آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۷۰



آیسا بی حوصله گفت:نه خودت ببند.

دل و زدم به دریا و گفتم : من میتونم....

سهراب نگاهی بهم انداخت و یک ابروشو بالا داد ؛

آیسا پوزخندی زد و گفت :

_ مگه دهاتیااام کراوات بستن بلدن؟هه!

سهراب رفت سمت آیینه قدی سالن و گفت :

_کار دارم اگه می تونی بیا ببند.

از جام بلند شدم،رفتم سمتش و رو به روش ایستادم ؛

کمی روی پنجه ی پا بلند شدم و کرواتش و

گرفتم و با دقت تمام بستم؛نگاهی به کرواتش که

بسته بودم انداختم و لبخندی روی لبم نشست .

سرم رو بلند کردم که با نگاه خیره ی سهراب رو

به رو شدم قلبم شروع به تپیدن کرد، با یاد اوری

این دوباری که باهاش بودم از خجالت سرم رو

پایین انداختم؛سهراب از ایینه ی قدی نگاهی به

کرواتش انداخت و سری برام تکون داد.

پالتوی زمستونیشو براش بالا گرفتم تا بپوشه

ابرویی برام بالا انداخت و پوشید به سمت آیسا

رفت و بوسه ای روی گونش زد از سالن خارج شد.

حسودیم شد به بوسه ایی که روی صورتش

گذاشت ، نفس عمیقی کشیدم و از سالن خارج شدم؛

نگاهی به اسمون ابری انداختم تمام درختان

حیاط عریان از هر برگی شده بودند و شاخه ی

های لختشون فریاد میزدن زمستانه .
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۷۰




خودشو بهم نزدیکتر کرد

گرمی نفسشو کنار گوشم حس کردم

_از چی میترسی؟؟

چرا به سعید نگفتی که تو بودی بهش پیام میدادی؟! و هلنا نبود!!!

سعی نکن برای من بازی کنی پس جواب سوالمو بده!

خودمو کشیدم کنار باهم زیاد فاصله نداشتیم

در وهله اول کسی مارو اینجور میدید فکر میکرد میخوایم لب بگیریم از هم‌!

چشم تو چشم هم بودیم

_لازم نمیدونم توضیحی بدم

_پس قبول داری اون دختر تو بودی و سعید رو دوست داری

_ میشه بری اونورتر و سعی کنی تو کار بقیه فضولی نکنی!!؟

_ من به سعید میگم

کاملا جا خوردم انتظار این کارو ازش نداشتم

اخمامو توهم کردم و گفتم:

_تو اینکارو نمیکنی ...

دست به سینه شد و یه تای ابروش رو برد بالا و با ژست خاصی گفت:

_چرا نباید همچین کاری رو بکنم؟؟؟ داداش من باید بدونه!

#پارت۱۷۱



_چه سودی برای تو داره؟ گیرم داداشت

فهمید ،اون الان با هلنا احساس رضایت میکنه و هلنا رو دوست داره !

_نوچ نوچ قانع نشدم ...

اوووف این ادم به هیچ صراطی مستقیم نمیشه من باید چیکار کنم

هیچ جوره نباید سعید بفهمه

سعی میکنم به چشام حالتی التماس گونه بدم و خودمو مظلوم نشون بدم

_سیاوش

_ شرط داره

جوش اوردم میخواد از من باج بگیره این پسر فرنگی

_داری سواستفاده میکنی؟؟؟؟!!!!

شونه بالا انداخت

_نه دارم دوستانه رفتار میکنم تو که نمیخوای همه بفهمن! و باعث جداییشون بشی!!!

راست میگفت من اینو نمیخواستم ، اینده ی من تباه شده نمیخوام زندگی کس دیگه ایی رو خراب کنم اونم بهترین دوستم رو

با دلخوری گفتم: چه شرطی؟؟

دوباره دماغمو کشید و از جاش بلند شد و گفت:

_نه دیگه نشد ، شرط رو به موقعه اش میگم و از کنارم رد شد...

#پارت۱۷۲




لعنتی چه آدم تیزیه از کجا فهمیده اخه

هلنا و سعید سفره رو چیدن

هلنا از اشپزخونه بیرون اومد

+ بفرما بانو سفره منتظره

_اومدم کرتم
+بی شعور حیف نمیشه وگرنه گفته بودم کی کرته
لبخند دندون نمایی زدم بگوبگو

+گمشو سر سفره

همه دور سفره نشستیم

_هلی خانوم بگما این غذا دست پخته منه

+ اره مواظب باش نمیری

نگاهی به سیاوش انداختم

_افتخاریه دست پخت منو خوردن

_پس چه افتخاری نصیبم شده

گوشیشو از جیبش درآورد یهو ،دستشو انداخت دور گردنم و کشیدم سمته خودش

_آی گردنم شکست داری چیکار میکنی؟

#پارت۱۷۳




_میخوام عکس یادگاری بگیرم و به افتخاراتم اضافه کنم

سعید و هلنا باهم خندیدن ،بزور سلفی گرفت

دستی به گردنم کشیدم

_واقعا تو از سعید بزرگتری؟

+ اوووم میدونم خوشتیب تر و جونترم ،همه دوست دخترام میگن

_نوشابه باز کنم؟

+ نه پیپسی بهتره

_عجب

عزیز _ وای سرم و بررررردین بسه دیگه شما دوتا دیگه نبینم هم زمان با هم اینجا بیاین

_واااااه عزیز به من چه تقصیر اینه

+ این اسم دارهااا

هلنا با خنده گفت : وااااای یعنی از ظهر تا حالا خسته نشدین؟؟؟

قاشقم و پرکردم و گذاشتم دهنم

سیاوش ریز خندید

_خفه نشی

با ارنجم کوبیدم پهلوش

_دستت بشکنه

_ابروی بالا انداختم
سپیده: اشتباه گرفته. باید بره برای یکی دیگه ناز کنه!

همشون خندیدن. وقتی همه چی حاضر شد، بچه ها تو هال نشستن.

لیلا یه دونه خیار به عنوان میکروفن برداشت. هم می خوردش، هم حرف می زد:



#پارت۱۷۰



- لیدی ها و دوشیزگان محترم!

به این مهمانی خوش آمدین و مقدمتان را گرامی می داریم و از اینکه قدم های نحستان را در این مجلس .

حرفش تموم نشد که بچه کوسن مبل به طرفش پرت کردن. لیلا هم فقط جاخالی می داد.

با خنده گفت: وقتی یکی داره بهتون احترام می ذاره آدم باشید

مهناز: لیلا! اون خیارو بخور، بعد حرف بزن!

ليلا وقتی تمام خیارشو خورد،

یکی دیگه برداشت، به تعظیم کرد و گفت: بله بانوی من ... شما هم اکنون شاهد رقص زیبای خفته ی من خواهید شد!

همین جور که سیب گاز می زدم، ابرومو بردم بالا.


لیلا خوند: ابرو می ندازی بالا بالا، می دونم سرت شلوغه والا! همه خندیدن

. گفتم: به شرطی می رقصم که شما هم برقصید. نجوا: قبول! اول تو بندری برو بعد ما تکنو می ریم. گفتم:

زرنگین منم می خوام تکنو برقصم

نگار: باشه قبول... هم بندری هم تکنو

لیلا: بچه ها من تکنو نمی رم چون می ترسم نشئگیم بپره .......براتون رقص باله می رم .

به من نگاه کرد و گفت: شروع کنم مادام!

بلند شدم و روسریمو از رو زمین برداشتم و دور کمرم بستم و وسط وایسادم. موهامم باز کردم و گفتم: شروع کن!

دخترا سوت و کف برام زدن. لیلا شروع کرد اولشو به صورت رپ خوند:

- خوشگل موشگلاش بیان وسط؛ بزنن تو فاز بندری؛ می خونه لیلا مفنگی؛ دیگه نشینین رو
صندلی

خندیدم و گفتم: شعر مردمو به نام خودت ثبت می کنی؟
سرخم نگاه کردم! میدونم از خجالت و عصبانیته!

سرخی رژ هنوزم دور لبم بود! نمیخوام کسی

راجع بهم نظرهای بیخود بده! ازکیفم رژلبمو

بیرون کشیدم و چندین بار روی لبم کشیدم!

قسم میخورم اگه این دفعه بخواد کاری کنه قید

همه چی رو بزنم و به بابا بگم! قسم میخودم

نابودش کنم! برگشتم سمتشون! مرصاد بلند شده بود و روی میزخیمه زده بود!

قدم هامو تندترکردم! هنوز به میز نرسیده بودم

که نعره ی مرصاد بلند شد!

مرصاد_جمع کنید این مسخره بازی هارو!! کپ

کرده بهشون رسیدم! انگشت اشارشو سمت

دختره گرفت و با تهدید گفت:

_شیرین! با تو هم هستم! وای بحالت اگه ادامه

بدی! مهران ازجاش بلند شد و مثل مرصاد بلند گفت؛ بسه مرصاد!

#پارت۱۶۷


مرصاد با عصبانیت وچشمهای خونی توی چند

سانتی صورت مهران گفت:

بس نکنم چیکارمیکنی؟ مهران خواست چیزی

بگه که شیرین پرید بینشون و باصدای لرزان

گفت: دعوا نکنین توروخدا! 

مرصاد ازشون جدا شد و رو به مهران گفت: تا

فردا وقت داری راهتو ازمن جدا کنی! به سرعت

به سمت درخروجی رفت! هنگ کرده بودم! چه

خبربود؟ چی شده بود؟ این زن کی بود؟ چرا

مرصاد عصبی شد؟ کل جمعیت به میزما نگاه

میکردن!! مرصاد رفت؟؟؟ پس من چی؟

داشتم با بهت و تعجب به رفتنش نگاه میکردم که

برگشت سمت من! با سر اشاره کرد بیا!! به مهران

نگاه کردم! دستشو به میز تکیه و سرشو به

دستش تکیه داده بود! اینجا جای من نبود! باید

میرفتم! به سرعت پا تندکردم سمت مرصاد و اونجا رو ترک کردیم...


#پارت۱۶۸


توی ماشین نشسته بودیم! اینقدر سرعت داشتیم

که ترسیده بودم اما جرات پرسیدن هیچ سوالی

رونداشتم! میدونستم اگه نطق کنم تو دهنی

خوردم! البته بیجا میکنه ها! اما خب احتمالش

غیر ممکن نبود! به ساعت نگاه کردم! هنوز ۹شب

بود! ای خدا چه غلطی کردم اومدم بیرون و اسیر

این گودزیلا شدم! مرصاد اینقدر عصبی بود که

رگ های گردنش بیرون زده بود! اینقدر به

موهاش چنگ زده بود که به هم ریخته و ژولیده

بود! به خیابون که نگاه کردم دیدم داره از

شهرخارج میشه! 

_کجا داری میری؟

مرصاد که انگار تازه به خودش اومده باشه دور

برگردون و دور زد دگفت: اصلا حواسم به

تو نبود! الان میرسونمت خونه! دلم واسه تن

صدای ناراحت و خش دارش کباب شد! چی

باعث شده اینجوری زار و نزارحرف بزنه؟ نکنه

شیرین عشقش بوده؟ با این فکرم عصبی شدم!

نمیدونم چرا اما به مرصاد نمیاد که عاشق باشه و عاشقی بلد باشه!

_مرصاد؟ چی شده؟

مرصاد باصدایی که از ته چاه بیرون میومد

درحالیکه به جاده خیره بود گفت: هیچی!

#پارت۱۶۹


_چرا سوپرایز دوستتو خراب کردی؟ بیچاره

خیلی خوشحال بود! چی شد که عصبی شدی؟ تا جاییکه میدونم مهران دوست...

میون حرفم پرید و صداشو یه کم بلندتر کرد و گفت:اون دوست من نیست!

_باشه! دوست تو نیست! اما چی شد که عصبی شدی!؟

مرصاد_ نپرس چون جوابی ندارم!

بدون مقدمه پرسیدم: شیرین و دوست داری؟؟؟

مرصاد پوزخندی زد و گفت: هه! بیخیال!  ته دلم

خالی شد! دوستش داره! به معنای واقعی کلمه

خفه شدم! تا خود خونه سکوت کردم! نمیدونم

چرا اما ناراحت بودم! کلید به درانداختم و وارد

خونه شدم! صدای مامان و بابا میومد! میون

حرفاشون اسم ماهک اومد! کنجکاو سعی کردم

به حرف هاشون گوش بدم!

مامان_مجتبی توبه من قول دادی ماهک واسه شروین! قول دادی!!



#پارت۱۷۰


بابا_قول دادم سرقولمم هستم صبرکن باید ذهن

دخترو آماده کنم! نمیتونم که یه دفعه ای بگم

باید با شروین ازدواج کنی چون مادرت تورو..

مامان_پای مادربودن و نبودن و وسط نکش

مجتبی! مادرش نیستم درست! اما بزرگش کردم

من خوشبختیش و میخوام میدونم که با شروین خوشبخت میشه! 

_من الان چی شنیدم؟؟؟؟؟؟ اینا چی دارن

میگن؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ یعنی مامانم مامان

واقعی من نیست؟؟؟ نه! حتما دارن شوخی

میکنن! آره حتما همینطوره! دستمو روی قلبم

گذاشتم و آروم گفتم: آروم باش! هنوزکه هیچی

نشده! صدای بابا دوباره روی مغزم رفت: میدونم

واسش مادری کردی و منم بهت قول میدم

دستشو بزارم توی دست شروین! 

مامان_پس چرا بهش نمیگی؟ چرا نمیگی اخر

هفته میخوان بیان خاستگاریش؟ مجتبی من به

عمه سوری قول دادما محاله قرار و کنسل کنم! خودت میدونی و دخترت!

بابا با آرامش_باشــــه خانومم!چشــــــم!

اشک هام تموم صورتمو خیس کرده بودن! قبل از

بلندشدن هق هقم راه برگشت و پیش گرفتم: زیر

درخت پشت ماشینم نشستم و زار زدم! نه خدایا نمیتونم باور کنم! مامانم! من