آرشیو دسر و غذای محلی
1.85K subscribers
7.17K photos
7.35K videos
37 files
1.08K links
آرشیو دسر و غذای محلی:
https://tttttt.me/joinchat/AAAAAEG4FCP-j095zO4UWg

آرشیو دسر و غذای محلی
گلچینی از تمام دستورات امتحان شده ،کانال را به دوستان خود معرفی کنید

تعرفه ی تبلیغات👇👇👇
@Advertablig

ارتباط با ادمین👇👇👇
@Kiyan1212

@ghazaymahaly
Download Telegram
#پارت۱۳۸



شکوفه وارد اتاق شد نگاهی به سرتا پام انداخت

_ خانم و آقا تشریف آوردن بیا بیرون

دلشوره گرفتم

راه رفتن با کفش های پاشنه بلند سخت بود

همراه شکوفه از اتاق خارج شدم شکوفه به

سمت سالن نشیمن رفت، منم همراهش شدم

وقتی به سالن نشیمن رسیدیم نگاهی به زن و

مردی که کنارهم روی مبل دو نفره نشسته بودن انداختم

حالا دقیق رو به روشون قرار داشتیم سهراب با

دست به شکوفه اشاره کرد

شکوفه کمی خم شد و از سالن بیرون رفت نگاهم

به زن جوانی که با غرور پا روی پا انداخت و

آرایش غلیظی داشت افتاد

پاهای سفید و خوش تراشش تو دامن ریون تنگ

کوتاهش نمای زیبایی داشت

وقتی دید نگاهم بهش هست رو به سهراب کرد و

گفت

_ اون دختر دهاتی که می گفتی اینه؟

از لفظ دهاتی و تحقیر آمیزش بدم اومد اما

سکوت کردم

سهراب نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:

_ عزیزم این دختر اینجاست تا مشکل من و تو رو

حل کنه کس و کاری هم نداره پس خیالت راحت باشه

گیج شده بودم منظور اینا چیه؟

از جاش بلند شد گفت:

_من میرم خودت باهاش صحبت کن
@ghazaymahaly
ساتین ۲🌺🌺🌺:
#پارت۱۳۸



ترس و دلهره تموم وجودمو گرفته بود .

بغض سنگینی راه گلومو بست

خواستم در آپارتمانمونو باز کنم که یهو در آپارتمان عمو اینا باز شد .

هیوا با دیدنم اومد طرفم

+ سلام دریا کجایی ؟؟؟؟

ترسیده گفتم _ دیشب تولد دوستم بود نشد بیام چی شده

+ عزیز سکته کرده بیمارستانه .

_ چی چرا الان حالش چطوره؟؟؟؟

+ نمیدونم دیشب ساعت 10 اینطورا بود

همسایه اش زنگ زد گفت حال عزیز بد شده .

_ الآن کجاست ؟؟؟؟

بقیه کجان ؟؟؟؟

+ از دیشب همه اونجا رفتن الانم بیمارستانن

دارم میرم اگه میری بیا بریم .

دردام فراموشم شد .

- بریم .

راه اومده رو برگشتم و با هیوا سمت بیمارستان

رفتیم ، دل توی دلم نبود .

وارد بیمارستان شدیم .

با دیدن سعید و هلنا لحظه ی غم نشست توی دلم .

دنیام دیشب نابود شد ....

#پارت۱۳۹



هلنا اومد طرفمون .

- عزیز چطوره هلنا ؟؟؟؟

+ نگران نباشید الآن حالش خوبه

- بقیه کجان ؟؟؟

+ بالا

- باشه منم میرم اتاق چنده ؟؟؟
_103
دستمو تکون دادم رفتم سمت ساختمون

بیمارستان .

وارد بخش شدم .

نگاهی به اتاق 103 انداختم و خواستم برم تو که

صدای ضعیف عزیزو شنیدم .

نمیدونم بعد چند سال برای چی برگشته و میگه میخوامش .

- منظور عزیز چی بود ؟؟؟؟کی بود؟

در هول دادم و آروم سلام کردم

مامان با دیدنم اشکاشو پاک کرد .

رفتم جلو با خنده گفتم :- دختر چهارده سالمون

عاشق شده ، شکسته عشقی خورده و قلبش گرفته .

بگو خودم برم حسابشو برسم .

#پارت۱۴۰



عزیز خنده ی ضعیفی کردو دستشو طرفم دراز کرد .

رفتم جلو و دستای چروکیده ی مهربونشو گرفتم .

خم شدمو بوسیدمش .

- میگم عزیز مهربون شدیاااا خبریه ؟؟

نکنه داری شوهر میکنی ؟؟؟؟

مامان کشیده گفت : دریا !

- چیه مامان جوونم خوب راست میگم .

دستای عزیزو بوسیدم .

- عزیز جون، مراقب خودت باش ، نبینم دیگه

بیمارستان باشیا .

عزیز دستشو روی دستم گزاشت به رو به رو خیره شد

- خانوما بفرمایین ملاقات تمومه .

زن عمو رو به مامان کرد

+ شیرین جون تو برو از

دیشب اینجایی من تا عصر هستم که بخوان مرخص کنن .

- زن عمو شما برین من میمونم

+ نه زن عمو تو دیشب تولد بودی حتما خیلی رقصیدی خسته ای و چشمکی زد .

لبخندی زدم توی دلم گفتم آره خیلی .

با ...زنمو و عزیز خداحافظی کردیم و همراه مامان از اتاق بیرون اومدم .

هر لحظه منتظر بودم مامان دعوام کنه و بگه

- دیشب کجا بودی ؟ اما مامان هیچی نگفت

#پارت۱۴۱



مامان

+ جانم مامان

- دیشب نیومدم شما ناراحت شدین ؟

+ دیشب بعد از این که تو رفتی چند ساعت

بعدش همسایه عزیز زنگ زد رفتیم خونه عزیز

دوستت زنگ زد گفت : شب پیشش میمونی .

انقدر نگران عزیز بودم که گفتم باشه چون از

بابت تو خیالم راحت بود که با هرکسی دوست نمیشی

با این حرف مامان یه چیزی تو دلم زیر و رو شد

از اینکه جواب اعتمادشونو اینطوری می دادم از

خودم بدم اومد .

حرفی نزدم .

تا خونه مامان توی فکر بود . همین که وارد خونه شدیم ، رفتم سمت اتاقم .

لباسامو برداشتم مستقیم رفتم سمت حموم .

از صبح بس که بغضمو قورت داده بودم ، گلوم درد میکرد .

وارد حموم شدم . تند تند لباسامو کندم انداختم تو سبد .

آب و باز کردم . همین که زیر دوش آب ایستادم ، بغضم سرباز کرد و زدم زیر گریه .

خدایا چرا اینطوری شد ؟؟؟؟؟

چرا بدبخت شدم ؟؟؟؟

خدایا جواب مامان اینارو چی بدم ؟؟

خدایا اگه بفهمن ، چطور سرمو پیششون بلند کنم ؟؟؟

هق زدم ، اشک ریختم ، سبک نشدم هیچ ، بدتر غم روی دلم سنگین شد .

لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون .

مامان با دیدنم گفت : تو چرا جدیدنا چشمات انقدر قرمز میشه ؟؟؟؟

- نمیدونم مامان الان فک کنم شامپو رفت تو چشمام ، مامان من برم بخوابم .

+ برو عزیزم .

از این پهلو به اون پهلو شدم .

از استرس حالت تهوع بهم دست داد .

چرا هیچی از اتفاقای دیشب یادم نیست ؟؟؟؟

گوشیمو برداشتمو شماره ی نگین رو گرفتم .
ڪافـ☕️ـہ دونفــره(دنیای عجیب):
#پارت۱۳۶


دستمو برداشتم.

آروم خندید و گفت: آخه این چه حرفیه می زنی؟ ...

خودت حکم اعدام خودتو نوشتی؟ ...می
خوای پیشم بخوابی؟

- اوهووم؟

کمی که از دیوار فاصله گرفت، پیشش خوابیدم. فیس تو فیس بودیم.

یه لبخند موذیانه ای زد و
دستشو انداخت دور گردنم و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم.

سریع سرمو عقب کشیدم و دستشو از دور گردنم برداشتم و گفتم: چی کار می کنی؟

خندید و گفت: خب چی کار کنم؟ جام تنگه باید دستمو یه جایی بذارم؟

نشستم و گفتم: دستت و به جای دیگه بذار.
خواستم بلند شم که دستمو به طرف خودش کشید و با چشم های خمار و صدای مردونه ای گفت:

کجا عزیزم... یه کاری می کنم امشب به جفتمون خوش بگذره!

با خنده دستمو کشیدم و گفتم: زهر


مارا دوباره رفتم پیش مهناز خوابیدم.

باز خدا رو شکر مهناز از این آنگولک بازی ها در نمیاره

ساعت نه صبح بود که حاضر شدم. همه بچه ها رفته بودن به جز لیلا و مهناز.

جلوی آینه وایسادم. با ترس و دست لرزون و صورت رنگ پریده شالمو رو سرم درست می کردم اما هر کاری می کردم درست نمی شد

. لیلا اومد جلوم وایساد. همین جور که شالمو درست می کرد، گفت:

- اگه با این وضع بخوای بری زنده نمی رسی...

مطمئنم تو راه سکته می کنی و می میری.
- خب اولین بارمه می ترسم.

لیلا: عزیزم بچه که نمی خوای بزایی؟!.. مواد می خوای بفروشی. نه درد داره نه ترس!

بعد از اینکه شالمو درست کرد، یه حس عاشقونه ای به خودش گرفت و تو چشمام زل زد و گفت:

اگه پسر بودم حتما...

#پارت۱۳۷



منتظر ادامه حرفش بودم که یه پوزخند مسخره ای زد و گفت:

عمرا اگه می اومدم خواستگاریت. از بس زشتی!

من و مهناز خندیدیم و گفتم: چقدر زشتم؟
حرفشو کشید و گفت: خيلی

- چقدر؟ حالت آدمای متفکرو به خودش گرفت و گفت: اونقدر که اگه یه معتاد تو رو ببینه درجا ترک می
کنه!

با خنده بغلش کردم و گفتم: برام دعا کن.

از بغلم جدا شد و گفت: ایشاا.... پلیس بگیردت!

مهناز بازو هامو به طرف خودش کشید و با خنده گفت: با دعای گربه بارون نمیاد ...بیا بریم.

با لیلا خداحافظی کردم...

مهناز هم تا دم در همراهم اومد.

سوار ماشین شدم. زبیده رانندگی می کرد و منوچهر کنارش نشسته بود.

ماشین حرکت کرد. تو راه منوچهر یه کوله بهم داد. خواستم زبپشو بکشم که زبیده داد زد: بازش نکن!

با ترس کوله رو گذاشتم کنارم و هر چند دقیقه یه بار بهش نگاه می کردم. می ترسیدم.

اگه منم مثل مستانه اعدام بشم چی؟ جلوی یه پارک ماشینو نگه داشت. زبیده گفت:

- پیاده شو.

از ماشین پیاده شدم. کوله رو انداختم رو شونم. زبیده هم پیاده شد و اومد طرف من و گفت: راه بیفت.

با هم وارد پارک شدیم. چند قدمی راه رفتیم. گفت: یه پسر با تیپ مشکی میاد پیشت. ابروی چپشم شکسته. جنسو می دی، پولو می گیری. فهمیدی؟

با لرزشی که تو صدام بود، گفتم: آره.



#پارت۱۳۸



- خوبه ... برو روی اون نیمکت بشین.

اینو گفت و از من جدا شد. رفتم به همون نیمکتی که گفت نشستم ... با ترس کوله رو به خودم

چسبونده بودم و هر پسری که از دور میومد و تیپ مشکی داشت بهش زل می زدم.

حتی نزدیک بود برای خودم شر درست کنم، چون یکیشون با عصبانیت بهم گفت: چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟!

انقدر حواسم به این ور و اون ور بود که نفهمیدم یه نفر جلوم وایساده... گفت: شیرین خانم؟!

سرمو بلند کردم، دیدم همونیه که زبیده می گفت. تیپ مشکی و ابروی شکسته. با ته ریش و

چشمای سیاه درشت و صورت سفید. اندام رو فرمی داشت . سریع وایسادم.

کیفو گذاشتم تو بغلش و گفتم: پولو بده می خوام برم.

پوزخندی زد. بدون اینکه کیفو برداره روی نیمکت نشست با دستش اشاره کرد و گفت: بشین

- من وقت نشستن ندارم ... زود پولو بده می خوام برم.

خندید و خیلی ریلکس از تو جیب شلوارش آدامس در آورد و یکیشو گذاشت تو دهنش و جلوم گرفت، گفت: آدامس می خوری؟

با حرص و عصبانیت نشستم و گفتم: آقا.... ببین!

همین جور که آدامس می جوید، گفت: ببین .

. می دونم ترسیدی... ولی بهتر نیست یه ذره آروم باشی؟ انگار خیلی تابلو بودم.

درست نشستم. گفت: تازه کاری؟

- اوهوم.

آدامسشو باد کرد و ترکوند و گفت: می گم کارات خیلی ضایعست.

یک ساعته دارم نگات می کنم...

داشتی دستی دستی برای خودت دردسر درست می کردی...اگه دفعه دیگه بخوای اینجوری باشی حتما گیر میفتی

- خیلی ببخشید که مواد فروش دنیا نیومدم!

#پارت۱۳۹



خندید و گفت: عیب نداره. اون زبیده ای که من می شناسم حتما ازت یه حرفه ای می سازه.

تو چشماش نگاه کردم، گفتم: ببین آقا؟ من باید زودتر برم. زبیده منتظرمه.

- می دونم ...اون الان داره چار چشمی ما رو می پاد.

- چرا جنسارو ورنمی داری بری؟ دستشو انداخت پشتم.

گذاشت لبه نیمکت و گفت: حالا چه عجله ایه... داریم حرف می زنیم که؟

با عصبانیت بلند شدم و گفتم: فکر کردی این همه راه رو اومدم تا با تو حرف بزنم؟
دختر کوتاه قد با لباس کوتاه و خیلی باز زرد

رنگی خودشو انداخته بود اون وسط و سعی

میکرد واسه پسرای جمع اشوه خرکی بیاد! اینقدر

از حرکاتش حرصم گرفته بود که نزدیک بود برم

با مو از اون وسط بکشمش بیرون!! اه اه اه

دختره ی بی نمک بی ریخت خودنمای جلف!

#پارت۱۳۷


داشتم با نفرت به حرکاتش نگاه میکردم که

مامانم که تابحال پیداش نبود با یه خانم مسن

خیلی خوش لباس اومدن سمت من!

مامانم با اینکه زیادی به تیپ و لباس و آرایش و

مارک لباسهای گرون قیمتش اهمیت میداد اما

بدحجاب نبود! با اینکه ۹۰درصد زن ها بدون

روسری بودن اما مامان من روسری سه گوش

حریر سفید رنگی رو سرش کرده بود! 

مامان با چشم و ابرو اشاره کرد از جام بلندبشم!

منم به اجبار بلند شدم و سلام کردم!

مامان_دخترم ایشون کتایون جان از دوستان

قدیمی هستن!باهاش دست دادم و ابراز

خوشحالی کردم!

مامان باغرور رو به کتی(میدونم زود دخترخاله

شدم) ادامه داد: کتایون جان اینم دخترم ماهک

که تعریفشو میکردم! کتایون هم با خوش رویی

و مهربونی ابراز خوشحالی کرد! 

با هم روی صندلی میز چهار نفره نشستن و گرم

صحبت شدن! اینقدر قلبمه سلمبه حرف میزدن که حوصله ام سر رفت!

#پارت۱۳۸


رفتم پیش زن عمو و عمو احوال پرسی و خوش

و بش! بعدشم که صرف شام و بعدشم فضای

تاریک و آهنگ رمانتیک و صد البته رقص

رمانتیک! پسری قد بلندی که قیافه ی خیلی

شیک و آریایی داشت خودشو دوست آرش

معرفی کرده بود به سمتم اومد و پیشنهاد رقص داد!

خب بهتر از غاز چروندن بود! بدون تعارف قبول

کردم و به جایگاه رفتیم! آروم و مردونه

میرقصید! یه لحظه یاد مرصاد افتادم! ایییش

مرده شورش! پسره ی تفلون!

مهرپویا_ ببخشید میتونم یه سوال بپرسم؟

همینطور که توی دست هاش آروم تکون

میخوردم به چشم هاش نگاه کردم و گفتم: البته!!

مهرپویا_شما ازدواج و یا نامزد کردید؟

با تعجب گفتم: نه! چطور؟

مهرپویا که به پشت سرم چشم دوخته بود گفت:

یه آقایی از اول رقصمون داره باغضب نگاهم میکنه!

#پارت۱۳۹


خواستم برگردم سمت اونی که مهرپویا میگفت

که سریع شونه هامو گرفت و گفت: نه! برنگرد!

الان میفهمه راجبع بهش حرف میزنیم! سعی

کردم آروم با ادامه ی رقصمون برگردم و ببینم

اونی که مهرپویا میگفت کیه. (فضولیم گل کرده

بود) مهرپویا با حرکت ماهرانه ای جامونو عوض

کرد! اما من دیگه تکون نمیخوردم! کپ کرده به

مرصادی نگاه میکردم که باقیافه ی برزخی بهم

زل زده بود! کت شلوار اسپرت سورمه ای تیره

پیراهن هم رنگش و کراوات زرشکی!خیلی خوش

تیپ شده بود، هیکل قشنگش توی اون کت

شلوار حسابی خود نمایی میکرد! اما.... مرصاد

اینجا چیکار میکرد؟ توی جشن نامزدی

پسرعموی من؟!! خدایا این پسرکیه؟ چرا هرجا

میرم جلو چشمم ظاهر میشه! توی هنگ بودم که مهرپویا گفت:

_ماهک خانوم؟ مشکلی پیش اومده؟

سرمو بلند کردم و به مهرپویا نگاه کردم! قیافه ی

جذابی داره! اما مرصاد یه چیز دیگه اس! 

_بله؟


#پارت۱۴۰


لبخند با نمکی زد و گفت: بیا بریم بشینیم

انگارحالتون مساعد نیست!

وا؟ این چرا اینجوری حرف میزنه؟ خب یا جمع

حرف بزن یا مفرد!!

از مهرپویا جداشدم و متوجه سوتی بزرگم شدم!

من میون جمعیتی که همه در حال تکون خوردن

بودن مثل مجسمه ایستاده بودم! مثل بچه هایی

که از ترس پناه به مادرشون میبرن دنبال مادرم

گشتم! آرزو میکردم سر همون میزی باشه که با

کتایون گرم صحبت بوداما نبود! سرمو گردوندم

سمت مرصاد! همونجا ایستاده بود و با غضب به

جای خالی من نگاه میکرد! بدون شک رنگم پریده

بود! دنبال بابا گشتم! اونم انگار توی جمع نبود!

پ تنها راه چاره ام رفتن پیش آرش و عاطفه!

سریع پاتند کردم سمت جایگاه که دستم از پشت

کشیده شد!نمیتونست مرصاد باشه چون توی

جمعیتی که اکثرا منو میشناختن باید دل شیر

داشت و ابراز وجود کرد!برگشتم سمت کسی که دستمو کشیده بود!