آرشیو دسر و غذای محلی
2.07K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.06K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
- از لباس کاملیا و لباسایی که تو شمال برام خریدی.

فرحناز: صدای شما دو تا رو شنیدم. صدای این ضبطو بلندتر کنید ببینم چی می خونه

بردیا بخاطر اینکه حرص فرحنازو دربیاره،

ضبطو خاموش کرد و رادیو روشن کرد؛

صداشو تا ته بلند کرد. فرحناز خودشو انداخت جلو و رادیو رو خاموش کرد و گفت:

- دکتر دیوونه! از بس این کتابای قلب و عروقو خوندی، زده به مغزت!

وقتی فرحناز نشست، بردیا دوباره پیچ رادیو رو بلند کرد و فرحناز جیغ کشید و من می خندیدم

. فرحناز خاموش می کرد و بردیا روشن

؛ تا وقتی رسیدیم، این دو تا با هم جنگیدن
از ماشین پیاده شدیم،

فرحناز دستش رو گوشش بود و گفت: بردیا کر شدم، دیگه چیزی نمی
شنوم.

بردیا کنار فرحناز وایساد. دستشو انداخت دور گردنش و گفت: خودم عصات می شم!

فرحناز داد زد: مگه من کورم؟!

بردیا ازش جدا شد و گفت: فکر کردم کور و کر شدی!

فرحناز رفت تو، منم پشت فرحناز. آرمان و بردیا با هم اومدن. جلوی اولین مغازه وایسادم.
بردیا پشتم بود، گفت: این خوبه؟

رد نگاشو گرفتم. به یه لباس قرمز بلند و لخت نگاه کردم که رو شونهاش بند باریک می خورد و پایینش چین های با فاصله زیاد قرار داشت. ساده و شیک. گفتم: خوبه ولی..

- تو رو خدا دیگه نگو ولی! می گم فقط یه شبه، جون هر کی که دوست داری نگو نه!

با لبخند گفتم: می ترسم یه شب بشه هزار شب!

- نذار بشه!

#پارت۱۱۹۶


- به خاطر این لباس مجبورم روسری هم نپوشم.

بازومو گرفت و برد تو مغازه و گفت: پس می خریمش!

- نه، بردیا

رفتیم تو. اجازه ی حرف و اعتراضی برام نذاشت. سریع به آقا گفت لباس پشت ویترونو بیاره.

وقتی لباسو آورد پایین، آرمانو دیدم، نگام می کنه. نگامو ازش گرفتم ؛

رفتم اتاق پرو و امتحانش کردم. خوب بود. قدمو بلندتر نشون میاد. كل سینمم که

پوشونده بود .

فقط به اندازه یه گردنبد که زنجیر کوتاه داشته باشه جلوش لخت بود.

بردیا از پشت در گفت: می تونم نگاه کنم؟!


ترسیدم. هنوز خودمم نمی دونستم باید همچین لباسی بپوشم یا نه؟ حتما جشنشون قاطی پاتیه ! چیکار کنم؟

- چی شد؟! تصمیم نگرفتی؟

درو آروم باز کردم. سرشو آورد تو. از خجالت دست چپم جلوی سینم بود، دست راستم بازوی چپمو گرفته بود.

بردیا خندید و گفت: دخترا این که زیاد جلوش باز نیست که اینجوری خودتو بغل کردی؟

دستامو برداشتم.

گفت: خوشگل شدی. همینو برات می خرم.

تا خواستم بگم نه، درو بست. دوباره خودمو تو آینه نگاه کردم. بهم می اومد. حتما با این

خوشگل می شم . لباسو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون. بخاطر گرونیش نخواستمش اما بردیا خریدش. وقتی از مغازه اومدیم بیرون، گفتم:

- چرا نذاشتی خودم حساب کنم؟

! با لبخند دستشو انداخت دور شونم و گفت

: خجالت بکش دختر! قانون مردای ایران اینه که هر زنی همراهشونه، حق دست کردن تو جیبشون رو چی؟

#پارت۱۱۹۷


با خنده گفتم: ندارن!

دستشو برداشت و گفت: آباریکلا

گفتم: شیرین و فرهاد نیستن! معلوم نیست کجا غیبشون زده؟

- وقتی اینجوری غیبشون می زنه، یعنی

فرحناز داره جیب آرمانو خالی می کنه! خب حالا چه کفشی می خوای؟

- قرمز!

- بابا خانم قرمز پوش؛ می خوای دستور بدم هنگام ورودتون فرش قرمزم پهن کنن؟!

با خنده گفتم: اونوقت فکر نمی کنی دیگه عروسو راه نمی دن؟!

- راست می گی! به اینجاش فکر نکرده بودم!
کل پاساژو گشتیم و کفشی که به این لباس بیاد، پیدا نکردیم.

دیگه خسته شده بودم.

گفتم: بردیا بریم. کفشاش به درد نمی خوره.
بردیا زنگی به آرمان زد و گفت: کجایین؟

- باشه، ما بیرون منتظرتون می مونیم.

داخل ماشین منتظر موندیم. یهو چشمم افتاد به فرحناز که با ساکای خرید تو دستش و با ذوق می اومد طرف ما.

گفتم: بردیا

- جانم؟

- فرحناز چند سالشه؟

- بیست و شش؛ چطور؟!

#پارت۱۱۹۸



- اصلا به رفتارای بچگانش نمیاد!

- آخه همه مثل شما سنگین و با وقار که نیستن؟

نگاش کردم و با لبخند گفتم: نظر لطفتونه!
- لطف نیست؛ واقعیته!

به چشمای خاکستریش خیره شدم. هنوزم بهم می خندید. چشمای خندونشو دوست داشتم.

اگه غمی داشت، تو چشماش نمی ریخت.

بخاطر همین، هیچ وقت نفهمیدم کی ناراحته. اگرم فهمیدم، حتما غمش زیاد بوده.

حیف این چشمای خاکستری که روش غبار غم بشینه.

با خنده گفت: خوشگله؟

به خودم اومدم.

لبخند زدم و گفتم: خیلی! رنگ چشمات واقعا خوشگلن؟

بردیا خواست چیزی بگه که فرحناز نشست و گفت: صندوق عقبو بزن.

صندوقو زد. پشت رو نگاه کردم. آرمان بیچاره هر چی خرید خانم بود، گذاشت عقب و اومد نشست

و گفت: بریم.

بردیا حرکت کرد و گفت: همه چی خریدین؟

فرحناز با خوشحالی گفت: آره... سه دست لباس گرفتم... دو تا کفش و دو تا عطر و...

بردیا پرید وسط حرفش و گفت: فهمیدم خواهر گلم!

پاساژو خالی کردی! اما شیرین هنوز کفش نخریده.

آرمان: یه کفش فروشی خوب سراغ دارم؛ بریم اونجا.

فرحناز: پس چرا به من نگفتی؟

- مگه شما اجازه دادید؟ دوتا کفش چشتون دید، رفتی خریدی؟
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۹۱


مرصاد هم مثل من اما پر صلابت و با تحکم

گفت:

_اول اینکه باید بترسی و دوم اینکه تو چه حرفی

با سامیار

داری که هر دفعه من میرسم قطع میکنی؟

سومین بارم بود این کار و تکرار میکردم چون دلم

میخواست تلافی کنم اما بار اول و دومم نه

سامیاری پشت

خط بود و نه مکالمه ای صورت گرفته بود..

نمیدونم چرا ته دلم میخواست عذابش بدم و یه

کاری کنم درد

هایی که من کشیدمو بکشه و حس کنه!

_وا؟ کجا به تو میرسم قطع میکنم؟ خب

حرفامون تموم شد!

اومدم برم که مچ دستم اسیر دستاش شد و

گفت:

_چی میگین به هم؟

خودشو بهم چسبود و تو فاصله ی چند میلی

متری از گردنم

ادامه داد:

_هوم؟

با حرکت مرصاد مور مورم شد سریع خودمو

عقب کشیدم

و با اخم گفتم:

_فاصله تو حفظ کن!



#پارت۱۱۹۲


مرصاد میون دندون های کلیک شده کنترل شده

گفت:

_چی میگین با هم؟

_وا؟ به توچه؟

عصبی دستشو زیرچونه ام برد و توی چشمم زل

و گفت:

_من بی غیرتی به سرم نمیکشما! فکر نکن چون

دوستت دارم

از احمق بازی هات بگذرم!

پوزخندی زدم و مرموز گفتم:

_شما ثابت شده ای!

مرصاد_هرچی که هست.. دیگه حق نداری با

غریبه ها

حرف بزنی!

مرصاد خبر نداشت سامیار از یه برادر هم واسه

من عزیز تر

بود و هیچوقت هیچ حسی جز حس برادر و

خواهری بهش

ندارم اما واسه چزوندن گزینه ی خوبی بود!

خودمو به حالت تفکر زدم و گفتم:

_اووم! باشه.. ولی فقط چون تو گفتیا!!!

با حرص چونمو فشار داد و گفت:

#پارت۱۱۹۳



_مرد نیستم اگه آدمت نکنم!

_محض اطلاع فرشته ها آدم نمیشن!

چونمو با غیض ول کرد و با عصبانیت گفت:

_مزه پرونی کن! فعلا دور دوره توئه!

چه خوش خیال بود این مرد!! خبرنداشت پام به

ایران برسه

خودمو گم وگور میکنم!

جدی شدم و با اخم ازش پرسیدم:

_بلیط ها چی شدن؟

بدون حرف رفت از پارچ آب روی کانتر یه لیوان

آب واسه

خودش خالی کرد و روی مبل نشست!!

_سوال پرسیدم!

مرصاد_ هیس! حرف نزن و گرنه تظمین نمیکنم

یه کاریت

نکنم!

دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم:

_واسه من غیرتی بازی در نیار! بهت نمیاد!



#پارت۱۱۹۴


حرفم تموم نشده بود که صدای برخورد لیوان با

دیوار

و صدای بلندش باعث شد وحشت کرده چشمامو

محکم روی

هم فشار بدم..

صدای هین بلندم توی نعره های مرصاد گم شد!

مرصاد_ با من اینجوری حرف نزن توله سگ!

هنگ کرده از رفتار مرصاد با چشم های گرد شده

به لیوان

خورد شده نگاه کردم که تا اومدم با خودم تجزیه

تحلیل کنم

یقه ی لباسم توی چنگ مرصاد اسیرشده بود!

مرصاد_فکر کردی من مثل بابای بی غیرتمم که هر

گهی

خواستی بخوری و سکوت کنم؟

با لکنت گفتم:

_چی.. چی گفتم مگه؟

مرصاد که انگار جنون گرفته بود با فکی لرزون

گفت:

_دیگه با من اونجوری حرف نمیزنی! من کلاه بی

غیرتی

رو به سرم نمیذارما.. فکر کردی کی هستی؟ هان؟

خیلی

بهت بها دادم خودتو دست بالا گرفتی؟ آره؟

#پارت۱۱۹۵


فشار دستش اونقدر زیاد شده بود که بازم داشتم

نفس کم

میاوردم!

فکر نمیکردم اعصاب مرصاد اونقدر ضعیف شده

باشه که با

یه کل کل ساده بخواد اینجوری به سیم آخر بزنه!

دستمو روی دستش گذاشتم و با ناله گفتم:

_ولم کن مرصاد!

مرصاد_ برت میگردونم ایران چون قول دادم

برگردونمت! 

بعدش برو هرجهنمی که میخوای.. ناراحتی

اعصاب گرفتم

از دستت! شبا با قرص آرام بخش خودمو آروم

میکنم!بلندتر

نعره کشید:

_قلبم درد میکنه از دستت لعنتی!

توی چشم هاش که اشک جمع شده بود نگاه

کردم!

رگ های پیشونیش از عصبانیت متورم شده بود

صورتش

به کبودی میزد!

به گه خوردن افتادم!

اونقدر سنگ دل نبودم که عشق زندگیمو اینجوری

داغون

کنم!



#پارت۱۱۹۶


بی معطلی خودمو بالا کشیدم ولب هاشو بوسه

زدم!

مرصاد که از کارم، میون دعوا شکه شده بود

سکوت کرد!

لبشو عمیق تر بوسیدم که منو از خودش جدا کرد

و با همون

هنگی پرسید:

_چیکار میکنی؟

خودمو بیشتر بالا کشیدم و دستمو دور گردنش

حلقه کردم

و گفتم:

_نمیتونم این بوسه ها رو بجز تو با کس دیگه ای

تقسیم کنم! 

اینو فراموش نکن!

صورتش پر از اخمش داشت کم کم باز میشد و

جاشو به

تعجب میداد!

مرصاد_ دیوونه ای؟

مظلوم سرمو تکون دادم!

_اوهوم...

خودشو ازم جدا کرد و چنگی به موهاش زد و

دست هاشو

توی جیب شلوار جین یخیش گذاشت، سرشو

پایین انداخت

و زیر لب گفت:

_داری منم دیوونه میکنی!

دستامو به کمرم زدم و گفتم:

#پارت۱۱۹۷


_یادت باشه آقا مرصاد خودت عقب کشیدی!

به صورتم نگاه کرد.. دقیق و موشکافانه.. 

مرصاد_ چی از جونم میخوای؟

_حقمو!

مرصاد-حقت چیه؟

چشمامو تو کاسه چرخوندم و لبخند زدم!

پریشون بود اما تلخ لبخند زد..

پوف کلافه ای کشید و گفت: میزنم یه کاریت

میکنم فردا

پشیمون میشی..