آرشیو دسر و غذای محلی
1.85K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.08K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۱۶



مردد وارد حیاط کوچیک خونه شدم کیارش خان

در و پشت سرش بست سرجام ایستاده بودم

دستشو گذاشت پشت کمرم و کمی به جلو هل

داد قدمی برداشتم دستشو از پشتم برداشت

صدای مرد غریبه که داشت با کیارش خان

صحبت میکرد خیلی به نظرم اشنا اومد انگار

جایی صداشو شنیده بودم با هم به سمت خونه

رفتیم همون مرد در سالن و باز کرد گرمای

مطلوبی به صورتم خورد نور کم فانوس سالن و

روشن کرده وارد سالن شدم گوشه ی سالن

کوچیک خونه رختخوابی پهن بود

با قدم های لرزون رفتم سمت رختخواب پهن

شده همین که نگاهم به قیافه ی رنجور و رنگ

پریده ای صنا افتاد.

با دیدن قیافه ی زردش زانوهام سست شد

کنارش روی زمین زانو زدم

باورش برام سخت بود این دختری که مظلومانه

خوابیده بود خواهر من صنا باشه دستمو اروم

روی صورتش کشیدم از داغی تنش ترس برم

داشت همین که دست سردم صورت داغش رو

لمس کرد چشماشو اروم باز کرد با دیدن من

چشم هاش پر از اشک شد دلم طاقت نیاورد

محکم بغلش کردم اما وقتی فقط چند پاره

استخون رو لمس کردم شکه شدم با صدای

ضعیفی کنار گوشم زمزمه کرد

_ دیر اومدی ساتین خیلی دیر

صورتشو بوسیدم بغض راه گلومو گرفته بود با

هر دو دستم دو طرف صورتش و قاب گرفتم با

سر انگشتام اشکای گونه اش رو پاک کردم لب زدم

ببخش خواهری ببخش

زد زیر گریه
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۱۶



که یهو در باز شد و پرت شدم تو بغل کسی هر دو افتادیم روی زمین

سرم و بلند کردم ببینم کیه که با دیدن سعید روح از تنم جدا شد قلبم شروع به تپیدن کرد.

هول کردم تند از جام بلند شدم.

سلام

سلام دختر دائی عزیز کجایی تو

لبخند زورکی زدم خوبم سرکار بقیه کجان.

تو سالن دارن خرید هایی که کردیم و رو می بینن....

پس این خرید دیدن داره

رفتم سمت سالن

با صدای بلند گفتم:

_سلام به همه

سیندرلاتون اومد

هلنا از جاش بلند شد گفت:

_بی معرفت

الان اومدی؟؟

خیر سرم دختر عمومی

گونش رو بوسیدم

#پارت۱۱۷



_هل جونم تو ام که چقدر دل تنگ منی
معلومه فعلا مشغولی

و با چشم سعید و نشون دادم

خندید

یکی زد تو سرم

_بیشعور نزن منگول میشم

_رو دست مامانم میمونم آرزوی عروس کردنم به دلش میمونه

_ایش همینطوریشم منگول خدایی هستی ترشیده

_مثل تو نیستم که از هول همون روز اول بگم بله

_میکشمت دریا

_نمیتونی

خیز برداشت طرفم که پریدم پشت زن عمو

_زن عمو این دختر خول و چلت جمع کن شوهرم کرد درست نشد نچ نچ

_هلنا اذیت نکن بچم رو

زبونی برای هلنا در آوردم که برام خط و نشون کشید

#پارت۱۱۸



کنار مامان و هیوا نشستم و خریدای هلنارو نگاه کردم

همه چی عالی بود

خواستم از هلنا چیزی بپرسم که دیدم نیست

از جام بلند شدم

رفتم سمت اتاقش

در اتاقش نیمه باز بود

خواستم برم داخل که با دیدن سعید و هلنا سر جام ایستادم

با دیدن صحنه ی رو به روم لحظه ای نفسم حبس شد

و احساس کردم دست و پام سرد شدن

سعید چه زیبا و عاشقانه از هلنا لب میگرفت

قدمی به عقب برداشتم

دیگه نمیتونستم بمونم

هوای خونه برام سنگینی میکرد

برگشتم تو سالن گفتم:من میرم خونه

_عزیزم بودی کجا میری

_مرسی زن عمو یکم بخوابم خستم

دوباره میام

از هلنام خدافظی کنید

_بزار میگم بیاد

هول شدم

_نه نه نمیخواد

#پارت۱۱۹



از خونه عمو اینا اومدم بیرون

رفتم سمت خونه خودمون

احساس میکردم هر لحظه امکان داره خفه بشم

بغض سنگینی روی گلومو فشار میداد

همین که وارد اتاق شدم زدم زیر گریه

تحملش برام سخت بود

هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر سخت باشه

کسی که دوست داری و با یکی دیگه ببینی

از بس گریه کرده بودم سر درد گرفتم

با صدای مامان تند خودمو به خواب زدم

_دریا چقدر میخوابی دختر

عکس العملی نشون ندادم

با بسته شدن در چشم هام و باز کردم

و نگاهم و به سقف دوختم

بی حوصله از جام بلند شدم
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۱۶



لیلا وا رفت نشست رو زمین گفت: یا

ابوالفضل ..بند کمرم شل شد . مهناز جان دفعه دیگه خواستی خبر بیاری.. مراعات حال منم بکن همشیره!

بلند خندیدم. مهناز نگام کرد و گفت: بیا! عین خیالشم نیست...داره می خنده.

یسنا: خب ما الان باید چیکار کنیم؟

مهناز: من میرم بیرون کشیک زبیده رو میدم.

خواست بیاد تو دو تا تقه به در می زنم.

اگه داشت نماز می خوند می گین بفرما.... اگه نماز نمی خوند هیچی نمی گین فهمیدین؟

نجوا: آره فهمیدیم.

نگار: شیرین خانم میدونی غصبی یعنی چی؟

منظور حرفشو فهمیدم. مهناز گفت: خجالت بکش!

بخاطر یه تیکه پارچه این حرفا رو بهش می
زنی ..

اگه لباسای من اندازش بود منت تو رو نمی کشیدم.

نگار و مهناز با عصبانیت به هم نگاه می کردن که یسنا گفت: فکر کنم لباس من اندازش باشه.
الان براش میارم.

نگار: بشین، احتیاجی به خود شیرینی تو نیست.
به من نگاه کرد: بخون اشکال نداره.

مهناز رفت بیرون. منم نمازمو خوندم. خدارو شکر تقه ای به در نخورد.

سجاده و چادرمو گذاشتم


زیر تخت. در اتاقو باز کردم، دیدم مهناز کنار چار چوب در نشسته. گفتم: ممنون..

سرشو بلند کرد و گفت: حورال عینت و دیدی؟!

- آره سلامت رسوند ... پس منوچهر و زبیده کجان؟

- رفتن بیرون ...

تو هال نشستیم. مهناز بقیه رو هم صدا زد و

گفت: بیاین بیرون دشمن عقب نشینی کرده!
با تعجب گفتم: چی؟

#پارت۱۱۷



- دشمن ... زبیده و منوچهر!

همه دخترا اومدن دورمون نشستن به جز لیلا و نگار که روی مبل نشسته بود تلویزیون نگاه می
کرد.

لیلا هم پایین مبل نشسته بود.
مهناز گفت: چرا فرار کردی؟

- من؟ من که فرار نکردم

.
یسنا: پس چی؟

گفتم: دزدیدنم ... یعنی اونجوری که اونا می گن، بابام منو فروخته.

قیافه ليلا دیدنی بود. دهنشو باز کرده بود،

چشاش چهار تا شده بود. منم با تعجب نگاش می کردم. گفت: چی میگی؟!

فروختت؟! دروغ میگی؟! مگه میشه بابایی دخترشو بفروشه؟!

گفتم: چرا نشه؟ وقتی جونت مهم تر از دخترت میشه ... همه چی میشه.

مهسا: برای چی؟

گفتم: بدهکار بوده... مواد دستش میدن که بفروشه، پلیسا میفتن دنبالش، اونم موادا رو می ندازه

تو دره. رئیسشم میگه باید پول موادا رو بدی.

بابامم نداشته منو جاش میده...

نگار: حالا چند فروختت؟

گفتم: چهار میلیون تومن ...

لیلا: چه نامرد! بابات خیلی کم فروختت... اگه من بودم ده تومنی می فروختمت. حتما قیمت
دستش نبوده.

مهناز با تاکید گفت: لیلا

خندید و گفت: حتما تو بورسم می فروختمش!
نگار: مثلا زبیده تنبیهش کرده و جنس بهش

نداده ... این که بدون جنس شنگول تره

لیلا: اون خره نمی فهمه من جاساز کردم



#پارت۱۱۸



سپیده: راستی اهل کجایی؟

گفتم: بوشهر.

نجوا: پس چرا سیاه نیستی؟!

- گفتم بوشهر، نه آفریقا!

نجوا با خنده گفت: آها راست میگی!

گفتم: شماها اینجا چه کاری می کنین؟

سپیده: همه کار...هر کاری که توش پول باشه.
- یعنی چی؟

مهسا: هیچ کاری پیش ما عار نیست. مگه نه بچه ها؟

به هم خندیدن و گفتن:بله

مهسا: بستگی داره تو چه کاری بلد باشی.... اینجا همه جور کار پیدا میشه. فهمیدی؟

سرمو چپ و راست کردم و گفتم: نچ...

لیلا بلند شد، اومد طرف مهسا و محکم زد تو سرش گفت: خاک تو سرت بکنن با این توضیح دادنت ...

برای تازه وارد اینجوری توضیح میدن؟ جا باز کنید من بشینم تا خوشگل براش توضیح
بدم!

مهناز با خنده گفت: دخترا حجابا تونو رعایت کنید، حاج آقا رفتن بالای منبر

لیلا با چشم غره به مهناز نگاه کرد و وسط مهسا و یسنا نشست و گفت:

جونم واست بگه ..اینجا دو نوع کار بیشتر نیست. یعنی مجبوری یکیشونو انتخاب کنی. یعنی

انحصارگر..

. مهسا زد تو سرش و گفت: آی کیوا انحصار گر یعنی فقط یک چیز باشه نه دوتا


لیلا: حالا تو واسه من اقتصاددان نشو

بذار توضیح بدم ... داشتم می گفتم؛ دوتا کار بیشتر

نیست یا عین من و اون (نگار) ځلمنگ معتاد

میشی و با این دو تا(سپیده ونجوا خنگول میری

#پارت۱۱۹



مواد می فروشی یا نه با این دو تا (مهسا و یسنا) اختاپوس میری دزدی.

البته مهناز کارش
جداست. یه نموره توضیح دادنش مشکله... الان خوب تونستی بیزینس ما رو بفهمی؟

- یه ذره شو نفهمیدم...

نگار: ای بابا ... این چرا اینقدر هالوئه؟!

مهناز: مودب باش! درست صحبت کن!

نگار: او... حالا مثلا اگه درست حرف نزنیم چی میشه؟

مهناز با عصبانیت نگاش کرد و چیزی بهش نگفت.
مهسا با خنده گفت: کم کم راش می ندازیم. فقط یه استارت می خواد.

لیلا: ببین عزیرم؟ هر جاشو نفهمیدی بگو تا برات قشنگ توضیح بدم.

من اینجام تا اندوخته هامو در اختیار دیگران قرار بدم.

مهناز با خنده زد به شونه ی لیلا و گفت:

- تو وقتی جو می گیردت، دیگه کسی نمی تونه جلوتو بگیره ها؟!

گفتم: این که کار من اینجا چیه رو نفهمیدم.

لیلا: آها ...اینجا دیگه باید عرضه ی خودتو نشون بدی که تو چه کاری واردی.
میوه ی ممنوعه(مرصاد و ماهک):
میوه ممنوعه(مرصاد)🍎:
#پارت۱۱۱



_واقعا به چشمت نمیاد با من چیکارکردی؟

مرصاد بازم دادزد_ ادعا میکنی دختر پیغمبری؟؟؟

نکنه میخوای بگی اولین بارت بوده؟؟؟؟؟

سرمو تند تند تکون دادم وگفتم: آره آره ادعا

نمیکنم دختر پیغمبرم اما اولین و بدترین و تنفر انگیزترین تجربه ی زندگیم بود!

عقب گرد کردم! به درک! بزار بمیره! از اونجا دور

شدم !  واسم مهم نبود بمیره یانه! به کوچه ی

اصلی رسیدم! مرصاد سوار ماشینش شده بود اما

حرکت نکرده بود! پشت دیوار قایم شدم و منتظر

رفتنش شدم! اما نرفت! یه لحظه ترسیدم!

یعنی جدی جدی مرد؟؟؟ خب به من چه! اما نه!

اون بخاطر دفاع از من زخمی شد! من نمک

نشناس نیستم! شاید اگه کمکش کنم اون عکس

لعنتی رو پاک کنه! برگشتم! از انسانیت به دور

بود تنهاش بزارم! آره باید کمکش کنم!

#پارت112

به ماشینش رسیدم! روی صندلی نشسته بود

سرشو به پشتیش تکیه داده بود و چشمهاشو

بسته بود! در سمت راننده روباز کردم! تیز برگشت و نگاهم کرد!

_پیاده شو! من میشینم! باید بریم دکتر!

اخم هاشو توهم کشید و با صدایی که دورگه شده بودگفت: نمیخوام برو! 

_الان وقت لجبازی نیست! امشب و دشمنی رو

کنار بزاریم بهتره! من میبرمت دکتر تو هم امشب

فکر کن من یه راننده یا پرستارغریبه ام! قبوله؟

مرصاد بدون حرف پیاده شد و رفت صندلی سمت شاگرد نشست!

منم سوارشدم! ماشین ضربه خورده بود و به

سختی روشن شد! تو دلم گفتم پسره ی بی کله

چطور ماشین به این نازی رو کوبوند به اون لگن! 

توی سکوت رانندگی میکردم مرصادم چشم هاشو

بسته بود! به نزدیک ترین بیمارستان رسیدم!

مرصاد و صداش زدم اما انگار صدامو نمیشنید!

#پارت113

وای! نکنه مرده! وای نه خدایا من از جنازه

میترسم! ازترس جنازه با جیغ گفتم: مرصاد! پلک

هاشو به سختی بلندکرد!

وای خداروشکر! پسره ی ابله فکرکردم مرده ها!!

مرصاد و روی برانکارد گذاشتن و بردن بخش

اورژانس! منم که مثل بز دنبالش افتاده بودم!

راستش زخمی شدن مرصاد واسم مهم نبود! الان

به تنهاچیزی که فکر میکردم این بود که گوشیشو

پیدا کنم و عکسو پاک کنم! خداخدا کردم که

بیهوش اما انگاری این لامصب هفت تا جون

داشت! خلاصه بعداز بخیه ازم خواست

برسونمش خونه! دکتر دستور داده بود باید

بستری بشه اما قبول نکرد و رضایت خصوصی

داد! توی مسیر رفتن بودیم که گوشیم زنگ خورد!

از کیفم بیرونش آوردم! اول به ساعت نگاه کردم!

۳صبح بود و پشت خطمم بابام بود! حالا چی

جواب بدم خدایا!!! خواستم جواب ندم اما

بدترمیشد! یعنی بگم توخیابونم؟ نه نه! اینجوری

بدمیشه! اینقدر طولش دادم که قطع شد! اما

بازم شروع به زنگ زدن کرد! دقیقه ی نود یه چیزی تو ذهنم اومد!



#پارت114

صدامو خواب آلود کردم و جواب دادم!

_بله؟

بابا_ماهک؟ میدونی ساعت چنده؟ تو کجایی؟

_بابا من خونه ی هانیه اینا هستم! ببخشید پاک

فراموشم شد خبر بدم امشب اینجا میمونم!

بابا_ واسه چی خبر نمیدی کجا میری؟ من الان

متوجه شدم خونه نیستی، نصف عمرم کردی!

تو دلم پوزخند تلخی زدم! هه! بابای گلم ساعت

۳صبح متوجه شده یه دختری هم داره!! جالبه! واقعاجالبه!

_ببخشید یادم رفت! میخوای الان برگردم؟

بابا_نه بمون فردا بیا! کاری نداری؟

_نه، شب بخیر!

بابا قطع کرد و مرصاد گفت: امشب و بیا خونه ی

من! نترس با این وضعیت کبریت بی خطرم!

مریمم نیست! حداقل میتونی کمکم کنی امشب

و با این حال تنها نمونم! پریدم توحرف مرصاد

وگفتم: نه برسونمت میرم خونه دوستم!

مرصاد_ صد بار گفتم رو حرفم حرف نزن!

_هزار بارم بگی کاری که به ضررم باشه رو نمیکنم!

#پارت115


مرصاد_اگه پاکش کنم میای؟

سرعت و کم کردم و گیج گفتم: چی رو؟

مرصاد_عکس!

کثافت! منو سر دو راهی بدی گذاشت! از طرفی

از شر اون عکس مسخره راحت میشدم، از

طرفی هم میترسیدم از چاله به چاه بیفتم!

ترسیدم تو خونه اش مدرک بزرگتری ازم گیر بیاره!

مرصاد_ولش کن! برو هرجایی که میخوای! ولی

بدون ایندفعه من نیستم نجاتت بدم!

_تو کی هستی؟

سوالم باعث شد با تعجب بهم نگاه کنه! نیم

نگاهی بهش انداختم و ادامه دادم:

_از کجا پیدات شد؟ بابای من نیاز مالی نداره

واسه چی تو رو شریک خودش کرده؟

پسرجوونی که شریک پدرم شده!! عجیب نیست؟

مرصاد با مکث طولانی گفت: این شریک جوون لابد

محسناتی هم داره! سرت تو کار خودت باشه!!



#پارت۱۱۶


به خیابونی رسیدیم که مرصاد گفت: اول تقاطع

بپیچ سمت چپ! بدون جواب به رو به روخیره بودم! 

مرصاد_فکر نمیکنی وظیفه ی انسان دوستانه ات

ایجاب میکنه کسی که بخاطرت زخمی شده رو ول نکنی به امون خدا؟؟؟

_مطمئنا شما نیازمند به پرستاری من نیستید!!

مرصاد با اخمی که از سرشب روی پیشونیش

نشسته بود گفت:اینکه به تو و هم جنس تو نیازی ندارم شکی توش نیست! 

_انگار دل پری از دخترا داری ها!

مرصاد_جلوی خونه ی نما سنگی نگهدار! و ادامه