آرشیو دسر و غذای محلی
1.85K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.08K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۲۰



خدایا منم ببر خواهرمو تنها نبر

دستای مردونه کیارش خان دستامو محکم گرفت

غرید

_بس کن خودت و کشتی

توی سنگ دل چی میفهمی خودخواه

حرف نزد اما با خشونت بغلم کرد دستاشو محکم

دورم حلقه کرد با صدای بمی کناره گوشم زمزمه کرد

_میدونم برای خواسته ام راه و اشتباه انتخاب

کردم افسوس که دیر فهمیدم

اینقدر حالم بد بود که حرفای کیارش خان رو

نفهمیدم خواستم از بغلش بیام بیرون که محکم

تر گرفتم

بزار برم خواهرم تنهاست

نفسش رو‌ کلافه بیرون فرستاد گفت:

_ خواهرت جاش خوبه نمیخوای که اذیت بشه

با یاد اوری اینکه صنا نیست دوباره زدم زیر گریه

دلم‌ میخواست بخوابم وقتی بیدار میشدم همه

ی این اتفاقا دروغ باشه و ما خوشبخت خونه

خودمون باشیم

چشمامو بستم،نمیدونم چطور شد که خوابم

بردخواب دیدم توی باغی دنبال صنا می کنم

بهش میگم وایستا اما صنا بدون اینکه به حرفم

گوش کنه خندون می دوید

دنبالش دویدم اما انگار اصلا اون اطراف نبود. با

فریاد اسمشو صدا کردم، یهو از خواب بیدار شدم

گیج نگاهی به اطراف انداختم روی زمین

خوابیده بودم
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۲۰



از اتاق بیرون رفتم

مامان تو آشپزخونه در حال درست کردن شام بود

با دیدنم گفت:چقدر میخوابی باز چشم هات قرمز شده

_مامان جونم..

فردا شب تولد یکی از دوستام دعوت شدم

_کدوم دوستت؟

_بچه های داروخونه

میشه برم؟

_نمیدونم مادر

اگه دختر قابل اعتمادی هست برو

_دختر خوبیه

منم این چند وقته خیلی خسته شدم

همش کار کار کار

_پس خودت به بابا میگی؟!

_آره میگم

از جام بلند شدم و یه بوس آب دار از گونه مامان کردم

_تو باز منو تف مالی کردی؟؟

برو اونور ببینم

از دست تو

_اِه مامان

از آشپزخونه بیرون اومدم

#پارت۱۲۱




رفتم سمت اتاقم

در کمد و باز کردم

هر چی گریه کردم و زانو غم بغل کردم بسه

نگاهی به لباس های تو کمد انداختم

نگاهم رو شورتک لی آبی و بلوز کوتاه بالای ناف افتاد

برشون داشتم

این و برای تولد هلنا پوشیده بودم

و یادش بخیر تازه پرسینگ ناف زده بودم

چقدر پوزشو میدادم

با صدای مامان از اتاق بیرون رفتم

بابا از سر کار برگشته بود

_سلام به بهترین بابای دنیا

_باز چی میخوای که داری قربون صدقه میری؟

_بابا؟

مامان خندید گفت:

_بابات راست میگه دیگه تو هر وقت یه چیز

بخوای اینطوری مهربون میشی

#پارت۱۲۲



خودمم خندم گرفته بود

کنار مامان بابا نشستم

_ببینم مامان از اون آش خورت چه خبر؟!

مامان قیافش ناراحت شد

_بمیرم
بچم حتما خیلی لاغر شده

معلوم نیست چی بهشون میدن

_عیب نداره مامان مرد بار میاد

غصت نباشه

تا آخر شب کنار مامان اینا نشستیم

آخر شب خسته از درگیرهای ذهنی به اتاقم رفتم

و خوابیدم

صبح وارد داروخونه شدم

نگین هنوز نیومده بود

شایسته پشت میز نشسته بود

با دیدنم نگاه خیره ای از بالا تا پایینم انداخت

از نگاهش یه جوری شدم

رفتم اتاق وسایلام و گذاشتم و رو پوش سفیدم

و پوشیدم

نگینم اومد

با دیدنم لبخندی زد
یا مواد فروشی یا دله دزدی.

منوچهر و زبیده امتحانت می کنن، هر کدومش که قبول شدی می فرستنت دنبال اون کار. اگه قبول نشدی...

ساکت موند و چیزی نگفت. سرمو تکون دادم و گفتم: قبول نشدی چی؟

سپیده: بهتره که قبول شی ... وگرنه کارت سخت می شه.

نگار: خب چرا مثل آدم بهش نمی گین؟

ببین چشم گربه ای! اگه توی این دوتا قبول نشی، زبیده و منوچهر می فرستند پیش مردای هوس باز..

. می دونی که چی می گم؟!


#پارت۱۲۰



ترسیدم. منظورشو واضع گفت. به نگار نگاه کردم و سرمو به نشانه فهمیدن تکون دادم.

مهناز دستشو انداخت دور گردنم و با لبخند گفت:
- نترس نمی ذارم کارت به اونجا بکشه.

تا شب گفتیم و خندیدیم. اونقدر خندیدم که غصه هام یادم رفت. بیشتر لیلا منو می خندوند. بعد

از شام همه رفتن تو اتاق که بخوابن.

منم پشت سرشون رفتم. همه تشکاشونو رو زمین پهن کردن و خوابیدن.

به جز مهناز که رو تخت خوابیده بود.

فقط من مونده بودم نمی دونستم کجا باید بخوابم.

لیلا گفت: یکی به این دختره بگه کجا بخوابه تا عین نکیر و منکر بالا سر من واینسه...

نجوا: ای لعنت به این زبیده. می بینه جا نداریما؟ هي آدم میاره.

مهناز: حالا چته؟ مگه جای تو رو تنگ کرده؟ این انقدر لاغره که یک سانت جا هم بشه.

نگار: تو چرا یک سانت جا رو بهش نمی

دی؟ ......تو که الحمدوا... رو تخت شاهیت جا زیاد داری؟

مهناز نیم خیز شد و گفت: حالا همین تخت خار شده رفته تو چش تو؟!

یسنا: ببین مهناز ما واقعا جا نداریم.

خودتم که می بینی ..بذار پیش تو بخوابه.

گفتم: بچه ها بخاطر من دعوا نکنین.

خودم یه جایی رو پیدا می کنم.

لیلا: اصلا مگه جایی هم هست که تو بخوای پیداش کنی؟

نگار سرشو کرد زیر ملحفه، گفت: بگیرید بتمرگید دیگه .. تو هم یه جایی که مرگتو بذار.

سپیده: راست می گه دیگه... آه!

مهناز: نگار تو هنوز شعور حرف زدن رو یاد نگرفتی .....

شیرین بیا پیش خودم بخواب.

گفتم: نه میرم تو هال می خوابم ...ممنون.

مهناز: خوابیدن اونجا قدغنه.

گفتم: آخه...
داد: اونا دارن! من استفادمو میبرم!

جلوی خونه پارک و کمکش کردم پیاده شد! یه

آپارتمان ۴واحده بود! از نمای بیرونش معلوم بود

کوچیکه! داشتم شاخ در میاوردم! ماشین هایی به

اون گرونی و خونه به این کوچیکی؟؟!!! عجیبه!!

اما به روی خودم نیاوردمو سویچ ماشینو دست مرصاد دادم!!

_میشه واسه من یه آژانس بگیری؟

#پارت۱۱۷


مرصاد همزمان که دست برد سویچو از دستم

بگیره دستتم گرفت کشید تو ساختمون و آروم

گفت:من اجازه نمیدم دوست دخترم این وقت

شب خونه ی غریبه ها بره! حالا هم با من بحث

نکن همسایه ها خوابن! حالمم خوب نیست!

از اینکه حالش خوب نبود مطمئن بودم! چون

رنگ صورتش به شدت پریده و بیحال بود!

مثل خودش آروم گفتم: عع؟ چیکار میکنی؟ ولم

کن بابا زشته، میرم خونه دوستم! غریبه نیست!

مرصاد_ماهک  کاریت ندارم تو رو خدا با اعصابم

بازی نکن! دیونه ام نکن این وقت شب!

_بابا چرا حالیت نیست؟نمیخوام بیام! اه! بزار برم

دیگه! یه دفعه دستمو محکم پیچوند و بلندتر از

قبل باتحکم گفت: فکرنکن عاشق چشم و ابروتم!

برو به درک! ولی همین الان تشریف میبری

خونتون! خونه دوستم و... نداریم من گوشام دراز نیست!

#پارت۱۱۸


با چشم های گردشده توی تاریکی راه پله ها

نگاهش میکردم! خدایا منو از دست این دراکولا

نجات بده! اون همه خون از دست داده هنوز

مثل فیل از پا نیفتاده لامصب!!!!

مرصاد_چیه؟ میری خونه یا میای بالا؟

_خدا بگم چیکارت کنه! تشریف میارم بالا دستمو ول کن شکست!

مرصاد دستمو ول کرد و آروم گفت: حتما باید  زور بالا سرت باشه؟

تو دلم چند تا فحش بهش دادم و مثل بز پشت

سرش راه افتادم! از آسانسور استفاده نکرد و

طبق حدسم خونه اش طبقه ی اول بود!

آروم در و باز کرد و اشاره کرد برم داخل! بدون

تعارف وارد شدم! برخلاف تصورم خونه اش

اونقدراهم کوچیک نبود! خیلی شیک و اسپرست

چیده شده بود!

#پارت۱۱۹


مرصاد بی جون خودشو روی کاناپه ی قرمز رنگ

انداخت! دهنش خشک شده بود! یه لحظه دلم

واسش سوخت! به آشپزخونه اش نگاه کردم!

خیلی تمیز و قشنگ بود! همه ی وسایل مشکی

بودن! به لیوان های روی سینک نگاه کردم! 

مرصاد_میخوای تا صبح همونجا بمونی؟

بیا! میخواستم واست مسکن بیارم لیاقت
نداری!!!

مرصاد دید سکوت کردم رو به من کرد و با

چشمهای خسته و سرخ  شده اش بهم خیره شد

و گفت: من هیولا نیستم! لازم نیست بترسی برو

تو اتاق درم قفل کن! اونجا واینسا! چه کنم

خیلی دل رحمم!!!

_قرصاتو بدم میرم! بعد از حرفم به سمت همون

لیوان ها رفتم و پر از آبش کردم!



#پارت۱۲۰


قرص هاش روی عسلی جلو مبلی رو به روی

مرصاد بود! رفتم کنارش و جلوی پاش زانو زدم.

روی قرص ها رو خوندم و مسکن هارو جدا کردم و سمتش گرفتم!

_اینارو بخور بهتر میشی! اما جوابم سکوت بود!

به مرصاد نگاه کردم! داشت خیره نگاهم میکرد!

خخخ بیچاره حق داره هنگ کنه! همین چند

دقیقه پیش بود داشتم باهاش بحث میکردم!!

داشتیم تو سکوت به هم دیگه نگاه میکردیم که

لازم دونستم سکوتو بشکنم!

_بگیر دیگه دستم خسته شد!

نگاهشو ازم دزدید و لیوان و از دستم گرفت اما قرص هارو نه!!

_قرص هارو نمیخوری؟

مرصاد_خودت بهم بده دستم کثیف بیمارستان

بودم! ایششش! چه پاستوریزه اس این!!!! 

با تعجب نگاهش میکردم که دهنشو باز کرد و

اشاره کرد قرص و بهش بدم!