الان متنی خواندم دربارهٔ ویدئو در دههٔ شصت. نویسنده گفته بود چقدر پدر و مادرش مراقب بودهاند ویدئو کلوپی بهشان فیلم صحنهدار ندهد و هنوز هم وقتی از صحنهپردازی حرف میزند شرمی زیر پوستش میدود. این کلمه من را یاد اسم شهر «صحنه» انداخت. دربارهٔ وجه تسمیهاش چیزی نمیدانم ولی به این فکر میکنم بعد از ورود کلمهٔ «صحنه» به ساحتهای پنهان و شرمگینانهٔ اجتماعی ما، مردم آنجا از شنیدن اسم شهرشان خجالت کشیدهاند یا این دو کلمه را جدای از هم خوانش کردهاند؟
#از_جاها
#از_جاها
👍7
پریروز به آقای ر گفتم فلان روز که تماس گرفتید کاری داشتید؟ شما زنگ زدید من متوجه نشدم و من تماس گرفتم شما جواب ندادید.
گفت وقت مصاحبه با یک خانم انقلابی داشتیم که با آقایان حرف نمیزد، شما هم جواب ندادید و چون کسی نبود کلاً کنسل شد.
من نپرسیدم آن خانم کی بود و موضوع مصاحبه چه بود؟
فقط با خنده نوشتم اوه اوه چه خانمی بهتر که نشد. و بعد جدی نوشتم البته من اون ساعت نمیتونستم.
جواب را که ارسال کردم ذهنم شروع کرد به پردازش. چرا خوشحال بودم از نرسیدن به چنین مصاحبهای؟
آن ساعت کجا بودم که نمیتوانستم؟
پشت سر سؤال اول عقبهای بود که دچار خشمم میکرد و کی دلش میخواهد آتش خشمی را شعلهور کند؟
و از جواب دوم فقط ذهنم میرفت به یک روز آفتابی. کم کم یادم آمد آن روز توی اداره دوره داشتهایم. خوش و خرم از زود تعطیل شدن و اینکه مادرم خانهٔ خواهرم بود و نگران برگشت سرموقع نبودم، رفته بودم بچرخم توی شهرکتاب. که جابهجا شده بود، عوضش رفتم شهرجوراب برای امیر جوراب زرد خریدم و برای دخترک جوراب تورتوری.
وقتی از فروشگاه آمدم بیرون گوشیام را چک کردم که دیدم آقای ر تماس گرفته.
جواب که نداد پی رهایی و زیر آفتاب نوزدهم دی ماه و ازدحام شهر راه رفتم.
بعد چند روز که خشمم کمتر شده با خودم میگویم یعنی آن خانم هم پیادهروی میکند؟ کاش میرفتم برای مصاحبه. شناخت دنیایش برایم لازم بود/ است.
گفت وقت مصاحبه با یک خانم انقلابی داشتیم که با آقایان حرف نمیزد، شما هم جواب ندادید و چون کسی نبود کلاً کنسل شد.
من نپرسیدم آن خانم کی بود و موضوع مصاحبه چه بود؟
فقط با خنده نوشتم اوه اوه چه خانمی بهتر که نشد. و بعد جدی نوشتم البته من اون ساعت نمیتونستم.
جواب را که ارسال کردم ذهنم شروع کرد به پردازش. چرا خوشحال بودم از نرسیدن به چنین مصاحبهای؟
آن ساعت کجا بودم که نمیتوانستم؟
پشت سر سؤال اول عقبهای بود که دچار خشمم میکرد و کی دلش میخواهد آتش خشمی را شعلهور کند؟
و از جواب دوم فقط ذهنم میرفت به یک روز آفتابی. کم کم یادم آمد آن روز توی اداره دوره داشتهایم. خوش و خرم از زود تعطیل شدن و اینکه مادرم خانهٔ خواهرم بود و نگران برگشت سرموقع نبودم، رفته بودم بچرخم توی شهرکتاب. که جابهجا شده بود، عوضش رفتم شهرجوراب برای امیر جوراب زرد خریدم و برای دخترک جوراب تورتوری.
وقتی از فروشگاه آمدم بیرون گوشیام را چک کردم که دیدم آقای ر تماس گرفته.
جواب که نداد پی رهایی و زیر آفتاب نوزدهم دی ماه و ازدحام شهر راه رفتم.
بعد چند روز که خشمم کمتر شده با خودم میگویم یعنی آن خانم هم پیادهروی میکند؟ کاش میرفتم برای مصاحبه. شناخت دنیایش برایم لازم بود/ است.
❤4👌1
آقای سینِسین امشب گفت رشد فقط این نیست که برگ سبز نویی بدهی گاهی رشد در کندن برگهای خشکیده و زرد است.
👌13
یک.
دخترکوچولوی سه ساله میخواست با کارد کیک یا میوه را تکه کند. مادرش به او میگفت نباید دست بزند و خطرناک است. دختر بهانه میگرفت، مادر سرتکان میداد و میگفت نه. دختر شروع به گریه کرد، مادر همچنان میگفت نه.
دو.
مادرشوهر دختر را برداشت تا مشغولش کند. رفت دنبال کارد یکبار مصرف پیدا نکرد. شروع کرد به حرف زدن باهاش و خنداندنش. یکهو از دهانش پرید چاقو برو بچه دماغو. بچه خندید. خوشش آمد. در جا گفت مامانجون چی گفتی؟
سه.
مادر داد خیلی بلندی کشید سر بچه. بچه زد زیر گریه.
مادرشوهر حرف را عوض کرد. شعری برای بچه خواند و به عروسش گفت حواسم نبود. چند ساعته داریم بازی میکنیم باهاش اونا رو نمیبینی برای این یه لحظه ناراحت میشی؟
چهار.
عروس قهر کرد رفت توی اتاق در را محکم به هم کوبید و دیگر بیرون نیامد.
پنج.
بچه با مادربزرگش آنقدر بازی کرد که تا وقت خواب سراغ مادرش نرفت.
شش.
عروس علوم تربیتی خوانده و دارد برای کنکور ارشد روانشناسی آماده میشود.
هفت.
من که نه ته سر ماجرا بودم نه ته آن و فقط مشاهده میکردم، با خودم فکر میکردم اگر مادر همان اول با مشارکت خودش کیک یا میوه را با کودک تکه میکرد بهتر نبود؟ اینجوری بچه ضمن یادگرفتن خطرچاقو، بهانهگیر نمیشد و اتفاقات تند بعدش هم رخ نمیداد.
بعد دیدم اینها را منی دارم میگویم که در آن موقعیت نبودم.
هشت.
استاد میگفت آدم در مواجهه است که نسبت خودش را با آدمها میفهمد و اصلاح میکند.
شاید این نکته صرفاً با روانشناسی خواندن و کسب مدرکش به دست نیاید اما با مراقبت چرا.
دخترکوچولوی سه ساله میخواست با کارد کیک یا میوه را تکه کند. مادرش به او میگفت نباید دست بزند و خطرناک است. دختر بهانه میگرفت، مادر سرتکان میداد و میگفت نه. دختر شروع به گریه کرد، مادر همچنان میگفت نه.
دو.
مادرشوهر دختر را برداشت تا مشغولش کند. رفت دنبال کارد یکبار مصرف پیدا نکرد. شروع کرد به حرف زدن باهاش و خنداندنش. یکهو از دهانش پرید چاقو برو بچه دماغو. بچه خندید. خوشش آمد. در جا گفت مامانجون چی گفتی؟
سه.
مادر داد خیلی بلندی کشید سر بچه. بچه زد زیر گریه.
مادرشوهر حرف را عوض کرد. شعری برای بچه خواند و به عروسش گفت حواسم نبود. چند ساعته داریم بازی میکنیم باهاش اونا رو نمیبینی برای این یه لحظه ناراحت میشی؟
چهار.
عروس قهر کرد رفت توی اتاق در را محکم به هم کوبید و دیگر بیرون نیامد.
پنج.
بچه با مادربزرگش آنقدر بازی کرد که تا وقت خواب سراغ مادرش نرفت.
شش.
عروس علوم تربیتی خوانده و دارد برای کنکور ارشد روانشناسی آماده میشود.
هفت.
من که نه ته سر ماجرا بودم نه ته آن و فقط مشاهده میکردم، با خودم فکر میکردم اگر مادر همان اول با مشارکت خودش کیک یا میوه را با کودک تکه میکرد بهتر نبود؟ اینجوری بچه ضمن یادگرفتن خطرچاقو، بهانهگیر نمیشد و اتفاقات تند بعدش هم رخ نمیداد.
بعد دیدم اینها را منی دارم میگویم که در آن موقعیت نبودم.
هشت.
استاد میگفت آدم در مواجهه است که نسبت خودش را با آدمها میفهمد و اصلاح میکند.
شاید این نکته صرفاً با روانشناسی خواندن و کسب مدرکش به دست نیاید اما با مراقبت چرا.
👌9💘2
برجرودیه. اعلامیه ترحیم پدرش رو گذاشته که عنوانش اینه: مراسم سهشبجمعه. یعنی بعد از مراسم اصلی ختم که بعد از خاکسپاریه این مراسم هم مهمه و عمومی اعلام میشه.
#کلمه_بازی
#کلمه_بازی
👍6
پلاسگْیا و چلوسگْیا کلماتی هستند که ما برای پلاسیده و چلوسیده به کار میبریم. الان دیدم بهناز جعفری هم توی رختکن بازندهها داره میگه چلوسگیده.
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
👌3
راننده اسنپ مرد سی و هفت هشت سالهای بود با ریش پر، کمی بلند و کلاه فلت مشکی. صدای گرمی داشت. اسمش به سنش نمیخورد و فامیلیاش برایم آشنا بود. گفتم شاید مداح است. اسم و فامیلش را که سرچ کردم اسم شهیدی آمد. پرسیدم جسارتاً فامیلیتون برام آشناست ولی نمیدونم کجا شنیدمش. گفت توی مدرسه مطهری (احتمالا مدرسه عالی شهید مطهری را میگفت،) یک همکلاسی خزایی داشتم. با ایشان فامیل نیستید؟ توضیح دادم که خزاییها مال یک منطقهاند نه یک خاندان و ایشان را نمیشناسم. در ادامه رفتند روی گزینه دوم آشنایی و گفتند برادرشان توی قم منبری هستند. تأیید کردم که شاید توی بنر و پوسترهای عمومی شهر آن را دیدهام و نتوانستم نگویم گوگل، شهیدی همنام ایشان بهم معرفی کرده.
شهید متولد ۴۷ بود و ۶۶ شهید شده بود. آقای راننده گفت چون بعد از شهادت برادرش به دنیا آمده اسم او را رویش گذاشتهاند.
#اسم_فامیل_بازی
شهید متولد ۴۷ بود و ۶۶ شهید شده بود. آقای راننده گفت چون بعد از شهادت برادرش به دنیا آمده اسم او را رویش گذاشتهاند.
#اسم_فامیل_بازی
💔8💘1
جلوی اتوبوس زده بود اراک خنداب. سوار شدم. هشت نه تا مسافر بیشتر نداشت. مردهایی به هیئت روستایی. از کلاه سرشان گرفته تا رنگ پوستشان. از ترمینال جنوب که حرکت کرد دوسه بار توقف کرد و در هر توقف دوتا زن و مرد سوار شدند با بار و بنه. مثل اتوبوسهای محلی که مردم ده یا شهر کوچکی با رانندهاش آشنایند. تلفنی بلیت میگیرند و کرایه را نقد میدهند.
وسط اتوبوس که ایستاده بودم برای خواندن شماره کارت آویزان از بالای دو صندلی اول، پیرمرد نشسته در آنجا گفت نیفتی بابا. آخ دلم چقدر بابا خواست.
وسط اتوبوس که ایستاده بودم برای خواندن شماره کارت آویزان از بالای دو صندلی اول، پیرمرد نشسته در آنجا گفت نیفتی بابا. آخ دلم چقدر بابا خواست.
💔9
شاجمال که پیاده شدم مردی به گدایی تکیه داده بود به جدولهای کنار خیابان. هر اتوبوسی میآمد بلند مسیر اتوبوس را میگفت و جانمونی رو هم میچسباند بعدش. بعضی مردم او را به مثابهٔ دکه اطلاعات فرض کرده بودند. یا میپرسیدند اتوبوس فلان شهر کی میرسد یا اینکه کدام اتوبوسها رفتهاند. مرد از آدمها پول طلب میکرد ولی نه با لحن و زبانبدن گدا. با صدای محکم و بالاتنهٔ صاف و ادبیات غیرگدایانه. آقا دشت اول صبح یادت نره.
هر از گاهی هم بین حرفهایش برای برف و باران دعا میکرد. خدایا برف بیاد نجات پیدا کنیم از اینخشکسالی. خدایا بارون بیاد ایرانمون گلستان بشه.
هر از گاهی هم بین حرفهایش برای برف و باران دعا میکرد. خدایا برف بیاد نجات پیدا کنیم از اینخشکسالی. خدایا بارون بیاد ایرانمون گلستان بشه.
💔6❤3
همکارم میگه بعداز ظهر میخوام برم بنگاه. حوصلهٔ کافکاف با بنگاهیه رو ندارم.
اگه این اصطلاح رو شنیدید بیکه بپرسید بدونید با یک فرد قمی همصحبت هستید.
#کلمه_بازی
اگه این اصطلاح رو شنیدید بیکه بپرسید بدونید با یک فرد قمی همصحبت هستید.
#کلمه_بازی
✍2
دیشب به لطف همراهی دوستی سه تا خوشحالی برای خودم تیک زدم. گل خریدم. توی سرما باقالی خوردم و شب بارانی شهر را دیدم.
اتفاق عجیب، میلم به خریدن گل زرد بود. اول وقتی توی یک گلخانهٔ نزدیک خانه رزهای تَسُرُّالناظرینی را دیدم خیال کردم به خاطر ارزانی شیفتهشان شدهام. آخه به این شادابی و نشکفتگی شاخهای شصت تومن؟ نخریدم.
ولی توی گلفروشی بعدی باز هم توی انبوه داوودیها رفتم سراغ یک دسته داوودی مینیاتوری زرد. خریدمش. و گفتم تغییر این است. تغییر این است.
اتفاق عجیب، میلم به خریدن گل زرد بود. اول وقتی توی یک گلخانهٔ نزدیک خانه رزهای تَسُرُّالناظرینی را دیدم خیال کردم به خاطر ارزانی شیفتهشان شدهام. آخه به این شادابی و نشکفتگی شاخهای شصت تومن؟ نخریدم.
ولی توی گلفروشی بعدی باز هم توی انبوه داوودیها رفتم سراغ یک دسته داوودی مینیاتوری زرد. خریدمش. و گفتم تغییر این است. تغییر این است.
❤12
دیروز روز خیلی بدی داشتم. افتضاح. گند. خراب. هر چه واژههایی با این معانی برایش ردیف کنم کثیفیاش را توضیح نمیدهد. اول روز عالی شروع شد. با احساسی خوب و برنامهای که همان اول تیک نوشتن را زدم. اما چند دقیقه بعد مجال دادن به یک احساس تخریب کننده تا آخر شب تمام دارایی روزم را خراب و حالم را مرداب کرد. تا ساعت ده شب مثل سیگاریهایی که سیگار را با سیگار روشن میکنند فیلم دیدم. سه تا پشت سر هم. فقط وسطش ساعت شش تا هفت در یک جلسه شرکت کردم. نفهمیدم چطور تخمه خوردم، کی غذا را از فریزر درآوردم، گرم کردم و همچنانکه رفته بودم توی بحر فیلم، فقط رفت و برگشت قاشق به قابلمه را حس میکردم. ساعت ده که سومی تمام شد بلند شدم که تیک رفت و روب خانه را بزنم. گردگیری مختصری کردم تا پیک مصرف برق تمام شود. جارو کردم. تی کشیدم. گلدان سانسوریا را هرس کردم. رویه بالشی و ملافه سفید تشک را با دست شستم. در اصل میخواستم از حال چرک درونم فاصله بگیرم.
دو ساعت و نیم بعد که خانهٔ سفیدم میدرخشید کمی آرام گرفته بودم. رفتم سروقت گوشی. روی ویدئویی این آهنگ را گذاشته بودند.
«مث یه پرنده که همه پراشو چیدن
پشت تو راه اومدم، تو رو نفس کشیدم
من میترسیدم ولی به خاطرت پریدم
چون دلم میخواد برات بمیرم و نگاه کنی
جاش فقط حسابمو از عاشقات جدا کنی
زخمی که میخورم از آدما رو دوا کنی»
ویدئو را قبلا هم دیده بودم. مال ازدواج دختر و پسری بود که میگفتند لبنانی هستند و پسر توی حادثهٔ پیجرها بیناییاش را از دست داده. ولی آهنگ را اولین بار بود میشنیدم، باهاش گریه کردم.
حتی تشخیص ندادم خوانندهش کی است.
آن لحظه یاد دو کس افتاده بودم. آغوش هر دوشان را میخواستم. خدا و اویی که سالهاست ندارمش.
#از
دو ساعت و نیم بعد که خانهٔ سفیدم میدرخشید کمی آرام گرفته بودم. رفتم سروقت گوشی. روی ویدئویی این آهنگ را گذاشته بودند.
«مث یه پرنده که همه پراشو چیدن
پشت تو راه اومدم، تو رو نفس کشیدم
من میترسیدم ولی به خاطرت پریدم
چون دلم میخواد برات بمیرم و نگاه کنی
جاش فقط حسابمو از عاشقات جدا کنی
زخمی که میخورم از آدما رو دوا کنی»
ویدئو را قبلا هم دیده بودم. مال ازدواج دختر و پسری بود که میگفتند لبنانی هستند و پسر توی حادثهٔ پیجرها بیناییاش را از دست داده. ولی آهنگ را اولین بار بود میشنیدم، باهاش گریه کردم.
حتی تشخیص ندادم خوانندهش کی است.
آن لحظه یاد دو کس افتاده بودم. آغوش هر دوشان را میخواستم. خدا و اویی که سالهاست ندارمش.
#از
💔18❤1
ظهر رفتم انار بخرم. زده بود انار ساوه هفتاد تومان. انارها بر و رویی نداشتند. هم دلم میخواست بخرم هم پولم را نریزم توی سطل زباله. از آقایی که پیش از من انار ریخته بود توی نایلون، پرسیدم اناراش خوبه؟ گفت زده ساوه. نمیدونم والا. ولی گردنباریکا رو بردار.
یکی دوتا را که جدا کرد رفتم نایلون آوردم. سه چهارتای دیگر هم سوا کرد و پرسید بسه؟
تشکری کردم و گفتم آره.
من بندهٔ همین محبتهای کوچکم.
یکی دوتا را که جدا کرد رفتم نایلون آوردم. سه چهارتای دیگر هم سوا کرد و پرسید بسه؟
تشکری کردم و گفتم آره.
من بندهٔ همین محبتهای کوچکم.
❤12
میگم دو روز دیگه از روزههام مونده. میگه نومَه نومَه مَگرینی. یعنی با فاصله با فاصله میگیریش.
نومه نومه توش ریلکسی هم هست. یعنی فاصله هست ولی بینگرانی میری جلو.
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
نومه نومه توش ریلکسی هم هست. یعنی فاصله هست ولی بینگرانی میری جلو.
#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
🙏1👌1💘1
مشت مشت لوبیا چیتی را که از نایلون میریختم توی شیشه، تعجبم بیشتر میشد. این همه دانهٔ آفت زده و شکسته؟ از چه داشتم تعجب میکردم؟ من که میدانم اینها نشانهٔ یک محصول سالمند. تا ظرف را پرکنم داشتم به سؤال شکل گرفته حول لوبیاهای خراب شده فکر میکردم. این اولین لوبیایی بود که از خانه نیاورده بودم. اوایل ناخوشاحوالی دا خریده بودم. بُنشنی که از خانه میآورم پاک شده هستند و من هیچ وقت با روی غیرسالم آنها مواجه نمیشوم. مستقیم از ظرف توی کابینت میروند توی ظرف کوچکتری برای شستن و رفتن توی قابلمه.
آنقدر این رفتار تکرار شده بود که وقتی وارد سیکل طبیعی زندگی یک محصول کشاورزی میشدم برایم تعجب برانگیز شده بود.
و نکته همین جا بود: مواجهه. نقطهای که زیست ایزوله باعث شده بود من از چنین مواجههای محروم شوم و دست کم امکان سؤال را ازم گرفته بود.
آنقدر این رفتار تکرار شده بود که وقتی وارد سیکل طبیعی زندگی یک محصول کشاورزی میشدم برایم تعجب برانگیز شده بود.
و نکته همین جا بود: مواجهه. نقطهای که زیست ایزوله باعث شده بود من از چنین مواجههای محروم شوم و دست کم امکان سؤال را ازم گرفته بود.
❤3
حرف اضافه
روی پتوی پهن شدهٔ گوشه هال خوابیده، من هم با زاویه نود درجه بالای سرش دراز کشیدهام و حرف میزنیم. میگویم فردا که میخوای برگردی تولد «شَمَه گُلَه» است. میخندد. چشمانم را میبندم. موجی توی دلم لایه لایه شروع به حرکت میکند و داغیاش تا تیغه دماغم میرسد.…
امروز تولد مصطفاست.
دیشب قبل از اذان صبح بود یا بعدش خوابش را میدیدم. خواب در اکنون بود. میخواستیم برویم روستا. به برادر کوچکم میگفتیم شما برید منم با مصطفا میام. مصطفا برایم زنده بود. مثل تمام خوابهای این سیزده سال.
دو هفته پیش که داشتم با آقای سینِ سین دربارهٔ سوگهایم حرف میزدم. گفت کدامش برایت خیلی سخت بوده؟ گفتم مرگ مصطفا.
ماجرای زنده بودن در خوابها را بهش گفتم. ازم خواست تا هر چه میتوانم بروم سر خاکش یا از طرفش خیرات پخش کنم. میخواست برایش بنویسم تا عمیقاً باور کنم دیگر زنده نیست.
یک روزی حتماً دربارهٔ رنج نبودنش مینویسم. امروز باید از تولدش خوشحال باشم. کجاست آن جعبهٔ دستمال کاغذی؟
#مصطفای_ما
دیشب قبل از اذان صبح بود یا بعدش خوابش را میدیدم. خواب در اکنون بود. میخواستیم برویم روستا. به برادر کوچکم میگفتیم شما برید منم با مصطفا میام. مصطفا برایم زنده بود. مثل تمام خوابهای این سیزده سال.
دو هفته پیش که داشتم با آقای سینِ سین دربارهٔ سوگهایم حرف میزدم. گفت کدامش برایت خیلی سخت بوده؟ گفتم مرگ مصطفا.
ماجرای زنده بودن در خوابها را بهش گفتم. ازم خواست تا هر چه میتوانم بروم سر خاکش یا از طرفش خیرات پخش کنم. میخواست برایش بنویسم تا عمیقاً باور کنم دیگر زنده نیست.
یک روزی حتماً دربارهٔ رنج نبودنش مینویسم. امروز باید از تولدش خوشحال باشم. کجاست آن جعبهٔ دستمال کاغذی؟
#مصطفای_ما
💔22❤3