حرف اضافه
321 subscribers
187 photos
20 videos
6 files
45 links
گل و گیاهان زینتی خوانده‌ام.
ارتباطات می‌خوانم.
می‌نویسم هم.
و به زبان لکی حرف می‌زنم.
#کلمه_بازی
Download Telegram
حرف اضافه
داریم می‌ریم بازدید. از یه روستایی رد می‌شیم و چی می‌بینیم؟ کافه‌ای به اسم کافه توکیو. #از_جاها
پانزده نفریم. دوازده مرد و سه زن. وسط توضیحات صاحب باغ چشمم می‌افتد به دست استاد. حلقه ندارد. به بقیه نگاه می‌کنم جز یک نفر بقیه آقایان همین هستند. آن یک نفر بررگترین فرد جمع است و در آستانهٔ بازنشستگی. از سه خانم یکی که متأهل است حلقه دارد. میانگین سن و سال جمع چهل به بالاست و احتمالاً سابقه زندگی مشترک هرکدام دست کم پنج سال و ده سال و بلکم بیشتر است.
یعنی هر چه این سابقه بیشتر می‌شود میل به حلقه دست کردن کاهش می‌یابد؟
یکی نیست بگوید حواست به شناخت پایه و پیوندهای درختان میوه باشد به جای فرضیه‌سازی برای نسبت بین حلقه و طول عمر زندگی مشترک.
شاید پررنگ کردن نقش حلقه، برساخته فضای مجازی و‌ مدرنیته باشد. بی آن هم نشانه‌هایی برای تعهد است.


#از_زندگی
👌2
نوشته تازه داشتم با زرد کره‌ای کنار می‌اومدم که سبز ماچا اومد. ماچا چیه؟
مردم شرق آسیا و به خصوص ژاپنی‌ها یه چای سبز دارن به این اسم که برگ‌هاش رو پودر و به عنوان چای دم می‌کنند.
چه رنگیه؟ همون پسته‌ای خودمون و کمی روشن‌تر از حنا وقتی که پودره.
کره‌ای هم که همون لیموییه.


+Matcha

#کلمه_بازی
4
ورودی شهر قزوین میدانی هست به اسم مینودره. خودشان بهش می‌گویند غریب‌کُش.


#از_جاها
🤔2
روز تولد برای من روز محاسبه مسیر آمده است تا بدانم کجا ایستاده‌ام و حواسم را بیشتر جمعِ باقیِ راهِ مانده کنم. مسیری که خرد و کلان، بد و خوب، ‌غم و شادی و درست و غلطش همه عزیزند.
پارسال درست اول مرداد کتیبه‌ای را که سفارش داده بودم رسید و زدمش به دیوار روبه‌روی محل نشستنم در هال تا هر وقت چشمم بهش افتاد سلام بدهم به امام حسین عزیزم.
دو روز بعدش رفتم خانه‌. کاری که تا پیش از بیماری دا با وجود دوری راه و درد شانه، با جان و دل به جایش می‌آوردم. مریضی مادرم مثل طوفانی زندگی‌ام را زیر و رو کرد و تا دوماه بعدش خودم درگیر بیماری شدم. اواخر آذر کم کم توانستم سرپا شوم.
بعد از چهار سال و چهار ماه سکونت در این شهر کمی با آن آشتی کردم، زیاد در آن راه رفتم، برف و بارانش را چشیدم، صدای گنجشک زیاد شنیدم و شکوفه‌های بهاری‌اش به چشمم آمدند.
به تبریز،‌ قزوین و مشهد سفر کردم. دوتای اولی را به دعوت دو دوست که ده‌دوازده سال است رفیق مجازی هستیم و سومی را همراه دوستی بیرجندی‌ که او هم چنین است و از قم به تهران و تا مشهد را همسفر بودیم.
باشگاه و تراپی رفتم. تنهایی آبگوشت، حلوا و دلمه درست کردم و بارها برای جمعی خوراک لوبیا، میرزاقاسمی، املت و دوپیازه پختم و به لقب شف نائل شدم.
بیشتر از پارسال کتاب خریدم و خواندم و متن آنالیز کردم. جوری که با وجود موانع زیاد هیچ وقت دستمان از هم جدا نشد. این وسط نقش دوست و همراهم شین را باید خیلی قدر بدانم.
نوشتنی؟ دو روایتی را که قبلا نوشته بودم در کتاب‌های یسبحون و پایی در غزه منتشر شدند. اما به طور کلی کم کار بودم چون دو پروژه اصلی‌ام که یکی‌اش پایان نامه است همچنان ناتمامند و کشان کشان ده دوازده تا جستار موضوعی و مموآر نوشتم و استمرار در یادگیری این حوزه را ادامه دادم.
درد شانه‌هایم کم شد اما رنجوری‌های دیگری اضافه شد. چه اشتباهات و خطاهایی که نکردم. چه ترس‌ها، چه دعاهای بی‌جواب،چه گریه‌ها و چه تنهایی‌ها که خفتم کردند و چه بی‌پولی‌ها که مثل کنه یقه‌ام را چسبیدند. اما هر چه بود توی مسیر و سمت روندگی زندگی ماندم.
از خدا می‌خواهم در یک‌سال پیش رو، راهم را روشن کند و آنی بی دستگیری‌اش نباشم.
17
حرف اضافه
بعد از چهارسال و چهار ماه و چهار روز سکونت در این شهر می‌خواهم بروم گوشت بخرم. چون شب مهمان دارم و ازم خواسته برایش کتلت بپزم. من آدم گریزان از گوشت قرمزی هستم. خیلی تلاش کرده‌ام با آن آشتی کنم. خیلی ها. اول گوشت چرخ کردۀ کتلت و لای پلوییها را پذیرفته‌ام.…
دهه هشتادی‌مون از نظر آداب غذا خوردن منه. من که عمه‌ش هستم. مثلاً مامانش که کتلت می‌پزه نمی‌خوره با این که دستپخت خیلی خوبی داره اما کتلت‌های منو می‌خوره چون نازکه، خشکه و طعمش جوریه که طعم گوشت توش غلبه نداره.
مادرم داره می‌گه چند روز پیش مامانش رفته انباری برنج بیاره و‌ تا برگرده من سیب زمینی‌ها رو سرخ کردم. شب که داشته قیمه رو می‌خورده گفته مامان چقدر سیب‌زمینیای امشب خوشمزه‌ن.
و بعد ما خندیدیم.
انگاری باید ایمان بیاوریم به تأثیر دست در طعم.


#از_زندگی
👌62
قزوین مسجدی داره به اسم سوخته چنار. یه روایتی هست که می‌گه امام رضا وقتی داشتند می‌رفتند مرو از قزوین هم رد شدند و چون بیشتر مردم شهر اهل تسنن بودند ایشون مخفیانه در منزل یکی از مریدانشون به اسم سلیمان بن داوود بن غازی مهمون می‌شند. صابخونه ظاهرا از فقها و‌ محدثین بوده و معروف به پیر داوود، که حدود صدسال بعد از دنیا می‌ره و توی خونه خودش دفن می‌شه.
در گذر زمان این‌ خونه مسجد می‌شه. چون یه چنار کهنسال توی حیاطش داشته که به علت حادثه‌ای می‌سوزه، اسم سوخته چنار می‌افته سر زبون‌ها. مثل خیلی جاهای دیگه مردم می‌اومدن به درخت دخیل می‌بستند برای برآورده‌شدن حاجاتشون.
متأسفانه به خاطر تعریض خیابون، تمام یا بخشی از این چنار از بین رفته.
الان اسم مسجد شده علی‌بن موسی‌الرضا.


#از_جاها
8
حرف اضافه
Voice message
توی فارسی شاخص درجه صمیمیت پسرخاله است. که خب کاربرد تیکه و کنایه و طنز هم داره. برای ما بِرا بووَه این نقش رو داره. یعنی برادر پدر.
قزوینی‌ها یه خیابون دارن به اسم عبید زاکانی. توی مکالمات روزمره‌شون یه جوری می‌گفتند بریم عبید زاکان فلانو بخریم بهمانو‌ بخریم انگار برا بووه‌شون بود.


#از_جاها
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
😁9
زیارت‌نامه می‌خوندم براش. به سلام‌ها که رسیدم گفتم بنت یعنی دِت. ترجمه مستقیم عربی به لکی:)


#دا
#زبان_لکی
#کلمه_بازی
11
نایلون توت خشک دستش را که دیدیم پرسیدیم کیلویی چند؟
بعد از گپ و گفت مختصری نشانی خانه‌اش را داد که اگر قصد خرید داشتیم آن‌جا سراغش را بگیریم. فامیلی‌اش را که پرسیدیم گفت یوسفی. تشکر کردیم و گفتیم باشه آقای یوسفی میایم خدمتتون.
با لبخندی جواب داد همون یوسفی. آقا نداره. آقا فقط یکی بود اونم امیرالمؤمنین.



۰۴/۰۵/۰۶
22
سال‌ها پیش در فضای مجازی اسم عابس قدسی رو شنیده بودم. الان یکی از دوستان استوری ایشون رو برام فرستاده که عکس تولد پسر چهارده سالشه به اسم آیین قدسی.
سلیقه پدر و مادر بیست از بیست.


#اسم_فامیل_بازی
10👌2
بعد از کلاس نیم ساعتی مانده بود تا اذان. وضو گرفتم و از مؤسسه زدم بیرون پی کاری. سرراهم مسجدی نبود. یک ربع به نه که رسیدم به متروی فردوسی به مأمور گیت گفتم نماز خانه دارد این‌جا؟ گفت آره ولی بسته است. دستورالعمل داریم که فقط نیم ساعت قبل و بعد از اذان بازش کنیم. اصرار نکردم. به امید نبود چنین قانونی در متروی ترمینال جنوب رفتم توی قطار. آن‌جا هم سفت و سخت به نص قانون عمل می‌شد. به مأمور گفتم عجله دارم حالا که باز نمی‌کنید اگه ممکنه این قالیچه روی صندلی‌تونو بدید همین گوشه سریع می‌خونم. جواب داد خانم این‌جا دوربین داره برو‌ داخل ترمینال اون‌جا نمازخونه‌ش بازه. انگار می‌خواستم کار خلاف شرعی انجام دهم. اصرار بی‌فایده بود چون زورم به سیاستگذاری ناقص ابلاغی نمی‌رسید. در ام‌القرای جهان اسلام گاهی قانون خودش می‌شود ابزار ضد دین اما اخلاق شخصی آدم‌ها ناجی آن است. آخرین تیر ترکش را خرج مأمور پلیس کردم. «آقا مأمور کنترل گفتند به فلان دلیل اجازه باز کردن در نمازخونه رو ندارن. شما زیراندازی چیزی ندارین من روش نماز بخونم؟» با خوشرویی پرسید وضو داری؟ اگه داری اون‌جا جانماز پهنه و اشاره کرد به اتاقک پشتی.
نمازم که تمام شد خواستم به خودش و همکار جوانش دوتا شکلات کنجدی هدیه بدهم که نشد. یکیش را پیش از کلاس خورده بودم. عوضش دعا کردم خدا به جبران خلق خوشش و اهمیتش به نماز و اعتمادش به زنی عابر، زندگی‌اش را در دنیا و آخرت پرنور کند.
23
یک.
دو‌شنبه‌ شب‌ها ناهار توراهی فردایم را حاضر می‌کنم و کوله را می‌بندم.
هفته قبل که گفتند سه شنبه ساعت یازده تعطیل می‌شویم سست شدم. کارها را گذاشتم برای بعد از اداره چون می‌توانستم قبل از رفتن بیایم خانه.

دو.
همکارم قرار بود برساندم خانه. نیمه راه یادش آمد گوشی‌اش را جاگذاشته. برگشتیم و تا برسم شد دوازده و نیم ظهر. برق قطع بود. افتاده بودم روی دور تند دو ایکس. چون بعد از کلاس می‌خواستم بروم سفر باید کوله را سفری می‌بستم. غذا گرم کن. کوله ببند. گل‌ها را آب بده. غذاهای تو یخچال را فریز کن. زباله‌ها یادت نرود. برق که آمد دوش بگیر. لباس‌شویی را روشن کن و چه و چه.

سه.
وقتی رسیدم هفتاد و دوتن انگار تمام آن فضا تنوری بود که تو لبه‌اش ایستاده بودی و هرم گرمش سر و صورتت را می‌سوزاند. در این هوا اتوبوس‌ها بهترین گزینه‌اند برای تردد به تهران. هم خنکند هم آفتاب بهت نمی‌خورد. اما اتوبوسی نبود و ناچار بودم با آماده‌ترین ماشین حرکت کنم.
جلوی سمندی نشستم که دو مرد عقب آن بودند. به راننده گفتم کولر را بزند. داستان ترموستات را جوری تعریف کرد که دلم سوخت. شیشه را دادم پایین، مرد سن و سال‌دار پشت‌سری اعتراض کرد. بادش می‌خوره به من. شیشه را دادم بالا و بادبزن را در آوردم. زور آن هفت هشت پرهٔ چوبی نازک مگر به آن وسعت داغ می‌رسید؟
جلوتر مرد مسن به راننده امر کرد کولر را بزند و زد اما یک جا که سربالایی شد خاموشش کرد و عوارضی هم که او پیاده شد کلاً خاموشش کرد. بطری آبم شده بود آب داغ تنوری.

چهار.
توی مترو کم کم دمای بدنم آمد پایین. دروازه دولت بودم که استاد توی گروه نوشت کلاس تشکیل نمی‌شود. دو ایستگاه مانده به رسیدنم. یادش رفته بود زودتر خبر بدهد. در جوابش نوشتم خیلی ناراحتم، چون توی این گرما و با چه شرایط سختی آمده‌ام.

پنج.
دیروز که کلاس تشکیل شد استاد دوباره عذرخواهی کرد. گفتم اگر نبخشم چه؟ خندید و گفت سرپل صراط جلومو می‌گیری دیگه. خندیدم. راستش همان لحظه بخشیده بودم به خاطر پدرش که گفته بود بیمار است و فراموشی حاصل مراقبت از او بود و این مراقبت‌ها عزیز و محترمند.
بعد رفت سراغ کوله‌اش کتابی در آورد و گرفت سمتم. «عوضش برات جایزه خریدم.»
جبران کردن را ازش یاد گرفتم.
14
امروز روز جهانی دوستیه. یکی از زیباترین و‌ عمیق‌ترین تعابیری که برای دوستی می‌شناسم این تعریف مادرمه: دو دل که با هم صاف باشند سومین خداست. یعنی خدا به عنوان نفر سوم بین‌شون حضور داره.



#دا
7👌2
Forwarded from نهانگــاهـ
تو عربی، ۱۲ لایه دوستی تعریف می‌شه، اکثر دوستامون سطح ۵ هستن و خیلی‌هامون اون ۱۲ رو نداشتیم تو عمرمون:

۱. زمیل: کسی که باهاش سلام علیک می‌کنیم
۲. جلیس: کسی که از نشستن کنارش برای مدت محدودی لذت می‌بریم.
۳. سمیر: مکالمات خوبی باهاشون دارید.
‏۴. ندیم: کسی که هم‌کاسه‌تونه (چایی البته) و وقتی آزادید باهاش تماس می‌گیرید.
۵. صاحب: کسی که نگران سلامتی شماست.
۶. رفیق: کسی که می‌تونید بهش تکه کنید.
۷. صدیق: دوست واقعی، کسی که رابطه‌اش با شما رو به بهانه‌های شخصی از دست نمی‌ده.
۸. خلیل: کسی که صرف حضورش حالتونو خوب می‌کنه.
‏۹. انیس: کسی که واقعا باهاش راحتید و آشنایید با خلقیات هم.
۱۰. ناجی: محرم، کسی که کامل بهش اعتماد دارید.
۱۱. صفیه: بهترین دوستتون، که احتمالا اون رو به باقی ترجیح دادیدو
۱۲: قرین: جدا ناپذیرید، فکر هم رو می‌شناسید و می‌دونید رفتارشون چطوریه.



https://twitter.com/robotAREF/status/1402972915579109384?s=19


#کوت
12💔2
در کودکی و نوجوانی ما قصه، فیلم و کارتون‌های زیادی بود که توش دوئل داشت یا پیرنگش این بود که اگه می‌خوای زنده بمونی یا به فلان خواسته‌ت برسی باید سرساعت مشخصی بهمان جا باشی. جا معمولاً مسیر پرهراسی بود و ساعت، ساعتی میان تاریک و روشن روز و شب. یک صحنه درخشان از غروب آفتابی که لوک خوش شانس به موقع رسید بهش نماینده این دست خاطرات است در من.
دیروز پنج و نیم صبح برگشتم خانه. بدو تراس‌ها را بشور، شیشه پاک‌کن، گل‌ها را آب بده، لباس‌ها را بنداز توی ماشین، گردگیری کن، تی بکش، دوش بگیر، پیاز سیب‌زمینی و لیموها را بشور و دو دقیقه مانده به ساعت نه، مثل قهرمان قصه‌ها دست بزن به کمر و خورشید بالا آمده را تماشا کن چون تا پیش از قطعی برق همه کارهایت را کرده‌ای.
دوئل زمانه ما دوئل بر سر منابعی مثل آب و خاک و برق و محیط زیست است و ما هر روز قهرمانانی برای غلبه بر این محدودیت‌ها.


#از_زندگی@HarfeHEzafeH
👌10
حرف اضافه
در کودکی و نوجوانی ما قصه، فیلم و کارتون‌های زیادی بود که توش دوئل داشت یا پیرنگش این بود که اگه می‌خوای زنده بمونی یا به فلان خواسته‌ت برسی باید سرساعت مشخصی بهمان جا باشی. جا معمولاً مسیر پرهراسی بود و ساعت، ساعتی میان تاریک و روشن روز و شب. یک صحنه درخشان…
از روز تولدم تا حالا هیچ شبی خانه نبوده‌ام و روز هم جز برای برداشتن وسیله‌ای یا انجام‌ کارکوتاهی به آن سرنزده‌ام. دیروز اما به خاطر مهمانم برگشتم. نور افتاده روی سرامیک‌های تمیز، صدای جوشیدن کتری و بوی کتلت و سالاد شیرازی خانه را زنده کرد. عصر مثل اسبی که روزش را در مستی حضور دوستی گذرانده بود، شروع کردم به دویدن. غذا و‌ سالاد و نان‌های اضافه را بردار. ترشی و خیارشورها و شیرینی‌ و نبات‌ها را هم. ظرف‌ها را بشور، کولر و مودم را خاموش کن، لباس‌های روی بند یادت نروند.
وضو گرفته بودم که نماز مغربم را بخوانم، گفتم قبلش این کتانی‌های شسته شده را بگذرام بیرون. با یک بغل لباس رفتم‌ سمت در ورودی. وقتی به خودم آمدم پهن شده بودم کف زمین با درد شدید آرنج.
بعد از خاموش کردن داکت، آب از آن چکه کرده بود روی سرامیک و منِ بی‌خبر غافلگیرانه سر خوردم.
سرامیک سفید مثل صفحه نقاشی آبرنگی بود که داشتی رنگ قرمز و آب را قاطی هم می‌کردی و با هر چکّه خون، رنگش تیره‌تر می‌شد.
هنوز هم در ناباوری‌ام که چطور به آنی سلامتی به مرز بی اعتباری می‌رسد و هی خدا را شکر می‌کنی که اگر به جای شکافتگی زیر آرنج، سرت می‌خورد به لبهٔ سرامیک چه؟



+این پست و پست قبلی را با دست چپ نوشته‌ام.


#از_زندگی@HarfeHEzafeH
😨9💔3😱1
یک ساعت مانده به غروب با دختر برادرم آمدیم پشت‌بام.
او وضو داشت دارد نماز می‌خواند. من ندارم. دراز کشیده‌ام آسمان را تماشا می‌کنم. بعد صدسال این حس را تجربه کردم دوباره. من امشب مشتی ستاره دیدم.


#از_زندگی
3👌2💘2😇1
حرف اضافه
یک ساعت مانده به غروب با دختر برادرم آمدیم پشت‌بام. او وضو داشت دارد نماز می‌خواند. من ندارم. دراز کشیده‌ام آسمان را تماشا می‌کنم. بعد صدسال این حس را تجربه کردم دوباره. من امشب مشتی ستاره دیدم. #از_زندگی
هنوز آسمان خوب است

پشت‌بام‌ در غروب برای من یعنی خواهرم. تا وقتی زنده بود دوبیشتر عصرهای بهار و تابستان‌ را با او، دا و مصطفا می‌رفتیم بالا. گاهی با چای، گاهی تخمه، گاهی دوتایش. یک وقت‌هایی هم با نان و کرهٔ محلی یا هندوانه و انگور.
خانهٔ دوطبقه‌مان از معدود خانه‌های بلند محله بود و مشرف به دشت‌های کشاورزی پایین دست شهر. گندم‌ها را از خوشه‌های سبز می‌دیدیم تا زرد و بعد درو.
پرواز دایره‌وار گنجشک‌ها یا سارها و پرندگان دیگر حافظه‌ام را فراخوان می‌کنند به آن روزها و آن آدم‌ها و آن احساس‌های زنده و لطیف.


#از_زندگی
7💔3😭1
گر دگری نداندت
چون تو منی بدانمت

+مولوی

#من_شعر
1