکشدم بالا. او هم یک چراغ دستی با خودش آورده بود ولی مگر زور آن شعلهٔ کوچک به آن حجم از تاریکی میرسید؟ وقتی رسیدیم به گاوها من از درخشش چشمها و صداها و بوهای تندتر پیچیده در فضا حضورشان را حس میکردم.
به علف دادن گاو و گوسفندها میگویند کَهپوش کردن. یعنی بسته به فصل جلویشان کاه یا علف بریزی. نمیدانم دخترداییام چطور چشمش میدید و برایشان علف میریخت؟
❤5
حرف اضافه
اصفهانیه، رومیزی بافته و نوشته: در دو رنگ صورتی «سیر» و «باز» مخصوص میزهای عسلی و سرویس صبحانه خوری. #کلمه_بازی @HarfeHEzafeH
با خودش دو تا روسری مشکی ساده آورده و دوتا مشکیطرحدار. که چهارتاش نازکند. امروز از حمام که آوردمش بیرون یکی از روسریهای کمی ضخیمتر خودم رو بهش دادم که تناژ رنگیش کرم و قهوهایه. میگه خوشم نمیاد ازش. باز بازینه.
باز بازین یعنی رنگ روشن و طرحدار و شلوغپلوغ که تأکیدش روی روشن بودنه. رنگ باز یعنی روشن و بازبازین یعنی روشنی که برای یک زن پا به سن گذاشته خلاف عُرفه. در مقابل سیر یعنی پررنگ، تیره.
#دا
#کلمه_بازی
#کلمه_بازی
باز بازین یعنی رنگ روشن و طرحدار و شلوغپلوغ که تأکیدش روی روشن بودنه. رنگ باز یعنی روشن و بازبازین یعنی روشنی که برای یک زن پا به سن گذاشته خلاف عُرفه. در مقابل سیر یعنی پررنگ، تیره.
#دا
#کلمه_بازی
#کلمه_بازی
❤6😢1
زنگ زدهایم به برادرم. بعد از سلام و علیک میپرسد مراقب دا هستی؟ میخندم و میگویم نه.
ادامه میدهد آخه تعادل نداره باید خیلی حواست بهش باشه. میگم هست.
بدون اینکه بگوید ممنون، دستت درد نکنه یا یک کلمهٔ تشکر آمیز میگوید خیلی خوب.
این دیالوگ در حالت همدلانهاش میتوانست این طور شروع شود ممنون که داری از دا مراقبت میکنی.
ولی وقتی مطالبهگرانه شروع میشود حتی به تو اضطرابی را منتقل میکند که اگر اتفاقی بیفتد مقصر تویی چون به قدر کافی مراقبت نکردهای.
آن هم وقتی هر دوی ما در نقش فرزندی نقش مساوی وموازیای داریم.
و نگاه عمودی نگاه ارباب و رعیتی است نه خواهر و برادری.
این آسیب در خانوادههای پرجمعیت ایرانی خیلی پرتکرار است و نگاه مردسالارانه بازتولیدش میکند.
ادامه میدهد آخه تعادل نداره باید خیلی حواست بهش باشه. میگم هست.
بدون اینکه بگوید ممنون، دستت درد نکنه یا یک کلمهٔ تشکر آمیز میگوید خیلی خوب.
این دیالوگ در حالت همدلانهاش میتوانست این طور شروع شود ممنون که داری از دا مراقبت میکنی.
ولی وقتی مطالبهگرانه شروع میشود حتی به تو اضطرابی را منتقل میکند که اگر اتفاقی بیفتد مقصر تویی چون به قدر کافی مراقبت نکردهای.
آن هم وقتی هر دوی ما در نقش فرزندی نقش مساوی وموازیای داریم.
و نگاه عمودی نگاه ارباب و رعیتی است نه خواهر و برادری.
این آسیب در خانوادههای پرجمعیت ایرانی خیلی پرتکرار است و نگاه مردسالارانه بازتولیدش میکند.
💔13👍3
حرف اضافه
زنگ زدهایم به برادرم. بعد از سلام و علیک میپرسد مراقب دا هستی؟ میخندم و میگویم نه. ادامه میدهد آخه تعادل نداره باید خیلی حواست بهش باشه. میگم هست. بدون اینکه بگوید ممنون، دستت درد نکنه یا یک کلمهٔ تشکر آمیز میگوید خیلی خوب. این دیالوگ در حالت همدلانهاش…
این پست را صبح گذاشتم و بعد تلگرام قطع شد. غروب که با لپ تاپ آمدم دیدم ارسال شده.
یک.
برادرم دو تا همکلاسی دبیرستانی دارد که هنوز هم با وجود پدربزرگ شدن با هم رفیقاند و به جز او با ما هم رفت و آمد خانوادگی دارند. پدر و مادر هردوشان به رحمت خدا رفته. دا وقتی میبیندشان دست میاندازد گردنشان و پیشانیشان را میبوسد. یکیشان حدود هفده سال بعد از ازدواج صاحب فرزند شد و امشب عروسی پسرش است. مادرم میگفت اگر دعوتم هم نکنند خودم میروم عروسی که با داماد چوپی بگیرم. که دعوتش کردند ولی به خاطر کسالت نمیتواند برود. صبح بعد از شنیدن خبر حملۀ اسراییل گفت شمارۀ «ر» را بگیر تا سرشان شلوغ نشده زنگ بزنیم تبریک بگوییم. خوشحال شدم که میان آن ناراحتی بزرگ شادی کوچک این خانواده را فراموش نکرد. شماره را گرفتم مادر داماد جواب نداد به خود داماد زنگ زدیم. بعد از تبریک و آرزوی خوشبختی، استراتژایاش را با حسرت برایش توضیح داد. بعد دوباره زنگ زدیم به پدر و مادرش. مادرش بعد از تشکر گفت به امید نابودی اسرائیل.
+ چوپی اسم رقص محلی ماست.
برادرم دو تا همکلاسی دبیرستانی دارد که هنوز هم با وجود پدربزرگ شدن با هم رفیقاند و به جز او با ما هم رفت و آمد خانوادگی دارند. پدر و مادر هردوشان به رحمت خدا رفته. دا وقتی میبیندشان دست میاندازد گردنشان و پیشانیشان را میبوسد. یکیشان حدود هفده سال بعد از ازدواج صاحب فرزند شد و امشب عروسی پسرش است. مادرم میگفت اگر دعوتم هم نکنند خودم میروم عروسی که با داماد چوپی بگیرم. که دعوتش کردند ولی به خاطر کسالت نمیتواند برود. صبح بعد از شنیدن خبر حملۀ اسراییل گفت شمارۀ «ر» را بگیر تا سرشان شلوغ نشده زنگ بزنیم تبریک بگوییم. خوشحال شدم که میان آن ناراحتی بزرگ شادی کوچک این خانواده را فراموش نکرد. شماره را گرفتم مادر داماد جواب نداد به خود داماد زنگ زدیم. بعد از تبریک و آرزوی خوشبختی، استراتژایاش را با حسرت برایش توضیح داد. بعد دوباره زنگ زدیم به پدر و مادرش. مادرش بعد از تشکر گفت به امید نابودی اسرائیل.
+ چوپی اسم رقص محلی ماست.
❤7
دو.
خانۀ داماد نزدیک یکی از مراکز انفجار در تهران بوده. آنقدر نزدیک که مادرش صبح بعد از شنیدن صدا از هوش رفته بود. توی مراسم امشب یکی از دوستان قدیمیشان هم دعوت بود. اما چون پسرش جزو شهداست شرکت نمیکند. پسر را وقتی کوچک بود دیده بودم. الان مرد رشیدی شده بود و پدر سه فرزند. خیلیها از شنیدن خبر عروسی پسر «هفده سال مراد»ِ امشب خوشحال بودند. حالا حالشان چطوری است؟
خانۀ داماد نزدیک یکی از مراکز انفجار در تهران بوده. آنقدر نزدیک که مادرش صبح بعد از شنیدن صدا از هوش رفته بود. توی مراسم امشب یکی از دوستان قدیمیشان هم دعوت بود. اما چون پسرش جزو شهداست شرکت نمیکند. پسر را وقتی کوچک بود دیده بودم. الان مرد رشیدی شده بود و پدر سه فرزند. خیلیها از شنیدن خبر عروسی پسر «هفده سال مراد»ِ امشب خوشحال بودند. حالا حالشان چطوری است؟
💔6
ساعت یک و نیم ظهر تازه وقت کردم برویم غسل عید غدیر کنیم. بعدش به جای روسری همیشگی شال سفید نویی را که چندماه پیش خریده بودم سر کردم. موهایم که خشک شد شال را گذاشتم کنار دستم. همان سمتی که دا دراز کشیده بود. همان لحظه به ذهنم آمد هیچ وقت با روسری سفید ندیدهامش. ازش خواستم سرش کند. صورت معصومش مثل حاجیههای از منا و عرفات برگشته شده بود. زدم به پایۀ چوبی میزم و با خنده گفتم تو چرا سفیدتر از مایی؟ کمی تمسخر قاطی خندهاش کرد و گفت سفیـــــــد. گفتم هر چی. از من که سفیدتری. اصن من به کی رفتم؟ گفت بابا.
حیفم آمد این قشنگی را ثبت نکنم. لنز را تمیز کردم و گفتم بخند. لبخند میزد و میگفت زودتر بگیر الان میافتم. چون تکیه نداده بود به بالشهای پشتش. با هر کلیکی روی دوربین توی دلم فاضل نظری و علیرضا قربانی به نوبت خواندند مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب،در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست. خندههای تو مرا باز از این فاصله کشت قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت.
#دا
حیفم آمد این قشنگی را ثبت نکنم. لنز را تمیز کردم و گفتم بخند. لبخند میزد و میگفت زودتر بگیر الان میافتم. چون تکیه نداده بود به بالشهای پشتش. با هر کلیکی روی دوربین توی دلم فاضل نظری و علیرضا قربانی به نوبت خواندند مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب،در دلم هستی و بین من و تو فاصلههاست. خندههای تو مرا باز از این فاصله کشت قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت.
#دا
❤12
از مادرم میپرسم به نظرت چی میشه؟
میگه مگه خدا خودش کمک کنه از شر اینا خلاص شیم.
بعد از مکثی یکی دو دقیقهای اضافه میکنه برای خدا کاری نداره شر خودشون رو به خودشون برگردونه. تیر خودشون به خودشون برگرده.
و با فحشی به پدر بین الملل که همان سازمان ملل است برای جوابم نقطه میگذارد.
#دا
میگه مگه خدا خودش کمک کنه از شر اینا خلاص شیم.
بعد از مکثی یکی دو دقیقهای اضافه میکنه برای خدا کاری نداره شر خودشون رو به خودشون برگردونه. تیر خودشون به خودشون برگرده.
و با فحشی به پدر بین الملل که همان سازمان ملل است برای جوابم نقطه میگذارد.
#دا
👌12❤1🙏1
خودم اخبار را چک نمیکنم. دسترسیام به تلگرام و اینستا از طریق لپ تاپ است. که اینستا خیلی کند است. فقط گاهی با گوشی مادرم میروم ایتا تا یک کانال محلی را چک کنم و از وضع شهر باخبر شوم. آنجا در حد چند ثانیه گزیدۀ اخبار را میبینم. از دیروز هر چه مادرم گفته بزن اخبار یک جوری حواسش را پرت کردهام. امشب اما اصرار کرد و از تلوبیون دارد اخبار شبکه یک را میبیند. مراقبت در پیری روندش معکوس میشود.
#دا
#دا
❤9
پررنگترین حس و حال دیروز و امروزتون چی بود؟
من دیروز هی هناسه کشیدم. هناسه یعنی نفس عمیق. از عمق جان. و گفتم مرگ بر اسرائیل. چون احساس میکردم یکی تمام بدنم رو با چاقو تیکه پاره کرده و قصد دست درازی بهم رو داشته.
امروز وقتی دیدم ایران زده خوشحال شدم و هر بارخبرش رو دیدم گفتم کثافت عوضی آشغال خوردی. چون عمیقاً احساس التیام میکردم.
من دیروز هی هناسه کشیدم. هناسه یعنی نفس عمیق. از عمق جان. و گفتم مرگ بر اسرائیل. چون احساس میکردم یکی تمام بدنم رو با چاقو تیکه پاره کرده و قصد دست درازی بهم رو داشته.
امروز وقتی دیدم ایران زده خوشحال شدم و هر بارخبرش رو دیدم گفتم کثافت عوضی آشغال خوردی. چون عمیقاً احساس التیام میکردم.
❤16
من فقط وقتی تلگرام دسترسی دارم که خونه باشم و با وای فای و لپتاپ. روی گوشیم هیچی باز نمیشه. دوست دارم این لحظات رو حتی شده مختصر ثبت کنم. اگر شد اینجا اگر نه در سررسیدم. یا شاید هر دو چون همه چی رو نمیشه اینجا نوشت.
👌5
یک همکار خانمی دارم که نه سر و ظاهر محجبه و اسلامی دارد و نه دلش با سیاست نظام است. اما از دیروز ناراحت است و مدام میگوید کاش در این شرایط کاری از دستم برمیآمد. امروز حتی میگفت اگر جنگ تن به تن بودم شرکت میکردم تا بتوانم از کشورم دفاع کنم. این را مینویسم تا یادآوری کنم زنان این سرزمین چه با غیرتند.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
👍20❤6
دیشب ساعت یه ربع سه فایل رو که فرستادم و خوابیدم. و بیست و پنج دقیقه بعدش برای نماز بیدار شدم. اول خیال کردم خوابم نبرده، خواستم برم نماز بخونم. بعد یادم اومد چند لحظه خواب دیدم مادرم خوب شده و رفته روی تراس و داره شویدهای خشک شده رو جمع میکنه. بعدش حدود دوساعتی خوابیدم و زدم بیرون از خونه. به خودم میگفتم توی مسیر میخوابم. ساعت شیش که افتادیم توی جاده کلی ماشین پلاک تهران جلومون بودند. یه جاهایی ترافیک بود. خواب از سرم پرید. دوست داشتم ببینم سرنشیناش کی هستند؟ دوبیشترشون مرد و تنها بودند و جوون. بعضیها زن و مرد و بعضیای دیگه با بچه کوچیک. فقط یه ماشین رو دیدم که راننده حدودا چهل ساله بود و یه پیرمرد و پیرزن همراهش بودند که انگار پدر و مادرش بودند. چون مرد شبیه پیرمرده بود. مرده یه تسبیح سی و سه تایی صورتی داشت. دستش رو از ماشین آورده بود بیرون و سیگار میکشید. بعضیا هم حاشیه جاده توقف کرده بودن و داشتند علف میکنند ولی نمیدونم چه علفی. یه ماشین هم دیدم باربند بسته بود با کلی بار و بندیل. مسیر نیم ساعته رو یه ساعته رسیدیم.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
❤4🍓1
دو تا از همکارامون که شلوغی جاده رو دیده بودند با هم یه بحث ریزی کرده بودند. یکیشون گفته بود اینا چه ترسواند و اون یکی گفته بود چرا بهشون میگی ترسو؟ من تا اون لحظه به ذهنم نرسیده بود اینا ترسو هستند یا نه. تنها چیزی که به ذهنم رسید اینه که این آدما تصمیم گرفتند شهر رو ترک کنند. چون خودم در این شرایط نبودم نمیتونستم خودم رو جای اونا بذارم و کارشون رو ارزشگذاری کنم. یکی دیگه از همکارامون هم گفت تهرانیهای اصیل دارن برمیگردن به شهراشون. یه تیکۀ اجتماعی داشت میپروند ولی هیچ واکنشی به اونم نداشتم.جاش الان نبود.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
👌3
بین روز دوستم از بیرجند زنگ زد. هم احوال پرسید و هم گفت اینجا فعلا خبری نیست. اگه خواستین جای دیگهای باشین غیر از شهرخودتون تشریف بیارین اینجا. محبتش دلگرمم کرد.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
❤11
دیروز کلاس داشتیم و هوای اتاق گرم بود. ظهر هم همکارم قرار بود منو برسونه. سر راه رفت برای بچهش پوشک خرید و تا برگرده ماشین توی آفتاب بود. ظهر رفتم خونه کمی کولر رو روشن کردم ولی برای خواب، خاموشش کردم گفتم نکنه برای مادرم خوب نباشه. ساعت پنج هم که بیدار شدیم برق رفته بود. تداوم گرما باعث سردردم شده بود. شب هم که مجبور بودم کاری رو تموم کنم و دم اذان صبح خوابیدم. امروز آخرش یه استامینوفن ۳۲۵ گرفتم از همکارم. گذاشتمش رو میزم و سه چهار ساعت هی نگاش کردم. ساعت ۱۱ خوردمش آخر. با اینحال سردرده به صورت خفیف امروزم باهام بود.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
❤3
عصر بابت یه موضوعی به مرز جنون رسیده بودم. پیام دادم به یکی از دوستام که هر وقت اوکی بود بهم زنگ بزنه. ساعت ۶ زنگ زد. اولش خیلی عادی حال و احوال کردیم. بعد رفتم روی تراس که تنها باشم. وقتی اون پرسید تو چطوری؟ زدم زیر گریه و گفتم من خیلی ناراحتم.
همزمان شویدهای خشک شده رو چنگ میزدم تا ریز بشن و وسط گریه از موقعیت تلخم حرف میزدم. آخرش غم من تموم نشد اما اون کاری کرد بخندم و با خوشحالی خداحافظی کنیم.
شویدها رو ریختم توی شیشه. پارچه زیرش رو تکوندم و شستم. تراس رو هم. یه جوجه یاکریم افتاده بود روی زمین و مرده بود. یاد تابستون بچگیام افتادم که جوجه گنجشکای عریان تازه از تخم در اومده میافتادند توی کوچه و حیاط و ما چقدر غصهٔ مرگشون رو میخوردیم. هنوزم حسم همون بود.
برای من که عاشق شوید لای پلوام شوید نماد زندگی و لذته و از اون طرف این جوجهٔ مرده خودش رو جا کرد توی این خاطرهٔ زنده و روشن.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
همزمان شویدهای خشک شده رو چنگ میزدم تا ریز بشن و وسط گریه از موقعیت تلخم حرف میزدم. آخرش غم من تموم نشد اما اون کاری کرد بخندم و با خوشحالی خداحافظی کنیم.
شویدها رو ریختم توی شیشه. پارچه زیرش رو تکوندم و شستم. تراس رو هم. یه جوجه یاکریم افتاده بود روی زمین و مرده بود. یاد تابستون بچگیام افتادم که جوجه گنجشکای عریان تازه از تخم در اومده میافتادند توی کوچه و حیاط و ما چقدر غصهٔ مرگشون رو میخوردیم. هنوزم حسم همون بود.
برای من که عاشق شوید لای پلوام شوید نماد زندگی و لذته و از اون طرف این جوجهٔ مرده خودش رو جا کرد توی این خاطرهٔ زنده و روشن.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
❤8😈1
یکی از دوستان برام سابمیفرسته که با کانفیگ از طریق گوشی وصل بشم به تلگرام و اینستا. که جز روز اول دیگه کار نکردن. دیروزم یه دونه فرستاد و گفت اگه بقیه وصل نشن این میشه. داشتم امتحانش میکردم که گفت یکی از مجریای شبکه خبر رو توی پخش زنده زدن. خدا کنه سالم بمونه. همون موقع خواهر زادهم زنگ زد. ده دیقه به هفت بود. اونم خبر رو برام گفت. همون لحظه زدم تلوبیون. مجری که سحر امامی بود بازم اومده بود پخش زنده. حین گفتگو سریع ویدئوی لحظهٔ انفجار دراومد. دمش گرم. خیلی واکنش شجاعانهای داشت.
خواهر زادهم گفت شب میایم به مادربزرگ سربزنیم.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
خواهر زادهم گفت شب میایم به مادربزرگ سربزنیم.
۲۶ خرداد ۱۴۰۴
❤5