آرشیو دسر و غذای محلی
1.85K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.08K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۱۷


کاش مرده بودم

خدا نکنه صنا

_ تو نمیدونی ساتین تو از هیچی خبر نداری
تو بهم بگو

سرش و روی بالشت گذاشت با بغض نالید

_من دیگه دختر نیستم مادریم که بچه اش تو

شکمش مرده

با شنیدن حرفای صنا دستام سست شد طاقت

رنج خواهرمو نداشتم با ناباوری از جام بلند

شدم عصبی سمت کیارش خان که بالای سرم

ایستاده بود هجوم بردم حرکت هام دست خودم

نبود محکم یقه اش رو گرفتم عصبی فریاد زدم

چه بلایی سر خواهرم اوردی نامرد تو ناموس سرت نمیشه؟

محکم به سینه اش زدم مچ هر دو دستم و

گرفت عصبی تر از من فریاد زد

_ ساکت شو وقتی از چیزی خبر نداری

هه از چیزی خبری ندارم خواهرمو بدبخت کردی

آبروشو بردی حالا هم با این وضعیت ولش

کردی؟ کجاست اون پست فطرتی که این بلا رو سر خواهرم اورده

دستامو عصبی از تو دست کیارش خان در اوردم

رفتم سمت مردی که ساکت یه گوشه وایستاده

بود توی دو قدمیش ایستادم .سرشو بلند کرد

شناختم یاشار بود

پوزخندی زدم

چطور تونستی این بلا رو سر یه دختر بی گناه بیاری بی وجدان؟

باصدای ضعیفی نالید

_بخدا خیلی دوسش دارم

هه دوستش داشتی که حال و روزش اینه

نداشتی معلوم نبود چیکارش میکردی ؟....
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۱۶



که یهو در باز شد و پرت شدم تو بغل کسی هر دو افتادیم روی زمین

سرم و بلند کردم ببینم کیه که با دیدن سعید روح از تنم جدا شد قلبم شروع به تپیدن کرد.

هول کردم تند از جام بلند شدم.

سلام

سلام دختر دائی عزیز کجایی تو

لبخند زورکی زدم خوبم سرکار بقیه کجان.

تو سالن دارن خرید هایی که کردیم و رو می بینن....

پس این خرید دیدن داره

رفتم سمت سالن

با صدای بلند گفتم:

_سلام به همه

سیندرلاتون اومد

هلنا از جاش بلند شد گفت:

_بی معرفت

الان اومدی؟؟

خیر سرم دختر عمومی

گونش رو بوسیدم

#پارت۱۱۷



_هل جونم تو ام که چقدر دل تنگ منی
معلومه فعلا مشغولی

و با چشم سعید و نشون دادم

خندید

یکی زد تو سرم

_بیشعور نزن منگول میشم

_رو دست مامانم میمونم آرزوی عروس کردنم به دلش میمونه

_ایش همینطوریشم منگول خدایی هستی ترشیده

_مثل تو نیستم که از هول همون روز اول بگم بله

_میکشمت دریا

_نمیتونی

خیز برداشت طرفم که پریدم پشت زن عمو

_زن عمو این دختر خول و چلت جمع کن شوهرم کرد درست نشد نچ نچ

_هلنا اذیت نکن بچم رو

زبونی برای هلنا در آوردم که برام خط و نشون کشید

#پارت۱۱۸



کنار مامان و هیوا نشستم و خریدای هلنارو نگاه کردم

همه چی عالی بود

خواستم از هلنا چیزی بپرسم که دیدم نیست

از جام بلند شدم

رفتم سمت اتاقش

در اتاقش نیمه باز بود

خواستم برم داخل که با دیدن سعید و هلنا سر جام ایستادم

با دیدن صحنه ی رو به روم لحظه ای نفسم حبس شد

و احساس کردم دست و پام سرد شدن

سعید چه زیبا و عاشقانه از هلنا لب میگرفت

قدمی به عقب برداشتم

دیگه نمیتونستم بمونم

هوای خونه برام سنگینی میکرد

برگشتم تو سالن گفتم:من میرم خونه

_عزیزم بودی کجا میری

_مرسی زن عمو یکم بخوابم خستم

دوباره میام

از هلنام خدافظی کنید

_بزار میگم بیاد

هول شدم

_نه نه نمیخواد

#پارت۱۱۹



از خونه عمو اینا اومدم بیرون

رفتم سمت خونه خودمون

احساس میکردم هر لحظه امکان داره خفه بشم

بغض سنگینی روی گلومو فشار میداد

همین که وارد اتاق شدم زدم زیر گریه

تحملش برام سخت بود

هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر سخت باشه

کسی که دوست داری و با یکی دیگه ببینی

از بس گریه کرده بودم سر درد گرفتم

با صدای مامان تند خودمو به خواب زدم

_دریا چقدر میخوابی دختر

عکس العملی نشون ندادم

با بسته شدن در چشم هام و باز کردم

و نگاهم و به سقف دوختم

بی حوصله از جام بلند شدم
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۱۶



لیلا وا رفت نشست رو زمین گفت: یا

ابوالفضل ..بند کمرم شل شد . مهناز جان دفعه دیگه خواستی خبر بیاری.. مراعات حال منم بکن همشیره!

بلند خندیدم. مهناز نگام کرد و گفت: بیا! عین خیالشم نیست...داره می خنده.

یسنا: خب ما الان باید چیکار کنیم؟

مهناز: من میرم بیرون کشیک زبیده رو میدم.

خواست بیاد تو دو تا تقه به در می زنم.

اگه داشت نماز می خوند می گین بفرما.... اگه نماز نمی خوند هیچی نمی گین فهمیدین؟

نجوا: آره فهمیدیم.

نگار: شیرین خانم میدونی غصبی یعنی چی؟

منظور حرفشو فهمیدم. مهناز گفت: خجالت بکش!

بخاطر یه تیکه پارچه این حرفا رو بهش می
زنی ..

اگه لباسای من اندازش بود منت تو رو نمی کشیدم.

نگار و مهناز با عصبانیت به هم نگاه می کردن که یسنا گفت: فکر کنم لباس من اندازش باشه.
الان براش میارم.

نگار: بشین، احتیاجی به خود شیرینی تو نیست.
به من نگاه کرد: بخون اشکال نداره.

مهناز رفت بیرون. منم نمازمو خوندم. خدارو شکر تقه ای به در نخورد.

سجاده و چادرمو گذاشتم


زیر تخت. در اتاقو باز کردم، دیدم مهناز کنار چار چوب در نشسته. گفتم: ممنون..

سرشو بلند کرد و گفت: حورال عینت و دیدی؟!

- آره سلامت رسوند ... پس منوچهر و زبیده کجان؟

- رفتن بیرون ...

تو هال نشستیم. مهناز بقیه رو هم صدا زد و

گفت: بیاین بیرون دشمن عقب نشینی کرده!
با تعجب گفتم: چی؟

#پارت۱۱۷



- دشمن ... زبیده و منوچهر!

همه دخترا اومدن دورمون نشستن به جز لیلا و نگار که روی مبل نشسته بود تلویزیون نگاه می
کرد.

لیلا هم پایین مبل نشسته بود.
مهناز گفت: چرا فرار کردی؟

- من؟ من که فرار نکردم

.
یسنا: پس چی؟

گفتم: دزدیدنم ... یعنی اونجوری که اونا می گن، بابام منو فروخته.

قیافه ليلا دیدنی بود. دهنشو باز کرده بود،

چشاش چهار تا شده بود. منم با تعجب نگاش می کردم. گفت: چی میگی؟!

فروختت؟! دروغ میگی؟! مگه میشه بابایی دخترشو بفروشه؟!

گفتم: چرا نشه؟ وقتی جونت مهم تر از دخترت میشه ... همه چی میشه.

مهسا: برای چی؟

گفتم: بدهکار بوده... مواد دستش میدن که بفروشه، پلیسا میفتن دنبالش، اونم موادا رو می ندازه

تو دره. رئیسشم میگه باید پول موادا رو بدی.

بابامم نداشته منو جاش میده...

نگار: حالا چند فروختت؟

گفتم: چهار میلیون تومن ...

لیلا: چه نامرد! بابات خیلی کم فروختت... اگه من بودم ده تومنی می فروختمت. حتما قیمت
دستش نبوده.

مهناز با تاکید گفت: لیلا

خندید و گفت: حتما تو بورسم می فروختمش!
نگار: مثلا زبیده تنبیهش کرده و جنس بهش

نداده ... این که بدون جنس شنگول تره

لیلا: اون خره نمی فهمه من جاساز کردم



#پارت۱۱۸



سپیده: راستی اهل کجایی؟

گفتم: بوشهر.

نجوا: پس چرا سیاه نیستی؟!

- گفتم بوشهر، نه آفریقا!

نجوا با خنده گفت: آها راست میگی!

گفتم: شماها اینجا چه کاری می کنین؟

سپیده: همه کار...هر کاری که توش پول باشه.
- یعنی چی؟

مهسا: هیچ کاری پیش ما عار نیست. مگه نه بچه ها؟

به هم خندیدن و گفتن:بله

مهسا: بستگی داره تو چه کاری بلد باشی.... اینجا همه جور کار پیدا میشه. فهمیدی؟

سرمو چپ و راست کردم و گفتم: نچ...

لیلا بلند شد، اومد طرف مهسا و محکم زد تو سرش گفت: خاک تو سرت بکنن با این توضیح دادنت ...

برای تازه وارد اینجوری توضیح میدن؟ جا باز کنید من بشینم تا خوشگل براش توضیح
بدم!

مهناز با خنده گفت: دخترا حجابا تونو رعایت کنید، حاج آقا رفتن بالای منبر

لیلا با چشم غره به مهناز نگاه کرد و وسط مهسا و یسنا نشست و گفت:

جونم واست بگه ..اینجا دو نوع کار بیشتر نیست. یعنی مجبوری یکیشونو انتخاب کنی. یعنی

انحصارگر..

. مهسا زد تو سرش و گفت: آی کیوا انحصار گر یعنی فقط یک چیز باشه نه دوتا


لیلا: حالا تو واسه من اقتصاددان نشو

بذار توضیح بدم ... داشتم می گفتم؛ دوتا کار بیشتر

نیست یا عین من و اون (نگار) ځلمنگ معتاد

میشی و با این دو تا(سپیده ونجوا خنگول میری

#پارت۱۱۹



مواد می فروشی یا نه با این دو تا (مهسا و یسنا) اختاپوس میری دزدی.

البته مهناز کارش
جداست. یه نموره توضیح دادنش مشکله... الان خوب تونستی بیزینس ما رو بفهمی؟

- یه ذره شو نفهمیدم...

نگار: ای بابا ... این چرا اینقدر هالوئه؟!

مهناز: مودب باش! درست صحبت کن!

نگار: او... حالا مثلا اگه درست حرف نزنیم چی میشه؟

مهناز با عصبانیت نگاش کرد و چیزی بهش نگفت.
مهسا با خنده گفت: کم کم راش می ندازیم. فقط یه استارت می خواد.

لیلا: ببین عزیرم؟ هر جاشو نفهمیدی بگو تا برات قشنگ توضیح بدم.

من اینجام تا اندوخته هامو در اختیار دیگران قرار بدم.

مهناز با خنده زد به شونه ی لیلا و گفت:

- تو وقتی جو می گیردت، دیگه کسی نمی تونه جلوتو بگیره ها؟!

گفتم: این که کار من اینجا چیه رو نفهمیدم.

لیلا: آها ...اینجا دیگه باید عرضه ی خودتو نشون بدی که تو چه کاری واردی.
داد: اونا دارن! من استفادمو میبرم!

جلوی خونه پارک و کمکش کردم پیاده شد! یه

آپارتمان ۴واحده بود! از نمای بیرونش معلوم بود

کوچیکه! داشتم شاخ در میاوردم! ماشین هایی به

اون گرونی و خونه به این کوچیکی؟؟!!! عجیبه!!

اما به روی خودم نیاوردمو سویچ ماشینو دست مرصاد دادم!!

_میشه واسه من یه آژانس بگیری؟

#پارت۱۱۷


مرصاد همزمان که دست برد سویچو از دستم

بگیره دستتم گرفت کشید تو ساختمون و آروم

گفت:من اجازه نمیدم دوست دخترم این وقت

شب خونه ی غریبه ها بره! حالا هم با من بحث

نکن همسایه ها خوابن! حالمم خوب نیست!

از اینکه حالش خوب نبود مطمئن بودم! چون

رنگ صورتش به شدت پریده و بیحال بود!

مثل خودش آروم گفتم: عع؟ چیکار میکنی؟ ولم

کن بابا زشته، میرم خونه دوستم! غریبه نیست!

مرصاد_ماهک  کاریت ندارم تو رو خدا با اعصابم

بازی نکن! دیونه ام نکن این وقت شب!

_بابا چرا حالیت نیست؟نمیخوام بیام! اه! بزار برم

دیگه! یه دفعه دستمو محکم پیچوند و بلندتر از

قبل باتحکم گفت: فکرنکن عاشق چشم و ابروتم!

برو به درک! ولی همین الان تشریف میبری

خونتون! خونه دوستم و... نداریم من گوشام دراز نیست!

#پارت۱۱۸


با چشم های گردشده توی تاریکی راه پله ها

نگاهش میکردم! خدایا منو از دست این دراکولا

نجات بده! اون همه خون از دست داده هنوز

مثل فیل از پا نیفتاده لامصب!!!!

مرصاد_چیه؟ میری خونه یا میای بالا؟

_خدا بگم چیکارت کنه! تشریف میارم بالا دستمو ول کن شکست!

مرصاد دستمو ول کرد و آروم گفت: حتما باید  زور بالا سرت باشه؟

تو دلم چند تا فحش بهش دادم و مثل بز پشت

سرش راه افتادم! از آسانسور استفاده نکرد و

طبق حدسم خونه اش طبقه ی اول بود!

آروم در و باز کرد و اشاره کرد برم داخل! بدون

تعارف وارد شدم! برخلاف تصورم خونه اش

اونقدراهم کوچیک نبود! خیلی شیک و اسپرست

چیده شده بود!

#پارت۱۱۹


مرصاد بی جون خودشو روی کاناپه ی قرمز رنگ

انداخت! دهنش خشک شده بود! یه لحظه دلم

واسش سوخت! به آشپزخونه اش نگاه کردم!

خیلی تمیز و قشنگ بود! همه ی وسایل مشکی

بودن! به لیوان های روی سینک نگاه کردم! 

مرصاد_میخوای تا صبح همونجا بمونی؟

بیا! میخواستم واست مسکن بیارم لیاقت
نداری!!!

مرصاد دید سکوت کردم رو به من کرد و با

چشمهای خسته و سرخ  شده اش بهم خیره شد

و گفت: من هیولا نیستم! لازم نیست بترسی برو

تو اتاق درم قفل کن! اونجا واینسا! چه کنم

خیلی دل رحمم!!!

_قرصاتو بدم میرم! بعد از حرفم به سمت همون

لیوان ها رفتم و پر از آبش کردم!



#پارت۱۲۰


قرص هاش روی عسلی جلو مبلی رو به روی

مرصاد بود! رفتم کنارش و جلوی پاش زانو زدم.

روی قرص ها رو خوندم و مسکن هارو جدا کردم و سمتش گرفتم!

_اینارو بخور بهتر میشی! اما جوابم سکوت بود!

به مرصاد نگاه کردم! داشت خیره نگاهم میکرد!

خخخ بیچاره حق داره هنگ کنه! همین چند

دقیقه پیش بود داشتم باهاش بحث میکردم!!

داشتیم تو سکوت به هم دیگه نگاه میکردیم که

لازم دونستم سکوتو بشکنم!

_بگیر دیگه دستم خسته شد!

نگاهشو ازم دزدید و لیوان و از دستم گرفت اما قرص هارو نه!!

_قرص هارو نمیخوری؟

مرصاد_خودت بهم بده دستم کثیف بیمارستان

بودم! ایششش! چه پاستوریزه اس این!!!! 

با تعجب نگاهش میکردم که دهنشو باز کرد و

اشاره کرد قرص و بهش بدم!