دوشنبه قرار بود بروم حرم برای شرکت در نشستی. از قبل برنامهریزی کرده بودیم آن روز به خاطر ولادت امام رضا برویم زیارت. مادرم را هم با خودم بردم نشست که نخواهم دوباره بروم خانه دنبالش و همین مسیر را برگردیم.
شب که برگشتیم پرسید هدفتون از جلسه امروز این بود که خاطره بنویسین؟
-بله.
گفت من اون خاطرههات رو دوست نداشتم. (منظورش تکههایی از روایت «جایزهت تهرانه» بود که در کتاب تهران جان منتشر شده و برایش خوانده بودم) بیا من برات خاطره تعریف کنم. حیف که بلد نیستم بنویسم.
دستش را بوسیدم و با لبخند گفتم معلومه که خاطرههای تو خیلی بهترن.
و شروع کرد از خاطرات قبل از انقلابش گفت.
حیف تلفنش زنگ خورد و حرفها ناتمام ماند.
چه خاطرههایی از شما زنان روستایی خانهدار بیسواد باید ثبت شوند و نمیشوند.
#دا
شب که برگشتیم پرسید هدفتون از جلسه امروز این بود که خاطره بنویسین؟
-بله.
گفت من اون خاطرههات رو دوست نداشتم. (منظورش تکههایی از روایت «جایزهت تهرانه» بود که در کتاب تهران جان منتشر شده و برایش خوانده بودم) بیا من برات خاطره تعریف کنم. حیف که بلد نیستم بنویسم.
دستش را بوسیدم و با لبخند گفتم معلومه که خاطرههای تو خیلی بهترن.
و شروع کرد از خاطرات قبل از انقلابش گفت.
حیف تلفنش زنگ خورد و حرفها ناتمام ماند.
چه خاطرههایی از شما زنان روستایی خانهدار بیسواد باید ثبت شوند و نمیشوند.
#دا
❤10👍5👌4
کاغذ بی خط را یکبار دیگر (نمیدانم کی؟) از تلویزیون دیده بودم. تنها چیزی که ازش یادم مانده بود این بود که هدیه تهرانی در آن بازی میکرد.
گمانم الان زمان درستتری بود برای دیدنش.
گمانم الان زمان درستتری بود برای دیدنش.
🤔2👍1
قدیمها توی روستا رسم بوده بسیاری کارها با همیاری و مشارکت جمعی انجام میشده. مثلاً برای برداشت محصول همهٔ روستا با کمک هم گندم مش کریم را درو میکردند بعد میرفتند سراغ گندم کل رضا. توی منطقهٔ ما به این کار میگفتند «گلّه درو».
یکبار کدخدای روستایی به زنش میگوید برای ناهار مهمانان گله دروی امروز آن گوسفند لاغر را سر ببریم. زنش چه میکند؟
میرود تمام گوسفندان را سر میبرد.
از آنموقع زن کدخدا مثل دست و دلبازی شده.
ما زنانی را که در پذیرایی از مهمان سخاوتمندند، به «ژَن کُخا» تشبیه میکنیم.
#کلمه_بازی
یکبار کدخدای روستایی به زنش میگوید برای ناهار مهمانان گله دروی امروز آن گوسفند لاغر را سر ببریم. زنش چه میکند؟
میرود تمام گوسفندان را سر میبرد.
از آنموقع زن کدخدا مثل دست و دلبازی شده.
ما زنانی را که در پذیرایی از مهمان سخاوتمندند، به «ژَن کُخا» تشبیه میکنیم.
#کلمه_بازی
❤12💘1
حرف اضافه
کد ملی و تاریخ تولدش رو که برای استعلام از ثبت احوال زدم اسمش اومد: اقامعلی هر چی فکر کردم نتونستم معنایی براش پیدا کنم تا وقتی برگه درخواستش رو دیدم که خودش نوشته بود: آقامعلی. #اسم_فامیل_بازی
دیروز یه زیرنویس دیدم توی تلویزیون:
طرزعلی معاون ارزی مرکز مبادله ارز و طلای ایران
هم طرزعلی برام جذاب بود و هم این سجع موجود در فامیلی و شغل: طرز و ارز.
جای سعدیجان رو خالی کنیم با انواع سجعهای مُطرَّف و متوازنش:)
#اسم_فامیل_بازی
طرزعلی معاون ارزی مرکز مبادله ارز و طلای ایران
هم طرزعلی برام جذاب بود و هم این سجع موجود در فامیلی و شغل: طرز و ارز.
جای سعدیجان رو خالی کنیم با انواع سجعهای مُطرَّف و متوازنش:)
#اسم_فامیل_بازی
❤6
پلیس راهیم. رسیدهام به فصل «سالها» در روایت بازگشت. دلم میخواهد زودتر ببینم هشام مطر چطور سرگذشت پدران و پسران را به پایان میرساند. اما غلبه با دلتنگیام برای دیدن رنگ خاک و کشت و کار این منطقه است. کتاب را میگذارم توی کوله، پرده را کنار میزنم و تا برسیم به پل فرهنگیان چشم میشوم.
به محض پیاده شدن نسیم خنکی یادم میآورد وارد قلمرو مطلوبم شدهام. دیروز همین موقع یعنی ساعت ۷:۱۵ عصر عرقریزان فاصلهٔ بین کتابفروشی گارسه تا ایرانمرینوس را راه رفتم و وقتی خودم را برای نماز به مسجدی رساندم، قبل از وضو صورتم را شستم تا شوری عرق را مزهمزه نکنم.
سوار تاکسی میشوم به سمت چراغ قرمز. روی کوههای روبهرو هنوز تکه تکه برف مانده.
روایت بازگشت خودم برای خودم تکراری نمیشود.
به محض پیاده شدن نسیم خنکی یادم میآورد وارد قلمرو مطلوبم شدهام. دیروز همین موقع یعنی ساعت ۷:۱۵ عصر عرقریزان فاصلهٔ بین کتابفروشی گارسه تا ایرانمرینوس را راه رفتم و وقتی خودم را برای نماز به مسجدی رساندم، قبل از وضو صورتم را شستم تا شوری عرق را مزهمزه نکنم.
سوار تاکسی میشوم به سمت چراغ قرمز. روی کوههای روبهرو هنوز تکه تکه برف مانده.
روایت بازگشت خودم برای خودم تکراری نمیشود.
❤10
دیشب که رسیدم نشسته بود روی گل وسط قالی توی هال. تابه رویی بزرگ و آبکش پلاستیکی آبی که مال نذریهای ۲۸ صفر بودند جلویش. تابه پر بود از کرفسهای مورب خرد شده.
حالا نشستهایم توی اتاق. پنجره بسته و پرده افتاده. آفتاب عقبنشینیکرده و ردّ اشعههایش رسیده نزدیکی پشتیها.
مجمع رویی و آبکش قرمز متوسطی جلویش است. عطر برگ کرفس خرد تنیده لای گرمای کم جان آفتاب و خنکای دلچسبی که از توی هال میرسد.
خواهرم اگر زنده بود توی اتاق نمیماند. بوی کرفس فشارش را میانداخت.
#دا
حالا نشستهایم توی اتاق. پنجره بسته و پرده افتاده. آفتاب عقبنشینیکرده و ردّ اشعههایش رسیده نزدیکی پشتیها.
مجمع رویی و آبکش قرمز متوسطی جلویش است. عطر برگ کرفس خرد تنیده لای گرمای کم جان آفتاب و خنکای دلچسبی که از توی هال میرسد.
خواهرم اگر زنده بود توی اتاق نمیماند. بوی کرفس فشارش را میانداخت.
#دا
❤7💔1
حرف اضافه
پلیس راهیم. رسیدهام به فصل «سالها» در روایت بازگشت. دلم میخواهد زودتر ببینم هشام مطر چطور سرگذشت پدران و پسران را به پایان میرساند. اما غلبه با دلتنگیام برای دیدن رنگ خاک و کشت و کار این منطقه است. کتاب را میگذارم توی کوله، پرده را کنار میزنم و تا…
وقتی از قلمرو مطلوبم حرف میزنم از چه حرف میزنم؟
ساعت ده صبح چهاردهم خرداد است. از خانه میزنم بیرون تا جعفری بخرم. حجم هوای خنک جوری برایم عجیب است که دنبال کولرم.
ساعت ده صبح چهاردهم خرداد است. از خانه میزنم بیرون تا جعفری بخرم. حجم هوای خنک جوری برایم عجیب است که دنبال کولرم.
❤6☃1
حرف اضافه
پلیس راهیم. رسیدهام به فصل «سالها» در روایت بازگشت. دلم میخواهد زودتر ببینم هشام مطر چطور سرگذشت پدران و پسران را به پایان میرساند. اما غلبه با دلتنگیام برای دیدن رنگ خاک و کشت و کار این منطقه است. کتاب را میگذارم توی کوله، پرده را کنار میزنم و تا…
اسم پدر هشام مطر جابالله است. همانکه سال ۱۹۹۰ در قاهره ربوده و به دلیل مخالفت با قذافی در زندان ابوسلیم لیبی زندانی شد اما سرنوشتش نامعلوم ماند.
حالا جابالله یعنی چه؟
به زبان عامیانه یعنی خدا آوردتش.
مثل الله داد و خداداد خودمان.
#اسم_فامیل_بازی
حالا جابالله یعنی چه؟
به زبان عامیانه یعنی خدا آوردتش.
مثل الله داد و خداداد خودمان.
#اسم_فامیل_بازی
💘3
میگم دوغ بخور.
میگه زَلَه نِمَکَم. ئه چِنگ پام.
یعنی زهره نمیکنم از دست پا درد.
ما به جای ترسیدن زهره نکردن رو به کار میبریم.
و وقتی هم گرفتار یه چیزی میشیم به چنگش در میایم. مثل به چنگ پادرد در اومدن، به چنگ بچهٔ نااهل و شوهر بداخلاق افتادن.
#کلمه_بازی
میگه زَلَه نِمَکَم. ئه چِنگ پام.
یعنی زهره نمیکنم از دست پا درد.
ما به جای ترسیدن زهره نکردن رو به کار میبریم.
و وقتی هم گرفتار یه چیزی میشیم به چنگش در میایم. مثل به چنگ پادرد در اومدن، به چنگ بچهٔ نااهل و شوهر بداخلاق افتادن.
#کلمه_بازی
❤12
آنّا آخماتووا شاعر روسی فامیلیش در اصل آندرییوا گارینکو بوده.
پدرش وقتی ازش شنید که میخواد شاعر بشه، به نظرش اومد شاعر بدی میشه و برای همین بهش اخطار داد نام خانوادگیشون را با این شعرها خراب نکنه. آنا هم بهجای استفاده از نام خانوادگی پدرش از نام جد مادریاش استفاده کرد و شد آنا آخماتووا.
جد مادریاش، احمدخان (در تلفظ روسی آخمات)، از خانهای تاتار و از نسل چنگیز خان بود.
خلاصه که باباش جاموند.
#اسم_فامیل_بازی
پدرش وقتی ازش شنید که میخواد شاعر بشه، به نظرش اومد شاعر بدی میشه و برای همین بهش اخطار داد نام خانوادگیشون را با این شعرها خراب نکنه. آنا هم بهجای استفاده از نام خانوادگی پدرش از نام جد مادریاش استفاده کرد و شد آنا آخماتووا.
جد مادریاش، احمدخان (در تلفظ روسی آخمات)، از خانهای تاتار و از نسل چنگیز خان بود.
خلاصه که باباش جاموند.
#اسم_فامیل_بازی
👍8❤3
حرف اضافه
میخواهد با حرکت آهسته جمله بسازد. جملهاش این است: من حرکت آهسته حلزون را دیدهام. بهش میگویم من حلزون رو توی سبزی و روی علف دیدم تو کجا دیدی؟ میگوید توی باب اسفنجی. در نسل ما فرهنگ نشأت گرفته از طبیعت بود. ما در طبیعت هم گوش بودیم هم چشم، هم لامسه هم…
امشب با هم رنگآمیزی کردیم. قرار شد خرچنگها را من رنگ کنم و رود و سنگها را او. همین که مداد سبز یشمی را کشیدم روی بدن خرچنگ، گفت چراااا سبز. باید قرمزش کنی.
من گفتم رنگ پوستش سبزهها. توی رودخونه ندیدی؟
جواب داد: نه. توی کارتون قرمزه.
من گفتم رنگ پوستش سبزهها. توی رودخونه ندیدی؟
جواب داد: نه. توی کارتون قرمزه.
❤5👌2
آیت الله بهجت در سن کم میرود کربلا برای ادامه تحصیل. یادم است جایی در خاطراتشان میخواندم که آنموقع طی الارض داشتن بین طلبهها امر مرسومی بوده. هر وقت دلم برای مادرم تنگ میشود میگویم کاش آنقدری اهل مراقبه بودم که چنین مقامی داشتم و میشد پنجشنبه بعداز ظهر تا جمعه شب را رفت خانه و برگشت.
#از_کوچ
#دا
#از_کوچ
#دا
❤6
پریروز اول صبح زنگ زد.
«سلام. خوبی؟ خوشی؟ دستت بهتره؟»
-آره بهتره حتما که شبا از دردش بیدار نمیشم ولی همچنان درد دارم. احتمالاً التهابش کمتر شده.
«درکت میکنم. چون خودمم یکی دو روز پیش توی باشگاه خوردم زمین و کتفم ترک برداشته.»
یکی از همکاران سابقم بود. دکتر تشخیص داده بود کتفش را جراحی کند. چهارشنبه وقت عمل داشت. زنگ زده بود برای حلالیتطلبی. که آن حرفهایی که زدم و کارهایی که کردم عمدی نبود. میدونم خیلی اذیتت کردم. حلالم کن و چه و چه.
گفتم خیالت راحت. بخشیدهام چون خودم هم نیازمند چنین بخششهایی هستم و حواسم جمع شده بیشتر مراقبت کنم. چرا که
تبعات حرفها و رفتارهای ما گاهی مسیر زندگی آدمها را عوض میکند و چه بسا
باعث افزودن رنجی به آنان شود و این رنج فرکانس پیدا کند.
من کجا میتوانم بار حق الناس پرتکرار رنج را عهدهدار شوم؟
#بالهایم_درد_میکنند
«سلام. خوبی؟ خوشی؟ دستت بهتره؟»
-آره بهتره حتما که شبا از دردش بیدار نمیشم ولی همچنان درد دارم. احتمالاً التهابش کمتر شده.
«درکت میکنم. چون خودمم یکی دو روز پیش توی باشگاه خوردم زمین و کتفم ترک برداشته.»
یکی از همکاران سابقم بود. دکتر تشخیص داده بود کتفش را جراحی کند. چهارشنبه وقت عمل داشت. زنگ زده بود برای حلالیتطلبی. که آن حرفهایی که زدم و کارهایی که کردم عمدی نبود. میدونم خیلی اذیتت کردم. حلالم کن و چه و چه.
گفتم خیالت راحت. بخشیدهام چون خودم هم نیازمند چنین بخششهایی هستم و حواسم جمع شده بیشتر مراقبت کنم. چرا که
تبعات حرفها و رفتارهای ما گاهی مسیر زندگی آدمها را عوض میکند و چه بسا
باعث افزودن رنجی به آنان شود و این رنج فرکانس پیدا کند.
من کجا میتوانم بار حق الناس پرتکرار رنج را عهدهدار شوم؟
#بالهایم_درد_میکنند
💔6👌4
age deltang bahari
age deltang bahari - نیک موزیک
اگه دلتنگ بهاری
اگه سایبون نداری
دستامو بهت میدم تا
توی باغچهتون بکاری
اگه دیگه خستهای از
این همه چشم انتظاری
چشمامو بهت میدم تا
پشت پنجره بذاری
+نمیدونم این تکّه ترانه چطور به من رسیده و خوانندهش کیه.
اما هم خوب میخونه و هم برای شعرش باید هشتگ #وضعیت زد:)
اگه سایبون نداری
دستامو بهت میدم تا
توی باغچهتون بکاری
اگه دیگه خستهای از
این همه چشم انتظاری
چشمامو بهت میدم تا
پشت پنجره بذاری
+نمیدونم این تکّه ترانه چطور به من رسیده و خوانندهش کیه.
اما هم خوب میخونه و هم برای شعرش باید هشتگ #وضعیت زد:)
❤4
«ابراهیم خلیل الله خونه خدا رو که تعمیر کرد، تعمیر کردا نساخت، نشست یه گوشه باد کرد به خودش. روح القدس اومد پیشش گفت نبی خدا چیه باد کردی؟
ابراهیم خلیل الله گفت کار هر کسی نیست تعمیر خونه خدا. مگه از این کار بالاترم داریم؟
روح القدس گفت میخوای بهت بگم چی؟ فردا عید قربانه یه گوسفند قربانی کن گوشتش رو بین مردم تقسیم کن. این کار بالاتره. یعنی مردم اینقدر مهمن.»
آخر قصهٔ پیرمرد رسیدم سر خیابانمان. تشکر کردم. گفتم همین جا پیاده میشم و کرایه را گرفتم سمتش.
صورتش را برگرداند عقب. لبخندش چروکهای صورت لاغرش را بیشتر کرد. «من از خانمای چادری کرایه نمیگیرم دخترم. ده تا صلوات بفرست» و رویش را برد جلو. پول را گذاشتم روی کنسول کنار دستش. «ممنونم ازتون. پس به عنوان عیدی قبولش کنید.»
#از_تاکسی
ابراهیم خلیل الله گفت کار هر کسی نیست تعمیر خونه خدا. مگه از این کار بالاترم داریم؟
روح القدس گفت میخوای بهت بگم چی؟ فردا عید قربانه یه گوسفند قربانی کن گوشتش رو بین مردم تقسیم کن. این کار بالاتره. یعنی مردم اینقدر مهمن.»
آخر قصهٔ پیرمرد رسیدم سر خیابانمان. تشکر کردم. گفتم همین جا پیاده میشم و کرایه را گرفتم سمتش.
صورتش را برگرداند عقب. لبخندش چروکهای صورت لاغرش را بیشتر کرد. «من از خانمای چادری کرایه نمیگیرم دخترم. ده تا صلوات بفرست» و رویش را برد جلو. پول را گذاشتم روی کنسول کنار دستش. «ممنونم ازتون. پس به عنوان عیدی قبولش کنید.»
#از_تاکسی
❤8
شماره ناشناسی میافتد روی صفحه گوشی. برمیدارم. مردی پشت خط میپرسد: خانم خزایی؟
تأیید که میکنم میپرسد: «صاحب اثرِ از ولفیا تا ساگوارو؟»
بله را که میشنود ادامه میدهد: «… هستم از طرف حاج آقای قمی رئیس سازمان تبلیغات تماس میگیرم خدمتتون. البته با دو روز تأخیر از روز ملی گل و گیاه. حاج آقا خدمتتون سلام رسوندند و از ایده و قلمتون تعریف کردند. خواستم عرض کنم که کتاب رو خوندند و اون رو جزو هدایاشون به مهمانانشون قرار دادند.»
خوشحال شدم از این تماس به خاطر اینکه مسئولی در حوزهٔ مسئولیتش کتاب مرتبطی را خوانده بود که رسالتتش پیوند طبیعت و معنویت بود و منبرهای گیاهی را به عنوان روشی تبلیغی به حساب آورده بود.
خوشحال شدم که ایدهٔ مؤلف را دیده بود و خوشحالتر که لازم دانسته بود به مؤلفِ ناشناس این اثر دلگرمی بدهد.
یاد روایت زینب دوست تبریزیام از حاج آقای آل هاشم رحمتالله علیه افتادم که اگر اثری از یک هنرمند تبریزی میخواندند یا کسی افتخاری برای استان میآفرید شخصاً تماس میگرفت، تبریک میگفت و تشویق میکرد.
ما برای ترویج فرهنگ و هنر نیاز داریم به تکثیر چنین مسئولینی.
تأیید که میکنم میپرسد: «صاحب اثرِ از ولفیا تا ساگوارو؟»
بله را که میشنود ادامه میدهد: «… هستم از طرف حاج آقای قمی رئیس سازمان تبلیغات تماس میگیرم خدمتتون. البته با دو روز تأخیر از روز ملی گل و گیاه. حاج آقا خدمتتون سلام رسوندند و از ایده و قلمتون تعریف کردند. خواستم عرض کنم که کتاب رو خوندند و اون رو جزو هدایاشون به مهمانانشون قرار دادند.»
خوشحال شدم از این تماس به خاطر اینکه مسئولی در حوزهٔ مسئولیتش کتاب مرتبطی را خوانده بود که رسالتتش پیوند طبیعت و معنویت بود و منبرهای گیاهی را به عنوان روشی تبلیغی به حساب آورده بود.
خوشحال شدم که ایدهٔ مؤلف را دیده بود و خوشحالتر که لازم دانسته بود به مؤلفِ ناشناس این اثر دلگرمی بدهد.
یاد روایت زینب دوست تبریزیام از حاج آقای آل هاشم رحمتالله علیه افتادم که اگر اثری از یک هنرمند تبریزی میخواندند یا کسی افتخاری برای استان میآفرید شخصاً تماس میگرفت، تبریک میگفت و تشویق میکرد.
ما برای ترویج فرهنگ و هنر نیاز داریم به تکثیر چنین مسئولینی.
👏14❤10👍7