آرشیو دسر و غذای محلی
2.09K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
ساتین🌺🌺🌺:
#پارت۱۴۵



چيه ؟! حقيقته!! بالاى ٣٠ سال سن دارى و هنوز

براى خاندان احتشام يه بچه نياوردى

-به زودى مياريم

مادرش پوزخند زد و چيزي نگفت

قهوه رو به آيسا تعارف كردم

عصبى رو گرفت و گفت : -نميخورم

مهمون ها یکی پس از دیگری میومدن و اکثرا رده

سنی بالایی داشتن همه ی زنها کت و دامن های

شیک به تن داشتن و با وقار در کنار همسراشون

مشغول صحبت و خوش و بش بودن .

اخر شب بود که مهمونا رفتن. ایسا از جاش بلند

شد و گفت : من خستم میرم برای

استراحت ,بهتره هر چه زودتر کارمون و شروع

کنیم. کلافه شدم از کنایه های مادرت.

سهراب بلند شد رفت سمت ایسا و بغلش کرد و

گفت : بهت گفتم نگران هیچی نباش , حالام برو استراحت کن .

ایسا با ناز گونه سهراب و بوسید , سرم و انداختم

پایین .

نمیدونم چقدر تو این حالت بودم که صدای جدی

سهراب از دو قدمیم بلند شد.

همراه من بیا اتاق کارم و با قدم های محکم و بلند از سالن خارج شد.

به دنبالش راه افتادم .تو پیچ سالن نشیمن رفت و

کنار در بزرگ و مشکی رنگی ایستاد.

دست کرد تو جیبش و کلیدی دراورد. در اتاق باز

کرد و وارد اتاق شد و در و باز گذاشت.قدم ب

داخل اتاق گذاشتم....

#پارت۱۴۶



یه اتاق بزرگ با قفسه های پر از کتاب ؛یک میز

کار و کاناپه ایی مشکی رنگ رو به روی قفسه ی

کتابها روی کاناپه نشست و کرواتش و شل کرد و

دو دکمه ی بالای پیرهنش و باز کرد دستی به

موهاش کشید...

چرا ایستادی بیا بشین؛

رفتم و با فاصله کنارش نشستم

_از حاشیه بدم میاد یه راست میرم سر اصل

مطلب؛تو اینجایی تا برای من و همسرم فرزندی بیاری...

بی اختیار از جام بلند شدم و چند قدم عقب رفتم.

- چی؟

از جاش بلند شد از تمام حرکاتش آرامش می

بارید دست توی جیبش کرد چند قدم بهم نزدیک شد

چشماشو به چشمام دوخت شمرده شمرده گفت:

قراره زن دومم بشی

با چشم های متعجب بهش نگاه کردم انگشت

اشارش رو جلوی صورتم تکون دادگفت: اما قرار

نیست همه بدونن تو زن منی میفهمی؟ تو فقط

قراره برای ما پسر بیاری همین...

-اما من نمیخوام

+نظرت اصلا مهم نیست روزی که پذیرفتی بیای

اینجا یعنی قبول کردی

-اما به من گفتن فقط ندیمه بشم

چرخی دورم زد و دوباره جای اولش ایستاد گفت:

تو نمیدونی شغل من چیه؟

#پارت۱۴۷



نه

+آها بهتر که نمیدونی هرچی کمتر بدونی برای

خودت خوبه اما تمام کسانی که توی این عمارت

زندگی میکنن تا لحظه ی مرگشون اینجا هستن و

خونه زاد میشن توام با بقیه فرقی نمیکنی و تا

زنده ای توی این خونه باید زندگی کنی بهتره

خودتو برای فردا آماده کنی قراره خطبه ی عقدو بیان بخونن....

هراسون و وحشت زده نگاه نگرانمو به چشماش

دوختم نگاهش تو کل صورتم چرخید تا روی لب هام ثابت موند

ناخودآگاه با زبونم لب پایینیمو خیس کردم

دستی به لب پاینش کشید و فاصله ی بینمونو کم کرد.

دستش اومد بالا و چونه ام رو تو دست گرفت

صورتمو اینور اونور کرد و گفت: بد نیستی...

سرش رو خم کرد روی صورتم هرم داغی نفس هاش به صورتم می خورد ...

چشمامو محکم روی هم فشار دادم نفس هام از

ترس تند شده بود

چند لحظه گذشت اما خبری نشد. اروم چشمامو باز کردم

نگاهی بهم انداخت پوزخندی زد. ازم فاصله گرفت

نفسمو محکم دادم بیرون گفت: بیرون

عقب گرد کردم اما مکثی کردم گفتم: چرا

همسرتون خودش بچه نمیاره...

-اینش دیگه به تو ربطی نداره بهتر به فکر خودت

باشی حالام بیرون

نفسمو عصبی بیرون دادم قاطع گفتم: اما من از اینجا میرم همین فردا...

اومد سمتم یهو محکم هولم داد که به در

برخوردم

دستشو گذاشت روی قفسه ی سینم خونسرد

گفت: یبار دیگه تکرار کن چه غلطی میخوای بکنی؟

از این همه خونسردیش ترسیدم قلبم تند تند میزد نمیدونستم چی بگم

+چیه لال شدی ؟ ساکت شو کاری که میگم و

انجام بده فهمیدی دختر خوب... حالام هری
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۴۶



هیوا خانوم اگه دنبال اونی که تو دلته داری میگردی هنوز نیومده !

+ واه دریا حالت خوبه ؟؟؟

- من خوبه تو چطوری ؟؟؟؟ خودتم به اون راه نزن منم گوش مخملی نیستم .

هیوا لپاش گل انداخت

گفت :وای دریا خیلی تابلویی .

- نه عزیزم من خیلی زرنگم .

+ گمشو .

- هوی هوی من خواهر شوهرتما باید دوبله منو احترام بزاری ..........

تو دلت میاد زنداداش خوشگلت و اذیت کنی

اوه اوه چه زودم خودشو به پاچه ی ما بست
هیوا پشت چشمی نازک کرد .

صدای زنگ اپارتمان بلند شد .

رفتم سمت در هلنا و سعید پشت در بودن

نگاهم به چهره خندون و دستای حلقه شدشون افتاد

لبخندی زدم .

به عروس و دوماد از اینورا

هلنا اومد تو

گفتم بهتون افتخار بدیم خونتون منور شه

بله بله صد درصد عزیزم خم شدم بفرمایید فرش قرمز پهن کردم

سعید خندید و خیلی ناگهانی لپمو کشید

#پارت۱۴۷



گفت :میدونستی خیلی دختر شادی هستی ؟

دستمو روی لپم کشیدم و با اینکه تو دلم غم بود

گفتم :تو که منظورت به منگول بودن نیست؟

نه بابا این چه حرفیه؟

_خداکنه و گرنه منگول زنته

هلنا لگدی به باسنم زد

آخ آخ هلی عوضی زدی صافش کردی

جووون اینی که من میبینم به این زودیا صاف نمیشه

بی شعور خفه شو سعید پشت سرته

برگشت لبخند دندون نمایی زد و گفت:سعید جونم تو چیزی شنیدی؟

سعید دستاشو دور کمر هلنا حلقه کرد و بوسه ای روی گونه اش زد نه عشقم من چیزی نشنیدم

با دیدن صحنه ی عاشقونشون قلبم فشرده شد .

دوباره با تظاهر گفتم :ایی جمع کنید لوس بازیاتونو

بعدش هلی خانوم یادم باشه منم سعید و سعدی صدا کنم

و دیگه به جیغ جیغای هلنا توجه نکردم و زود ازشون دور شدم

سمت بقیه اومدم

مامان خندید باز تو هلنا رو اذیت کردی؟

واه مامان مگه بچه ام

#پارت۱۴۸



تو که راست میگی دخترم

موهامو پشت گوشم زدم و خندیدم

با اومدن سامان و هیراد جمعمون کامل شد بحث به جشن هلنا و سعید کشیده شد

عمه فیروزه گفت :هفته اینده سیاوش برمیگرده

و انشالله عروسی این دوتا گل و میگیریم

تا اخر شب عمه و عمو اینا موندن و از هر دری صحبت کردیم

هلنا از خرید ها و عکس هایی که گرفته بود حرف زد

هیوام که غرق سامان بود

فقط این وسط خدا میدونست تو دل من چی میگذره

و خندیدم از گریه بدتره

عزیز رو به بابا کرد

محمد فردا منو ببر خونه ام

کجا عزیز جون اینجا مگه بهت بد میگدره ؟

عزیز قربونتون بشه نه ولی من تو خونه های اپارتمانی نفسم میگیره

بابا من یه مدت برم پیش عزیز ؟

بابا نگاهی بهم انداخت

نمیدونم بابا

#پارت۱۴۹




قبول کن دیگه بابا به داروخونه هم نزدیکه

من حرفی ندارم باشه

خوشحال گونه بابا رو بوسیدم

اخر شب همه رفتن و قرار شد بابا فردا عزیز و

ببره خونه اش و من از داروخونه برم خونه عزیز

تمام شب تو جام غلط زدم و به این چند روز

سختی که گذروندم فکر کردم

صبح زود از خواب بیدار شدم و کمی از لباسام و

لوازم لازمم رو توی چمدون گذاشم

و پشت ماشین بابا جا دادم دستامو تو کت پاییزم

کردم و دوباره بغض نشست توی گلوم

هیچکس نبود تا این درد بی درمون و باهاش

درمیون بزارم

سوار مترو شدم

نگاهی به داروخونه انداختم از این داروخونه

متنفر بودم

اما میدونستم از اینجا بیام بیرون دیگه کار پیدا نمیکنم

و باید خونه نشین بشم

با قدم های نامتعادل رفتم سمت داروخونه

همین که وارد داروخونه شدم

نگاهم به شایسته افتاد....
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۴۶



- درود بر سوسانو، ملکه گوگوریوا می دونی تازگیا چی کشف کردم؟ اینکه تو شبیه کره ایا هستی. البته از خوشگلاش!

به تلویزیون نگاه کرد و گفت: چی می بینی؟ راز بقا؟ اینجا یه پا باغ وحشها صبر می کردی همه بیان اون وقت زندشو نگاه می کردی!

چشاشو گشاد کرد و گفت: تو چه جوری قسر در رفتی؟

په پلاستیک آورد بالا و گفت: ببین برات کمپوت گرفته بودم. می خواستم بیام ملاقاتیت.. عملیات
چه جور بود؟

نگار با یه لیوان آب از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: لیلابه خدا اگه فک نزنی بهت نمی گن

لالي... می بینی حالش خوش نیست؟ بازم حرف می زنی؟

لیلا به صورتم نگاه کرد و گفت: راست میگی نگار. حالش میزون نیست.

نگار پورخندی زد و گفت: می خوای از جنسای خوبت بهش بده!

لیلا چشم غره ای نگاش کرد: چته دختر؟ نکنه کسی رو کشتی؟

به نگار نگاه کردم و گفتم: هیچی ... چیزی نیست.

نگار: این چیزی نیست یعنی چیزی شده نمی خوای بگی میگی یا لیلا رو بکنم تو حلقت؟

لیلا با چشمای گشاد نگاش کرد. گفتم: یسنا و مهسا دعوام کردن.

لیلا: گیلت کردن!

نگار: چرا؟

گفتم: سوء تفاهم

نگار لیوانشو گذاشت رو اپن و گفت: پاشو بیا ببینم چی شده؟

گفتم: نمی خواد ولش کن.

نگار: وقتی یه چیزی بهت میگم بگو چشم!

#پارت۱۴۷



همین جور نشسته بودم که لیلا دستشو انداخت زیر بازوهامو بلندم کرد و گفت: چه نازی هم داره شیرین

رفتیم تو اتاق. دو تاشون با غم رو زمین نشسته بودن. چشمشون که من افتاد یسنا گفت:

چیه چغلیت تموم نشده؟ برگشتی ببینی چی کار می کنم بری به زبیده خبر بدی؟

نگار : اومدیدم آشتیتون بدیم. مهسا بلند شد و گفت: من اگه بمیرمم با این دختره دیگه حرف

نمی زنم. یسنا هم بلند شد و گفت: نبودی ببینی خانوم برای خودشیرینی خودش چه کارا که نمی کنه؟

نگار: زبون انسان ها بلدين؟ عین آدم حرف بزنین تا بدونم دارین چی می گین؟

یسنا: رفته به زبیده گفته ما داریم یه چیزی رو قایم می کنیم. گفتم:

آخه چرا دروغ میگی؟... من کی همچین حرفیو زدم؟ ...

من اصلا ندیدم شما چی آوردین؟

مهسا: پس از کجا فهمید که یهو سر و کلش پیدا شد؟ اصلا اون که تو خونه نبود؟ لابد تو بهش گفتی که اومد.

گفتم: وقتی شما اومدین، اونم از اتاقش اومد بیرون، گفت کی بود؟ گفتم مهسا و یسنا...

من از کجا باید می دونستم که شما دارین چی کار می کنید؟

نگار: خوب راست میگه دیگه... این از کجا بدونه شما چه کاری دستتونه ؟


لیلا با لبخند گفت: یک بار جستی ملخک... دوبار جستی ملخک... آخر به دستی ملخک! چقدر گفتم این کار، آخر و عاقبت نداره؟

دزدی از زبیده یعنی بریدن سر خودتون. گوش نکردین که نکردین ... حالا بکشید.

مهسا: تو یکی دیگه خفه شو! معتاد مفنگی!

اعصابم خرد بود. با این حرفش خرد تر شد.



#پارت۱۴۸



داد زدم: نفهم حرف دهنتو بفهم .............. با لیلا درست صحبت کن.

یسنا به لیلا اشاره کرد و گفت: تو اینو آدم حساب می کنی؟

با فک منقبض شده و تن صدای بلند گفتم: این مفنگی شرف داره به تو دله دزد ... حداقل

طرفشو میشانسه و یه آدم بدبختو بدبخت تر نمی کنه ... خوبه می دونید باباش این بلا رو سرش آورده و بازم اینجوری باهاش حرف می زنید ...

آدما چه شكلين عين شما دوتا؟ پس بقیه حیوونن.

انگشت اشارمو با تهدید تکون دادم و گفتم: اگه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، همچین رفتاری باهاش داشته باشید، به خداوندی خدا قسم ...

زبونتونو از تو حلقومتون می کشم بیرون. فهمیدین؟!


چشمای سه تاشون به جز لیلا از تعجب شیش تا شده بود. لیلا هم از روی رضایت بهم لبخند زد.


از عصبانیت داشتم نفس نفس می زدم. برگشتم که برم دیدم مهناز و سپیده و نجوا توی چهار چوب در ایستادن و بدتر از این سه تا با دهن باز نگام می کنن. مهناز خودشو جمع کرد و گفت: بهت نمی خورد زبون داشته باشی؟

گفتم: نداشتم . نمی خواستمم داشته باشم . چون فکر می کردم با هم خواهریم یا حداقلش دوست باشیم ...

فکر نمی کردم اینجا همدیگه رو به چشم دشمن می بینین که چشم دیدن همیدگه رو ندارین ...

اون از رفتار نگار با تو، این از رفتار این دوتا با من... و بدتر از همه، رفتاری که با لیلا دارین ..گناه این بد بخت چیه که اینجوری باهاش رفتار می کنید؟ مگه خودش خواست اینجوری بشه؟


با سرعت از کنارشون رد شدم و رفتم طرف دستشویی شیر روشورو باز کردم.

چندبار آب به صورتم زدم.

لیلا اومد توی چار چوب در وایساد. با خوشحالی بغلم کرد و گفت: خراب این معرفتتم همشیره...

خیلی حال دادی. قیافه هاشون شده بود عین علامت تعجب ولی عجب زبونی داری!

دماغشو کشیدم و با خنده گفتم: انقدر تعریف نکن ظرفیت ندارم ...

همه زبون دارن ولی باید درست ازش استفاده کنن. نه مثل اینا که فقط بلدند آدمو تحقیر کنن و نیش و کنایه بزنن.

بعد از نهار رفتن بیرون وشب برگشتن.

#پارت۱۴۹
مجتبی_مرصاد جان من یه جا کار دارم الان

برمیگردم! فرصت حرف زدن نداد و رفت! یه

جوری مرصاد جان صدام میکنه که انگار نه انگار

دشمنی هم داریم! داشتم به جمعیت نگاه میکردم

و با چشم دنبال ماهک میگشتم! که وسط سالن

رقص پیداش کردم! لباس شب سورمه ای

پوشیده بود به لباس خودم نگاه کردم! هه! جالب

بود با هم ست شده بودیم! چشمم به چاک بلند

کنار رونش افتاد! دست هام مچ شد! به خودم

نهیب زدم! به من چه اخه!؟ به درک!

پسر قدبلند و تقریبا خوش تیپی همپای رقصش

بود! اینقدرخیره بهشون نگاه میکردم که پسره متوجه ام شد! اما نمیدونم

#پارت۱۴۷


چرا نمیتونستم چشم ازشون بردارم! با برگشتن

ماهک درحد مرگ عصبی شدم! نه که به حرفم

گوش نکرده بلکه بیش ازحد زیاده روی  کرده بود! 

چشم های ماهک  هم متوجه من شد! همینطورکه

چشمم بهش بود غرق فکرشدم! به من چه که

آرایش داره و لباسش بازه؟ اصلا به من چه که

باکی میره و باکی نمیره! من فقط میخواستم

بهش بفهمونم اونی که نشون میده نیست! فقط میخواستم با دید مثبت نگاهش کنن!

اما چرا باید نظر و دید بقیه واسم مهم باشه؟

اینقدر تو فکر غرق بود که وقتی به خودم اومدم

نه ماهک بود و نه اون پسر!یه لحظه فکرهای

بدی توی ذهنم مجسم شد! یعنی با اون پسرکجارفت؟

تندتند چشم گردوندم و به راه افتادم! پیداش

کردم! بدون توجه به اطرافم دستشو کشیدم و سعی کردم متوقفش کنم! ‌

*
ماهک:



#پارت۱۴۸


عمو متوجه دست های من توی دست های مرصاد

شد! قلبم به شدت تو سینه میکوبید! الان راجع

بهم چی فکر میکنه خدایا؟عمو به سرعت

خودشو به ما رسوند! تنها فکری که اومد تو ذهنم این بود خودمو بیحال نشون بدم!

عمو: ماهک؟

مرصاد ایستاد! نگاهی به دستاش انداخت که

دستمو چنگ زده بودن! به عمو نگاه کرد! انگار

اونم نمیدونست باید چیکار کنه!

عمو: جایی میری عزیزم؟

با لکنت گفتم: اوووم عموجان من حالم خوب

نیست! زحمتم افتاد گردن آقای عظیمی! شریک

بابا! عمو نگاهی مشتاق به مرصاد  انداخت و

گفت: به پس عظیمی  شما هستید! دستشو سمت

مرصاد دراز کرد و گفت:دیدنتون باعث افتخاره!

راستش من فکر میکردم عظیمی  بزرگ خیلی

مسن تر از شما باشه! اخه تعریفشو خیلی توی بازار تجارت شنیدم!

#پارت۱۴۹


مرصاد دستشو گرم فشرد و لبخندی که هرچند

شبیه پوزخند بود زد و گفت؛ خوشبختم! اما من

فکرمیکنم شما منو با پدرم اشتباه گرفتید!

خلاصه چند دقیقه در حال ابراز خوشحالی بودن که

عمو رو به سمت من کرد و گفت: دخترم بیا خودم

میبرمت دکتر، باباتو پیدا نمیکنم، مزاحم جناب عظیمی  نشیم!

مرصاد سریع گفت: نه این چه حرفیه! من داشتم

میرفتم، ایشونم تا خونه همراهی میکنم! شما

باید توی جشن حضور داشته باشید!

کثااااافتتتتتتت! من نمیخوام برم خونه! چه

رویی داره این بشر! خواستم بگم میخواستم برم

دکترکه خوب شدم اما با دیدن اخماش خفه

شدم! خداخفه ات کنه از شرت خلاص بشم مردک!

عمو: شدمنده میکنی مرصاد جان حتما به مجتبی میگم!لطف کردی!

#پارت۱۵۰


عمو هم دو پهلو حرف میزد! "حتما به مجتبی

میگم" مثلا میخواد بگه به بابات میگم با این

پسر رفتی!! خب بگو! به درک! من اگه واسه

خانواده ام اهمیت داشتم که به چنگ این عوضی

نمیفتادم!!!  بعداز خداحافظی با عمو بازم مثل

خر منو دنبال خودش کشوند! این دفعه ماشینش

همون BMW سفید بود! در سمت شاگرد و واسم

باز کرد منم بدون لجبازی نشستم!  به ثانیه

نکشید ماشین ازجا کنده شد! یه کم که گذشت

متوجه شدم سمت خونه نمیریم!

_کجا داری میری؟ منو از جشن نامزدی پسرعموم

بیرون کشیدی که چی بشه؟ الان کجا میری؟

مرصاد_ میریم خونه ی من!

برگشتم ستمش و با تعجب گفتم: چرا؟

مرصاد: میخوام تکلیفم و با تو روشن کنم!

_از چی حرف میزنی؟ کدوم تکلیف؟ توهم زدی؟

نکنه واقعا فکر کردی کاره ای هستی؟

مرصاد_منو دیونه نکن ماهک! توهم تو زدی که

فکر کردی واسم مهمی! من حالم ازخودتو...  به

اینجای حرفش که رسید سکوت کرد!