آرشیو دسر و غذای محلی
1.85K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.08K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۵۸



برو به مردی گفت: لباس بیاره

مرد بعد از چند دقیقه همراه با لباس برگشت

لباسارو داد دستم وارد اتاقک شدم موهامو با

کش سفت بستم لباسارو پوشیدم کلاه رو سرم

گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم صدای داور بلند

شد که دوره ی دوم شروع شده

زود باش دختر

بسم الله ی گفتم و سوار اسب شدم...

‎کلاه رو روی سرم محکم کردم زیرگردن اسب زدم

سام گفت :برو دختر ببینم چیکارمیکنی ؟

دستی براش تکون دادم رفتم پشت خط مسابقه

کنار بقیه اسب سوارا ایستادم

‎همه با پوزخند و تمسخر نگاهم میکردن سرمو

بلند کردم

نگاهم به سهراب افتاد که پا روی پا انداخته بود

با سوت داور و پرچمی که پایین اومد. همه شروع

به حرکت کردیم

‎اسب خوب و تازه نفسی بود

انقدر اسب سواری برام لذت بخش بود. که یادم

رفته بود برای چی اینجا هستم و باید مسابقه رو

ببرم فکر میکردم رو ابرها هستم

‎باتمام سرعت توی خطی که برای مسابقه تعیین

کرده بودن میدویدم با هردویدن اسب یال های

بلندش توی هوا به رقص درمیآمد‎چیزی به خط

پایان نمونده بود ‎من و یه نفر دیگه ازهمه جلو

بودیم هردو همزمان به خط پایان رسیدیم‎از

اسب پایین پریدم سام به سمتم اومد و

گفت :آفرین خوب بود

‎سهراب و آیسا از جاهاشون تکون نخوردن

همون مردی که با من به خط پایان رسیده بود به

سمتمون اومد و گفت اینو از کجا پیدا کردی؟ ...
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۵۸




عزیز بالشتشو کنار سفره گذاشت و دراز کشید .

متعجب نگاهی به عزیز انداختم .

سفره رو با سیاوش جمع کنید ، ظرفارو هم بشورین

بزارید سر جاش ، چایی تون دم کشید بیدارم کنید .

+ جان چه اکتیو شدی عزیز .

کمتر حرف بزن سرو صدام نکنین .

سیاوش از خنده غش کرده بود .

+ عزیز من مهمونما ، دریا تنها بشوره .

__ مهمونی تموم شد بدویید با هر دوتونم .

و به پهلو شد و دستشو زیر سرش گذاشت .

- اونجوری نگام نکن پاشو اینارو جمع کنیم ظرفارو بشوریم .

سیاوش از جاش بلند شد . ظرفارو بردم آشپزخونه ،

سیاوشم بقیه وسایلارو آورد .

پیش بندو بستم .

- خوب کف مالی میکنی یا آب میکشی ؟؟؟؟

#پارت۱۵۹



کف مالی میکنم ، آخه کلا تو کار مالیدن ماهرم ...!

چشم غره ای رفتم و پشت سینگ وایستادم ، با فاصله کمی کنارم ایستاد .

سرمو بلند کردم ، تا شونش بودم .

سوالی نگام کرد . بدون حرف سرمو چرخوندم .

اسکاجو کفی کرد . شروع به کف مالی کرد .

تند تند آب کشیدم که گونم خیس شد ،

سرمو بلند کردم .

دست کفیشو کشید روی دماغم .

دستمو آوردم بالا .

- نکن ....

خندیدو دستشو رو گونم کشید .

دستمو پر از آب کردم و پاچیدم تو صورتش .

یهو دستمو گرفت و پیچوند ، یه دور چرخیدم و از پشت تو بغلش فرو رفتم .

هردو دستمو محکم با یه دستش روی شکمم قفل کرد .

سرشو روی شونم کنار گوشم گزاشت .....

#پارت۱۶۰



هرم نفس های داغش به گردن و گوشم میخورد .

- ولم کن !

+ اگه نکنم ؟؟

تو بغلش تکونی خوردم که محکم تر گرفتتم .

- تا من نخوام نمیتونی بری .

+ بچه پررو .

- چرا خیسم کردی ؟؟؟

سرمو چرخوندم که نگاهمون باهم تلاقی کرد .

هردو خیره ی هم شدیم .

سرش اومد جلو نگاهش سر خورد روی لبام نشست .

قلبم تند شروع به تپیدن کرد . انقدر شوکه شده بودم ک بی هیچ عکس العملی تو بغلش

موندم .

سر اونم هر لحظه خم میشد .

حالا به اندازه یه بند انگشت بیشتر فاصله نداشتیم .

یهو خندید

گفت - گوشه ی لبتم کفیه .

#پارت۱۶۱



به خودم اومدم و با پام کوبیدم رو پاش .

- آخ وحشی چیکار میکنی ؟؟؟

+ خوشت میاد هعی به دیگران بچسبی .

- دلتم بخواد پسر به این خوشتیپی بهت بچسبه .

+ برو بابا .

رفتم سمت سماور و زیرشو روشن کردم ،

نگاهم به حیاط افتاد که خزان برگ های درخت هارو رنگی کرده بود .

محو حیاط بودم که یهو صدای رعد و برق بلند شد ،

جیغی کشیدم .

از بچگی از رعدو برق میترسیدم .

یهو تو بغل گرمی فرو رفتم ،

با صدای آرومی گفت - هیس چیزی نیست ، رعدو برقه !

همینطوری میلرزیدم ، با دستام یغشو چسبیدم و بیشتر سرمو و توی سینه اش فرو کردم .

با آرامش روی موهامو دست میکشید .

از این کارش حس خوبی پیدا کردم .

بعد از چند دقیقه گفت : تموم شد ...!

تکون نخوردم که خندید

+ چیه از بغل من خوشت اومده ؟؟ دخترای خارجیم عاشق بغلم

بودن ...!

با این حرفش تند ازش فاصله گرفتم .

+ چیه ؟؟؟

موهامو پشت گوشم زدم

- دور برت نداره ، من از رعدو برق میترسم .

+ تو ام دور برت نداره که بخوام دوباره بغلت کنم
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۵۶



مرده کمی این دست و اون دست کرد و گفت: می خواید با هم یه چیزی بخوریم؟

لیلا با چشای دوازده تاییش نگاش کرد و منم خندیدم.

لیلا با آرنجش زد به پهلوم و گفت: بله حتما اگه وقت داشته باشید.

مرده با خوشحالی گفت: من چیزی که زیاد دارم وقته

لیلا دم گوشم گفت: می بینی چه چلغوزی گیر ما افتاده؟ ...

همین الان گفت معطلش کنید تا من بیام.


گفتم: این خصلت مرداست که وقتی دختر زیبارویی می بینن دیگه نمی تونن خودشونو کنترل
کنن!

جلوی یه کافی شاپ نگه داشت.

رفتیم تو، دو تا بستنی زدیم به رگ و اومدیم بیرون.

شمارشو به لیلا داد تا بهش زنگ بزنه لیلا هم نامردی نکرد.

بعد از اینکه باهاش خدا حافظی کردیم، شماره رو انداخت تو سطل آشغال.

تو راه خونه بودیم که لیلا گفت: حال کردی شیرین؟

تو خوابم نمی دیدی سوار همچین ماشینی بشی. خر کیف شدیم نه؟

- نه گورخر کیف شدیم!

بلند خندیدم.

لیلا گفت: نه خوشم اومد. کم کم داری راه میفتی!

- ولی کاش خودمون رانندگی می کردیم. کیفش بیشتر بود

- مگه بلدی؟

- آره ..گواهی نامه دارم.

- دروغ میگی؟

- نه دروغم چیه؟

- ایول! پس دفعه بعد جلوی یه مرسدس بنزو می گیریم!

#پارت۱۵۷



با خنده رفتیم خونه. یک هفته کامل با لیلا می رفتم مواد فروشی.

روزای اول هم می ترسیدم هم برام سخت بود.

اما کم کم راه افتادم ... توی همین یه هفته لیلا به بهم یاد داد ترس آفت زندگیه ..

باید اهل ریسک باشی و از چیزی نترسی

مثل روزای دیگه بعد از خوردن صبحانه با لیلا رفتیم به پاتوقش ... به گفته خودش تو اون پارک با

سه ثانیه مواداش فروش میره.

گفتم: ليلا.. منوچهر و زبیده برای کی کار می کنن؟

- برای جمشید... همونی که تو رو به اینا فروخت.
از جمشید بد کینه ای به دل داشتم.

دستشو انداخت دور گردنم و گفت: نبینم گربم اخمو باشه!

پشت چشمی نازک کردم و گفتم: به من نگو گربه.
با خنده دنبالش دویدم .

با هم رفتیم سمت پارک روی یکی از نیمکت ها نشستیم.

پاهامو تکون می دادم که لیلا گفت: حوصلت سر رفت؟

- اهووم.

- بیا قدم بزنیم.

هنوز بلند نشده بود که موبالیش زنگ خورد.

جواب داد: الو؟

- جای همیشگیم... راستی یکی دیگه هم همراهم هست.

اگه دیر کردم بشین پیشش تا من بیام.

- باشه خداحافظ.


#پارت۱۵۸



گوشی رو قطع کرد و گفت: شیرین تو اینجا بشین تا من برگردم. باشه ؟

- کجا؟

- برم موادا رو از جای گرمشون دربیارم جلدی میام ...

.فقط اگه کسی اومد با من کار داشت بگو
منتظر بمونه باشه؟

من همون جا منتظرش شدم. بعد از چند دقیقه یه دختر اومد با قیافه تابلو.

یعنی هر کی از چند متری می دیدش می فهمید معتاده.

اومد طرفم و گفت: تو دوست لیلایی؟

نمی تونست صاف وایسه. همش عقب و جلو می رفت.

چشماشم خمار بود. گفتم: آره بشین الان میاد.

خودشو انداخت رو نیمکت. خم شد به سمت پایین. دیدم یواش... یواش داره حالت سجده می گیره.

منم همین جور نگاش می کردم.

داشت می رفت پایین که یهو لیلا که روبه روم می اومد داد زد:

- بگیرش بگیرش الان میفته

اینو که گفت دختره از نیمکت جدا شد. منم سریع گرفتمش.

خدا رو شکر زود گرفتمش والا با مخ می رفت تو زمین

. وقتی فهمید یکی گرفتش، سرشو بلند کرد و با چشمای خمار گفت: ها؟! لیلا خودشو به من

رسوند و گفت: چرا نگرفتیش؟ نزدیک بود بیفته؟
- من چه می دونستم داره می افته؟

- پس فکر کردی یه چیزی رو زمین پیدا کرده می خواد ورش داره؟

لیلا موادشو جلوش گرفت و گفت: بگیر تو چه مرگیت بود که خودتو به این روز انداختی ها؟

موادو گرفت خواست پولو از جیبش در بیاره.

نمی تونست دستشو می برد بالای جیب مانتوش اما دستش تو جیب نمی رفت.

از روی جیبش سر می خورد می اومد پایین.

#پارت۱۵۹



لیلا پوفی کرد و گفت:شیرین پولو از جیبش دربیار.

با چندش دست کردم تو جیبش و پولو در آوردم.

تیکه تیکه بودن.
بوی گند سیگار هم می داد.

گرفتم جلوی لیلا و گفتم: اینا بسه؟!

به پولا نگاه کرد و گفت: نه بابا خیلی کمه.
خودش دست کرد تو جیبش که دختره با خماری گفت:

دیگه ندارم همینه. لیلا با عصبانیت موادو از دستش کشید و گفت:

وقتی پول نداری غلط کردی گفتی جنس بیارم . مگه من اینجا موسسه خیریه راه انداختم

که هروقت نداشتی خودم روش بذارم؟ دختره حال نداشت حرف بزنه اما با گریه گفت:

تو رو خدا لیلا دارم می میرم .. تمام استخونام درد می کنه.

لیلا داد زد: به جهنم ...کی گفت معتاد شی؟


مگه تو خیر سرت دانشجوی مملکت نبودی؟ مگه نه اینکه داشتی برای دکترا می خوندی؟ برای چی این بلا رو سر خودت آوردی ها؟

- لیلا خواهش میکنم . قول میدم دفعه بعد پولو برات بیارم.

- بیخود دفعه بعد بدون پول به من زنگ نمی زنی. فهمیدی؟

داشت گریه می کرد. از ظاهرش معلوم بود حالش خیلی بده.

به لیلا گفتم: بهش بده گناه داره.
داره  شما برین من حالم خوبه یه کم بخوابم حالم خوب ترم میشه!! 

بابا_نه من خونه میمونم مامانت هست کافیه!!

کلافه پامو زمین کوبیدم وگفتم:بـــابـــــا! من

دیگه بزرگ شدمااا! لطفا برو! اصلا دلم نمیخواد

بخاطر من که همین الان میگیرم میخوابم

مهمونی آرش و ازدست بدی!

بابا_اخه....

_واییییی توروخدا بابا! برو دیگه!

خلاصه اون شب بعد از رفتن بابا خوابم که نبرد

هیچ! نشستم و ساعت ها راجع به حرف های

مرصاد فکر کردم! ازطرفی حالم ازش بهم

میخورد و از طرفی هم حرف هاش روم اثرگذاشته بود!

#پارت۱۵۷


الان دوهفته اس از اون شب میگذره و با وجود

اینکه اون شب شرط و شرط بندی رو کنسل

کرده بود هنوزم با مرصاد درارتباطم اون شب

بعد از رفتن بابا تقریبا تا خودصبح با هم

اسمس بازی کردیم! البته متن پیام ها فقط

شعرهای معنی دار بود! انگاری حتی توی

شعرهاهم با هم رقابت داشتیم! هرچی

میفرستادم یه چیزی توی آستینش آماده داشت!

اما رفته رفته کل کل ها کمرنگ و دعواها بی رنگ

شد! به عنوان یه دوست باهمیم! بدون هیچ دعوا و جر و بحثی! اینقدر تو فکرغرق شده بودم که

صدای ویبره ی گوشیمو نشنیده بودم! 

با روشن شدن مجدد صفحه به شماره نگاه کردم!

سرمو به تاج تختم تکیه دادم و دکمه ی اتصال و لمس کردم!

_سلام!! (طبق قانونی که گذاشته بود! قبل از گفتن الو سلام میکنی)

مرصاد_سلام! کجایی؟

_خونه!


#پارت۱۵۸


مرصاد_امشب مهران زده کلش رستوران گردون دعوت کرده! میای؟

راستش ته دلم دنبال بهونه بودم از خونه بیرون

بزنم! طبق معمول خونه تنها بودم و داشتم دق

میکردم!!! پیشنهاد مرصاد خوشحالم کرد! بدون معطلی گفتم: میام!

مرصاد_باشه پس من نیم ساعت دیگه میام

دنبالت!میدونستم بازم میخواد بدون خداحافظی

قطع کنه، پس منتظر شدم قطع کنه که با

قشنگترین تن صدایی که ازش سراغ داشتم اسممو صدازد!!!

مرصاد_ماهک؟

بی اختیار گفتم: جانم؟

مرصاد_بدون آرایش!!!

چشممو تو کاسه چرخوندم و گفتم: بــــاشه! بعداز

قطع تلفن یه دونه محکم زدم تو سرمو گفتم:

خاک توسربی جنبه ات کنن!!!! 

اینقدر ندیده ای که جنبه تو از دست دادی!! خاک

تو سرممممم الان فکر میکنه کشته مرده اشممم لعنتییی!

#پارت۱۵۹


به ساعت نگاه کردم! قبلا نیم ساعت واسم

فرصت خیلــــــی کمی بود! اما این روزا زیادم

هست! واسه اینکه پیش خودش فکر و خیال

نکنه تصمیم گرفتم یه کم خودمو تحویل بگیرم

و به خودم برسم! مانتوی سفید کوتاه شلوارکتان

زرشکی و شال زرشکی انتخاب کردم! سریع رفتم

سراغ لاک هام و رنگ زرشکی رو انتخاب کردم و

مشغول شدم! رفتم روی صندلی و دستمو جلوی کولر گذاشتم تا زودتر لاک هام خشک بشن!

بعدشم باز دن ریمل و رژ لب زرشکی ۴۸ساعته زرشکی اکتفا کردم!

لبخند ریزی زدم وبه لب هام خیره شدم!! خخخ

حتی اگه مجبورمم کنه پاک نمیشه!!! خخخخخ

در آخر ساعت طلایی مو که خیلی به دست های

سفیدم میمومد دستم کردم و انگشتر تک نگینم

زیبایی دستمو تکمیل کرد! گوشیم شروع کرد به

ویبره زدن! اودکلنمو روی خودم خالی کردم و

بدون جواب دادن گوشی انداختمش توی کیفم و

اتاق و ترک کردم! درحیاطو بازکردم و مرصاد

واسم چراغ زد! سریع خودمو به ماشینش

رسوندم و اونم بدون معطلی حرکت کرد!



#پارت۱۶۰


_سلام!

_ماهک وقتی زنگ میزنم حتی اگه بغل دستمم

ایستادی جواب بده! اوکی؟

_رومو کردم سمتش و گفتم:

_باشه حالا چی شده مگه؟

مرصاد که انگارتازه متوجهم شده بود یه دونه زد

روی پاش و گفت: بفرما!!! میدونستم امشب باید کوفتم بشه!!!

_چیزی شده؟

مرصاد آروم وشمرده گفت: نه! هیچی! بیخیال!

تو ذوقم خورد! انتظار داشتم سربه سرش بزارم

اما بدجوری تو ذوقم زد!! مرتیکه بز! بعد از نیم

ساعت رسیدیم سر قرار! نمای خیلی قشنگی

داشت! یه رستوران گردون خیلی شیک توی

پاسداران! قبل ازپیاده شدن قفل های مرکزی زده شد!!!  گیج برگشتم سمت مرصاد!!! 

مرصاد_پاکش کن! من آبرو دارم تو این محل!